شهید سید موسی نامجو

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

زندگینامه

سیدموسی نامجو

ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف



نام او در فهرست رژيم شاه بود، به گونه‌اي كه اگر انقلاب نمي‌شد،‌ اعدامش حتمي بود .




  • مبارزات انقلاب



از سال ۱۳۵۰ كه فعاليت سياسي به خصوص براي ارتش خطرناك بود، سیدموسی نوارهای کاست و اعلاميه‌هاي امام خمینی ( ره ) را پخش و جابجا مي‌كرد . از لحاظ شخصيتي و مذهبي هيچ كم و كسر نداشت . نماز شب سيد، به قدري با گريه توأم بود كه از ناله شبانه‌اش، اتاق به لرزه مي‌افتاد .

شركت در راهپيمايي و كمك به دوستان سيره شهيد بود . شهيد نامجو با همسر و فرزندانش، روابط عاطفي نزديكي داشت . نام او در فهرست رژيم شاه بود، به گونه‌اي كه اگر انقلاب نمي‌شد،‌ اعدامش حتمي بود .


  • ازدواج



سيد موسي نامجو، ‌ در سال ۱۳۴۹ ازدواج كرد . ثمره اين وصلت پاك، ۳ فرزند (۲ پسر و يك دختر ) است . دو فرزند شهيد نامجو پزشك هستند . وزير دفاع كابينه دولت شهید محمدعلی رجایی در حادثه هواپيماي C- ۱۳۰ به ديدار معبودش شتافت .




خاطرات

پاسي از شب گذشته، به منزل مي‌آمد و چون احساس خطر مي‌كرديم، لذا پيشنهاد داديم به منزل نيايد و شبها در اداره بماند و به اين ترتيب از نظر امنيتي از خطر دور باشد .


  • همسرشهید


آشنايي خانواده من با پدر و مادر موسي ، موجب ازدواج ما در سال ۱۳۴۹ شد . در آن زمان من سال آخر دبيرستان بودم و مدرك ديپلم را پس از ازدواج گرفتم .

از وقتي سعادت همسري اين مرد بزرگ را پيدا كردم، دگرگوني سياسي در زندگي من به وجود آمد و با كمك و ارشاد او، شور و شوق نهفته مذهبي من شكوفا شد . با ديدن اعتقادات شهيد نامجود تلاش مي‌كردم ، كه خودم را به او برسانم و معلومات علمي و اجتماعي خود را بالا ببرم . سيد موسي در طول حيات پر بركتش ، نه تنها همسري نمونه و شايسته براي من بود، بلكه حكم آموزگاري پرحوصله را داشت که در همه ابعاد زندگي مرا راهنمايي مي‌كرد .

زندگي ما با سختي‌هاي فراواني شروع شد،‌ گاهي من از رنج‌هاي زندگي به او گله مي‌كردم،‌ اما او با كلام متين و گيرايش به من آرامش مي‌داد .

در مقابل تمام مسائل زندگي جدي بود و هروقت لازم مي‌شد، خيلي دوستانه مسائل را گوشزد مي‌كرد . او از اول زندگي‌مان ، به مسائل اجتماعي اهميت مي‌داد . از همان آغاز زندگي‌مان ، از صحبت‌هايش بوي نارضايتي از حكومت شاه مي‌آمد . ابتدا من تعجب مي‌كردم ، ولي وقتي رفت و آمدهاي او را با شهيد آيت و ديگران را ديدم، معلوم شد كه فعاليت‌هايي دارد .


*مریدحضرت امام ( ره )


از سال ۱۳۵۰ به بعد، با آن كه فعاليت سياسي، آن هم براي ارتش، خيلي خطرناك بود، او بدون ترس و واهمه اعلاميه‌ها و نوارهاي امام ( ره ) را جابه‌جا مي‌كرد و هيچ ترسي از اين كارها نداشت . او از ابتدا مقلد امام ( ره ) و عاشق ايشان بود و با تمام وجود به امام ( ره ) عشق مي‌ورزيد .

نحوه برخورد و صحبت‌هاي شهيد نشان مي‌داد ، كه فردي مذهبي و معتقد است و اين مسأله حتي در كلاس‌هاي او نمايان شده بود و تا آنجا كه من اطلاع دارم، دانشجويان مذهبي دانشكده افسري ، دور او جمع شده بودند و به قول معروف از او خط مي‌گرفتند . شهيد یوسف کلاهدوز و شهيد حسن اقارب پرست از دانشجوياني بودند كه با او ارتباط نزديك داشتند .


  • نماز شبي كه لرزه به اتاق مي‌انداخت


از نظر ابعاد مذهبي، ايشان هيچ كم و كسري نداشت . مرتب روزه مي‌گرفت و خيلي وقتها نماز شب مي‌خواند . نماز شب او نماز معمولي نبود؛ طوري گريه مي‌كرد ، كه اتاق به لرزه مي‌افتاد . ما گاهي از صداي گريه او بيدار مي‌شديم . او هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي كنيم و از روز اول زندگي‌مان درمنزل اجاره‌اي زندگي مي‌كرديم . در آن زمان ارتش ، به پرسنل خانه سازماني مي‌داد و وقتي من از او خواستم كه منزل سازماني بگيرد، گفت : بگذار كساني كه نياز دارند، بگيرند . فاميل خود را با وضع سياسي مملكت آشنا نموده بود و در زماني كه امام ( ره ) دستور دادند كه شبها مردم به پشت‌ بامها بروند و تكبير بگويند، او بي‌محابا از ايوان منزل تكبير مي‌گفت . او مرتب در راهپيمايي‌ها شركت مي‌كرد و از هيچ كمكي براي مردم انقلابي دريغ نمي‌كرد .


  • رابطه عاططفي با فرزندان


همسرم با فرزندانش روابط عاطفي بسيار نزديكي داشت . بعضي از روزها كه خيلي خسته بود، من از بچه‌ها مي‌خواستم كه او را اذيت نكنند تا استراحت بكند، ولي او با كمال خوشرويي با آنها شروع به بازي مي‌كرد و حرفهاي آنها را مي‌شنيد و با مهرباني جواب مي‌داد .

با پيروزي انقلاب، او تمام وقت خود را وقف انقلاب نمود . اوايل انقلاب كه بچه‌هاي انقلابي پادگان‌ها را مي‌گرفتند ، خيلي به آنها كمك مي‌كرد و تا نيمه‌هاي شب بيرون بود . او مي‌گفت : بچه‌ها هنوز پخته نشده‌اند و آمادگي نظامي ندارند . من بايد به آنها كمك بكنم .


  • قراربوداعدام شود


بعد از پيروزي انقلاب، او به اتفاق شهيد محمد منتظری ، شهيد یوسف کلاهدوز و تعدادي ديگر از دوستانش ، اقدام به تأسيس سپاه پاسداران كرد . فعاليت او بعد از انقلاب به قدري زياد بود كه شب و روز كار مي‌كرد . او واقعاَ به ارتش و اسلام عشق مي‌ورزيد . زندگي‌اش ، ارتش و دانشگاه افسري بود . او با آنكه از آغاز انقلاب ، داراي مسئوليت‌هاي مهمي بود، با اين حال ، اين پستها و مقام‌ها در او تأثيري نداشتند . او همان نامجوي قبل از انقلاب بود و حتي افتاده‌تر و متواضع‌تر از قبل شده بود . او در دوران انقلاب فعاليت ضد رژيم داشت و پس از پيروزي انقلاب، ليستي به دستمان افتاد كه رژيم شاه، نام او را جزء اعدامي‌ها نوشته بود و اگر انقلاب پيروز نمي‌شد، او را اعدام مي‌كردند .

زيادي كار ايشان و مسئوليت‌هاي متعددش موجب شد كه ما از ديدن او نسبتاَ محروم شويم، ولي به خاطر اينكه او براي انقلاب و اسلام و ايران فعاليت مي‌كرد، ما تحمل مي‌كرديم .

پاسي از شب گذشته، به منزل مي‌آمد و چون احساس خطر مي‌كرديم، لذا پيشنهاد داديم به منزل نيايد و شبها در اداره بماند و به اين ترتيب از نظر امنيتي از خطر دور باشد .

مي‌گفت : ما مسلح به الله اكبريم . بعدها كه رفت دانشكده افسري، چند نفري را به عنوان محافظ ، براي او گماردند كه او با قاطعيت گفت : دشمن با اين كار خيال مي‌كند كه از او مي‌ترسيم و خوشحال مي‌شود و به همین دلیل از پذيرفتن محافظ امتناع نمود .


  • آرزوي شهادت


شهادت آرزوي ايشان بود . در نيمه‌هاي شب، وقتي به نماز مي‌ايستاد، با خدا راز و نياز مي‌كرد و با اشك و ناله‌هاي بلند، از خدا آرزوي شهادت مي‌كرد . او در مورد شهادتش با بچه‌ها صحبت كرده بود و آنها را آماده شهادت خود نموده بود . البته اين آمادگي را از سالها قبل به من داده بود و از من خواسته بود و در صورت شهادت او اصلاَ گريه نكنم .

اين موضوع را بارها به طور صريح ، به دخترمان گفته بود و دخترم نيز روي اين مسأله حساسيت پيدا كرده بود، اما چون همه ما او را دوست داشتيم، گفته‌ها و سفارشهاي او هم ، براي ما دوست‌داشتني بود . گرچه از دست دادن عزيزان بسيار سنگين است، ولي انساني كه يك بعدي نباشد، مي‌داند كه در دنياي ديگر ، زندگي ديگري وجود دارد و بهتر است انسان راضي باشد به رضاي خدا .

پس از بازگشت از سفر، به منزل جديد در خارج از شهر نقل مكان كرديم . براي او كه وزير دفاع بود اين محل اصلا، منطقه امني نبود، ولي او بدون توجه به اين مسائل، با همان فولكس كهنه رفت و آمد مي‌كرد و به تهديدات گروهك‌ها و تروريست‌هاي ستون پنجم اعتنا نمي‌كرد .


  • افتخار من


سه روز بعد از اسباب‌كشي به جبهه اعزام شد و قرار بود، براي جشن سردوشي دانشجويان مراجعه كند . طبق معمول، ما هم منتظر آمدنش بوديم و چون همه همسران، با نگراني و دلشوره در غروبي غمبار به اتفاق مادرم و بچه‌ها در مقابل منزل ، به آسمان نگاه مي‌كرديم و صداي هلي‌كوپترهاي در حال عبور را به نظاره نشسته بوديم . خيلي دلمان مي‌خواست كه او ، با يكي از همين هلي‌كوپترها آن شب از راه برسد و ما موفق به ديدار او بشويم . خلاصه شب را با دلتنگي فراوان به صبح رساندم ولي احساس من چيز ديگري مي گفت . اتفاقات ناگوار در پيش روي من مجسم مي‌شد . صبح زود ، رئيس دفتر ايشان به اتفاق چند تن از بستگان به منزل آمدند و من از آنها خواستم كه هر خبري شده بگويند، اما آنها براي رعايت حال من كه چهار ماهه باردار بودم از دادن خبر خودداري كردند . هرچه اصرار كردم، نگفتند تا اين كه ساعت ۸ صبح خبر سقوط هواپيماي C- ۱۳۰ حامل فرماندهان ارتش و بعد هم اسامي شهداي اين حادثه ناگوار را از طريق راديو شنيديم .

چند ماه بعد از اين حادثه، سيد مهدي ، پسر دوم من با خصوصيات خاص پدر و با روحي به لطافت روح پدر به دنيا آمد . در زمان شهادت، دخترم ۹ سال و فرزند دومم ناصر ۶ سال داشت .

با شنيدن اين خبر ، عرق سردي بر وجودم نشست . سفارش شهيد مبني بر گريه نكردن ، در شهادت او و غم از دست دادن همسر و پدر فرزندانم آتشي سوزنده بر دلم ريخته بود . نمي‌دانستم چه بايد بكنم و ساعتها مبهوت بودم . سرانجام باخود گفتم : وظيفه دارم از اين پس براي بچه‌هاي شهيد، هم مادر و هم پدر باشم و با توكل به خدا ، تا امروز چراغ زندگي‌ يادگارهاي آن شهيد بزرگوار را روشن نگه داشته‌ام و در حال حاضر دو فرزندم پزشك و مشغول تحصيل مي‌باشند .

من امروز افتخار مي‌كنم كه ، مادر كودكان شهيد نامجو مي‌باشم و بالاترين دلخوشي من اين است كه خود را يكي از پيروان ناچيز حضرت فاطمه ( س ) مي‌دانم، و امروز يقين دارم كه من و مادر يا همسر ساير شهدا ، به خاطر خدا و مصالح انقلاب ، اگر همانند حضرت زهرا ( س ) بردباري را پيشه خود سازيم و تسليم رضاي او گرديم، مطمئناَ پاداش اين فداكاري‌ها را در آن دنيا خواهيم گرفت .


  • منادی وحدت بود


خصوصيات اخلاقي و روحي والايي داشت . با وجود خستگي زياد ناشي از كار، كه خواه‌ ناخواه بر روحيه انسان تأثير مي‌گذارد، سعي مي‌كرد تا اين مسأله اثري در رفتار او نسبت به خانواده نداشته باشد . بيش از هر چيز به روحانيت اهميت مي‌داد . شايد در هم رديف‌هاي او كه افراد متدين و متعهد به اسلام بودند و به آنها ايمان دارم، خصوصيات ريز و بارز شهيد نامجو را مشاهده نكردم . به تمام معنا خاكي بود و به سپاهيان مي‌گفت : « وحدت خودتان را حفظ كنيد » و در وحدت ارتش و سپاه تلاش داشت تا اين دو نيرو ، در يك سازمان متحد و يكدل و يكرنگ به نام ارتش اسلام شكل بگيرد .



  • مرخصی از رهبرانقلاب


من اشاره به يك مورد مي‌كنم كه شهيد نامجو ، در كنار حضرت آيت الله خامنه‌اي، مدظله العالي، زمانی که ایشان در ستاد عمليات نامنظم فعاليت داشت . در طول اين مدت ، كه ما زير بمب و موشك دائم بودیم، بعضي وقتها تماس تلفني با ما داشت و جوياي احوال ما مي‌شد . يك بار در حين صحبت‌ تلفني متوجه شدم ، كه صدايش گرفته است . پرسيدم : طوري شده؟ و او با لبخند گفت : چيزي نيست نگران نباش،‌ از دود و آتش است .

و پس از آن پيغام فرستاد كه ، پمادي برايش تهيه و ارسال كنيم . علتش را پرسيدم . گفت، انگشتان پايم زخم شده است .

پرسيدم، چرا؟

گفت : براي اينكه، وقت نمي‌كنم پوتين‌هايم را از پايم درآورم . چند شب بعد،‌ ناگهان ديديم شهيد نامجو به منزل آمد . از او پرسيدم : چطور شد كه به مرخصي آمدي؟ گفت : آقاي خامنه‌اي به من امر فرمود : سيد ! دو، سه شب برو خانه .



  • فرزند شهيد


پدرم پس از شهادت شبيه جدش شده بود .

آن موقع من پيكر بابا را نديدم اما چهار، پنج سال پيش كه عكسش را ديدم، شباهت عجيبي بين پيكر بابا و جده‌اش حضرت زهرا ( س ) ، جدش حضرت حسين ( ع ) و حضرت ابوالفضل ( ع ) بود . سر بابا سوخته بود . پهلويش سوخته بود و دستهايش حالتي داشت كه انگار مي‌خواست چيزي به كسي بدهد .

بابا به آروزيش كه شهادت بود، رسيد . بابا شهيدي عاشق بود .

حرفهاي سيد ناصر نامجو ، در وصف حال پدرش آنقدر گيراست كه آدمي را به عمق احساسات لطيف يك عاشق مي‌كشاند .


  • دوران كودكي


تا زماني كه محور خانواده به خانه نيامده ، بچه‌ها همچنان به بازي و بازيگوشي‌شان ادامه مي‌دهند . من هم همين‌ طور بودم . بابا سعي مي‌كرد از همان بچگي روحيه مردانه داشته باشم . من هم بازي مي‌كردم تا بابا بيايد و نماز جماعت را در خانه به پا كند . بعد از آن شام و گزارش كار روزانه .

با وجودي كه ۵ سال بيشتر نداشتم، اغلب جاها ، مرا با خود مي‌برد، البته قبل از وزارت . مرا با تفنگ و پرچم بازي ، آماده مي‌كرد و با هم نماز جمعه مي‌رفتيم و بعد از آن به دانشگاه .

يك بار در نماز جمعه گم شدم . تشنه‌ بودم؛ بابا منبع آب را نشان داد و تأكيد كرد، جايمان را نشان كنم . من همين‌ طور كه به سمت منبع آب مي‌رفتم ، مرتب پشت سرم را نگاه مي‌كردم كه نكند بابا را گم كنم، ولي آب را كه خوردم، هرچه گشتم نه جا را پيدا كردم نه بابا را . گريه كردم . مرا به ستاد گمشده‌ها بردند و در بلندگوها نشاني پسري كه گم شده بود را دادند . بابا آمد و مرا تحويل گرفت و مثل همه باباها گفت : مرد كه نبايد گريه كند .

شهيد نامجو ، وزيري خاكي بود، بعد از اينكه وزير شد، ديگر كمتر از قبل بابا را مي‌ديديم . صبح وقتي خواب بوديم، مي‌رفت و شب هم وقتي خواب بوديم، مي‌آمد .

از دوستان و دانشجويان بابا، حرفهاي زيادي راجع به او مي‌شنويم . از بينش دقيق، ذهن فعال، آينده نگري نسبت به مسائل ارتش آن زمان، انضباط، انعطاف، لياقت و .... بابا مي‌گويند و تأكيد مي‌كنند كه در زماني كه بابا فرماندهي دانشكده افسري را برعهده داشت، آنجا را به عنوان فيضيه ارتش مي‌شناختند .


  • امام به بابا مي‌فرمودند : سيدموسي


يكبار بني صدر به بابا تندي كرده و گفته بود : در اين طويله را مي‌بندم . و بابا را از سه تا پنج روز توبيخ كرده بود . بابا توبيخ را پذيرفته ولي از اصول خود ، كنار نيامده بود .

دانشجويانش كلاس درس، بابا را خيلي دوست داشتند و گذشت زمان را حس نمي‌كردند . بابا عادت داشت ، آخر كلاس از دين و اخلاق صحبت مي‌كرد و با تمام شدن كلاس ، هيچ كس از كلاس خارج نمي‌شد و پاي صحبت او مي‌نشستند .

مهمترين خصوصيت ديگر بابا اين بود كه، ديوار بلندي بين كار و محيط خانه مي‌كشيد . هرگز ما را درگير مسائل كاري خود نمي‌كرد . گرچه دانشكده افسري ، به اندازه خانه و مسائل آن برايش اهميت داشت .

به قدري در انتخاب همسر، دقت و سليقه به خرج داده بود كه تمام عقايد ايشان اجرا مي‌شد .

با امام ( ره ) آنقدر محشور بود كه امام او را سيد موسي خطاب مي‌كردند . در جنگ، فرماندهي عمليات را از ابتداي محور غرب تا جنوب را بر عهده داشت . متأسفانه بعد از شكست محاصره آبادان ، به طريق مشكوكي كه قطعاَ دسيسه بود، به شهادت رسيد .

آن موقع من پيكر بابا را نديدم ولي چهار، پنج سال پيش كه عكسش را ديدم شباهت عجيبي بين پيكر بابا و جدش امام حسين ( ع ) و حضرت ابوالفضل و جده‌اش حضرت زهرا ( س ) داشت . سر بابا سوخته بود، پهلويش سوخته بود و دستهايش حالتي داشت كه انگار مي‌خواست چيزي به كسي بدهد .


  • دکترمحسن رضایی


من با شهيد نامجو در اوايل تشكيل سپاه ، از طريق شهيد كلاهدوز آشنا شدم . ايشان، شهيد كلاهدوز و جمعي از افسران ارتش، قبل از انقلاب با هم رابطه داشتند و اينطور كه شهيد كلاهدوز براي من تعريف كرد، آن انفجاري كه قبل از انقلاب در لشگر گارد در تهران صورت گرفت، در غذاخوري افسران، توسط دوستان اين دو نفر صورت گرفت . اعلاميه‌ هم پخش مي‌كردند . البته ارتش حتي تا خانواده‌هاي نزديك افرادش را كنترل مي‌كرد . اگر فردي مذهبي داخل اينها بود، يا از نيرو هاي انقلابي بود، سعي مي‌كردند با احتياط با آنها برخورد كنند، ولي حادثه انقلاب نشان داد كه ، فطرت ارتش هم ، فطرت مردم ايران بوده است و منهاي سران بالا ، كه حالت سرسپردگي داشتند، توده اصلي ارتش به مردم پيوست؛ ولي خوب ، مردم پيش گام‌تر از ارتش بودند .

شهيد نامجو، ابتدا فرمانده دانشكده افسري شدند ، كه بسيار مهم بود، چون افسران آينده را بايد تربيت مي‌كردند . تجربه ايشان خيلي هم زياد نبود كه قبل از انقلاب ، ميدان زيادي براي بروز خلاقيت‌هايش داشته باشد . در همان اولين دوره، ايشان كه يك گروه از افسران را براي آموزش انتخاب كردند، بسيار خوب عمل كردند و اين خود در اولين سان رژه‌اي كه گذاشتند، نشان داد . شهيد نامجو خيلي خوب درخشيد و خيلي سريع خودش را نشان داد . از جمله كارهاي مهم ديگر اين بود كه، افسران قديم ارتش، نسبت به تشكيل سپاه ذهنيت داشتند؛ مخصوصاَ در زمان بني‌صدر، يك جو منفي نسبت به سپاه درست شده بود . شهيد نامجو با آن روحيه انقلابي كه داشت، با ارتباطي كه با ما و شهيد كلاهدوز برقرار مي‌كرد، امكاناتي را كه مي‌خواستيم، از ارتش مي‌آورد و به سپاه مي‌داد . مثلاَ دو تا پادگان در اختيار ما گذاشت، بعد هم در زمان جنگ ، كه در جنوب وضعيت ناگواري بود، حضور پيدا مي‌كرد و شركت داشت .


رده‌ها