شهید مهدی خاوری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

نام : مهدی‌ محل تولد : مشهد نام خانوادگی : خاوری‌ تاریخ شهادت : 1363/07/28 نام پدر : حسین‌ مکان شهادت : میمک مسئولیت : معاون‌فرمانده‌گردان‌ ـ ادوات خاطرات: در عملیات میمک در خدمت شهید بزرگوار علی خاوری بودم. در اتفاعات چون بچه های اطلاعات راه را گم کرده بودند، اشتباهاً ما را به مکانی دیگر برده بودند که خودشان هم نمی دانستند کجاست. من با یک دسته، از ارتفاعات بالا رفتم ولی هر چه اطراف را نگاه کردم عراقی ندیدم. سیم خاردار هم کشیده شده بود و نمی دانستیم عراقیها در سمت چپ هستند یا درسمت راست. خلاصه پیش آقای بصیر فرمانده گردان رفتم، گفتم: معلوم نیست عراقیها کجا هستند گفت: با آقای خاوری بروید وبیشتر بررسی کنید. دوباره با مهدی بالای ارتفاعات رفتیم ولی باز هم تلاشمان بی نتیجه ماند. دوباره بیش آقای بصیر بازگشتم تا ببینم نظر ایشان چیست؟ قرار شد من و آقای خاوری یک یا دو دسته همراه خود ببریم و از دو طرف سیم خاردار اینقدر حرکت کنیم تا به عراقیها برسیم، اما آقای خاوری نظرش این بود که آرپی جی بزنیم تا اگر عراقیها عکس العمل نشان دادند موقعیتشان مشخص شود، به هر حال یکی از برادراها آر پی جی زد و عراقیها شروع به تیر اندازی موقعیت عراقیها مشخص شد. بقیه بچه های گردان هم بالا آمدند و درگیری شروع شد. خوشبختانه تعداد زیادی از عراقیها تسلیم شدند و عده ای هم کشته شدند. منطقه پاکسازی شد و ما روی ارتفاعات مستقر شدیم. هوا در حال روشن شدن بود.سریع نماز را همانجا خواندیم حدود نیم ساعت بعد از نماز آقای خاوری را دیدم که با یک دست لباس به سمت من در حال حرکت است. وقتی رسید گفت: لباسهای نو را بپوش لباسهایم در اثر سینه خیز پاره شده بود لباسهایی را که ایشان داد گرفتم و روی همان لباسهای پاره پوشیدم سپس روبوسی کردیم. خداحافظی کردیم، هنگام رفتن به من گفت مهدی حلالم کن و رفت. ده دقیقه بعد خبردار شدم که آقای خاوری به شهادت رسیده است. بلافاصله به محل شهادتش رفتم تا بار دیگر جنازه اش را ببینم ولی گفتند جنازه آقای خاوری به عقب منتقل شده است. 1- تدبیر نظامی و مدیریت 2- تقید به نماز 3-آخرین وداع از دوستان بعد از شهادت مهدی یکشب او را خواب دیدم در منزل باز شد و مهدی وارد شد. سکی را که همیشه با خود به جبهه می برد همراهش بود. کنار دیوار ایستاد. در عالم خواب می دانستم که مهدی شهید شده است. گفتم: مهدی می خواهم دورت بگردم. تا به سمت مهدی رفتم. نیرویی غیبی جلوی من را گرفت. دیگر نمی توانستم به مهدی نزدیک شوم. ناراحت شدم گفتم: مهدی روز تشییع جنازه ات هم نگذاشتند دور تابوتت بچرخم الان هم نمی توانم دورت بگردم. مهدی گفت: خواهر نمی خواهد این کار را انجام دهی درست نیست که بخواهی دور من بچرخی. بعد گفت تشنه ام و برایش آب آوردم و همانطور که نگاهش می کردم از خواب بیدار شدم به نظرم برادرم راضی نبود که کسی دور او بگردد برای همین آن نیروی غیبی مانع انجام کارم شد. 1-خواب و رویای دیگران درمورد شهید قسمتی از عملیات عاشورا بر عهده دو گردان کوثر و رعد بود. گردان رعد روی ارتفاعات بانتل خواه رفت و گردان کوثر هم آزادسازی ارتفاعات گرگنی را بر عهده گرفته بود. آقای خاوری معاون گردان کوثر بودند و آقای بصیر هم فرمانده ایشان بودند که کمی عقب تر حرکت می کردند و عقبه های یگان را جمع و جور می کرد. گردان هر چه پیش می رفت دشمن خودش را نشان نمی داد. آقای خاوری با قرارگاه تماس گرفت و گفت: اینجا چیزی دیده نمی شود آقای اسماعیل مسئول قرارگاه در جواب آقای خاوری گفتهبود چرا عراقیها هستند ممکن است در سنگر هایشان مخفی شده اند و شما آنها را نمی بینید آقای خاوری پس از اطمینان از وجود عراقیها آر پی جی را برداشت و مکانهایی را که احتمال می داد سنگر عراقی باشد را مورد هدف قرار داد. اولین تیراندازی عملیات را خود آقای خاوری انجام داد. با شلیک آر پی جی عراقیها نیز شروع به تیر اندازی کردند و در گیری آغاز شد. آقای خاوری هم با مشکلاتی که بود بخوبی توانست گردان را جمع و جور کند و از مسئولیت خود برآید. خوشبختانه گرگنی اولین قسمتی بود که درعملیات عاشورا سقوط کرد و آقای خاوری از خود گذشتگی بسیاری نشان داد. با فتح ارتفاعات گرگنی راه برای ادامه عملیات عاشورا باز شد.. 1- شجاعت و شهامت 2- تدبیر نظامی و مدیریت جنازه برادرم در معراج شهدا بود. همه اقوام برای زیارت پیکر برادرم به معراج رفته بودند. در انجا مانع می شوند تا پسر خواهرم که سن کمی داشت جناره را ببیند. خلاصه پسر خواهرم گریه و زاری می کند و خیلی دوست داشته که داخل معراج را شود، براردم که ناراحتی او را می بیند می گوید؛ عیبی ندارد بگذارید او هم جنازه را مشاهده کند. خلاصه دوباره در تابوت را که بسته بودند باز می کنند تا در تابوت باز می شود پسر خواهرم جیغ می زند برادرم هم که آنجا بود با چشم خود می بیند که مهدی چشمهایش را باز می کند و لبخند می زند و بعد دوباره به حالت قبل باز می گردد. 1- وقایع غیر طبیعی برادرم علاقه شدیدی به حضرت امام خمینی داشت. زمان انقلاب نوارهای ایشان را تکثیر می کرد و به دوستانش می داد. با وجود سن کمی که در آن دوران داشت سعی می کرد به انقلاب خدمت کند یک عکسی از حضرت امام به من داده بود. حضرت امام پای در خت سیبی نشسته بودند. عکس بسیار زیبایی بود. عکس را به مدرسه برده بودم تا به دوستانم نشان دهم. دوستانم با حسرت به عکس نگاه می کردند. افسوس می خوردند که چنین عکسی را آنها ندارند. خلاصه آن روز یکی عکس را از داخل کیفم برداشت یا شاید هم گمش کردم.خانه که آمدم متوجه شدم عکس نیست گریه ام گرفته بود. همانطور که اشکم سرازیر بود به مهدی گفتم عکسی را که به من دادی گم کرده ام. دلداریم داد و گفت: عیبی ندارد. یکی دیگر برایت تهیه می کنم ولی دیگر چنین عکسی را به من نداد. برادرم چون خودش عاشق امام بود، ما را هم دوستدار ایشان بار آورده بود. برایم جالب بود که در مدرسه از من هم مشتاقتر وجود دارد که دوست دارند عکس رهبرشان را داشته باشند. 1- اعتقاد به ولایت و عشق به امام موتوری از طرف سپاه تحویل پسرم بود. یک شب به ایشان گفتم پسرم من را با موتورت تا کارخانه ببر. شب بود گفت: پدرجان این موتور امانت دست من است. مال بیت المال است شما تاکسی بگیر برو. من نمی توانم با موتور شما را ببرم. خلاصه مهدی بسیار به حرام و حلال معتقد بود و دقت بسیاری در بیت المال داشت تا ذره ای از بیت المال در امور شخصی مصرف نشود. 1- دقت در بیت المال 2- دقت در حلال و حرام یکبار مهدی در سنین نوجوانی رفته بود روی بام منزل. مادرش گفت: مهدی بیا پایین ولی پسرم گوش نکرد. مادرش دوباره گفت بیا پایین و گرنه شیرم را حرامت می کنم. مهدی تا شنید فوراً پایین آمد و پشت پای مادرش را بوسید و گفت: مادر من آتش جهنم نمی خواهم از من راضی باش. 1- روابط عاطفی و حرمت والدین 2- اعتقاد به معاد یادم است هر وقت به زیارت حضرت رضا رفتیم پسرم اشک می ریخت و گریه می کرد و مدام می گفت: آقا شهادت می خواهم یکبار مادرش به او گفت: پسرم در زندگی چه کم داری؟ مهدی جواب داد: مادر فقط شهادت می خواهم بالاخره هم ایشان به آرزویش رسید و جام شیرین شهادت را نوشید. 1- خ عشق به شهادت 2- توسل و عشق به ائمه مهدی از همان سنین جوانی که مصادف با انقلاب شکوهمند اسلامی بود در زمینه های مذهبی و سیاسی بسیار فعال بود. یادم است با عده ای از منافقین خلقدوست شده بود. به آنها گفته بود من هم پیرو راه شما هستم. روزنامه هایشان را می گرفت می آورد خانه و آتش می زد. بعد از مدتی آنها متوجه موضوع شده بودند و پسرم همیشه از دست آنها فراری بود. فهمیده بودند که هدف مهدی از وارد شدن به جمع آنها برای آنست که از کارشان سر در آورد خلاصه با این که سن کمی داشت ولی بسیار شجاع نترس بود. 1- مبارزه با ضد انقلاب و منافقین 2- هوش و استعداد 3- شجاعت و شهامت پسرم مهدی در زمینه انقلاب و دفاع آن از حساسیت خاصی برخوردار بود. هر جا که موردی پیش می آمد سعی می کرد به بهترین نحوه انجام وظیفه کند یکشب که به منزل آمد، دیدم دستش باندپیچی شده است. گفتم: چه شده است؟ گفتک چیزی نشده است مادر. گفتم: بگو دستت چه شده است؟ گفت: ده تا خودکار زدم یکی هم خوردم. همیشه یک خودکار همراهش بود به جای چاقو از خودکار استفاده می کرد. آنروز هم با مجاهدین خلق برخورد کرده بود و با کدیگر درگیر شده بودند از هیچ چیز حتی جانش در راه انقلاب دریغ نداشت و مانند یک سرباز همیشه آماده بود. 1- مبارزه با ضد انقلاب و منافقین مدتی بود از مهدی خبر نداشتم نه نامه ای فرستاده بود نه پیغامی. به منزل دو سه نفر از دوستانش رفتم ولی آنها هم خبری از پسرم نداشتند. به معراجشهدا مراجعه کردم گفتم شاید با آنجا تماس گرفته باشد، به مسئولش گفتم: مهدی اینجا زنگ نزده است. گفت نه کسی تماس نگرفته است. هنگامی که می خواستم خارج شوم مسئول آنجا گفت: مادرجان خدا صبرت دهد. تا این حرف را شنیدم دلم ریخت پایین نگران شدم. ناچاراً لبخندی زدم و گفتم ممنون خانه که آمدم حال و هوای دیگری حاکم بود. همه گریه می کردند آن وقت متوجه شدم که مهدی شهید شده است. 1- خبر شهادت پسرم مهدی درس طلبگی می خواند و شاگرد آقای طباطبایی بود. بعد از شهادت مهدی برای ایشان مراسم تعزیه ای برگزار کردهبودیم که آقای طباطبایی هم در آن شرکت کرده بودند. گریه می کردم که آقای طباطبایی پیش من آمدند و گفتندک مادرجان گریه نکن. من باید گریه کنم کهیک علامه برجسته را از دست دادم. مهدی کس نبود که بشود با زبان وصفش کنید او شاگرد اول من بود. شهیدخاوری درآنزمان در قرآن بسیار پیشرفت کرده بود و از لحاظ قرائت قرآن رتبه اول را در مشهد به دست آورده بود. 1- محبوبیت شهید نزد دیگران 2- انس با قرآن – قرائت پسرم خانه های مستمندان را شناسایی می کرد و برایشان از سپاه غذا می برد. یک شب که 0سطل غذا را به منزل آورده بود تا به خانه های مستمندان ببرد با خودم گفتم امشب که مهدی غذا آورده است، دیگر برای شام غذایی درست نکنم. به محض اینکه در سطل را برداشتم. گفت: مادرچه کار می کنید؟ این غذا برای شما حرام است. مال مستمندان است نه برای شما. خلاصه پسرم خیلی به حرام و حلال مقید بود. حتی من که مادرش بودم را توصیه می کرد و در این مورد به من گوشزد می نمود. 1- دقت در حلال و حرام 2- دستگیری از ضعیفان قرار بود از طرف سپاه به پسرم موتوری بدهند مهدی دو هزار تومان کم داشت. من دو هزار تومان از خواهرم قرض گرفتم و به مهدی دادم. مهدی گفت مادر پول را از کجا آورده ای؟ گفتم قرض گرفته ام. گفت: مادر من این پول را نمی گیرم، می خواهم به جبهه بروم، دوست ندارم زیر دین کسی باشم. خلاصه هر کاری کردم پول را قبول نکرد و ناچار شدم دوباره پول را به خواهرم بازگردانم. پسرم می ترسید که به جبهه برود و شهید شود و دیگر نتواند پول را باز گرداند خیلی معتقد به اینگونه مسائل بود. 1- احساس مسئولیت شبی که مهدی شهید شده بود خواب دیدم وارد خانه شد. من و پسر دیگرم خواب بودیم بیدارمان کرد و گفت: مادر نگاهم کن سالم هستم هیچ کارم نشده است. بعد صورتش سفید شد. گفتم: یا ابوالفضل و مهدی خنده کنان از خانه خارج شد. می لرزیدم و گریه می کردم به پسر دیگرم گفتم دیدی مهدی رفت. بعداً ‌خبر شهادت مهدی را به ما دادند گفتند که بیست و هفتم محرم به شهادت رسیده است. دقیقاً همان شبی که آن خواب را دیدم پسرم شهید شده بود. 1- خواب و رویای دیگران در مورد شهید یادم است از طرف سپاه سکه ای به عنوان هدیه به پاسداران اهدا کرده بودند. به مهدی گفتم: ان شاءالله این سکه برای دامادیت باشد. مهدی گفت: مادر از این فکرها نکن. من از خدا خواسته ام شهادت را نصیبم کند. مادر به فکر دامادی من نباش. خودم را فقط برای شهادت آماده کرده ام. پسرم کاملاً از تمام لذتهای دنیا بریده بود و فقط فکر و ذکرش شهادت بود. بالاخره هم این توفیق عظیم نصیبش شد و جام شهادت را نوشید. 1- خ- عشق به شهادت 2- پیش بینی شهادت پسرم مهدی علاقه زیادی به دروس دینی داشت بعد از کلاسهای درسی اش به حوزه علمیه می رفت متوجه شدم که علاقه زیادی به درس طلبگی دارد. خلاصه با وجود اینکه در پایان دوره متوسطه اش سه یا چهار رشته را نمره آورده بود او حوزه علمیه را انتخاب کرد. حتی دبیرانش تماس می گرفتند که چرا مدرسه نمی آید. حیف این دانش آموز است ولی او راهش را انتخاب کرده بود. 1- علاقمندی به خدمتگزارن نظام و روحانیت 2- نوجه به تحصیل و علم آموزی پسرم مهدی از همان اوایل سنین جوانی درفعالیتهای انقلابی شرکت می کرد.بسیار فرد شجاع و بی پروایی بود و در تمامی تظاهرات و کارهایی مانند پخش اعلامیه شرکت می نمود. یکشب مهدی خانه نیامد نگران شده بودم. به پدرش گفتم: مهدی نیامده است کاری بکن. گفت: چه کار کنم خانم؟ حکومت نظامی بر قرار است. هرکجا باشد تا صبح بر می گردد. تا صبح خوابم نبرد. پسرم در مدرسه علمیه شاگرد آقای طباطبایی بود. گفتم: شاید ایشان از مهدی خبر داشته باشد نزدیکهای صبح پیاده تا بحر آباد- منزل آقای طباطبایی- رفتم. به خانه ایشان که رسیدم در زدم آقای طباطبایی در را باز کرد. مشغول وضو گرفتن بودند گفتم: حاج آقا مهدی دیشب نیامده است نگران هستم. گفت: کسی به شما خبر نداده است؟ گفتم: نه. گفت: مهدی از ناحیه کمر ضربه کوچکی خورده است به همین خاطر دیشب نتواسته است به منزل بیاید. من به دوستش حسن گفتم که به ششما اطلاع بدهد. الان هم منزل آنهاست گفتم کسی به من اطلاع نداده بود. بعد آقای طباطبایی متوجه اضطرابم شده بود به منزل دوست پسرم حسن زنگ زد تا من با مهدی صحبت کنم. مهدی تا صدای من را شنید گفت: مارد چرا این وقت صبح آمدی؟ من خیلی شما را اذیت می کنم. گفتم: نه مهدی جان خدا را شکر می کنم که سالم هستی. همین که صدایت را می شنوم برایم کافی است. گفتم: مادر بالاخره یا اعدامت می کنند یا شکنجه ات می کنند. گفت: مادر همه اینها را به خود دیده ام هر کاری می خواهند بکنند. پسرم خیلی شجاع بود و همیشه گوش به فرمان حضرت امام (ره) بود. 1- خاطرات مبارزات سیاسی 2- شجاعت و شهامت مهدی از همان زمان بچگی از هوش و ذکاوت بالایی برخوردار بود نمره هایش همیشه بیست بود. یکبار از طرف مدرسه به ما اعلام کردند که جایزه ای برای مهدی بگیریم و به عنوان شاگرد اول ازطرف مدرسه به او اهدا شود تا در درسهایش بیشترتشویق شود. ما هم یک جعبه مداد رنگی گرفتیم و به خانم معلمش دادیم تا به او بدهند ظهر که به خانه آمد با خنده به من گفت: مادر این مداد رنگی را در خانه به من می دادید. چرا این همه راه به مدرسه آمدید! پسرم خیلی بچه زرنگی بود، نمی دانم از کجا فهمیده بود. 1- نوجوانی و جوانی 2- هوش و استعداد مهدی در جبهه بود. یکروز حال چندان مساعدی نداشتم. حواسم به مهدی در جبهه بود. از پله ها افتادم و پایم شکست دو سه روز بعد مهدی به خانه تلفن کرده و جویای حال من شده بود. پسر دیگرم گفته بود برادر، مادر پایش شکسته است. خلاصه پسرم به محض شنیدن خبر شکسته شدن پایم فوراً از جبهه برگشت وقتی رسید مرا دید که زیر پتو خوابیده ام چون پتو روی پایم بود گچ را ندید خلاصه چیزی نگفت و از منزل بیرون رفت به خانه خواهرش رفت و گفته بود چون شما مطلع شدید که در جبهه قرار است حمله کنیم به بهانه مادر به من زنگ زده اید، تا من در حمله شرکت نکنم که دخنرم گفته بود نه مادر پایش شکسته است. دوباره به منزل آمد و گفت مادر مرا ببخش. فکر کردم چون قصد داشته اید من را از حمله باز دارید گفته اید پایتان شکسته است. گریه اش گرفته بود. گفتم مادر گریه نکن. پایم شکسته است زود خوب می شود. سپس مهدی گفت مادر خیلی دوست دارم کنار شما باشم اما بچه های جبهه منتظرم هستند اگر نروم بچه ها مردم روی مین می روند آیا تو راضی هستی؟ گفتم نه مادر راضی نیستم. گفت پس بگذار بروم و همان بعد از ظهر با هواپیما دوباره به جبهه برگشت. مهدی احترام خاصی برای من و پدرش قائل بود و همچنین از تعهد خاصی نسبت به جبهه برخوردار بود که نشان از مسئولیت پذیری مهدی داشت. 1-روابط عاطفی و حرمت والدین 2- عشق به جهاد 3- احساس مسئولیت

یکروزی تظاهرات بود. مهدی خیلی اصرار داشت که ما هم در تظاهرات شرکت کنیم خلاصه من و خواهر مهدی همراهش به تظاهرات رفتیم. آنجا درگیری شدیدی شد به مهدی گفتم: مادر بگردیم خانه درگیری شده است. گفت شما بروید من هستم. گفتم: تو هم بیا. گفت:نه مادر الان وقت امتحان است، می خواهم خودم را امتحان کنم ببینم اگر تظاهرات از هم بپاشد و مسئله اسلام پیش بیایید من چگونه فردی هستم می توانم حمایت کنم یا از معرکه فرار می کنم. خلاصه آنروز تا غروب مهدی به خانه باز نگشت. پدرش به مسجد رفت ولی باز هم خبری نشد خلاصه شب که آمد دیدم می لنگد گفتم پایت چه شده است؟ گفت: هیچی در شلوغی تظاهرات کفشهایم از پایم در آمد و گم شد خلاصه با همان وضعیت ادامه داده بود و پاهایش ورم کرده بود تا چند روز می لنگید گفتممادر حقت است کمتر در تظاهرات شرکت کن. گفت: مادر اگر من نروم کی می خواهد برود و از اسلام دفاع کند سپس خیلی جدی گفت: مادر ما اسلام را پیروز می کنیم. 1- خاطرات مبارزات سیاسی وقتی پسرم مجروح می شود او را به داخل آمبولانس می برند ولی متاسفانه شش ساعت در آمبولانس می ماند وکسی به او رسیدگی نمی کند و بالاخره پسرم شهید می شود. خیلی از این موضوع ناراحت بودم از این که پسرم از همه چیز زندگیش ، زن وبچه و خانه اش گذشته بود و جانش را برای اسلام فدا کرده بود ولی شش ساعت در آمبولانس بوده و به او رسیدگی نمی شود. شب در خواب مهدی را دیدم کنار دیواری ایستاده بود و تسبیحی دستش بود. گفت مادر تو ناراحت هستی که من شهید شده ام/ گفتم: مادر چرا به تو رسیدگی نکردند؟ گفت مادر شهادت نصیبم شده است. این لیاقت نصیب هر کس نمی شود. قسمت من شهادت بوده است و تقصیر هیچ کس نیست شما هم ناراحت نباش. 1- خواب و زویای دیگران در مورد شهید مهدی در جبهه مسموم شده بود به همین دلیل مرخصی گرفته و به مشهد آمده بود قرار شد با پدرش به دکتر برویم. سوار تاکسی شدیم. دربین راه بین پدر مهدی و راننده تاکسی بحث سیاسی پیش آمده بود، بعد رو به شوهرم گفت: آقا این پسرت است؟ پدر مهدی گفت: بله پسرم است از جبهه آمده است. راننده تاکسی گفت: پدرجان پسرت را نصیحت کن، بگو دست از این کارش بردارد، بالاخره بچه ات را می کشند. پدرش گفت: این چه حرفیست که می زنید. مهدی که تا آن موقع ساکت بود گفت: اگر راست میگویی اسلحه بگیر و صدام را بکش. ما همه باید علیه صدام بسیج شویم. راننده تاکسی که از دشمنان پسرم به شمار می رفت توصیه می کرد که دفاع از کشور مهمتر است از مسائل داخلی کشور. منظورش این بود که شما هم به عنوان یک ایرانی وظیفه داری که از کشورت دفاع کنی حتی اگر با نظام اسلامی هم مخالف باشید باز هم این وظیفه از شما برداشته نمی شود. 1- خ- بعد از مجروحیت 2- دیدگاه شهید (با توجه به قسمت توضیحات داخل برگه در خط اول جمله راننده تاکسی گفت: درود بر بنی صدر حذف شده است ) (با توجه به قسمت توضیحات داخل برگه در خط پنجم بعد از شویم ، جمله پسرم مهدی با وجود اینکه بسیار مخالف بنی صدر و طرفدارانش بود باز هم تجاوز عراق به ایران را واجبتر می دانست حتی به حذف شده است) . مهدی خاوری پسرم مهدی از همان بچگی اعتقاد خاصی به نماز داشت یادم است یک روز وقتی که هنوز تازه به مدرسه می رفت در هوای سرد زمستان وضو گرفت و به نماز ایستاد در دلم با خود گفتم: نمازی را که این بچه می خواند چه فایده دارد ؟ یادم است هنگامی که وضو گرفته بود دست و پاهایش از شدت سرما می لرزید ، الان متوجه می شوم که او چه ایمانی داشت و بالاخره راه خودش را پیدا کرد و به فیض عظیم شهادت رسید .

یکبار برادر مهدی با ماشین سپاه به خانه آمده بود.مهدی وبرادرش در منزل مشغول صحبت کردن بودند،ماشین هم روشن بود.مهدی گفت:برادر این ماشین سپاه است،بنزینش اصراف نشود .برادرش گفت:بنزینی که مصرف می شود کم است وارزش ندارد.مهدی با ناراحتی گفت:این چه حرفیست که می زنی نباید مال بیت المال را بیخودی مصرف کرد. آقای خاوری در انتخاب نیروهایش حساسیت خاصی به خرح می داد. یک بار که نیروهای تازه به جبهه آمده بودند آقای خاوری به ععنوان نماینده گردان کوثر وارد جمعیت بسیجی ها شد. از یکی یکی می پرسید دلت می خواهد شهید شوی؟ سپس از سابقه آنها سؤال می کرد. اگر به نظرش نیروی خوبی می آمد می گفت: ‌شما آن طرف بایست. ایشان دوست داشت نیروهایش از لحاظ قد و قامت در شرایط خوبی باشد برای همین در انتخاب نیروها به هیکل افراد توجه خاصی داشت. روزی به مهدی گفتم: بی‌رحم این همه نیروی خوب در گردانت داری کمی هم از این نیروهای خوب برای من بگذار. آقای خاوری گفت: تو یاد نداری، تجربه ات کم است. گردان آقای خاوری همیشه خط شکن بود و خود آقای خاوری نیز از شجاعت خاصی بهره می برد و نیروهایش را نیز شجاع بار می آورد.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده