شهید علیرضا عباس
علیرضا عباس | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | ۱۳۵۹/۱۰/۱ |
محل دفن | خواجه ربیع |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرحجی |
خاطرات
خواب و رویای شهید
موضوع خواب و روياي شهيد
راوی برات علی عباسی
متن کامل خاطره
دفعه آخرى که مىخواست به جبهه برود، صبح از خواب بیدار شد و گفت : دیشب خواب دیدم یک اسب سفیدى در اختیار من است و من هم سوار بر این اسب هستم و به هر جا که اراده مىکنم . این اسب را ببرم خودش جلوتر مىرود . و بعد از اینکه این خواب را برایم تعریف کرد به جبهه اعزام شد و همین بار بود که رفت و شهید شد .
احساس مسؤلیت
موضوع احساس مسؤليت
راوی برات علی عباسی
متن کامل خاطره
یک روز به اتفاق علیرضا بنایى مىکردیم . و خانه هم متعلق به خانواده شهید بود . هنگام ظهر که کار را تعطیل کردیم . متوجّه شدیم که روى دیوار با خط درشت به امام توهین نوشتهاند . و معلوم بود که کار منافقین است و علیرضا از من اجازه گرفت که نیم ساعتى برود تا جایى برگردد . و من هم اجازه دادم، پس از نیم ساعت او آمد و یک قوطى رنگ از پایگاه بسیج آورد و روى این شعارها را رنگ کرد به طورى که دیگر خوانده نمىشد .
عشق به جهاد
موضوع عشق به جهاد
راوی برات علی عباسی
متن کامل خاطره
زمانى که مىخواست به جبهه برود . به تحصیل اشتغال داشت . و من به ایشان گفتم : فعلاً درست را بخوان هنوز سِنّت کن است . و برادرانت هم در جبههاند . گفت : درس را بعداً هم مىشود خواند . موقعیت امروز از درس خواندن واجبتر است . و شما بهتر است کارهایتان را رها کنید و به جبهه بروید . که الآن زمان رفتن به جبهه است .
حرمت والدین
موضوع حرمت والدين
راوی برات علی عباسی
متن کامل خاطره
به خاطر دارم یک شب به بیابان رفته بودیم . و در حدود 25 کیلومترى تا روستا فاصله داشتیم و یک بارى هم به همراه داشتیم . که باید با پشت حمل مىکردیم . و زمانى که مىخواستم آن بار را با پشت خود حمل کنم . علیرضا گفت چون شما عادت به این کار ندارى و نمىتوانى این همه راه را پیاده روى کنى . این بار را بده به من، چون من در جبهه کوله پشتى زیاد حمل کردهام . و مىتوانم این مسیر را بیاورم و هر چه اصرار کردم . بار را به من نداد و تا ده خودش بار را حمل کرد.[۱]
پانویس