شهید عبدالله قاسمی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
نسخهٔ تاریخ ‏۲۳ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۰۴ توسط Rajabi98 (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به: ناوبری، جستجو

کد شهید : 6411931

نام : عبدالله

نام خانوادگی : قاسمی‌

نام پدر : براتعلی‌

تاریخ تولد :

محل تولد : سبزوار

تاریخ شهادت : 1364/07/27

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : دانش آموز یگان خدمتی :

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار :

خاطرات

عشق به جهاد

موضوع : عشق به جهاد

راوی : ن . م قاسمی

متن کامل خاطره


دوست عبدالله به جبهه رفته بود،او هم می خواست برود . گفتم : برادر بزرگتر ما زبح الله و همچنین برادران دیگر تو محمد و حسین هم به جبهه رفته اند بگذار آنها بیایند بعد شما برو گغت : نه وقت می گذرد . خنده ای کردم و گفتم : تو خواب دیده ای می خواهی شهید شوی . گفت : تو این جوری فرض کن .

خواب و رویای دیگران درمورد شهید

موضوع : خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

راوی : ن . م قاسمی

متن کامل خاطره


یک شب خواب دیدم که در حال نماز خواندن هستم و گریه می کنم با خودم گفتم : خدایا من یک بار ایمن را در خواب ندیدم مگر تو چه بدی از من دیده ای تو که به من علاقه داشتی که در همین لحظه دیدم از در وارد شد و از پنجره بیرون رفت وقتی او را صدا زدم برگشت یک لبخندی به من زد و رفت . با صدای بلند او را صدا زدم و گفتم : برادر کجا که با سرو صدای من بچه هایم از خواب بیدار شدند و گفتند چه خبر شده است؟گفتم : خواب دایی تان را دیدم .

دستگیری از ضعیفان

موضوع : دستگيري از ضعيفان

راوی : علی اکبر قاسمی

متن کامل خاطره


عبدالله شبها گاهی دیر وقت به منزل می آمد دنبال این بودم که ببینم او چه کار می کند؟ یک شب مشاهده کردم چند تا هنداونه توی یک کیسه ای کرده و آنها را به خانه پیرزن فقیری که در همسایگی ما بود برد و آنجا گذاشت او نمی خواست کسی این موضوع مطلع شود .

ایثار و فداکاری

موضوع : ايثار و فداکاري

راوی : علی مجتیان

متن کامل خاطره


بعضی وقتها برای کمک آمادگی بیشتر در مورد برخورد با مواد شیمیایی ما را داخل آسایشگاه جمع می کردند و در پنچره ها را می بستند و گاز اشک آور می زدند عبدالله از قبل دستمال خیس را آماده کرد و وقتی گاز اشک آور می زدند او دستمال خیس را به من می داد و می گفت : چلو دهان وبینی ات بگیر که تو را اذیت نکند خودش با دست جلوی بینی و دهانش می گرفت

منبع سایت: http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID= 16397