شهید محسن عاشوری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۱۸:۲۴ توسط Azizi (بحث | مشارکت‌ها)

پرش به: ناوبری، جستجو
محسن عاشوری
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت ۱۳۶۵/۴/۱۲
محل دفن بهشت رضا
سمت‌ها رزمنده
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدرحسین


خاطرات

شجاعت و شهامت موضوع شجاعت و شهامت راوی رضا سفید گران متن کامل خاطره

در عملیات کربلای یک ، به محض رسیدن گردان ما ، آتش دشمن شروع شد ، آنقدر آتش سنگین بود که بی اختیار به سمت پناهگاه می دویدم ، در این حال چشمم به محسن افتاد و به او خیره شدم - به تنهایی ارزش یک گردان را داشت - بالای بلندی بدون کلاه خود و کوله پشتی و پوتین و با کفش ورزشی ایستاده بود . حتی بدون اسلحه ، فقط با نارنجک که در دست داشت ، با دقت به محل آتش بار دشمن ، سنگر کمین و نیروهای خودی و دشمن می نگریست - به شجاعت و نیز هوشش غطبه می خوردم - بجای اینکه به فکر نجات خود باشم ، به فکر این بود که چگونه آتش بار دشمن را خاموش کند . وقتی به تجهیزات خود می نگرم می بینم که اسلحه ، کوله پشتی ، سیم چین ، سر نیزه ، کلاه آهنی ، ماسک ضد شیمیایی ، کیف شیمیایی ، که درونش آمپول ضد شیمیایی است . همه مهیاست و بعد می فهمم که او اینها را ندارد و چقدر سبک بال و آماده پرواز است و آخرین باری بود که او را دیدم تقید به انجام کامل ماموریت موضوع تقيد به انجام کامل ماموريت راوی حسین عاشوری متن کامل خاطره

فرزندانم محسن و مجتبی علاقه ی شدیدی نسبت به هم داشتند. مجتبی، محسن را چون بزرگتر بود احترام می کرد و محسن نیز چون مجتبی از لحاظ مدیریتی برتر بود احترام می کرد. هر دو خیلی به جبهه رفتند. محسن چهار نوبت مجروح شده و مجتبی دو مرتبه مجروح شدند. روزی فرزندم محسن از منطقه برگشت، از او پرسیدم پدر جان چرا مجتبی را با خود نیاوردی گفت: پدر جان مجتبی به آرزویش رسید و با چشم خودم دیدم در میدان مین به شهادت رسید ولی من باید اطلاعات را به لشکر منتقل می کردم نه جنازه ی مجتبی را مواظب باشید از سپاه خواهند آمد و می گویند مفقودالاثر شده ولی در عملیات بعدی جنازه اش را خواهم آورد من محسن را تحسین کردم وقتی از عشق و علاقه اش به مجتبی پرسیدم گفت حفظ اسلام واجب تر از من و او و شماست اگر شما هم همراهم بودید شما را هم می گذاشتم تا ماموریتم پایان یابد او را بوسیدم و آفرین گفتم و در دلم به شجاعت او غبطه می خوردم. شجاعت و شهامت موضوع شجاعت و شهامت راوی محمود خاتمی متن کامل خاطره

شب های قبل از شروع عملیات میمک بود یک شب رفته بودیم برای مین کاری راه ها و مسیرهایی که احتمال می رفت عراقیها از آن ها فرار کنند آخر شب احساس کردم یک نیروهایی به ما اضافه شدند محسن و حبیب شادکام را که قبلا می شناختم شناسایی کردم نفر سومی هم با آنها بود بچه ها می گفتند او محسن عاشوری فرمانده گروهان تخریب است دیدم عاشوری سر پا به همراه محسن شادکام ایستاده و دارند بلند بلند صحبت می کنند چون مسئولیت نیروها با من بود تشری به آقای شادکام زدم و گفتم مگر صدای عراقیها را نمی شنوید دراز بکشید عاشوری گفت: این طرز کار نیست بلند شو شما که فرمانده این ها هستید اگر بنشینید نیروهایت باید دراز بکشند باید با کمر خم مین بکارید تا بقیه روحیه بگیرند و شجاع باش آن جا با او آشنا شدم و به شجاعت او غبطه خوردم. توسل و عشق به ائمه اطهار بعد از شهادت موضوع توسل و عشق به ائمه اطهار بعد از شهادت راوی حسین عاشوری متن کامل خاطره

دو یا سه سال قبل از شهادت فرزندم محسن خواب دیدم که جمعی از خانمها که بعضی را می شناختم و بعضی ها را نمی شناختم در منزل ما حضور داشتند من به همراه دیسی از شیرینی از زیر زمین بالا آمدم جلو پله ها به من گفتند که زود برو که بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها می خواهند تشریف بیاورند، من این خواب را با یکی از خواص که با هم نشست و برخواست داشتیم در میان گذاشتم گفت در خانواده ی شما یک ویژگی خاصی نسبت به حضرت پیش می آید. روز دوم شهادت محسن بود که من شیرینی گرفته بودم وارد خانه که شدم دم درب و جلو پله ها دو خانم آمدند جلو و گفتند: که زود بیرون بروید که قرار است خانم حضرت امام و والده ی آقای خامنه ای که آن زمان رئیس جمهور بودند می خواهند تشریف بیاورند"ضمنا ما قبل و بعد از انقلاب با آنان مراوده داشتیم" ، ناگهان به یاد آن خواب افتادم و آن مساله مثل روز برایم تداعی شد و خدا را شکر کردم که فرزندانم و خودم به راه اسلام و قرآن هستیم. تولد و کودکی موضوع تولد و کودکي راوی حسین عاشوری متن کامل خاطره

در دوران خفقان ستم شاهی که من در تبعید بودم و مخفیانه به مشهد می آمدم منزل ما محل رفت و آمد افراد سیاسی همچون شهید هاشمی نژاد، کامیاب، شریعتی و ... بود. محسن ما نیز در سن تقریبا هفت سالگی بود بسیار باهوش و ذکاوت می آمد و در جلسات سیاسی شرکت می کرد او با وجود سن کم شم سیاسی بسیار بالایی داشت یادم است در مجلسی که روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام برگزار شده بود، مخفیانه شرکت کردم به محض شروع مجلس سر لشکری بود که به همراه یک روحانی درباری و چند نفر ساواکی وارد مجلسی شدند و در بالای مجلسی نزدیک منبر نشستند بین دو سخنرانی فرزندم محسن بلند شد و دکلمه ای زیبا خواند که مورد تشویق حضار قرار گرفت پس از تشویق مردم با آن سن کم گفت: چند بیت شعر دارم که اکنون آن ها را می سرایم من گفتم الان ساواک او را می گیرد و چون تبعیدی بودم خودم را آماده ی فرار کردم ناگهان محسن ضمن اشاره با دست به طرف مزدوران شاه خائن گفت: سیه روزان به بالا می نشینند، تبه کاران به بالا می نشیند ریختند ساواکیها و دهان او را محکم گرفتند و از مسجد خارج کردند با وساطت عده ای که می گفتند او بچه است و پدرش فراری(در تبعید) است او را آزاد کردند و به منزل فرستادند. خواب و رویای شهید موضوع خواب و روياي شهيد راوی محمد شادکام متن کامل خاطره

محسن ما و محسن عاشوری هم سن و همرزم بودند و در یک میلان متولد و بزرگ شدند هر دو در پیروزی انقلاب و در جنگ سهم زیادی داشتند منتها محسن ما زودتر شهید شد ولی ما محسن عاشوری را مثل فرزند خودمان دوست داشتیم و او هم برای ما فرزندی خوب و مهربان بود یادم است یک روز عصری من و حاج خانم و فرزند دیگرم روی بهار خواب منزل نشسته بودیم بعد صحبت یکی از دخترهای فامیل شد که قرار بود برای محسن خودمان به خواستگاری او برویم او دختری پاک و خانه دار بود یک مرتبه حاج خانم ما گفت حالا که محسن رفته و به آرزویش رسیده خوب است با محسن عاشوری صحبت کنیم و آن دختر را برای او خواستگاری نماییم بعد از صحبت، من بلند شدم و رفتم تعزیه ی یک شهید محسن عاشوری هم آمد و کنار من نشست بعد از اتمام مجلس گفت حاج آقا یک ساعت قبل خواب دیدم که شما یک انگشتری از دست محسن در آوردید و به دست من کردید من هم که دنبال فرصت می گشتم گفتم که اتفاقا یک ساعت پیش توی خانه ما صحبت می کردیم راجع به یک دختر خوب از فامیل که می خواستم برای محسن ما برویم خواستگاری حالا که محسن رفته برای محسن عاشوری زیبندگی دارد و خوابت هم درست است و تناسبش هم درست بود و همان بوده که از دست او در آوردیم و به دست شما کردیم گفت نه این تعبیرش نیست رفت و در عملیات بعدی خودش خوابش را تعبیر کرد و به شهادت رسید. تواضع و فروتنی موضوع تواضع و فروتني راوی محمد شادکام متن کامل خاطره

محسن از رفقا و همرزمان بسیار نزدیک فرزندم بود او از خانواده ای بسیار متمکن و پولدار و در عین حال خیلی مذهبی بود منزل آن ها در بالا شهر خیابان رضا واقع شده بود و ما در گلشهر زندگی می کردیم یک شب ساعت نه تا ده برف هم آمده بود و هوا بسیار سرد دیدم درب خانه در می زنند فرزندم درب را باز کرد دید محسن عاشوری است آمد داخل خانه سلام علیکی کرد من هم آن جا بودم خیلی ناراحت بود گفتم چه شده محسن برای چه این قدر ناراحتی گفت: اعصابم خورد هست پرسیدم یعنی چه گفت آخر می دانی امشب حاجی(پدرم) میهمانی دارد اکثر این به اصطلاح کله گنده ها و مسئولین شهر آمده اند خانه ی ما پدرم به من گفت که شما هم باش گفتم آقا جان من نمی توانم این جا باشم پدرم پرسید چرا این ها افراد سر شناس شهر هستند بالاخره شما را بشناسند گفتم من نمی خواهم آن ها مرا بشناسند و نیازی هم نیست که من این ها را بشناسم این آقا استاندار هست این آقا فرماندار و آن یکی امام جمعه و این یکی واعظ طبسی هست چه لزومی دارد ما جبهه هستیم و جنگ و ما جنگ را می شناسیم ما خط مقدم را می شناسیم این ها بیایند خط مقدم آن جا هم را می شناسیم من آن جا به این ها چه طور سر سفره ی علی نشستن یاد می دهم بالاخره میهمانها آمدند و من موتورم را برداشتم و آمدم پیش شما تا بساط آن ها را نبینم. منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=14148

رده