شهید علی رضا عاصمی
محتویات
زندگینامه
علیرضا عاصمی در پاییز سال 1341 مصادف با اول رجب در شهر کاشمر به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه ای که مسائل و آداب اسلامی در آن رعایت میشد، شروع کرد.
مهر ماه سال 1357 به همراه دوستانش، اولین راهپیمایی دانش آموزان در کاشمر را برگزار کرد. با پیروزی انقلاب فعالیتهایش را در قالب انجمن اسلامی دبیرستان، فراگیری آموزش نظامی و گشت زنی شبانه در شهر ادامه داد. با شروع جنگ با وجود سن کم جزو اولین گروه اعزامی راهی میدان جنگ شد و بعد از گذشت چند هفته به سوسنگرد رفت و چندی بعد خنثی کردن مینهای مختلف را فراگرفت و به عنوان فرمانده گروهی از تخریبچیها معرفی شد و در عملیات طریقالقدس حضور یافت. پس از آن در عملیاتهای دیگری نیز شرکت کرد و بارها زخم عشق را بر جان خرید. سال 1362 در حالیکه از مدتها پیش به عنوان جانشین تخریب قرارگاه کار میکرد، به عنوان فرمانده تخریب قرارگاه کربلا انتخاب شد.
علی رضا با استفاده از فرصتهایی که گهگاه به دست میآورد، دیپلم خود را در سال 1361 گرفت و در سال 1363 در مرکز تربیت معلم شهید باهنر تهران پذیرفته شد. طراحی جنگ افزارهای مورد نیاز در عملیات از ویژگیهای دیگر علی رضا بود. تهیه فرش برزنتی برای گستردن روی سیم خاردار، آتشبار آر پی جی، موشک برای انهدام دژ دشمن و تهیه انواع تلههای انفجاری از آن جمله بودند.
با پیگیری علی رضا، در اواخر شهریور ماه 1362 بخشی از بیابان جاده اهواز - آبادان برای بنای اردوگاه نیروهای تخریب در نظر گرفته شد. بنای اولیه اردوگاه با یک تانکر و چند چادر گذاشته شد. بعدها مقدمات ساخت سوله و نمازخانه اردوگاه فراهم شد. در پائیز 1362 با دوشیزه ای پاکدامن ازدواج نمود و صاحب فرزندی به نام رسول شد. در عملیات والفجر 8، علی به عادت کمبود کلسیم، دستهایش ترکیدگی پیدا کرد. چند روز بعد هم شیمیایی شد ولی علی رغم آن که دو هفته استراحت مطلق داشت، سریع به منطقه برگشت.
در سال 1365 عازم تیپ ویژه پاسداران در باختران شد. این تیپ تحت امر قرارگاه رمضان قصد انجام سلسله عملیات برون مرزی را داشت. لذا علی رضا به خاک عراق رفت و در بازگشت در عملیات فتح 1، 2و 3 شرکت کرد. سرانجام در سیزدهم دی ماه سال 1365 در ساعت 3 بعدازظهر به هنگام تخریب بمبی در چاله ای در خارج از شهر باختران در سن 24 سالگی به همراه سه تن از یارانش به شهادت رسید.
http://sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=6780
آثار
وصیت نامه
سلام بر کسانی که هیچ گاه خود را سد راه رزمندگان اسلام قرار نمیدهند...
از خدا بخواهیم که صبر و استقامت به ما عطا کند تا بتوانیم گوشه ای از مسئولیت خطیری که بر دوشمان هست، ادا کنیم و پرچمی را که حسین (ع) در چهارده قرن برافراشته به منزل مقصود که همان حکومت عدل مهدی (عج) است تحویل دهیم. از زمان حضرت محمد (ص) که ظهور اسلام بود تاکنون همیشه درگیر دو جبهه حق و باطل بوده است. روزها شب میشده و گردش ایام ادامه داشته و عمرها سپری گشته. عده ای آمدند و رفتند و ما هم که امروز هستیم فردایی خواهیم رفت. ولی آنچه که به جای میماند و هیچ گاه از صفحه دوران پاک نمیشود نام نیکوی پاک سیرتانی هست که با ایثار جان و مال خود را در راه خدا به عهدشان وفا کردند و در راه اعتلای جمهوری اسلامی از هیچ چیز دریغ نداشتند.
آن که قرنهای متمادی یک عده کثیری از مستضعفین جهان و محرومان انتظارش را میکشیدند به دست پرتوان ملت ایران، به رهبری امامی عزیزتر از جان، استوارتر از کوه، خروشنده تر از دریا و با یاری الله، انقلابی نظیر انقلاب حسین (ع) به وقوع پیوست. چشمهای یتیمان شهدا، اسیران دست مستکبران، محرومان، همه و همه به این انقلاب دوخته شد. با اولین برخورد فکر میکردند که مانند انقلابهای دنیا یا به شرق وابسته است یا به غرب. ولی پس از گذشت چندی متوجه شدند که منشأ این انقلاب صدای (هل من ناصر ینصرنی) است. لذا دشمنان بیشتری پیدا کرد. و تمام شرق و غرب و شمال و جنوب که منافع خود را در خطر میدیدند، درصدد برآمدند که از پیشروی آن جلوگیری کنند... همه میدانیم که باید خود را جهت نبردی عظیم آماده کنیم و از قطره قطره خون شهیدانمان نگذریم. چنین آمادگی مستلزم استقامتی مردانه میباشد که وظیفه تک تک ما مسلمانان است.
http://sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=6780
خاطرات مرتبط با شهید علیرضا عاصمی
علی از عنایت خاصه ولیعصر (عج) نیز بی بهره نبود. این خاطره را از دستنوشته های شهید گلچین کردهایم:
«یکی از میادین مین در نزدیکی سوسنگرد به طور کامل شناسائی نشده بود. برای شناسائی آن رفتم، حدود 4 ساعت در داخل میدان کار میکردم، بجز یک ردیف محل مینهای خنثی شده چیزی ندیدم، به پایگاه برگشتم و بعد از ظهر مجدداً با یکی از برادران برای شناسائی داخل میدان رفتیم، باز هر چه گشتیم هیچ مینی پیدا نکردیم. خودم با موتور به داخل میدان رفتم اثری نداشت. پس از مقدار شناسائی با دو موتور به داخل میدان رفتیم، تا آخر میدان دور زدیم و برگشتیم هیچ آثاری از مین نبود. تصمیم بر این شد که مینکوب بیاوریم و برای اطمینان بیشتر میدان را با مینکوب بکوبیم و مینهای احتمالی را منفجر کنیم. روز تاسوعا بود و میخواستم از سوسنگرد بروم، فرمانده جدید را بردم تا میدان را برای او توجیه کنم، ابتدا نمیخواستیم برویم، زیرا باران شدید آمده بود همه جا را گل کرده بود و راه رفتن نیز مشکل بود. آن هم داخل میدان ولی چون میخواستم بروم حتماً میبایست آن برادر را ببرم میدان را ببیند و تذکرات لازم را بدهم، با ماشین تا کنار میدان رفتیم، پیاده شدیم، من از جلو و آن سه برادر دیگر هم از پشت سر میآمدند، وقتی که به اول میدان رسیدیم با منظرة باورنکردنی روبرو شدیم. خدایا چه میدیدیم، باران دیشب باعث شده بود که تمام خاکهای روی مینها شسته شود و مینها مثل نقل و نبات روی زمین مشخص شوند میدان پر از مین بود و عجیب این بود که من خودم بارها پیاده و بارها با موتور داخل آن رفته بودم، ولی به خواست خدا روی مین نرفته بودم. وقتی که مینها مشخص شده بود دیدیم که لاستیک موتور ما درست در کنار نوار مینها حرکت کرده است و حتی جایی بود که از بین دو مین رد شده بودیم و روی آنها نرفته بودیم. واقعاً جای شکر داشت الهی رضاً برضائک و تسلیماً بامرک».
منبع: نرم افزار شاهد
Yadvareh.htm
در عملیات والفجر 8 برای چند روز هر وقت بچههای تخریب میخواستند به مأموریتی بروند مسئلهای پیش میآمد. یا مأموریت لغو میشد و یا به دلخواه انجام نمیگرفت. علی سخت گرفته و غمگین بود، مدام در خودش بود و فکر میکرد. یک روز به یکی از برادران گفت:من هر وقت در قرآن آیة «من اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکاً» را میخواندم معنای آن را نمیفهمیدم، ولی این روزها حس میکنم از ذکر خدا غافل شدهایم که خدا زندگی سختی را برایمان فراهم کرده و توفیق خدمت در راهش را به ما عطا نمیکند.
برادر عزیزی که علی این مطلب را به او گفته بود خود طلبة آگاه و وارستهای است که با تفسیر و حدیث آشنایی خوبی دارد، وی میگفت:«معیشت ضنک» یا زندگی سخت همیشه تفاسیر گوناگونی را در برداشته است، اغلب آن را به فقر مادی تعبیر کردهاند، عدهای که در مرحلة بالاتری به سر میبرند زندگی سخت را عدم توفیق در ادای عبادات دانستهاند و عدهای دیگر... ولی اینکه معیشت ضنک اینگونه عمیق و عارفانه تعبیر شود بسیار بدیع و زنده است و کلام حضرت امام را یادآور میشود که بعضی از این رزمندگان علیرغم سن و سال کمشان یک شبه ره صدساله رفتهاند ...
منبع: نرم افزار شاهد
Yadvareh.htm
قرار شد نوبتی نگهبانی بدهیم. علی گفت:پست اول با من، اگه خوابم به بره، بیدار شدنم با خداس. رفت سر پست. خوابمان برد. چشم که باز کردیم، دیگر خبری از شب نبود. یکی از دیگری پرسید: چرا منو بیدار نکردی؟ آن یکی هم به کناریاش گفت: مگه قرار نذاشتیم نوبتی نگهبانی بدیم؟ هیچ کس جوابی نداشت که بدهد. یکی داد زد: علی آقا! دویدیم پشت خاکریز. علی،صبح یک تنه نگهبان ایستاده بود. چشم هاش را به زور باز نگه داشته بود. منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
به عنوان یک تخریبچی، اولین عملیاتش طریقالقدس بود. توی همان عملیات به سختی مجروح شد. گفت: فکرش رو هم نمیکردم زنده بمونم، گفتم: تا نفس دارم یک مین دیگه رو خنثی کنم که خمپارهی دیگهای اومد و ترکشش استخوون دستم رو شکست. نه آهی. نه سر و صدایی. خودش را کشاند بیرون از میدان مین. موقع پیشروی، بچهها پیداش کردند.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
تو عملیات طریقالقدس بد جور مجروح شده بود. دسته جمعی رفتیم عیادتش. حال و روز خوبی نداشت. با همان لبخند همیشگیاش آمد استقبالمان. با خط قشنگی روی گچ دستش نوشته بود: خمینی سلامت باشد.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
تازه کمی رنگ به رو گرفته بود که بلند شد. عصا را گذاشت زیر بغلش و راه افتاد. مانعش شدم. گفتم: حداقل باش تا پلاتین دستت رو در بیارن. گفت: تا الآن هم زیادی موندم، دلم طاقت نمی یاره مادر! گفتم: گچ پات رو هم که باز نکردن، آخه کاری ازت بر نمی یاد؟ گفت: با یک دست هم می شه کار کرد. یک لِنگِ پا هم می تونه آدم رو راه به بره. حداقل می شینم تو سنگر، تلفنها رو جواب میدم. جلو مو نگیر مادر!
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
علی جلو میرفت. من هم پشت سرش. درست پا میگذاشتم جای پای او. چیزی پیدا نبود. مینها جابجا شده بودند. علی خبره بود توی کارش. سر نیزه را درآورد زد زیرخاک. یک مین گوجه ای آورد بیرون. گفتم: باریک الله! از کجا فهمیدی اینجا مینه؟
گفت: و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی....
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
رفتیم پای کار تا معبر بزنیم برای عملیات. چیزی به آخر کار نمانده بود که یک گروه دیگر، کار را دست گرفت. بعد جار زدند معبر را ما زدیم. به اسم آنها هم در آمد. ناراحت شدیم. علیرضا گفت: ناراحتی نداره، بهتر که به اسم اونا تموم شد. ما رضای خدا در نظر مونه نه جایزه و تعریف و تمجید. این را که گفت، نشستیم سر جایمان. حتی گله هم نکردیم.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
تو میدان مین، از ساعت ده به آن طرف، دیگر کاری ازمان ساخته نبود. این قدر که هوا گرم بود. هجوم میبردیم سمت کلمن آب. یک بار علی جلویمان را گرفت. گفت: برادرا! هجوم نیارین! اون قدری آب نداریم که هر قدر خواستین بخورین. اجازه بدین یادتون بدم چه طوری رفع تشنگی کنین. جدی حرف میزد. رفتیم کنار و گوش سپردیم به حرفهاش. درب کلمن را آب کرد و خورد. نگاهش کردیم. یک بار، دوبار، سه بار. دقیق تر نگاهش کردیم. خوب که سیراب شد، یک خنده تحویلمان داد. تازه آنجا فهمیدیم چه کلاهی سرمان رفته. تشنگی یادمان شد.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
هیچ کس حاضر نبود پاش را بگذارد تو میدان مین ناشناخته. میرفتی، برگشتنت با خدا بود. کسی نبود بگوید مسئولیتش با من. دوباره بحث درگرفته بود. داشت حرفها بالا میگرفت که علیرضا گفت: خیالتون راحت! به لطف خدا دیشب خودم میدون مین رو پاکسازی کردم. از چیز دیگهای حرف بزنین. همه مانده بودیم هاج و واج.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
شب بود، ولی مثل روز روشن. با آتشی که بین خط خودی و عراقیها رد و بدل میشد، منطقه از روز هم روشنتر میشد. علی هم انگار شب و روز نمیشناخت. تا دیر وقت کار میکرد. بعد هم میرفت گوشه ای خلوت میکرد. نماز شب میخواند، زیارت عاشورا میخواند. آن هم زیر باران گلوله. اول خودش بود. به خودمان که آمدیم، دیدیم تنها علی که نیست؛ کلی علی پیدا شده تو دل شب.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
گفت:تَوکُّلِتون به خدا باشه. بیست تا مین داشتیم برای یک دشت بزرگ. به حساب میخواستیم جلو پاتک عراقیها را بگیریم. گفتیم: از هیچی بهتره. یک تانک هم منفجر به شه، غنیمته. مینها را دو به دو بستیم به همدیگر و بار الاغ کردیم. راه افتادیم سمت دشت. هنوز مینها را پایین نگذاشته بودیم که عرعر الاغ بلند شد.موقعیتمان لو رفت. برگشتیم عقب. الاغ هم رفت تو دل عراقیها. گلولهی توپ و خمپاره بود که ریختند روی سر حیوان بیچاره! چند روز گذشت. خبری از عراقیها نشد. بچهها یک اسیر گرفتند. میگفت: آماده بودیم برای پاتک که یک الاغ رو با بار مین بالای خاکریز دیدیم. فرمانده مان گفت: دشمن تمام دشت رو مین گذاری کرده، اینام مینهای مازاد شونه که تو خورجین الاغ باقی مونده. از پاتک منصرف شدیم. علی خندید. گفت: وقتی هیچ کاری از دستت بر نمی یاد، خدا جوری درست می کنه که بهتر از این نمی شه.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
عباس هم به تنگ آمده بود. میگفت: اون جا که هستیم، نه صبحانه می خوره، نه به فکر ناهارشه. فرقی هم به راش نداره چیزی به خوره یا نخوره؟ تمام وقتش شده کار. از منطقه که آمد، خراب شدیم روی سرش. ـ ضعیف شدی، مگه چیزی گیر نمی یاد؟ـ چرا به فکر خودت نیستی؟ ...........؟ گفت: صبحانه خوردن یا نخوردن علی مهم نیست. مهم اینه که شب و روز کار کنه تا یک نفر هم حتی، نره روی مین. فقط وقتی یک میدون مین رو پاکسازی میکنیم، می تونم یک نفس راحت بکشم. تا دیر وقت هویزه بودیم. باید خودمان را میرساندیم اهواز. صبح، جایی کار داشتیم. ساعت دو صبح بود که رسیدیم اردوگاه. از خستگی دراز کشیدم. یک پتو انداختم روم. علی هم خسته تر از من. تمام مسیر را یک ریز رانندگی کرده بود. به راش یک پتو گذاشتم کنار. گفتم: سرش را بگذارد زمین، رفته است. هنوز چشم هام گرم نشده بود، دیدم آستین هاش را میزند پایین. معلوم بود رفته وضو گرفته. فکر کرد من خوابم. تازه ایستاد به نماز.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
اسم شهدا را گذاشتیم روی چادرهای اردوگاه. یکی از چادرها را هم به نام عباس کردیم. با خودمان گفتیم: برادر علی ببیند، خوشحال میشود. وقتی آمد، خوشحال شد، هم که ناراحت. گفت: اول از همه، شهدای کربلا. بعد هم تخریب، داره بزرگتر از برادرِ من. اونا اولویت دارن. عباس رو بذارین آخر از همه.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
گفت: نه مال و ثروت پدرش به رام مهمه، نه چیز دیگه. فقط مقلد امام باشه، با ایمان باشه. پدر و مادرش هم آدمای خوبی باشن. گفتم: تموم؟ گفت: شرط اصلی هم اینه که باید پا به پا به یاد باهام. من تا آخرین روز زندگیم جبههام. آستینها را زدیم بالا. نمیشد اسمش را گذاشت جشن عروسی. خودمان بودیم و ده- دوازده نفر از فامیل و دوست هاش. یک هفته بعد هم دست خانمش را گرفت رفت اهواز.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
علی رانندگی میکرد. یک دست لباس پلنگیتر و تمیز تنم بود، نشسته بودم بغل دست علی. رسیدیم قرارگاه. دژبان جلویمان را گرفت. به من گفت: شما بفرمایید تو،راننده تون همین جا می مونه. علی خندید. نگفت فرمانده، خود من هستم. اصلاً سخت بود به راش از این کلمه استفاده کند. فقط خندید. گفت: یک دور بزنیم، بر میگردیم. آمدم بگویم فرمانده من نیستم که راه افتاد. یک دور زدیم. بعد هم گفت: بیا رضا! این بار تو رانندگی کن.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
ضبط مصاحبهاش را برداشت و آمد سراغ علی. پرسید: آقای عاصمی! کار هر کسی نیست! چه طوری کار می کنین تو میدون مین؟ تخریب کار سختیه گفت: میدون مین، جای راحتی و آسایش آدم نیست. یک تخریبچی باید اول از همه، نفسش رو تخریب کنه تا بتونه با دل محکم کارشو انجام بده و گرنه موفق نمی شه.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
پرسیدم: ممکنه روزی برسه که جنگ به خاطر نبود رزمنده بخوابه؟ گفت: جنگ ما جز به خدا به احدی بستگی نداره. خدا در هر حالتی نگهدار انقلاب و نظام، بوده و هست. گفتم: خیلیها پشت عراق رو دارن، ولی ایران تنهاس. خندید. گفت:خدا از بزرگتره یا آمریکا. فقط از خدا بخواه.
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
شهید هلالی بود گمانم. با علی رفتیم بالای سرش. چیزی ازش باقی نمانده بود. تیر و ترکش جای سالم نگذاشته بود توی بدنش. علی خیلی گرفته بود. گفت: خواهی اگر همه بدنت نور خدا شود، باید که در رهِ او بی دست و پا و سر شوی. لیاقت داشتی عبدا...! از جسمت هم نگذشتی، تیکه پارهاش کردی برای خدا. گریه امانش نمیداد. بمب که منفجر شد، هیچی ازش باقی نماند. علی! خواهی ... .
منبع: نرم افزار شاهد
MabareAsman.htm
عملیاتهای مرتبط با شهید علیرضا عاصمی
شهید علیرضا عاصمی در عملیاتهای طریق القدس، محرم، والفجر مقدماتی، خیبر، بدر، والفجر8، فتح1، فتح2و فتح3 حضور داشت.
http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=6780
نگار خانه تصاویر
</gallery>