شهید محمدرضا عجمی خالصی
rId4
کد شهید : 6524829
نام : محمدرضا
نام خانوادگی : عجمیخالصی
نام پدر : غلامرضا
تاریخ تولد :
محل تولد : کاشمر
تاریخ شهادت : 1365/09/29
مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : دانش آموز یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار :
وصیتنامه
اگر اسلام نباشدو اگر امام نميآمد ما براي چندين سال ديگر از لشگريان ابن سعد لعين هم بدتر بوديم . ؟؟؟ شهيد : جبهه رفتن دستور امام است امام ميگويد که نماز واجب تر است بايد به اين جنگ خاتمه داد و بايد خون بدهيم تا وقتي که پيروز شويم .
خاطرات
خواب و رویای دیگران درمورد شهید
موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
راوی
متن کامل خاطره
چند سال بعد از به شهادت رسیدن فرزند عزیزم محمد رضا یکشب خواب دیدم محمد رضا به منزلمان آمده است با دیدنش خوشحال شدم و به سویش دویدم غرق در بوسه اش کردم بعد از احوال پرسى (چون هنگامى که در معراج براى پیکرش رفته بودیم از ناحیه سه مجروح و پانسمان شده بود) پرسیدم محمد رضا سرت چطور است خوب شده یا نه؟ دیدم دستمالى بر پیشانى اش بسته و با شنیدن سؤالم دستمال پیشانش را باز کرد و گفت : ببین مادر حالم خوب خوب است .
تقید به انجام کامل ماموریت
موضوع تقيد به انجام کامل ماموريت
راوی
متن کامل خاطره
یک روز در حال تمیز کردن اسلحه ام بودم که آقاى عجمى نزد من آمدو بعد از احوال پرسى صحبت از انگیزه جبهه آمدن به میان آمد پرسیدم آقاى عجمى انگیزه شما از آمدن به جبهه چه بود؟ گفت انگیزه شما چه بوده؟ گفتم من ناگهان عاشق جبهه شدم گفت : من هم همین طور من هر جایى از این منطقه را که می بینم فکر میکنم در یک فضاى سر سبز و با نشاط وارد شدم و هرگز حاضر نخواهم شد این منطقه را ترک کنم مگر اینکه جنگ به اتمام برسد و یا خداوند شهادت را نصیبم کند .
عشق به ائمه اطهار
موضوع عشق به ائمه اطهار
راوی
متن کامل خاطره
یک شب تعدادى از شهدا را به منطقه ما آورده بودندواز من خواستند برایشان مداحى و نوحه سرایى کنم از فرمانده مان خواستم تا محمد رضا نیزدر این مراسم شرکت کند چرا که هرگاه ایشان در کنارم قرار مى گرفت با آرامش خاطر روضه مىخواندم اما آن شب محمد رضا نبود و به منطقه اى به نام کاسه در جزیره طبنون رفت بود فرمانده مان گفت : متأسفانه این دو میسر نیست چرا که در شب امکان جایگزین کردن براى ایشان را نداریم به هر حال وقتى دیدم امکان حضور آقاى عجمى نیست به محل شهداء رفتم و همین که مىخواستم مجلس را شروع کنم دیدم محمد رضا نفس زنان به کنارم آمد و در پهلویم نشست هیجان زده شده بودم پرسیدم محمد رضا چگونه آمدى؟ گفت : حکایت دارد هنگامى که براى شهداء با قایق خاک مىآوردند قایق ران نیز به شهادت رسید و از من خواستند که با قایق برگردم و در آوردن خاک کمک همینکه اینجا رسیدم یکى از برادران گفت : آقاى عجمى شما خسته شده اید مقدارى استراحت کنید به جاى شما من میروم که بعد هم متوجه که شما طلبس دارى و قرار است که مداحى کنى فرصت را غنیمت شمردم و به اینجا آمدم در دل با خود گفتم خداوند به انسان چقدر لیاقت مى دهد که در این شرایط چگونه بنده مخلص را به مجالس سینه زنى و مداحى مى رساند .
حالات معنوی خاص
موضوع حالات معنوي خاص
راوی
متن کامل خاطره
یک بار قرار بود چند حلقه فیلم را براى تبلیغات به اهواز ببرم چون همیشه در سفرها با آقاى عجمى راحتتر از دیگران بودم نزد ایشان رفتم و از ایشان خواستم تا همراه من بیاید و قبول که قرار شد فردا بعداز ظهر حرکت کنیم فرداى آن روز وقتیکه به محل قرار درمان حاضر شدم قدرى معطل شدم و دیدم از آقاى عجمى خبرى نیست و مینی بوسى که قرار بود با آن به سمت اهواز حرکت کنیم من هر بار با بهانه اى معطلش مى کردم تا بلکه محمد رضا بیاید بالاخره در حالی که ساکى به دست داشت و چشمهایش از گریه زیاد قرمز و متورم شده بود آمد سلام کرد و وارد مینى بوس شد موقعیت را مناسب ندیدم تا در مورد ناراحتى سؤال کنم از طرفى هم با خود گفتم شاید از دعا مى آید چون هرگاه دعا مى خواند اشک چشمهایش جارى مى شد و حالت خاصى پیدا مى کرد به هر حال به اهواز رسیدیم و باب صحبت را باز کردم پرسیدم محمد رضا انگار حالت خوب نیست؟ گفت : راستش را بخواهى قبل از این که پیش شما بیایم صحنه اى را دیدم که واقعاً منقلب شدم از ایشان خواستم تا جریان را برایم تعریف کند گفت : در منطقه ما پدر و پسرى بودند که هر دو به عنوان بسیجى آمده بودند پسر به عنوان دیده بان در حال انجام وظیفه بود که بعثى ها توسط اسلحه سیینوف او را هدف قرار دادند و جا به جا به شهادت رسید وقتى پدرش بر سر پیکر آن جوان حاضر شد سر جوان را بر روى زانوهایش گذاشت و پسر شهیدش را غرق در بوسه کرد و فریاد مى زد خدایا این امانت را که به من دادى در راه خودت دادم هر چند همین یک پسر را داشتم و به مادرش قول داده بودم که سالم برگردانمش واقعاً با دیدن این صحنه یاد کرده افتادم و زار زار گریه کردم .
منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 14523