شهید حسین محمدی پور

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
حسین محمدی پور
حسین محمدی پور.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد کاشمر
شهادت خاک عراق1367/05/05
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:علی‌


کد شهید: 6717789 نام : حسین‌

نام خانوادگی : محمدی‌پور

نام پدر : علی‌

محل تولد : کاشمر

تاریخ شهادت : 1367/05/05

مکان شهادت : خاک عراق

تحصیلات : نامشخص

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.

نوع عضویت : سایر شهدا

مسئولیت : رزمنده‌


خاطرات

  • محبوبیت شهید نزد دیگران

حسین آقا وجه ی بسیار خوبی در میان کردهای عراق پیدا کرده بود به نحوی که بعد از شهادت ایشان وقتی من وارد منطقه ی کردنشین عراق شدم آنقدر مرا عزت کردند که تا بحال آنقدر خجالت زده نشده بودم همه می گفتند این برادر شهید محمدی پور هست و واقعاً احترام ویژه ای برایم قائل بودند به یاد دارم در مراسم چهلم حسین نیز، تعدادی از کردهای حزب الله عراق شرکت کرده بودند. راوی حبیب الله محمدی پور

  • خواب و رویای دیگران درمورد شهید

از چگونگی شهادت حسین خبر نداشتیم. هر کی اخبار متفاوتی از نحوه شهادت ایشان نقل می کرد. یکی می گفت: کومله دمکراتها او را آتش زده اند، دیگری می گفت جنازه اش را تیرباران شده است عده ای می گفتند بر اثر ترکش خمپاره و غیره … ما که از این گونه حرفها خسته و ناراحت بودیم. شبی خوا ب حسین را دیدم که از داخل منزل وارد حیاط شد و از کنار من گذشت. با صدای بلند گفتم: حسین؛ حسین؛ ایستاد و به صورت من خیره شد. تنها صحبتی که با او داشتم این بود. گفتم حسین جان ما را از نحوه ی شهادتت مطلع کنید. هنوز جمله ام به پایان نرسیده بود که کلتی را که همیشه همراه داشت از زیر پیراهنش در آورد و 5 عدد تیر شلیک کرد من هم آنها را مثل دانه ی تسبیح در مشت گرفتم ناگهان از خواب بیدار شدم و فهمیدم که حسین توسط 5 عدد تیر بدون اینکه احساس درد کند، به شهادت رسیده است از آن به بعد هیچ یک از شایعات را در مورد نحوه ی شهادت حسین باور نکردم. راوی فاطمه محمدی پور

  • عشق به جهاد

پدرش برایم تعریف می کرد. یک روز که با حسین رفته بودیم سر زمین بعد از چند دقیقه ای که گذشت صدای گریه ای را شنیدم که بلند بلند ناله می زند. دنبال صدا را گرفتم نزدیک که شدم حسین را دیدم که سرش را روی موتور آب گذاشته و صورتش از اشک خیس شده است. با تعجب فراوان جلو رفتم گفتم: چه شده پسرم چرا گریه می کنی آیا حشره ای نیشت زده است؟ گفت: نه گفتم: سرت به جائی خورده؟ گفت: نخیر گفتم: پس چرا گریه می کنی؟ گفت: به دلیل اینکه می خواهم آزاد باشم. منظورش را متوجه نشدم. گفتم: آزاد! یعنی چه؟ مگر تو آزاد نیستی؟ گفت: نه. گفتم: مگر من هر آنچه تو گفته ای یا خواسته ای برایت فراهم نکرده ام؟ رویش را به من کرد و گفت: پدرم خلاصه کنم می خواهم به جبهه بروم اما شما و مادر مخالفت می کنید. مگر شما نمی دانید آقا فرمان داده اند تا مردم به جبهه بروند من هم می خواهم با بقیه ی مردم یکسان باشم. پدرش در ادامه گفت: من که دیدم حسین اینقدر علاقه ی شدید و وافری به جنگ و جبهه نشان می دهد تا حدی که تا به حال این گونه تضرع از حسین ندیده بودم، همانجا رو به قبله کردم و گفتم: خدایا این پسرم را در راه اسلام و قرآن هدیه می کنم. بعد از آن رو به حسین کردم و گفتم: برو پسرم به خدا می سپارمت. راوی زهرا الهی

  • دیدگاه شهید

مربی آموزش ایشان نقل می کرد، وقتیکه برای تعلیم راه کارهای تخریب به جملات قصار آموزشی رسیدیم، گفتیم: حسین جان این را بدان که در تخریب ( اولین اشتباه آخرین اشتباه محسوب می شود) ایشان در جواب من گفت: مرگ و زندگی دست خداست. من که به عنوان معلم ایشان بودم از این جمله حیرت زده شدم. راوی حبیب الله محمدی پور

  • دقت در بیت المال

یادم است چند روزی حسین مرخصی گرفته بود و در همان روزها به ایشان مأموریتی داده شده بود که ماشینی را به مشهد ببرد و تحویل دهد یادم است خانواده‌ی ایشان به حسین گفته بودند حالا که شما قرار است ماشین را به مشهد ببری ما را هم با خودت ببر تا زیارتی بکنیم و باتفاق برگردیم. حسین در جواب گفته بود مگر نمی‌دانید این وسیله متعلق به بیت‌المال است. من ماشین را ببرم تحویل می‌دهم و بر می‌گردیم به اتفاق با اتوبوس به مشهد می‌رویم. راوی حبیب الله محمدی پور

  • عشق به ائمه اطهار

یادم هست در یکی از روستاهای اهل سنت تعدادی از شیعیان بودند که هیئتی درست کرده و یکی از اعضای آن آقای محمدی‌پور بود یک شب که ویژه برنامه‌ای گرفته و در آن عزاداری می‌کردیم بعد از اتمام جلسه و حتی بعد از پذیرائی از مهمانان مشاهده کردم هنوز هم حسین در حال گریه و زاری می‌باشد. راوی رضا علی پور

  • گذشت و اغماض

سال هزار و سیصد و شصت و پنج تعدادی از نیروها جهت شناسایی به منطقه رفته بودند وقتی برگشتند یک سرباز نوجوان عراقی را هم دستگیر کرده بودند. آن موقع بدلیل نبودن آذوقه و حتی نان کافی مقدار زیادی نان خشک شده را داخل کیسه گونی می‌کردند و از طریق زمینی و یا هوائی برایمان ارسال می‌کردند آنقدر آن نانها خشک و غیرقابل مصرف بود که فقط باید آنها را داخل آب زده، خیس می‌کردیم و می‌خوردیم. هیچگاه از یادم نمی‌رود هرگاه زمان صرف نهار و یا شام می‌شد حسین خودش با دستان خود نان خیس می‌کرد و به آن اسیر عراقی می‌‌داد و یا بهترین قسمت نان را جدا می‌کرد و به او می‌داد. راوی رضا علی پور

  • خواب و رویای دیگران درمورد شهید

یک سال روز پاسدار با روز جمعه مقارن شده بود . به مصلای نماز جمعه رفتم تا در نماز شرکت کرده باشم.بین نماز جمعه و عصر در حال گفتن ذکر تسبیحات حضرت زهرا (س) بودم که ناگهان خواب بر چشمانم آمد . در همان حین حسین را دیدم که از دور وارد مصلی شد در حالی که همه ی مردم جلوی پایش بلند می شدند و صلوات می فرستادند دیدم که با همان لباسهای فرم که به رنگ سبز بود وارد جایگاه شد ناگهان با صدای صلوات مردم از خواب پریدم. راوی زهرا الهی [۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

نگارخانه تصاویر

حسین محمدی پور.jpg

رده