شهید عزیزالله حقدادی‌

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹، ساعت ۲۲:۴۹ توسط Norsalehi9710 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

نام : عزیزاله‌ محل تولد : فردوس نام خانوادگی : حقدادی‌ تاریخ شهادت : 1367/05/11 نام پدر : قاسم‌ مسئولیت : جهادگر

خاطرات

• عزیز الله دو بار به جبهه رفته بود اما این بار که می خواست برود احساس خوبی نداشتم چون قبلا او دچار موج گرفتگی شده بود به همین خاطر به فردوس رفتم تا با آقای سجادی مسئول بسیج صحبت کنم که شاید بتواند مانع رفتن او به جبهه شود. خلاصه آقای سجادی قبول کرد اگر عزیزاله برای اعزام دوباره آمد با بهانه تراشی مانع رفتنش بشود. وقتی نتوانست به بسیج برود ناامید شد و از طریق جهاد اقدام کرد. من موقعی که این موضوع را فهمیدم برای این که شاید بتوانم او را منصرف کنم به نشانه ی نارضایتی و حالتی عصبانی از خانه بیرون رفتم . این طور که همسرم نقل می کند بعد از این که شما رفتید عزیزاله هم ساکش را برداشت و رفت اما دوباره برگشت پرسیدم چرا برگشتی ؟ حتما از رفتن منصرف شدی؟ اما او گفت: نه ، آمده ام یک بار دیگر بچه ها را ببینم؛ چون سفر آخر من است و دیگر بر نمی گردم صورت بچه ها را در حالی که اشک از چشمانش جاری بود بوسید. در همین حین من از راه رسیدم به من نیز گفت: طی این مدت شما را خیلی زحمت دادم مرا حلال کنید چون دیگر بر نمی گردم. وقتی دیدم که دیگر نمی توانم مانع رفتنش بشوم به همراه خانواده ام او را بدرقه کردیم. • وقتی به سومار رسیدم آقای حقدادی به من گفت: این جا صدای توپ و تانک نمی آید باید جایی بروم که لحظه ای آسوده نباشم و مستقیما با دوشمن رو به رو شوم. • صبح جمعه قرار بود دعای ندبه بخوانیم به نیت شهدای مکه، ساعت شش هواپیماهای عراقی اعلامیه ریختند مضمون اعلامیه ها این بود هر چه سریعتر به نیروهای عراقی ملحق شوید ما در این منطقه عملیات و شما را اسیر خواهیم کرد. بعد از سی دقیقه هواپیماهای عراقی قسمتی از تدارکات ما را بمباران کردند و شیمیایی زدند. نیروها به عقب برگشتند آقای حقدادی در آشپزخانه بود فرمانده به من گفت: بروم آشپزخانه اطلاع بدهم امروز غذا بیشتر درست کنند چون غذای ارتش نیز از همین جا تامین شود. وقتی به آشپزخانه رفتنم بجز آقای حقدادی هیچ کس نبود در حالی که خون بالا می آورد می گفت: جیگرم می سوزد به من آب بدهید. او را روی تپه ای بردیم و آتش روشن کردیم. نیم ساعتی طول کشید تا آمبولانس بیاید با ایشان سوار بر آمبولانس شدیم و به سمت باختران حرکت کردیم در بین راه منافقین جلوی ما را گرفتند اما وقتی دیدند مجروح داریم و ماسک شیمیایی زده ایم راه را باز کردند. آقای حقدادی را به بیمارستان رساندم خیلی حالش خراب بود و بعد از آن دیگر نفهمیدم چه اتفاقی برایش افتاد. سایت :یاران رضا http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7426