شهید محمود کاوه - بخش دوم
زندگینامه
از مجروح های شب قبل بود. افتاده بود. کسی نتوانسته بود ببردش عقب. محمود رفت بالای سرش. باش صحبت کرد. دل داریش می داد که برمی گردیم و می بریمت. ازش پرسید منو می شناسی ؟ پیرمرد ازش خیلی خون رفته بود. نمی توانست درست حرف بزند. گفت: آره. تو کافه ای. خندید. گفت: آخر عمری کافه هم شدیم. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 84 موضوع : اخلاقی ، شوخی
اعصاب همه واقعا خرد بود. همه در حد انفجار سختی کشیده بودند. شش هفت ماه در یک محاصره ی نامرئی گیر کرده بودند. دیدم، یک بچه بگویم ؟ بزرگ به نظر نمی آمد آخر، نشسته روی کاپوت جیپ به جیپ می گوید برو. دست هایش را گذاشته بود روی گوش هایش جاده رانگاه می کرد. می گفت: یه ذره بگیر به چپ. راست مین گذاشته ند. خب. رد شدی. حالا فرمونتو راست کن. بچه ها هم می خندیدند. پرسیدم این بی مزه کیه ؟ چپ چپ نگاهم کردند و گفتند: کاوه است. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 85 موضوع : اخلاقی ، شوخی
بنده ی خدا سر شب که می خواست بخوابد، یک پتو می گذاشت کناردستش که سحر که هوا سرد می شود، بکشد رویش. سحر می دید پتو نیست. یک شب گفت: بابا کدوم بی انصافیه این پتوی ما رو ورمی داره ؟ محمود گفت: اِ. پس بگو. این پتوی توست که من هر شب برش می دارم. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 86 موضوع : اخلاقی ، شوخی
رفته بودیم خانه ی یکی از پیش مرگ ها؛ مهمانی. جماعت گوش تا گوش نشسته بودند که دیدیم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول و ولاافتاده بودیم که نزنند محمود را، طوریش نشود. هر چه می گشتیم محمود را پیدا نمی کردیم. یک چیزهایی هم مدام می خورد توی سر وکله مان. نیم ساعتی طول کشید. بالاخره برق وصل شد. دیدیم محمودیک گوشه ایستاده هرهر به همه می خندد. زده بود با انار کله ی همه راقرمز کرده بود. خودش ایستاده بود آن گوشه می خندید. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 87 موضوع : اخلاقی ، شوخی
اخلاق عجیب و غریبی داشت. بداخلاقیش هم دل نشین بود. می رفت لباس عوض کند. اگر لباس تمیز و مرتب سر جایش بود که بود. اگر نبود، نه چیزی می گفت که مثلا لباسم کو یا چه، نه خودش می رفت دنبالش که اگر کثیف است بشویدش یا اگر جایی دیگر است پیدایش کند. رهامی کرد و می رفت. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 6 موضوع : اخلاقی ، نظافت
اولین حضور یگان ویژه ی شهدا در کردستان همان راه پیمایی در سنندج بود. قبل راه پیمایی محمود هی آمد و رفت و هی تای آستین ها و گترهاو بند پوتین ها و فانسقه ها را چک کرد؛ چند بار. تا از همه مطمئن نشدنرفتیم داخل شهر. وارد شهر شدیم و تا مقر رفتیم. خبر رسید که همان شب رادیوهای محلی ضد انقلاب اعلام کرده اند یک واحد ویژه به کردستان آمده که لااقل شش ماه در اسرائیل آموزش دیده است. ما راگفته بود. گفته بود در اسرائیل آموزش دیده ایم. خیلی ترسیده بودند. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 29 موضوع : اخلاقی ، نظم
خیلی وقت ها قبل از عملیات بند پوتین ها را هم خودش چک می کرد. جیره ها را هم. می گفت: دنبال طرف داری می دوی با بند پوتین شل. اون می ره تا دو تا کوه اون طرف تر، تو بند پوتینت باز می شه، می ره زیرپای پشت سریت، معلقت می کنه ته دره. پنج کیلو کمپوت و کنسرو باخودت برمی داری، بعد می خواهی بدوی توی کوه ؟ جیره ی خشک فقط. با یک قمقمه آب. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 30 موضوع : اخلاقی ، نظم
لباسش همیشه گتر کرده بود و آرم دار. وقت خواب هم با لباس گتر کرده می خوابید. چهار سال باش توی یک پادگان بودم، یک بار دمپایی پاش ندیدم. همیشه پوتین. کمرش را این قدر سفت می کشید که توی پادگان هیچ کس نمی توانست ادعا کند می تواند انگشتش را لای کمربند او یافانسقه ی او کند. نظامی بود. واقعا نظامی بود. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 31 موضوع : اخلاقی ، نظم
می گفت جلسه ی فرمانده ها ساعت هشت یا نُه مثلا؛ یک ساعتی. سرساعت که می شد، در را می بست. اگر کسی ده دقیقه دیر می آمد، راهش نمی داد. می گفت: همان پشت در بایست. بعد از جلسه هم با توپ و تشر می رفت سراغش ؛ عصبانی. می گفت: وقتی توی جلسه ده دقیقه دیر می آیی، لابد توی عملیات هم می خواهی به دشمن بگی ده دقیقه صبر کن، برم آماده شم، بعد بیام بجنگیم. این که نمی شه که. این نیروها زیر دستت امانتند. می خواهی این جوری نگه شون داری ؟ یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 32 موضوع : اخلاقی ، نظم
اخلاق عجیب و غریبی داشت. بداخلاقیش هم دل نشین بود. می رفت لباس عوض کند. اگر لباس تمیز و مرتب سر جایش بود که بود. اگر نبود، نه چیزی می گفت که مثلا لباسم کو یا چه، نه خودش می رفت دنبالش که اگر کثیف است بشویدش یا اگر جایی دیگر است پیدایش کند. رهامی کرد و می رفت. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 6 موضوع : اخلاقی ، نظم
عاصی کرده بود بچه را. بدو رو. خیز. برپا. بشین. برپا. بشین. برپا. خیز. بشین. . . آخر توی یکی از خیزها افتاد روی یک کپه سنگ و دستش آش ولاش شد. هر دوشان بیست، بیست و چند سالی از من کوچک تر بودند. رفتم جلو. داد و فریاد که این چه وضعشه ؟ این چه طرز آموزش دادنه ؟ شهیدش کردی بچه رو که. دستم را گرفت و گفت: آروم باش. هر چی این جا مجروح بشه، زود خوب می شه. عوضش اون جا دیگه جا نمی مونه، بی هوا زخمی نمی شه. کم نمی آره. آموزش یعنی همین دیگه. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 7 موضوع : اجتماعی ، آموزش نظامی
سر فوتبال که می شد همیشه می گفت: من تو تیم بسیجم. من اصلا بسیجیم. من پاسدار نیستم که، بسیجیم. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 69 موضوع : اجتماعی ، بسیج
تلفن زد آقا، این مبلّغی که فرستادید، احتیاج بهش نیست. بگیدبرگرده. پرسیدم چرا؟ کسی دیگه پیدا شده ؟ گفت: نه. لازم نیست اصلا. گفتم: یعنی چی ؟ گفت: این قراره بیاد اون جا، توی پادگان، تبلیغ خدا و پیغمبر و امام حسین رو بکنه. هنوز از راه نرسیده رفته منبر، منبر اولش، داره تبلیغ من محمود کاوه رو می کنه. به چه درد می خوره این ؟ یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 63 موضوع : اجتماعی ، تبلیغ
بی سیم زدم. گفتم: برادر کاوه ما می خواهیم با توپ خانه این ها را بزنیم. این جا پر از ضد انقلابه. گفت: چی رو با توپ بزنید؟ اون جا پر از زن و بچه است. مردم که گناهی ندارن. تو که خودت کُردی باید حواست بیش تر جمع این چیزها باشه. گفتم: آخه ضد انقلاب خیلی زیاده. گفت: خوب زیاد باشه. دلیل نمی شه. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 81 موضوع : اجتماعی ، توجه به مردم
اوایل یکی دو تا نامه نوشتم برایش. تازه عروس بودم. اما جوابی نیامد. می فهمیدم یعنی چه. بعد دیگر حتی یک نامه هم ننوشتیم به هم. نه محمود، نه من. قرار بود سد راهش نشوم. می ترسیدیم از وابستگی عاطفی. می ترسیدیم عقبش بیندازد. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 14 موضوع : اجتماعی ، دنیا
داشتیم از طراحی عملیات برمی گشتیم. محمود رفت عقب تویوتا. گفتم: جلو که جا هست. گفت: راحتم. این جا راحت ترم. من هم رفتم پیشش نشستم. از سر شب دیده بودم که تو حال خودش نیست. اول جلسه که قرآن خواند گریه افتاد. بقیه هم از گریه اش گریه افتادند. ماشین که کمی حرکت کرد گفت: دلم گرفته. گفتم: چرا خب ؟ گفت: بروجردی رفت. کاظمی رفت. قمی رفت. . . یکی یکی همه را اسم برد. بیرون ماشین را نگاه کردم. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 95 موضوع : اجتماعی ، شهدا
یادم نیست داشتم چه می گفتم. شاید داشتم می گفتم: برادر کاوه ! به نظر من توی این عملیات. . . به هر حال برادر کاوه داشت توی حرفم. یکی از کشته ها تا اسم کاوه راشنید زنده شد و نارنجک را انداخت سمت کاوه. ترکش سر و گردنش راگرفت. وقتی می بردندش، گفت: جون تو و جون این قله. گفتم: چشم. انگار به نظرش رسید بس نبوده. گفت: وای به حالت اگه این قله ازدست بره. باز هم گفتم: چشم. بردندش بیمارستان. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 24 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
آمدنش را یادم بود. می گفت: نمی دونم. مادرم اگه اجازه بدمی آم. محمود رو کرد به مادر طرف و پرسید شما اجازه می دید بیاد؟ مادرش گفت: بره. اگه با شما می خواد بره، خوب بره. سپرده است به دست شما. حالا چهار ماه بعد، طرف توی شناسایی شهید شده بود. محمود کلی این طرف و آن طرف زد تا توانست جنازه را برگرداند. بعد من را صدا کردو گفت: نمی دونم با این چه کار کنم. روم نمی شه ببرمش پیش مادرش. مادرش به من سپرده بودش. گفتم: من می برم. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 28 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
گفت: آمار! آمار یگان ! گفتم: اجازه بدین تا فردا تکمیل می شه. رفت. حالا آمار کجا بود؟ شب تا صبح بچه ها را کشیدم به کار. صبح آمار حاضر شد. دادیم دستش. نگاه کرده نکرده، سه تا اسم گفت. دوتاش توی لیست نبود. پاره کرد ریخت توی آتش. گفتم: لیست مادر بود. گفت: فایده نداره. از نو. باز رفتیم یک شب تا صبح لیست درست کردیم. باز چند تا اسم گفت. یکی دو تاش نبود. باز پاره کرد ریخت توی آتش. گفت: اینم نشد. ازنو. بار سوم رفتیم اتاق به اتاق و چادر به چادر از زیر سنگ هم که بود آمارنیرو را نفر به نفر گرفتیم. آوردیم. فقط یک نفر نیروی آزاد رفته بودمرخصی که توی لیست ما نبود. گفت: این کو؟ باز آمد پاره کند. نگاه کرد دید بچه ها دارند گریه می کنند. گریه که یعنی اشک آمده بود توی چشم هاشان. پاره نکرد. اصلا حالتش فرق کرد. فقط گفت: بابا! آخه این ها هر کدومشون یه آدمن. نمی شه بگیم حواسمون نبود که این این جا بود. جون اینا رو به ما سپردن. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 33 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
نقشه را پهن می کرد و می نشست وسط نیروها. بسم الله که می گفت، نفس از کسی در نمی آمد. بعد هم مثل بچه کلاس اولی ها از همه درس می پرسید. پاشو بگو این جا چی بود. پا شو این قسمت رو توضیح بده. اگر کسی اشتباه می کرد، می گفت: بنشین. دوباره توضیح می دم. گوش می کنید؟ این قدر توضیح می داد تا دیگر کسی اشتباه نکند. می گفت: اشتباه توی این اتاق، خون نیرو است توی عملیات. گاهی یکی خیلی پرت بود. بقیه را می فرستاد بروند و خودش باز با این می نشست. می شد هفت ساعت، هشت ساعت. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 34 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
دو نفر واقعا بریده بودند. پیاده روی طولانی ای بود و تجهیزات هم کامل و سنگین. بریده بودند. هیچ کار هم نمی شد کرد. نیروی متخصص بودند. اگر می ماندند، این مرحله ی عملیات انجام نمی شد؛ یعنی همه لو می رفتیم، یعنی عملیات لو می رفت، یعنی می فهمیدند ما می خواهیم سد را بگیریم، یعنی سد بوکان را می فرستادند هوا که دست ما نیفتد، یعنی هزار تا یعنی دیگر. اگر هم می ایستادیم، صبح می شد و بازعملیات لو می رفت. کوله پشتی و اسلحه شان را گرفتم، دادم بچه های دیگر بیاورند، ولی فایده نداشت. چشمشان از راه ترسیده بود. آخر به محمود خبر دادیم. آمد. گفت: کی نمی تونه بیاد؟ تا گفتم: این دونفر. . . قنداق تفنگش رفت بالا و آمد خورد توی کمر این دو تا بی چاره. گفت: اگه جایی غیر از سر ستون ببینمتون، می کشمتون. دلمان می سوخت. چاره ای هم نبود. تا صبح هر چه نگاه کردم، دیدم سرستون بودند. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 36 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
می رفت جلو. بیست متر، سی متر، چهل متر. همه جا را با دقت نگاه می کرد. حتی زیر سنگ ها را. بعد اشاره می کرد بقیه بیایند جلو. می گفت: این آدم ها تحت ولایت منند. خودم باید این کار را بکنم.
یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 56 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
گفتم: برو بخواب. ما خودمون می ریم. توی این گل و شل و این شب تاریک، تو دیگه نیا بالا. می ریم و برمی گردیم. گفت: کردستانه. یه ضد انقلاب بی پدر و مادر، تنهایی با یک کلاش تار ومارتون می کنه. کسی هم نیست که نیرو رو جمع کنه. بچه ها خدای نکرده توی مخمصه می افتند. باید خودم باشم. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 57 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
با بچه ها که طرف بود، می گفت: اگه ممکنه، این قسمت رو بیش ترتقویت کنید. یا می گفت: اگه ممکنه، این نقص ها هست، لطف کنیدبرطرف کنید. به فرمانده ها که می رسید می گفت: خجالت نمی کشی ؟ این همه وقته داری می جنگی، باز وضعت اینه ؟ می گفت: نیروی بسیجی اومده برای خدا بجنگه. مشکل نداره. ازبی عرضگی ما است که نمی تونیم سازمان دهیش کنیم. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 71 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
رفته بود آن بالا و داد می زد بچه ها بیایید. قله فتح شد. خودش بود و ژ سه ی قنداق کوتاهش. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 42 موضوع : اجتماعی ، مبارزه
سینه خیز تا پیششان رفت. کمینشان توی غار بود، اسلحه هاشان راهمان جا گذاشته بودند و آمده بودند بیرون چایی بخورند. رفت و بی صدا کتریشان را برداشت. طرف دستش را آورد کتری را بردارد، دیدکتری نیست. بلند شد و خندید و گفت: یه چایی هم بدین ما بخوریم. چایی ریختند برایش. خورد و دست هاشان را بستیم و بردیم تا مقرشان را پیدا کنیم. یکیشان می خواست داد و فریاد کند که توی مقر باخبر شوند. زد زیرگوشش و گفت: کار تو دیگه از این حرف ها گذشته. راهت رو برو. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 44 موضوع : اجتماعی ، مبارزه
پیغام دادند که اگر مردی بیا فلان جا، یک جایی بیرون شهر، آن جابجنگ. رفتیم. سنگر زده بودند. کانال کنده بودند. مهمات حسابی هم فراهم کرده بودند. ما را انداخته بودند توی دشت باز و خودشان توی کانال. این مردانه جنگیدنشان بود. باور کن قبر هم برامان کنده بودند. انداخت بچه ها را توی دشت و رفتند توی کانال. نقشه اش را کشیده بودند که قضیه ی محمود را آن جا مختومه کنند. آخر کار مجبور شدندکانال را ول کنند و در بروند. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 51 موضوع : اجتماعی ، مبارزه
تا دیدمش پرسیدم داداش ! چرا صورتت این قدر ورم کرده ؟ گفت: نه. کی می گه ؟ گفتم: ایناها. و آینه را از روی تلویزیون برداشتم دادم دستش. نگاه کرد و گفت: نه. ورم نکرده. رفتم توی آشپزخانه. می شنیدم که یواش یواش به آقا جان می گفت: مدتیه. فکر کنم اثر ترکش ها است. توی سرش پر ترکش بود. یادگاران، جلد 6 کتاب شهید محمود کاوه، ص 25 موضوع : اجتماعی ، مجروحیت