حماسهی۳۴روزهی خرمشهر
روزی که خرمشهر سقوط کرد...
59/08/04
در پی کامل شدن اشغال خرمشهر، نیروهای متجاوز بر فشار خود در جبهه های دیگر افزوده و به خصوص برای تکمیل محاصره آبادان و شکست مقاومت رزمندگان، یورش وحشیانه ای را به این شهر آغاز کردند، چنانکه باران بمب و گلوله تلفات و خسارات فراوانی در آبادان به جای گذاشت. [۱]
دشمن با فراغت نسبی از جبههی خرمشهر، نیروی قابل توجهی به محور آبادان فرستاد.[۲] عراق که روز گذشته با فشار نیروهای خودی تا ناحیه مارد عقب نشینی کرده بود، با رسیدن یگانهای کمکی، به سوی آبادان پیشروی کرد[۳] و با تانک و نیروهای پیاده به طرف ایستگاه 7 هجوم آورد، درحالی که نیروی خودی از حداقل امکانات برخوردار بود.[۲] دشمن سعی میکرد با ایجاد استحکامات نظامی در بخش غربی خرمشهر، از پل ارتباطی خرمشهر - آبادان وارد آبادان شود، اما با پایداری رزمندگان اسلام موفق نشد.[۴] جاده خرمشهر - آبادان، با آنکه زیرآتش شدید توپخانه و خمپارهی دشمن قرار دارد، اما همچنان رفت و آمد در آن جاری است.[۵] براساس برخی گزارشها، دشمن قصد دارد با نصب پل بین خاک خود و جزیره مینو محاصرهی آبادان را تکمیل کند [۱] که در صورت موفقیت، سقوط آبادان جدیتر خواهد شد. [۶]
محتویات
فرماندهان
شهید جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر.
خاطرات
ازهجده مهر تا سی مهر 1359 در خرمشهر
هجده مهر ماه 1359 (شب)
بالاخره اتفاق افتاد.. ولی خیلی زودتر از موقعی که انتظارش را داشتم. همه دژها سقوط کردند. سیل تانکها و نفربرهای دشمن به طرف خرمشهر سرازیر شد ند. هزارها پیاده نظام با تجهیزات کامل جنگی پیش میآیند.
حالا به ده کیلومتری دروازه های شهر رسیدند. با تمام جاهایی که حدس میزدم کمک مان خواهند کرد تماس گرفتم. هیچ کدام جواب درستی ندادند. بعضی وقتها فکر میکنم، شاید اصلا آنها باورشان نمیشود که کشور در حال جنگ است. این کارشان من را نیز به شک انداخته است. نکند همه اینها را در خواب دیده باشم؟! در طول زندگیام چه در هنگام مبارزات سیاسیام بر علیه رژیم شاه و چه هنگام مبارزه با خلق عرب تا این حد خودم را دست بسته ندیده بودم. زنجیرهایی که به دستهایم بسته شدهاند نامرئیاند.
روزها است که در حسرت دو قبضه توپ 106 میسوزیم. تمام تجهیزات ما در برابر آن همه سلاح جنگی مدرن، سه آر پی جی، چهار، ژ. 3 و یک، ام .1 است.
روزهای سختی را به کندی پشت سر میگذاریم. نیروهایم با کمک یک افسر ارتشی که ادعا کرده بود میتواند با یک قبضه تفنگ 106 خود، پاسگاه شلمچه را آزاد کند؛ در یک نبرد نابرابر و سخت بعد ازساعت ها جنگیدن، پاسگاه عراقی را به تصرف در آوردند. چیزی که باعث شادی من و بچهها شده است به اسارت گرفتن 20 عراقی میباشد. این پیروزی زیاد دوام نیاورد. عراقیها با سازمان دهی مجدد و آتش پر حجم خود، دست به حمله زدند. بچهها مقاومت میکردند و شهید میشدند. عراقیها تا دژ مرکزی آنها را به عقب نشینی وادار کردند ولی نتوانستند دژ را تصرف کنند.
بیشتر ارتباطهای خودی قطع شده. هواپیماهای جنگنده و شناسایی دشمن وقت و بی وقت در آسمان شهر دیده میشود. عراقیها پشت انبارهای عمومی و سیل بند صف بستهاند. برای مقابله با یک گردان زرهی تا بن دندان مسلح، هشت نفر از نیروهایم را به پشت سیل بند فرستادهام. چاره ای نیست. این تنها راه مبارزه است.
تنها راه برای جلوگیری از ورود تانکهای عراقی به شهر، جنگ هوایی است. تلفنگراهایم برای کمک هوایی بی پاسخ مانده است.
تانکهای عراقی بعد از سه روز به صورت هلالی به حرکت در آمدهاند. مدام با ستاد ارتش در تماس هستم، اما از نیرو خبری نیست. برای جلوگیری از ورود تانکها، نیروها ساعتی با یک طرف هلال و ساعتی دیگر با طرف دیگر آن میجنگند. هر چند دقیقه یک بار با بی سیم از نیروهایم خبر میگیرم. هیچ کدام از خبرها خوش آیند نیستند. عراقیها جهنم را جلوی چشمانمان به تصویر کشیدهاند. مهمات نیروهایم تمام شده است. باید مهمات به آنها برسانیم. یکی از نیروها داوطلب میشود تا چند صندوق گلوله آر پی جی را با جیپ آهو به آنها برساند. از نیروها میخواهم که با دقت آنها را شلیک کنند. فشار بی امان تانکهای عراقی اشک بچهها را در آورده است. صدای گریه بعضی از آنها را از پشت بی سیم میشنوم. گریهشان ترس از مرگ نیست. ترس از سقوط خرمشهر است. خرمشهر در آستانه سقوط است. او را نیز مانند خودمان تنها و بی کس میبینم. اما نه بچهها و مردم هنوز در کنارش هستند. یکی از پشت بی سیم فریاد میکشد: پس نیرو و مهمات چی شد؟ فکر نمیکنم ... بتوانیم زیاد دوام بیاوریم ...
صدای پر از بغض داشت. به بیسیم چی میگویم برای آرام کردنشان چیزی بگوید. خاموش با چشمان اشک آلود نگاهم میکند. هیچ کلمه ای برای گفتن ندارد. من نیز خاموش میمانم. اوضاع وخیمتر شده است. فکر میکنم هیچ وقت این نبرد نابرابر تمام نمیشود. از خدا میخواهم فقط برای چند ساعت آتش بس اعلام شود. به این فکر میافتم که صحنه را از نزدیک ببینم. سوار ماشین میشوم. به طرف انبارهای عمومی و سیل بند سرعت میگیرم. از زمین و آسمان گلوله میبارد. آتش در همه جا شعله میکشد. کارون و اروند پوشیده از موجهای آتش است. مرگ دور تا دور شهر حلقه زده است. در زیر آتش سنگین خمپاره های دشمن خود را به نیروهایم رساندم. همه از بی مهماتی مینالند. با این حال سعی میکردند چهرههایشان را آرام نشان دهند. میدانم در دلشان آتش زبانه میکشد.
بی توجه به هشدارهای بچهها، سینه خیز خودم را تا روی سیل بند میکشم. چند تیر، سوت کشان از بالای سرم میگذرد. لحظه ای همان طور میمانم. از یک فرصت استفاده میکنم و با احتیاط سرم را بلند میکنم. تانکها و نفر برهای دشمن تا کیپ و به ردیف پشت سیل بند ایستادهاند. هرگز چنین صحنه ای را تصور نمیکردم. با ورودشان همه را قتل عام خواهند کرد. آنها در اصل مردم دست بسته را میکشند. پیش نیروهایم بر میگردم. نگاهها براق و صداها گرفته و بغض آلود است. در جواب نگاههایشان، با حالتی از درد لبهایم را محکم به هم می فشارم. چه دارم که به آنها بگویم؟
به مقر بر میگردم. باید دوباره درخواست کمک کنم. خدا کند جواب سربالا ندهند. کاش اینها بودند و وضع را از نزدیک میدیدند. دوست دارم با تمام صدایم فریاد بکشم. بعد از تماسهای پی در پی، خبر میدهند سه فروند «اف-4» قصد بمباران عراقیها را دارند. با بیسیم بچهها را خبر میکنم و از آنها میخواهم که عقب نشینی کنند.
انتظار کشیدن بیهوده است. تمام وجودم را خشم پر کرده است. چشمانم از بس به آسمان خیره ماندهاند، به سیاهی میزنند. هیچ خبری از هواپیماهای جنگی نیست. انتظار یک اندوه واقعی است. از نیروهایم میخواهم با کمک مردم به احداث سنگر و کانال و ساختن کوکتل مولوتف اقدام کنند. دشمن به نزدیکی پلیس راه رسیده است. بی سیم زدهاند نزدیک کارخانه آسفالت، دو درجه دار و چند سرباز با دو تانکی که در اختیار دارند، مقابل 200 تانک دشمن مقاومت میکنند. باید با نیروهایم به کمک آنها برویم.
تانکهای عراقی در حاشیه کارون در حال پیشروی هستند. با کمک بچهها و درجه دارها به سوی آنها شلیک میکنیم. زمین باتلاقی است و تانکها در گل فرو میروند. خدمه تانکها پا به فرار میگذارند. یکی ار تانکها را به غنیمت میگیریم. پیروزی شیرینی است.
-....؟
سر نوشت عده ای چنین است که لقب فرماندهی را یدک بکشند، دیگران باید سرباز ملت باشند، بعضی فرمان بدهند و سایرین اطاعت کنند و منتظر فرمان بعدی باشند.
من هم فرمانده هستم و هم سرباز ملت. در این صورت است که احساس راحتی میکنم.
ساعتها است که با هفده نفر از نیروهایم، با تجهیزات اندک در انتظار دشمن، پشت نهر عرایض در مجاورت پل نو مستقر شدهایم. عراقیها قصد دارند با پیشروی نیروهای زرهیشان در محور جاده اهواز-خرمشهر، نیروهای پیادهشان را هماهنگ با آنها از روی پل نو عبور دهند و به طرف شهر سرازیر شوند. پشتیبانی جبهه ما صفر است. با این حال امیدوار هستیم، بتوانیم جلوی عبور سربازان دشمن را از روی پل بگیریم.
تاریکی شب عمیق و ساکت است. ماه پشت توده های بزرگ ابر شناور است. حس غریبی وجودم را فرا گرفته. حضور خدا را در اطراف خود و نیروهایم حس میکنم. این باعث کاهش اضطراب درونیام میشود. صدای خفه سه انفجار در دور دست به گوش میرسد. چیزی در درون پایین میریزد. هیچ فکر نمیکردم در این ساعت از نیمه شب شهر را بمباران کنند. همگی به آن طرف میایستیم. دودی غلیظ در آسمان پخش میشود. دوباره سکوت با تمام سنگینیاش روی شهر چادر میکشد. به ساعتم نگاه میکنم. 36 ساعت است که گرسنه و تشنه در انتظار نشستهایم. گرسنگی فشار میآورد. از خدا میخواهم حاصل ساعتها انتظار کشیدن، ساعتها کلنجار رفتنها، ساعتها سوختن، زحمت از بین نرود. چیزی به طلوع سپیده نمانده. بچهها حالا دیگر لحظهها را هم می شمارند. در میان رنگ خاکستری که همه جا را پوشانده است، تودههایی از سربازها به چشم میخورد. آهسته به پهلو میغلتم و همان طور میمانم. بچهها نیز سر جاهایشان به زمین میچسبند. صفی از سربازها به طور منحنی به طرف پل میدوند.
دسته دیگری از پشت درختها در جهت پل خمیده خود را به طرف دیگر میرسانند. چند دقیقهی طولانی بی برکت میمانند.
خوش خیال نباش، محمد. کی تا حالا با دست خالی توانسته جلوی دویست – سیصد نفر سرباز مسلح را بگیرد.
از لحظه ای که در انتظار سربازان دشمن نشسته ایم، این سوال را هزار بار از خودم کردهام. فقط به صدایی که در درونم فریاد میکشد گوش دادهام. صدای درونم کوبنده است.
اگر خدا بخواهد، میشود.
سر بلند میکنم و سربازها را زیر نظر میگیرم. وحشت زده هستند و مدام سر میچرخانند. انگار فهمیدهاند که ما در کمینشان هستیم. به تک تک نیروهایم نگاه میاندازم. همه منتظر اشاره من هستند.
نیم خیز میشوم و با دست دستور حمله میدهم. حرکت بچهها چنان برق آسا است که سربازها را سر جاهایشان میخکوب میکنند. گلوله است که به تن سربازان عراقی مینشیند. فریاد با صدای انفجار گلوله از هر طرف شنیده میشود. بیش از صد نفر از عراقیها را به هلاکت رساندهایم. بقیه پا به فرار میگذارند.
با روشن شدن آسمان و پایان عملیاتمان به طرف روستا سرازیر میشویم. باید چیزی برای خوردن پیدا کنیم. روستا چنان خلوت است که توی دل آدم را خالی میکند و در یکی از مغازهها چهار تاق باز است. داخل میشویم و چند جعبه بیسکویت و چند هندوانه بر میداریم. قبل از خارج شدن پول جنسها را روی پیشخوان ترازو میگذارم. [۷]
20 مهر 1359 خرمشهر
سر صبح، با ولی؛ هر کدام یکی یک جعبه مهمات روی کولمان، زیر بارش شدید توپ و خمپاره، تلو تلو خوران؛ همراه چند تا از بچه های خرمشهر، رفتیم طرف «بازار سیف». از سه طرف دارند شهر را میکوبند. معنی کلمه انفجار را آدم اینجا میفهمد. توی شهر، زمین و زمان دارد از هم میپاشد. با هر انفجار هم چند نفر زن و بچه بی گناه تکه تکه میشوند. از خرمی خرمشهر فقط اسمش مانده.
این بی دینها حتی حرمت خانه خدا را نگه نداشتهاند. صبح تا غروب، با آتش کورشان، دارند اطراف مسجد جامع را میکوبند. بی خود نبود که حضرت امام(ره) فرموده بودند مسجد سنگر است.
ما اینجا کارمان، رساندن مهمات به بچههایی است که توی کوچه پس کوچهها، لابه لای خانهها و بالای پشت بامهای شهر موضع گرفتهاند، تا به هر قیمتی که شده، پوزه عراقیها را به خاک بمالند. اما با ژ- سه و ام- یک که نمیشود از پس خمسه خمسه و تانک و خمپاره بر آمد، آن هم با این قحطی مهمات. شهریار هم دیروز رفت جزو دسته برادر «نعمت زاده».
نعمت زاده، بچه همین جاست؛ خیلی هم دل و جگر دار و نترس است. از روز اول حمله عراق تا حالا، مثل شیر با کفار بعثی جنگیده. آنهای دیگر هم همین طور. برادر دشتی، برادر مرادی، تکاورهای نیروی دریایی و داوطلبها و خیلیهای دیگر. [۷]
25 مهر 1359
صبح که با صدای انفجار توپ، آن هم درست بالای سرمان؛ که به دیوار یک مدرسه اصابت کرده، از خواب پریدیم. ولی برایم خوابی را که امشب دیده بود تعریف کرد. خواب دیده بود تمام کوچه های شهر را تا چشم کار میکرد، بچه های سر تا پا مسلح ما قرق کردهاند و عراقیها دارند مثل موش فرار میکنند. نمیدانم چرا؛ اما این خواب ولی، دلم را حسابی قرص کرد.
به هر حال، فعلا تنها امیدمان توی این شهر به خداست. مایه دلگرمی مان هم پیامهای اماممان است که از رادیو یک موجی که داریم، میشنویم. بعد از نماز ظهر، برادر جهان آرا، فرمانده سپاه خرمشهر آمد مسجد جامع؛ کمی هم برایمان حرف زد. از توکل به خدا گفت و توسل به درگاه ائمه (ع). تا چشم کار میکند؛ همین طور اجساد شهداست که در گوشه و کنار مسجد ردیف شده. بیشترشان هم با ترکش و خمپاره شهید شدهاند. چه میشد ما هم خمپاره توی دست و بالمان پیدا میشد؟ هر چه قدر مهماتمان کم میشود، به تعداد شهدایمان افزوده میشود.
خدایا! جز تو کسی نداریم؛ به فریادمان برس.
ام من یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء[۷]
28 مهر 1359
از روز اول ورودمان به شهر، شده بودیم مهمات بیار سنگرهای خیابانی؛ اما از سه روز پیش، کارمان عوض شده و رفته برای حمل مجروح؛ با نردبان و زیر آتش بی امان دشمن. برانکارد کم است و تلفات زیاد. مجروحان سرپایی را به هیچ وجه نمیتوانی راضی به ترک سنگر کنی. آنهایی هم که زخمهایشان عمیقتر است، بیشترشان حاضرند توی سنگرها جان بدهند ولی عقب نیایند. حق هم با آنهاست. نیرو کم است. طیاره های عراقی، صبح تا شب، شهر را بمباران میکنند. حالا دیگر من و ولی صدای هر کدامشان را خیلی خوب میشناسیم. فرق میگ با توپولف را هم. عراقیها آب شهر را قطع کردهاند. میگویند شاه لولهها را ترکانده اند. برق هم از وقتی ما آمدیم، در کار نبوده، نامردها بیشتر شبها حمله میکنند. روز، شهر را میکوبند و شب هم حمله میکنند، مثل شغالها.[۷]
30 مهر 1359
این خواهران امدادگر هم چه باغیرتند. به کار زخم بندی برو بچه های مجروح که میرسند هیچ، بعضی وقتها خودشان هم دست به تفنگ میبرند و دوشادوش برادرهای ما با بعثیها میجنگند.
ظهر، از برادر دشتی شنیدم که سه نفر از خواهر های امدادگر اسیر شدهاند. رفته بودند رسیدگی به چند مجروح اورژانسی در سنگرهای خط مقدم که خوردهاند به کمین عراقیها. بین آنها خواهر حکیمی هم بوده. او قبل از جنگ، معلم دبستان اینجا بود و همان روز اول جنگ؛ وقتی شهر را به توپ بستند، شوهر و سه بچهاش ماندند زیر آوار و شهید شدند؛ حالا خودش هم اسیر شده.
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا گریه نکنم. از همان دو سه روز اولی که اینجا آمدیم، درست مثل مادران از ولی و من مواظبت کرده بود. هیچ وقت خوشم نیامده مثل یک بچه با من رفتار کنند؛ خصوصا اینجاها، اما وقتی خانم حکیمی با من مثل بچهاش حرف میزد، خیلی به دلم مینشست. الان که دارم مینویسم ساعت 6 غروب است. ولی، پتو را کشیده روی سرش و رو به دیوار کرده، دارد گریه میکند. ولی، همیشه بی صدا گریه میکند؛ فقط از تکان شانههایش میشود فهمید چه حال و روزی دارد. باید با برادر دشتی حرف آخرم را بزنم. هر چه دست روی دست گذاشتیم، کافی ست. ژ- سه را عشق است.[۷]
نقش زنان در مقاومت 34 روزه خرمشهر
بعد از ظهر سی و یکم شهریور ماه 1359 آنگاه که سربازان عراقی، میله های مرزی شلمچه را با هدف اشغال 3 روزه خوزستان پشت سر گذاشتند، تصرف سهل و بی دردسر خرمشهر را به عنوان اولین گام در دستور
برنامه های خود داشتند. شرایط سیاسی حاکم بر منطقه و عدم انسجام نیروهای مسلح ایران، متأثر از انقلاب نوپای اسلامی، اشغال خرمشهر را برای آنان بسیار آسان جلوه میداد. برای همین، نیرویی به استعداد تنها یک گردان مأمور اشغال خرمشهر شد. اما خرمشهر با دستهای خالی و تنها با تکیه بر اراده های پولادین جمعی معدود، 34 روز مقاومت کرد و در پایان نه با یک گردان، بلکه با هجوم یک لشگر به اسارت درآمد. همین وقفه 34 روزه بود که فرماندهان عراقی را در ادامه گامهای بعدی دچار تردید نمود. این تردید آنگاه جدیتر شد که دریافتند تمام این کابوس 34 روزه را گروه معدودی زن و مرد رقم زده اند که قریب به اتفاق آنان غیر نظامی بوده و کمترین آشنایی با کاربرد سلاحهای سبک نیز نداشتهاند.
اینکه در آن 34 روز در خرمشهر چه گذشت و کوچه پس کوچه های شهر شاهد خلق چه صحنه هایی بود، متأسفانه آنگونه که باید منعکس نشده است. شاید هم درخشش تاریخی سوم خرداد و حماسه آزادسازی خرمشهر باعث شده است تا مقاومت اسطورهای این شهر در آغازین روزهای دفاع مقدس کمتر مورد توجه قرار گیرد. باز در این میان نقش مؤثر و شورانگیز زنان مسلمان در شکلگیری حماسه مقاومت بیشتر مورد غفلت واقع شده است. وقتی تاریخ مقاومت خرمشهر را ورق میزنیم و رفتار زنان مدافع را در آن میبینیم، بهت و حیرت تمام وجودمان را میگیرد. آری اینان زنان و دختران خرمشهرند. شهری که نظام شاهنشاهی سالها کوشید تا بافت مذهبی آن را از هم بپاشد. خرمشهر به بهانه بزرگترین بندر تجاری ایران، محل آمد و شد اتباع خارجی بود و همه تلاش رژیم این بود که فرهنگ بومی از منطقه رخت بربندد و تمدن بزرگ جایگزین آن گردد و در این بین زنان بیشتر از همه در معرض آسیب بودند.
اما اکنون بعد از 2 سال، خرمشهر نشان میدهد دختران و زنانی دارد که میتوانند خالق حماسههایی باشند که نه تنها زن مسلمان بلکه هر انسانی بر آن ببالد. زنانی که غالب آنها جوان و کمتر از 20 سال سن داشتند اما با تأسی به حضرت فاطمه (س) و زینب کبری (س) در صحنه ماندند تا مردان همچنان مرهون شجاعتهای آنان باقی بمانند. در این مقاله سعی داریم ضمن مرور تاریخ مقاومت زنان در دفاع 34 روزه خرمشهر، اسوههایی قابل پیروی را پیش چشم نسل حیرت زده امروز قرار دهیم تا بدانند چگونه میتوان با ظرفیتهای کنونی، به عالیترین مراتب انسانی دست یافت. چگونگی حضور با آنکه تحرکات نظامی عراق در مرز شلمچه از مدتی پیش از آغاز رسمی جنگ مشهود بود و این تحرکات در مواردی به درگیری محدود میان پاسگاههای مرزی دو کشور انجامیده بود، اما کمتر کسی انتظار هجوم گسترده ارتش عراق را به خرمشهر داشت. انفجار گلوله های توپ و خمپاره در کوچهها، خیابانها و میادین شهر در سی و یکم شهریور 1359 گرچه باعث رعب و وحشت ساکنین شهر شد اما بسیاری از مردم آن را یک درگیری موقت قلمداد کرده و گمان میبردند که طی مدت کوتاهی، شرایط عادی به منطقه باز میگردد. اما بعد از چند روز و تشدید قابل توجه درگیریها و اوج گرفتن میزان تلفات جانی، تلخی جنگ در کام همه نشست و مهاجرت آغاز شد.
بسیاری از مردم سراسیمه و با به جای گذاردن مال و اموال خود، با هر وسیله ممکن، خرمشهر را به مقصد شهرها و روستاهای اطراف ترک کردند. اما گروهی نیز ماندند تا مانع از سقوط شهر گردند. در اینجا تنها مردان نبودند که برای دفاع همه جانبه در برابر هجوم دشمن، صف آرایی کردند. بلکه حضور چشمگیر زنان و دختران نیز در صفوف مستحکم مدافعین، بسیار قابل توجه بود. متأسفانه به دلیل شرایط بحرانی و غیر قابل پیش بینی آن مقطع و نیز به دلیل عدم سازماندهی مشخص در برآورد و ارسال نیرو آمار دقیقی از تعداد زنان حاضر در صحنه نبرد در دست نیست. اما از میان روز نوشتها و همچنین لا به لای خاطرات به چاپ رسیده میتوان نام دهها زنی را یافت که در آن روزها خالق صحنه هایی بزرگ شدند.
مسأله حضور زنان در خطوط مقدم نبرد،یک مسئله مسبوق است. برای نمونه تاریخ جنگهای جهانی اول و دوم پر است از صحنه هایی که در آنها زنان، دوشادوش مردان در نبرد شرکت کرده و تلخی جراحت و اسارت را به جان خریده اند و بسیاری نیز جان خود را از دست داده اند. اما هر نگاه منصفانه ای تأیید میکند که شرکت جستن یک دختر یا زن مسلمان در رویارویی مستقیم با دشمنی که به هیچ پیمان انسانی و بین المللی پایبند نیست تا چه اندازه دشوار است و همین نکته او را از موارد مشابه خود در جنگهای دیگر متمایز میکند. این مسأله را با توجه به روزهای مقاومت خرمشهر بررسی میکنیم. مخالفت با حضور زنان اولین گروهی که با ماندن دختران در خرمشهر مخالفت میکردند، خانوادهها بودند. بسیاری از خانواده هایی که تصمیم به مهاجرت از شهر گرفته بودند مایل نبودند که زنی از آنها در شهر بماند. نوشین نجار یکی از این موارد را بیان میکند: دوستان و بستگان نزدیک در منزل ما جمع شدند تا برای خروج از شهر تصمیم بگیرند. من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم که همراه شما نمیآیم. چون من دختری بودم که از لحاظ اخلاقی و درسی زبانزد فامیل بودم. پدرم به خاطر نافرمانی سیلی محکمی به صورتم زد. بعد از این جریان از خانه خارج شدم. اما مخالفت با حضور زنان و دختران در خرمشهر تنها به خانوادهها محدود نمیگشت.
بلکه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند، ترس از اسارت، عمده دلیل آنان برای این مخالفت بود. زهرا حسینی در این رابطه خاطره جالبی دارد: روبروی مسجد جامع، مطب دکتر شیبانی بود که تبدیل شده بود به محل تجمع جمعی از خواهران، آنجا هم محل مداوای مجروحین بود، هم انبار مهمات و هم محل استراحت خواهران. بعضی از آقایان و از جمله شیخ شریف دکتر شیبانی را مجاب کرده بودند که مطب را از ما پس بگیرد و ما مجبور شویم از شهر برویم. ما هم جلوی مطب تحصن کردیم. شیخ شریف آمد. ما گفتیم بالاخره این شهر نظافت میخواهد، غذا میخواهد، کارهای پشتیبانی میخواهد. شما مگر چقدر نیرو دارید که این کارها را بکنید. او بعد از صحبت، قانع شد و اجازه داد ما بمانیم. محدودیتهای شرعی برای زنانی که پایبند اعتقادات دینی نیستند و اساساً دغدغه مذهبی ندارند، حضور در میدان امر ساده ای است. آنها با پیوستن به مردان، همچون آنان لباس میپوشند. همچون آنان استراحت میکنند و همراه آنان در شادیها حضور دارند و تحت تأثیر شرایط نبرد، آنچه برایشان رنگ میبازد، حفظ حریم جنسیت و زنانگی است. شواهد به خوبی نشان میدهد که در این گونه موارد، مفاسد اخلاقی چگونه محل بروز مییابد. اما زن خرمشهری، یک زن مسلمان است. با همه ویژگیهای خاص خود. گرچه اسلام مجوز جهاد در دفاع را برای زنان صادر نموده است. ولی نوع حضور آنان را نیز در میدان محدود کرده است. حفظ حجاب در هر شرایطی، رعایت کامل مسایل شرعی در مراوده با مردان، تفکیک محل استراحت و نظافت و... اکنون باید اعتراف کرد که حضور در چنین میدانی، بسیار دشوار است. زهرا حسینی میگوید: به ما خبر دادند که در منطقه پلیس راه، جنازه یکی از شهدا روی زمین مانده. من تصمیم گرفتم هرطور شده بروم و جنازه را به قبرستان منتقل کنم. از طرفی عوامل دشمن و ستون پنجم در شهر پراکنده بودند و ممکن بود به من صدمه برسانند. برای همین 3 سرباز را با خود بردم با هر زحمتی بود بالای سر شهید رسیدیم. چند روز از شهادتش میگذشت. ترکش، شکمش را پاره کرده بود و امعاء و احشایش به آسفالت چسبیده بود. به طوری که وقتی برش گرداندیم صدای جزجز بلند شد.
سربازان گفتند نمیشود او را عقب برد، چون رودههایش پخش شده بود. اما من اصرار کردم. گفتند باید چیزی باشد که جنازه را در آن بپیچیم و ببریم. هرچه گشتیم چیزی پیدا نکردیم و من ناچار چادرم را درآوردم، شهید را روی چادر گذاشتیم و به عقب منتقل کردیم. البته روسری داشتم. وقتی برگشتم رفتم و چادر مادرم را گرفتم و این تنها روزی بود که من برای چند ساعت بدون چادر بودم. محدودیتهای عرفی تحت تأثیر فضای فرهنگی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، برخی محدودیتها در خصوص زنان به کار گرفته میشد که شاید چندان هم ریشه مذهبی نداشت که این گونه موارد هم به نوبه خود کنش اجتماعی زنان را محدودتر میکرد. مریم امجدی در خاطراتش میگوید: دایی عزیزپس از ناامید شدن از بردن منبا ناراحتی رفت. برگشتم و نزدیک انبار مهمات ایستادم. محمود فرخی آمد و گفت این آقا کی بود. گفتم چطور؟ گفت برای چه باهاش روبوسی کردی؟ گفتم خب دایی ام بود ـ خب داییت باشه. درست نبود تو این محیط و تو این موقعیت شماها باهم روبوسی کنین. نوع سازماندهی هر چند تمامی زنان و دخترانی که برای دفاع از حیثیت ملی و دینی خود در خرمشهر ماندند کاملاً داوطلبانه و به دور از هرگونه اجباری اقدام به این کار کردند اما نوع سازماندهی و به کارگیری آنان در دو قالب قابل بررسی است. وقتی تاریخ مقاومت خرمشهر را مرور میکنیم، اسامی برخی تشکلها و گروهها که هر یک گوشه ای از بار سنگینی دفاع را بر دوش داشته اند به چشم میخورد و گروهی از مدافعین زن، در قالب همین گروهها مشغول مبارزه بوده اند: مکتب قرآن ـ این تشکیلات بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در خرمشهر تأسیس شد و جهتگیری فعالیت خود را آموزش و بسط ایدئولوژی اسلامی قرار داد. تشکیل کلاسهای عقیدتی و سیاسی و نیز برپایی اردوهای تفریحی از عمدهترین فعالیتهای این گروه بود. ساختمان مکتب در خیابان چهل متری قرار داشت و تعداد قابل توجهی از دختران و زنان تحت پوشش این تشکیلات فعالیت میکردند. با شروع جنگ، اعضا و وابستگان مکتب قرآن، ساختمان مکتب را محلی برای پشتیبانی رزمی از رزمندگان قرار دادند. گروه ابوذر ـ این گروه بعد از شروع جنگ و با جهتگیری مبارزه با متجاوزین توسط جمعی از جوانان آبادانی و خرمشهری پایه گذاری شد.
مقر اصلی گروه، در آبادان بود و فعالیت عمده آن، جذب و ارسال نیرو و مهمات به خطوط مقدم نبرد بود. با اینکه بیشتر اعضا و مرتبطین گروه، مردان بودند اما گروهی از زنان نیز در قالب فعالیتهای این گروه در نبردها شرکت میکردند. فداییان اسلام ـ این گروه نیز بعد از انقلاب و با هدف مبارزه با ضد انقلاب و متجاوزین بعثی شکل گرفت. عمده فعالیت این گروه در روزهای مقاومت، مبارزه در خطوط مقدم درگیری بود. تعدادی از زنان مدافع نیز تحت پوشش فداییان اسلام فعالیت میکردند. این گروه پس از سقوط خرمشهر. در شهر آبادان به طور گسترده تر به فعالیت خود ادامه داد. حزب جمهوری اسلامی ـ این حزب، با پیروزی انقلاب اسلامی اعلام موجودیت کرد و در بیشتر نقاط کشور تأسیس شعبه کرد. عمده فعالیت حزب، آموزش و نشر مسایل عقیدتی اسلام و نیز آشنا ساختن مخاطبین با مباحث سیاسی روز بود. ساختمان این حزب در خرمشهر در خیابان چهل متری واقع شده بود. واحد خواهران این حزب جمعی از خواهران مرتبط با خود را در ساختمان حزب سازماندهی کرده بود. حضور خودجوش ـ در میان زنان مدافع خرمشهر گروهی نیز بی آنکه سابقه فعالیت خاصی داشته باشند به جمع دیگران پیوستند که عمدتاً توسط بسیج خواهران سپاه خرمشهر سازماندهی به کار گرفته شدند. گروهی نیز به مراکز امداد مراجعه و به فعالیت پرداختند. زنان غیر بومی ـ در داستان مقاومت خرمشهر، با افراد غیر بومی بسیاری برخورد میکنیم که برای دفاع از هویت ملی و اسلامی خود از جای جای میهن خود را به خرمشهر رسانده و بی هیچ چشمداشتی آنچه در توان داشتند را در طبق اخلاص نهادند. در این میان نیز زنان جایگاه خود را به خوبی حفظ کردهاند. خانم فاطمه ناهیدی از آن جمله است. همچنین سهام طاقتی در خاطراتش به دو دختر اصفهانی اشاره دارد که خود را به خرمشهر رسانده و در دفاع شرکت کردهاند. طاقتی توضیح میدهد که یکی از این دو در حین نبرد به شدت مجروح میشود.
تنوع فعالیت از نکات جالب و تأمل برانگیز در خصوص نوع حضور زنان در ایام مقاومت این است که هیچ یک از آنها با شرط فعالیت مشخص و معینی در شهر نمانده است. تمامی زنانی که بعدها خاطرات خود را به نوعی ارائه داده اند بر این نکته تأکید داشته اند که ما ماندیم تا شاید بتوانیم باری را از دوش مدافعین برداریم. آری آنها در کمال اخلاص هر کاری کردند. نوع فعالیت زنان را در ایام مقاومت میتوان به چند دسته تقسیم کرد. فعالیت امدادی بسیاری از زنان، به دلیل نیاز مبرم، در بیمارستآنها و مراکز امداد به کار مداوا و پرستاری از مجروحین مشغول بودند. بیمارستآنهای طالقانی، مصدق، شرکت نفت، بیمارستآنهای خصوصی همچنین مراکز و پستهای امداد که در جای جای شهر بر پا میشد، محل فعالیت این زنان بود. برخی از آنان که سابقه آموزش یا کار امدادگری نداشتند توسط دوستان و آشنایان خود، یک آموزش فوری را پشت سر گذاشتند و بلافاصله مشغول به کار میشدند. در مواردی نیز این امدادگران همراه رزمندگان، به منطقه درگیری اعزام و در همانجا به مداوای مجروحین میپرداختند. زهره فرهادی یکی از این صحنهها را توصیف میکند: عراقیها در ورودی گمرک را به شدت زیر آتش داشتند. یک نفر کنار این در مجروح افتاده بود. به هر زحمتی بود پانسمانش کردم و آن برادر و خواهر وطنخواه که باهم بودیم مجروح را سوار جیپ کردند و به عقب بردند. من ماندم تنها. امکان داشت هر لحظه اسیر بشوم. چرا که 100 ـ 150 متر بیشتر با عراقیها فاصله نداشتم... از دور دیدم یک نفر با لباس سبز که مخصوص عراقیها بود نزدیک میشود. ... آمد نزدیک دیدم از بچه های خرمشهر است به من گفت نمیترسی؟ گفتم اگر میترسیدم اینجا نبودم. پانسمانش کردم و رفت. فعالیتهای خدماتی با توجه به کمبود شدید نیروی رزمنده، بی وجود زنان، امور خدماتی شهر به کلی تعطیل و شرایط بحرانیتر میشد و شیر زنان مدافع، بی هیچ ادعا و چشمداشتی خاضعانه تمامی کارهای معطل مانده را انجام داده و در این راه از هیچ تلاشی مضایقه نمیکردند. آشپزی، نظافت محیط، کفن و دفن شهدا، نگهبانی از قبرستان در برابر هجوم سگها از جمله این فعالیتهاست. زهرا حسینی میگوید: سرویس بهداشتی مسجد جامع، به دلیل ازدحام نیرو، چندان وضعیت مطلوبی نداشت. برای همین، هر روز برای تمیز کردن آن اقدام میکردیم. باور کنید اگر خانه خودمان بود این کارها را نمیکردیم. اما میدان، میدان دیگری بود. تا زانو توی کثافت میرفتیم. دستمان را فرو میبردیم و چاه را تمیز میکردیم. برایمان خیلی سخت بود. اما حفظ شرف و دین اجازه تردید به ما نمیداد. باید هر کاری که از دستمان برمیآمد میکردیم. پشتیبانی رزمی ساختن سنگر، ارسال مهمات به خط مقدم، نگهبانی از انبار مهمات و تخلیه ماشینهای حاوی تسلیحات از عمدهترین فعالیتهای رزمی زنان در ایام مقاومت است.
سهام طاقتی میگوید: یک روز مهدی آلبوغبیش آمده بود که به ما سر بزند. گفت اینجا خطرناکه. نباید شبها اینجا بخوابین. چون تو گوشه و کنارش مهمات انبار کردیم. برین بلوار رو به رو برای خودتان خندق و گودال بکنین و مستقر بشین. تا هم در امان باشین و هم مواظب باشین که منافقا برای بردن مهمات نیان. ما در آن زمان نمیدانستیم مهمات تا چه حدی خطرناک است. حتی روی صندوقهای فشنگ میخوابیدیم. آلبوغبیش میگفت روی صندوقها نخوابین. اگر یه تیر به شما یا به این صندوقهای فشنگ بخوره، همهتون میرین هوا. شرکت در رزم اما بدون شک حضور مستقیم زنان در رویارویی با دشمن متجاوز از شورانگیزترین قطعه های داستان مقاومت است. آنان خود را وقف دفاع از شهر کرده بودند. در هر زمان و هر مکان و برای هر خدمتی. از نظافت خیابان بگیر تا حضور در سنگرهای خون آلود خط. مریم امجدی یکی از دخترانی است که بارها و بارها در نبردهای نزدیک با مزدوران عراقی شرکت داشته است: من و زهره قبل از رسیدن به گمرک از ماشین پایین پریدیم. عراقیها تا گمرک رسیده بودند و ما برای دفاع رفته بودیم. میخواستیم تا آنجا که سلاح و مهمات داریم بجنگیم. مسافتی را زیگزاگ رفتیم. از بشکه کارتن و جعبه های چوبی خیلی بزرگ به عنوان سنگر استفاده میکردیم و برای هم خط آتش میبستیم. یعنی برای جلو رفتن بچهها و کم شدن حجم تیراندازی دشمن اسلحه را روی رگبار میگذاشتیم و از بالای سر بچههایی که دولا دولا جلو میرفتند به طرف دشمن تیراندازی میکردیم تا آنها راحتتر بتوانند تغییر موضع بدهند. سنگر به سنگر جلو رفتیم تا به جایی رسیدیم که ریل راه آهن بود... ریاض ثامری بدون هماهنگی جلو رفت یکی از بچهها به دنبالش رفت و بعد از چند دقیقه خبر آورد که ریاض تیر خورده و زمین افتاده است.... حضور روحیه بخش هر چند حضور زنان در آن 34 روز توانست در رفع و فتق امور دفاع، مؤثر و مفید باشد اما بی هیچ تردیدی، بزرگترین و حیاتیترین فایده حضور آنان را بایستی در ایجاد آرامش روانی و دلگرمی رزمندگان دانست. گرچه در روزهای آغازین مقاومت، مخالفتهایی با حضور زنان در شهر صورت میگرفت اما به مرور این دیدگاه تغییر کرد. به واقع همین عامل بوده است که مردان را به آنجا رساند که این حضور را غنیمت شمارند. زن مظهر سکونت و مودت است. در آن واویلای غربت که هر روزی که به پایان میرسید، امید به رسیدن نیروهای کمکی را نیز با خود به پایان میبرد. در آن هنگامهای که هر لحظه خبر شهادت عزیزی ردپای غم را بر چهرهها میدواند و در آن هیاهویی که سفیر مرگبار گلوله و خمپاره از هر کوچه و گذری به گوش میرسید، چهره های معصوم و آرام مادران، همسران و خواهران، غم را از چهرهها میزدودند، گامها را محکمتر میکرد و شوق به ایستادن را دو چندان مینمود.
از زبان زهرا حسینی بشنویم: به وضوح میدیدیم که حضور ما در آنجا خیلی مؤثر است. همین حضور، شهر را از حالت خشک نظامی بیرون میآورد. وقتی رزمندگان خسته از درگیری، برای استراحت به عقب میآمدند و خواهران با ظرف آب یا غذایی به سراغ آنها میرفتند، مشخص بود که چقدر روحیه میگرفتند. در واقع آنها وقتی میدیدند خواهران و مادران خودشان هنوز در شهر هستند، برای دفاع از خرمشهر، مصممتر میشدند. مشکلات خاص معروف است که میگویند جنگ، یک مسأله مردانه است و چندان نیز بیراه نگفتهاند. زنان به واسطه نوع خلقت و کنش فطری، دارای ظرافت روحی بالا و قدرت عاطفه فوق العاده هستند و واضح است که این منبع احساس، با جنگ و خونریزی چندان سازگاری ندارد. بنابراین بزرگترین مشکل زنان در خرمشهر، تحمل صحنههایی بود که به هیچ وجه با روح لطیف آنها سازگاری نداشت. مریم امجدی میگوید: کنار یکی از خانهها تنگ ماهی شکسته ای دیدم. نزدیکتر شدم. دو ماهی قرمز کوچک کنار خرده شیشهها مرده بودند یاد حوض 5 پر خانه خودمان افتادم. آقاجان به نگهداشتن ماهی خیلی علاقه داشت. چند ماهی قرمز توی حوض خودمان داشتیم. کف حوض اسفنج گذاشته بود تا اگر ماهیها تخم ریزی کردند. تخمها لای اسفنجها بماند تا ماهیها آنها را نخورند... چند روز بعد مارمولکی توی آب حوض افتاد و روز بعد وقتی لب حوض رفتیم، دیدیم همه ماهیهای سرخ و قشنگمان مسموم شده و مردهاند. نظافت و پاکیزگی از مسائلی است که با توجه به کمبود آب و امکانات در ایام مقاومت به عنوان معظلی برای زنان مطرح بود. زهرا حسینی میگوید: موها بلند بود. آب نبود. شپش هم شایع شده بود واقعاً سخت بود. خیلی از خانمها مجبور شدند موهایشان را کوتاه کنند. آنقدر جنازه جابجا کرده بودم که لباسهایم همیشه خونی بود. لازم بود مرتب لباسهایم را عوض کنم اما... و سهام طاقتی خاطره دیگری دارد: در خرمشهر آب قطع شده بود...
هفته ای یک بار، پنج ـ شش نفری به حمام میرفتیم. آن هم در آبادان. در راه هر ماشینی که گیرمان میآمد سوار میشدیم. گاهی وانت بود. گاهی ماشین حمل نوشابه که وسطش میله داشت. نوشابه که نداشت. ما وسط مینشستیم و میرفتیم ایستگاه 12. خانه آشنایی نداشتیم. میرفتیم و در خآنه ای را میزدیم و میگفتیم میتونیم از حمامتان استفاده کنیم. جنگ جنگ است آنها خوب میدانستند که اقامت ققنوس وار در میان آتش میتواند عواقب تلخی را به همراه داشته باشد. ماندند و تاوان شرف خود را تا به آخر پرداختند. شهادت را، جراحت را، اسارت را و بر بالین عزیزترین خویشان نشستن را با تمام وجود، استقبال کردند تا شاید دین خود را به اسلام و آزادگی ادا کرده باشند. شهادت تعدادی از زنان، در طول 34 روز مقاومت خرمشهر در اثر اصابت تیر و ترکش دشمن، به شهادت رسیدند. شهناز حاجی شاه و شهناز محمدی برای امدادرسانی به اهالی خآنه ای که مورد اصابت توپ قرار گرفته میشتابند که در فلکه گل فروشی در اثر انفجار خمپاره به شهادت میرسند. سیمین سلامی که برای کمک به مجروحین شتافته بود، در کنار ساختمان بیمارستان شرکت نفت توسط ترکش شهید میشود. سیمین تنها عضو خانواده بود که برای یاری رساندن به مدافعان در میدان مانده بود. جراحت تاریخ مقاومت خرمشهر شهادت میدهد که بسیاری از شیرزنان حاضر در میدان، با سخاوتمندی، رنج جراحت را تحمل کرده و با بدنی مجروح ناچار به ترک صحنه شدهاند. زهرا حسینی، زهره فرهادی، مژده امباشی و خانم دشتی از جمله آنانند. اسارت زنانی هم بودند که در اوج جانفشانی و ایثار، زینب وار به اسارت قوای متجاوز درآمدند.
فاطمه ناهیدی که به خرمشهر رفته بود تا درمانگاهی را برای کمک به مجروحین برپا کند با شنیدن خبر نیاز به امدادگر در شلمچه به همراه یکی از پزشکیاران و دو سرباز راهی آنجا میشود و قبل از ورود به شلمچه به اسارت نیروهای عراقی درمیآید. عصمت جان بزرگی نیز از جمله زنان پاکباخته ای است که درگیر و دار نبرد، اسیر متجاوزین میگردد. تحمل مصیبت تاریخ مقاومت 34 روزه خرمشهر مملو است از صحنه های حزن انگیز و در عین حال غرورآفرین وداع آخر مادران با فرزندان، زنان با شوهران و خواهران با برادران. مادر شهیده شهناز حاجی شاه با صلابتی زینب گونه، عزیز کرده اش را به دست خود به خاک میسپارد و در گوشش زمزمه میکند که ای شهناز از تو میخواهم برای امام(ره) دعا کنی. خدیجه عابدی هنگامی که خبر شهادت همسر پاکباخته اش مهدی آلبوغبیش را میشنود در برابر دیدگان اطرافیان از مویه و جزع خودداری میکند تا مبادا گرد یأسی بر چهره ای بنشیند و زهرا حسینی وقتی پیکر پاره پاره برادرش علی را مییابد بر بالینش مینشیند و با روح بلند او از دردهای دلش میگوید. نکته ای که به درک بهتر این حماسهها و دریافت واقعیتر این ارزشها کمک میکند، یادآوری این مسأله است که هیچ یک از این زنان علیرغم میل خود و در یک شرایط اضطراری در شهر نمانده اند. بلکه همه کسانی بوده اند که با انتخابی آگاهانه و حضوری داوطلبانه در شهر، پذیرای حوادث شده اند. اساساً خرمشهر تا آخرین روزهای مقاومت در محاصره کامل نبود. به عبارت دیگر هر یک از حاضران در شهر میتوانست با گذشتن از پل رودخانه کارون خود را از معرکه به در ببرد.
اما شیرزنان مقاومت هیچگاه حتی برای یک لحظه دچار تردید در ادامه راه نشدند. سهام طاقتی از روزهای آخر مقاومت میگوید: عراقیها شهر را محاصره کرده بودند و صدای انفجار از همه جا بلند بود. در همین وقت یکی از بچه های سپاهی آمد و گفت وسایلتون رو جمع کنین و سوار وانت بشین تا شما رو به کوت شیخ ببریم. ما لجبازی کردیم و گفتیم شهر را رها نمیکنیم. گفت شهر را رها نمیکنیم یعنی چه؟ عراقیها خیابان به خیابان جلو اومدن. الان تو خیابان پشت سری ما هستن... باز هم گفتیم ما نمیآییم. گفت اگر نیاین همین الان به هر کدامتون یک تیر خلاصی میزنم تا دست عراقیها نیفتین. سخن آخر اگر بپذیریم که زنها انسانساز هستند و اینکه اگر زنهای انسانساز از ملتها گرفته شوند، ملتها شکست خواهند خورد و منحط خواهند شد، بایستی هرچه سریعتر درباره وضعیت نگران کننده ای که گریبانگیر زنان و به خصوص دختران این جامعه شده است فکری کرد. البته فراهم نمودن امکانات و ایجاد تسهیلات در امر تحصیل، اشتغال و... از موارد مهمی است که در بهبود شرایط مؤثر است. اما بی تردید تحول اساسی در حوزه مسایل نرم افزاری صورت خواهد گرفت و آن چیزی نیست جز توجیه تئوریک و نظری زنان نسبت به پیشینه فرهنگی و یادآوری ارزشهای اسلامی یک زن مسلمان و صد البته ارائه الگوهای کارآمد که امید به حرکت و توانستن را در آنها زنده کند. میتوان گفت مباحث نظری مربوط به زن مسلمان و جایگاه او در جامعه اسلامی تا اندازه ای صورت گرفته. اما آنچه در انجام آن عاجز بوده ایم ارائه الگوهای مناسب و اسوه های دست یافتنی است. مباحث نظری بدون ارائه نمونه عملی هیچ گره ای را نخواهد گشود هر چند عمیق و خدشه ناپذیر باشد.
متأسفانه هنرمندان ما در این راستا از انجام این رسالت چندان موفق نبوده اند. بعد از 27 سال، زنی که بر پرده های سینما و قاب تلویزیون و صحنه تأتر ظاهر میشود موجودی است سردرگم و بی هویت. یا آنقدر بی دست و پاست که تنها در آشپزخانه معنا پیدا میکند و یا آنقدر در خیابان پرسه میزند که از انجام عادیترین وظایف خود در خانه عاجز است. یا آنقدر تابع است که جز اطاعت، سرلوحه ای ندارد، و یا آنقدر گستاخ و بی پرواست که مرد را عنصری مزاحم تلقی میکند. حتی در آثار جنگی حضور او یک حضور تزئینی است که تنها به کار شارژ عاطفی اثر میآید. سرزمینی که بیش از 5 هزار زن جانباز دارد. برای یافتن الگو به کدام بیراهه میرود. در این کشور دختران و زنان حماسه هایی آفریده اند که برخی مردان نیز ظرفیت حتی شنیدن آن را ندارند. زنان مقاومت 34 روزه میتوانند نمونه ای باشند برای دختر و زن مسلمان ایرانی. نمونه عصمت و حیا، نمونه صلابت و شجاعت، نمونه عطوفت و مهر، نمونه تلاش و کاریدی و نمونه شکفتن همه استعدادهایی که خداوند در یک زن به ودیعه سپرده است. از دامان این چنین زنی است که مرد به معراج میرود. [۸]
نبرد میلی متری با دشمن در خرمشهر
علیرضا ملکی: روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی بود و دشمن تا آن روز ده مرحله پیاپی به شهر خرمشهر حمله کرده بود. اما هر بار مقاومت نیروهای مردمی،سپاه و تکاوران نیروی دریایی و دانشجویان دانشکدهی افسری، نقشهی آنان را خنثی میساخت.
من در آن روزها به عنوان دانشجوی دانشکده افسری به همراه سایر همکارانم برای نبرد با دشمن متجاوز به خرمشهر آمده بودم. روزهایی سخت بود. روزی جهت کسب اطلاع از سلامتی خانواده به شهر آبادان رفتم تا با تلفن جویای احوال آنان باشم. هنگام بازگشت و در آستانهی ورودی شهر خرمشهر با عباسعلی شیخی یکی از همدوره هایم برخورد کردم که چهار قبضه اسلحهی کلت و کلاشینکف را به شانههایش آویخته بود. وقتی چگونگی ماجرا را جویا شدم پی بردم که او اسلحهها را با به هلاکت رساندن چند تن از نیروهای متجاوز دشمن به غنمیت گرفته است. به اتفاق او و چند رزمندهی دیگر به تعقیب نیروهای دشمن پرداختیم تا آن که به دهکده ای در حومهی شهر رسیدیم.
از جادهی غربی این دهکده، یک دستگاه ایفای حامل سربازان دشمن به سمت شرق در حال حرکت بود. دو نفر تیرانداز آر. پی.جی 7 که همراه ما بودند به سمت شرق دهکده رفتند و من مراقب بودم که توسط نیروهای بعثی محاصره نشویم. مدت زیادی منتظر ماندم. از دوستانم خبری نشد. ناگهان متوجه شدم، تعداد زیادی از نیروهای نظامی به سمت غرب دهکده در حرکتند. به تصور این که این نیروها، کماکان در تعقیب دشمن هستند، تصمیم گرفتم به آنها بپیوندم. به 50 متری آنها که رسیدم تازه متوجه شدم نیروهای دشمن هستند. پیش از آنکه فرصتی برای مقابله داشته باشم، در چنگال آنان گرفتار شدم. آنها اسلحه و تجهیزات مرا گرفتند و با ضرب و شتم به سمت نیروهای خودشان حرکت دادند. از این که قادر نبودم عکس العملی انجام دهم زجر میکشیدم.
خوشبختانه انتظارم به سر رسید و هنوز لحظاتی از این ماجرا نگذشته بود که از همه طرف تیراندازی به سمت ما شروع شد. آتش پر حجم و پی در پی گلوله های خودی، دشمن را ناتوان کرد، بی درنگ از فرصت استفاده کردم و روی زمین دراز کشیدم. نیروهای دشمن یکی پس از دیگری به هلاکت میرسیدند و من از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. سرانجام بقیهی افراد دشمن، خود را تسلیم کردند. این بار، سپاه دشمن بود که گرفتار شد. [۹]
جنایتها در خرمشهر 1
سروان سعدی فرهان الکرخی:
لحظهها و ساعتها در خرمشهر به سختی میگذشت. در واقع آنچه در روزنامهها و مجلات درباره خرمشهر نوشته شده، کافی نبود.
یک روز برای بازرسی مواضع تیپ 23 در خرمشهر، به آنجا رفتم. واحد مهندسی شبانه روز کار میکرد و ساختمانها را به منظور ایجاد یک دیوار دفاعی و ساختن مواضع، خراب میکرد. راننده بلدوزر شخصی به نام احمد رسول الفرطوسی مشغول کار بود. او مست بود، ترانه میخواند و میرقصید و میگفت: امروز قادسیه است. صدام قهرمان رهبر ماست!
او با بلدوزر خانهها و کارگاهها را تخریب میکرد و هیچ توجهی به مردم و وسایل آن نداشت. مردم جمع شده بودند و با چشمان خود میدیدند که چگونه بلدوزرها خانهها را خراب میکنند و هیچ کس هم نمیتواند با این اقدامات مخالفت کند. سربازان مردم را برای تقرب به رهبری مورد انواع شکنجهها و آزارها قرار میدادند. معیار واقعی محبت به رهبری، در این گونه اقدامات نمود مییافت.
احمد رسول الفرطوسی در آن روز گرم به کارهای عجیب و قریب خود ادامه میداد و هیچ توجهی به عکس العمل ها نداشت. یکبار وقتی من از او سوال کردم: چه میکنی؟ این خانهها مسکونی است. در جواب گفت: جناب سروان، فرمانده لشگر به من دستور داده است و من نمیتوانم دستور دیگری اجرا کنم.
گفتم: نادان! من مسئول این منطقه هستم.
گفت: جناب سروان اگر از ترس زندان نبود، جوابت را میدادم و با تو غیر مودبانه سخن میگفتم.نزد فرمانده لشگر رفتم و جزئیات را برایش بازگو کردم.
بلدوزر را خاموش و در گوشه ای آن را متوقف کرد و با یکی از خود روها عازم قرار گاه لشگر شد.نیم ساعت بعد مکالمه زیر با من انجام شد:
سروان سعدی.
بله، سرورم.
چرا با دستورات نظامی مخالفت میکنی؟
جناب فرمانده، او طوری رفتار میکند که گویی فرمانده همه است.
بله، او مختار است، بگذار هر طور میخواهد رفتار کند.
راننده بلدوزر در حالی که احساس قدرت و حمایت بیشتری میکرد باز گشت. او شعار میداد: ارتش صدام حسین بر دشمنان میتازد، در سرزمین ما خائنان جایی ندارند و به سراغ ساختمانها رفت. فریاد خانوادهها بلند بود، من از پنجره میدیدم که چگونه عده ای فرار میکنند.
در همین حال نگاهش به خانم زیبایی افتاد. نزدیک او شد و گفت: به خانه شما کاری ندارم اما به یک شرط!
آن خانم گفت: من یک دختر مسلمانم و هنوز ازدواج نکرده ام. راننده در جواب گفت: مهم نیست من خودم با تو ازدواج خواهم کرد.
آن رذل با احساس قدرتی که میکرد مصمم بود به خواسته های نفسانی ناپاک خود برسد، اما خداوند چنین نمیخواست و ناگهان معلوم نشد چگونه و چه کسی از پشت با کارد ضربه ای بر او وارد کرد و او را کشت و آن زن معصوم بعد از این اقدام توانست با پاکدامنی خود را از آن ورطه نجات دهد و به دفتر من آورده شود.
وقتی او را به نزد من آوردند به من گفت: او میخواست دامن مرا آلوده کند. آخر مگر شما مسلمان نیستید؟ به او گفتم: حزب این گونه اقدامات را محکوم میکند و تو آزاد خواهی شد. که خودم هم باور نمیکردم.
در همان روز خانم جوان دیگری را که الهام نام داشت به قرار گاه لشگر آوردند. فرمانده لشگر سر تیپ صلاح العلی او را دید. دستور داد او را به حضورش ببرند. از او پرسید اینجا چه میکنی؟خانم گفت:میخواستند به من تجاوز کنند اما من مقاومت کردم به همین خاطر؛ مرا به اینجا آوردهاند.
فرمانده با صدای بلند خندید، در آن هنگام کاملا مست بود. به سوی آن خانم آمد و گفت: شما چه زیبا هستید! او قصد تعدی به این خانم را داشت، اما به فرمانده اطلاع دادند که نزدیکان این خانم پشت در قرار گاه جمع شدهاند. فرمانده گفت: لعنت بر آنها! و آن خانم را رها کرد. آن خانم سراسیمه از قرار گاه خارج شد و خود را به دامن پدرش انداخت و گفت: پدر آنها میخواستند به ناموس تو تجاوز کنند. چشمان پدر از حدقه بیرون آمد و با صدای بلند به فرمانده ناسزا گفت. در این هنگام افراد محافظ او را دستگیر کردند و دست بسته تحویل استخبارات لشگر دادند. اما خانم الهام به خانهاش برگشت، در حالی که مغرورانه خاطر جمع شده بود که مقاومتش در قبال دشمنان موفقیت آمیز بوده است. واقعیت امر هم این گونه بود؛ مبارزه و مقاومت او، دشمنانش را تحت تاثیر قرار داد و آنها را وادار کرد که از وی دست بکشند.
در تاریخ 1/ 10/ 1980 و طی حضور ما در خرمشهر از جانب فرماندهی محرمانه به ما ابلاغ شد! هر یک از اهالی خرمشهر که مورد سوء ظن هستند دستگیر و اعدام شوند. بالطبع تعدادی از خانوادهها در خرمشهر نسبت به رهبری ما به دروغ اظهار وفاداری میکردند و برخی از آنها اعمالشان با آنچه در دل و قلبشان میگذشت، متفاوت بود. یک روز شخصی به نام ابراهیم سلمان الاسدی را آوردند. او عرب بود و علیه نیروهای ما اعلامیه پخش میکرد و بر روی دیوارها شعار مینوشت.
سرهنگ دوم عزیز ثامر العلی مدیر استخبارات سپاه سوم با ضرب و شتم از این مرد بازجویی کرد. او آب دهان به صورت این مرد انداخت و با چوب به وی حمله کرد و گفت: چرا واقعیت را نمیگویی؟ چرا اعتراف نمیکنی؟
ابراهیم السعدی در جواب گفت: جناب سرهنگ من شعاری ننوشتم، اینها همهاش دروغ است.
سرهنگ مجددا با لگد و چوب به وی حمله ور شد و گفت: احمق به ما درغ میگویی، دو تن از همشهریهایت به نام علی و خزعلی نسبت به کارهای خود اعتراف کردهاند آنها میگویند، تو به نفع خمینی و انقلاب ایران تبلیغ میکنی، آیا این حرفها حقیقت ندارد؟
ابراهیم الاسدی در جواب گفت: اگر من درباره انقلاب حرفی زده باشم این بدان معناست که شعارها را من نوشتهام؟ علاقه من به انقلاب گویای این نیست که من شعارها را نوشته باشم و آنها به من تهمت زدهاند.
سرهنگ گفت: میخواهی در باره فلسفه عشق و علاقه به انقلاب به ما درس بدهی؟
الاسدی پاسخ داد: پناه بر خدا! جناب سرهنگ اما من هم در این کشور یک شهروند هستم مانند سایر شهروندان در کشورهای دیگر؛ شما رئیس جمهورتان را دوست دارید، ما هم رهبر و رئیس جمهورمان را دوست داریم.
سرهنگ در جواب گفت: خفه شو بزدل، خفه شو احمق، تو خوزستانی هستی و عرب و حضرت رئیس جمهور رهبر، صدام حسین رئیس و رهبر شما و رهبر ماست. ما اینجا به خاطر آزاد ساختن شما آمدهایم. به خاطر هدایت شما به سوی آزادی و کمال انسانی، آیا سالهای متمادی که بنده و برده شاه بودید برایتان کافی نیست. آیا آن همه ظلم و محرومیت برای شما بس نبود که حالا همچنان میخواهید تحت سلطه این انقلاب خوار و ذلیل باقی بمانید؟ ما خواستار استقلال شما هستیم ما خواهان عزت و سربلندی شماییم.
ابراهیم الاسدی گفت: جناب سرهنگ، آیا در اینجا فقط یک شهروند زندگی میکند، آیا مردم این شهر برای شما نامه فرستادند و شما را دعوت کردند که بیایید؟
سرهنگ جواب داد: بله، نامههایی به ما نوشته شد، هر چند که ما نیازی به نوشتن نامه نداشتیم تا اقدام کنیم. اهداف ما، اهدافی انسانی و جهانی است. ما آمدهایم تا شما را آزاد کنیم. ما قصد مان اشغالگری نیست.
سرهنگ عزیز ثامر مرتب عبارتهای غیر مودبانه ای بر زبان میآورد که به هیچ وجه درشان یک گفتگو و مکالمه نبود. و به همین خاطر، من آنها را حذف کردم.
سر انجام ابراهیم الاسدی، همراه با تعدادی دیگر که علیه نیروهای ما شعار نویسی کرده بودند، اعدام شد. او یک انسان نمونه انقلابی بود. در آخرین لحظات عمر نیز شعار داد: زنده باد انقلاب و امام خمینی(ره).
سرهنگ عزیز ثامر با اعدام این شخص خود را از تنگنایی که حتی فرماندهی و رهبری هم گرفتارش شده بودند نجات داد؛ زیرا این رزمنده انقلابی دلایل محکم و قانع کننده ای را مطرح میکرد. در حالی که گفت و گوی آنها را دنبال میکردند، تا جایی که بین سربازان شایع شد که رهبری ما را بدجوری گرفتار کرده است.
هنگامی که رهبری احساس کرد که اهالی خرمشهر در میان ما ایجاد خطر میکنند، دستورات محرمانه ای به فرمانده لشگرها و تیپها صادر کرد و اعلام کرد از طریق ترور های محرمانه این گونه افراد را از میان بردارند. از این رو هر شب سرهنگ دوم ستاد عزیز العلی با تعدادی سرباز برای دستگیری هر فرد خرمشهری مشکوک عازم میشد. آنگاه این شخص یا اشخاصی دیگر به دور از چشم اهالی برای نجات از این وضعیت به سوی واحدهای ایرانی فرار کردند یا به داخل ایران باز گشتند.
به خاطر دارم در یکی از شبها که سرهنگ عزیز العلی مست بود، به او گفته شد: جناب سرهنگ آیا امشب هم برای شکار میرویم؟
جواب داد: امشب دنبال شکار ویژه ای هستم.
منظور او از شکار مخصوص تجاوز به ناموس مردم در خرمشهر بود. او گفت: درست است که من امشب در پی ترور کسی نیستم، اما از شما میخواهم که کارتان را درباره اسامی باقی مانده دنبال کنید. شیوه کار آنها به این ترتیب بود که ابتدا از طرف خبر چینها فهرستی از اسامی افراد مشکوک تهیه میشد، سپس شبانه به سراغشان میرفتند و بدون اطلاع خانوادههایشان دستگیرشان میکردند.
در این زمینه تعدادی از شهروندان خرمشهری همکاری داشتند و در قبال خلاص شدن از افراد مشکوک مبالغ هنگفتی به آنها داده میشد. اما هنگامی که همه افراد مشکوک تصفیه شدند، نوبت به ترور کسانی رسید که با ما همکاری میکردند.
در شب هفتم مارس 1981 زنگ تلفن دفترم به صدا در آمد، سرهنگ خلیل شوقی در آن طرف خط بود، درباره مسائل مختلفی صحبت کردیم. بیشتر صحبتها درباره خرمشهر و حوادثی بود که در این شهر اتفاق افتاده بود.
او از من پرسید: ابا سرمد! آیا چیزی هم برای منزل برداشته ای؟
گفتم: در واقع چیزی به دست نیاوردم، اما خیلی علاقه دارم.
گفت: بازی در نیار.
گفتم: شوخی نمیکنم، حقیقت را میگویم.
گفت: من همین دیروز یک کامیون پر از تلویزیون و یخچال و دستگاه های تهویه برای منزل فرستادم.
گفتم: به نظر میرسد بخت و اقبال این مرتبه به شما روی آورده است.
با خنده گفت: شانس به همه رو کرده، اما ظاهرا شما روی خوشی به آن نشان ندادهاید.
گفتم: باید امتحان کنم، شما یک کامیون برای ما بفرست تا آخر سر نتیجه آن را ببینم.
فردا صبح سرباز وظیفه یوشع ذالنون که فردی مسیحی بود، آمد و گفت: جناب سروان یک کامیون پر از اثاث آمده است. ناگهان از جا پریدم و بدون اینکه لباسهای نظامیام را بر تن کنم. خارج شدم و به راننده گفتم:: بیا اینجا! اینجا را نگاه کن، محل مناسبی است حرکت کن.کامیون به سوی انبار مانند که برای مخفی شدن در نظر گرفته شده بود حرکت کرد و سربازان کالاهایی از آن پایین آوردند. یکی از آنها فریاد زد: جناب سروان اگر قصد فروش آنها را داری من اولین خریدارم.
گفتم: نه خیر، آنها را به بغداد میبرم و در آنجا میفروشم.
زندگی نظامی ما در داخل خرمشهر آلوده به انواع ناپاکیها و پلیدیها شده بود. همه ما در مسیر جریانی حرکت کردیم که از بالا هدایت میشد. این رهبری بود که به ما اجازه غارت شهر را داده بود. این رهبری بود که دستور داد شالوده خرمشهر را نابود کنیم.
کامیون ایفا به سوی شهر بغداد حرکت کرد. ایستگاه های بازرسی و کنترل در طول راه به ظاهر مخالفت میکردند، اما من میگفتم که: جناب فرمانده لشگر این اجازه را به من داده است. یکی از مسئولان منزل به من گفت: جناب سروان این کار نوعی شوخی است، هر چه دوست دارید ببرید، شهر مال خودتان است و این کالاها به مردم عراق تعلق دارد.
با لبخند به او گفتم: حالا شدی یک هموطن مخلص!
کامیون به سوی بغداد حرکت کرد. من در شهر النشوه از کامیون پیاده شدم و با اتومبیل سواری خود عازم شدم. به راننده گفتم: در میدان پرواز بغداد منتظرت هستم.
گفت: چشم جناب سروان.
به میدان پرواز بغداد رسیدم در آنجا منتظر کامیون شدم. چند بار داخل کافه ای شدم و شراب نوشیدم! اما کامیون نیامد. سر انجام به خانه ای در خیابان اندلس رفتم در آنجا شب هنگام زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی تلفن را برداشتم. سرباز راننده بود. گفت: جناب سروان من در بیمارستان العماره بستری هستم.
از جا پریدم! خدایا برای چه؟ چه شده است؟!
با گریه گفت: جناب سروان هواپیماهای ایرانی یک ستون عراقی را که از شمال به سمت جنوب در حرکت بود، بمباران کردند. جناب سروان تمام وسایل با کامیون سوختند.
گفتم: برای چه احمق، بی شعور، چرا به جای وسایل خودت نسوختی. من وسایل را میخواهم، فهمیدی، من وسایل را میخواهم.
این سرباز که عارف البصری نام داشت و از اهالی الحانیه بصره بود، از بیمارستان فرار کرد، چون به شدت زخمی شده بود، دکتر اجازه ترک بیمارستان را به او نداده بود.
نامبرده برای اینکه سرهنگ خلیل شوقی و مرا راضی کند دوباره برای سرقت کالا به خرمشهر بازگشته و در آنجا مستقیما نزد سرهنگ خلیل رفته بود. این مرتبه آنچه را سربازان دزدیده بودند گرفته و یک کامیون پر از وسایل و کالا های با ارزش برای من فرستادند و به خودم تحویل دادند که ببرم.
در منطقه النشوه و در ایستگاه بازرسی و کنترل، مسئول ایستگاه خواستار بازرسی از کالاها و ارزش آنها شد و سوالاتی را مطرح کرد. در همین هنگام فرمانده لشگر که با تعدادی از محافظانش از آنجا رد میشدند به مسئول بازرسی گفت: به این کامیون اجازه بدهید برود. با صدای بلند گفتم: جناب فرمانده خیلی ممنونم، جناب سرهنگ عزیز العلی شخصا به من اجازه خارج کردن این وسایل را دادهاند.
او گفت: پسرم! اشکالی ندارد. هر چه میل دارید بردارید. راز پیروزی ما در این است که روحیه شما همچنان بالا باقی بماند. دشمن را تا آنجا که ممکن است باید تحقیر و غارت کرد.
این سخنان فرمانده لشگر و دیدگاه او بود. سربازان و زیر دستان هم که به آنها این گونه چراغ سبز نشان داده میشد، دست به هر کاری میزدند.
هنگامی که همان سرباز راننده قبلی به منطقه القرنه رسید، تلفنی با من تماس گرفت و گفت: جناب سروان کامیون پر از انواع وسایل است، امیدوارم مرا به خاطر مرحله گذشته ببخشید.
گفتم: تو را میبخشم به شرط این که امشب خودت را به بغداد برسانی.
گفت: ان شا الله جناب سروان، سعی میکنم امشب خودم را به بغداد برسانم و کالاها را در میدان علوی الحله بفروشم. با خود میگفتم با مبلغ زیادی که از راه فروش این وسایل به دست میآورم یک دستگاه خانه زیبا در مرکز بغداد میخرم. سعادت بزرگی بود، من در ذهنم یک خانه زیبا را در منطقه کرخ بغداد تصور میکردم که فتح و غارت خرمشهر عادت اصلی خرید آن شده بود. با خود میگفتم: شانس به من هم روی آورد؛ خانه جدید، ماشین نو، خانم جدید، دیگر از خرمشهر چه میخواهی؟
اما مثل اینکه یکی به من گفت: مصیبتهای عده ای مغلوب ممکن است برای عده ای دیگر فایده داشته باشد. اما ما باید مراحل بعدی را هم مد نظر میداشتیم. ایرانیها شهرشان را مطالبه میکنند و به زودی مواضع ما را به آتش خواهند کشید و از روی جنازه های ما خواهند گذشت. در این باره به خود جواب دادم: از ما خواستهاند که خوش باشیم. نباید به فکر دوران سخت بود و نا امید شد. رهبر ما دشمنانش را با سلاحهای سری، شیمیایی و میکروبی و موشکهای زمین به زمین که تا تهران هم برد دارند، نابود خواهد کرد. سه ماه از خرید خانه ای که من آن را با فروش اموال مسروقه از خرمشهر صاحب شده بودم گذشته بود که یک حادثه بزرگ مرا به خود آورد. خانهام دچار یک آتش سوزی بزرگ شد و تمام وسایل زندگی و همسر و فرزندانم در آن سوختند.
وقتی به منزل آمدم تنها مشتی خاکستر دیدم. تمام وسایل شخصیام سوخته و باد آنها را با خود برده بود. یکی از خانمها گفت: پسرم! بقای عمر خودت باشد. همسر و فرزندانت به محض اینکه به بیمارستان انتقال یافتند از دنیا رفتند. ما خیلی تلاش کردیم اما از سر نوشت نمیتوان فرار کرد.
پس از ده روز به خرمشهر برگشتم. به دوستانم گفتم: ما در وهم و خیال باطل به سر میبریم، برادران! برای من این یقین حاصل شده است که هر کس میخواهد خودش و خانوادهاش سالم بماند باید وسایلی را که از خرمشهر به غارت برده، برگرداند و گرنه دست تقدیر به شدت از او انتقام خواهد گرفت. یکی از آنها در جواب گفت: این حرفها اوهام است. همه در غارت خرمشهر دست داشتهاند. من خودم به افراد ناشناسی بر خورد کردهام که میگفتند این وسایل پیشرفته برای مقامات بالاست. گفتم: این غیر ممکن است، آنها به این وسایل احتیاجی ندارند. اگر چیزی بخواهند با هواپیما از خارج برایشان میآورند. گفت: آنها میگویند این وسایل، یادگاری پیروزی است، به همین خاطر، افرادی را اعزام کردند تا وسایلی را برای آنها ببرد. این گونه صحبتها وقت ما را تا پاسی از شب گرفت. خرمشهر در آن روزها به خاطر زخمهای خونینی که بر پیکر داشت، ناله میزد و سربازان ما آن را به بازیچه گرفته بودند و چون سگهای وحشی و گرسنه یله و رها شده بودند و خوش میگذراندند. هیچ قانونی برای ممانعت از سرقت در این شهر وجود نداشت، بلکه هر فرد نظامی در هر درجه و مقامی برای تقرب بیشتر به رهبری و اظهار نهایت وفاداری به او دست به سرقت و غارت میزد.
یک روز به فرمانده تیپ گفتم: جناب فرمانده آیا شما واقعا معتقدید که تاریخ فعالیتهای ما را ثبت خواهد کرد؟ با ناراحتی جواب داد: اگر تاریخ چنین فداکاریها و قهرمانیهایی را ثبت نکند، پس چه خواهد نوشت! اگر تاریخ این قهرمانیها و این گونه مردانی را که با تفنگهایشان مجد و عظمت آفریدند به خاطر نسپارد، لعنت بر او! این موقعیتها را باید با کلماتی از نور در تاریخ نوشت! خرمشهر باز پس گرفته شد. تاریخ این زمان و مردانی را که در باز پس گیری آن سهیم بودهاند به خاطر خواهد سپرد.
فرمانده لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد: درست است که اشتباهاتی رخ داده است، هر جنگی اشتباهاتی دارد، ولی باید گفت: خرمشهر بعد از این تاریخ دیگر یک شهر ایرانی نیست، این شهر از امروز یک شهر عراقی است و تاریخ مسیر خود را اصلاح کرد. نقشه جغرافیایی نیز تغییر کرد. اما ما خرمشهر را غارت کردیم این مهم نیست، زیرا مسلمانان هم در زمان پیامبر هنگام فتوحات غنائم میگرفتند و آن را میان خودشان تقسیم میکردند. امروز ما در لحظات فتح اسلامی به سر میبریم. امروز ما پیامهای اسلامی مان را به این سرزمینها منتقل خواهیم کرد و حضرت رئیس جمهور رهبر پیامهایی به مردم منطقه خواهد فرستاد. خرمشهر آغاز راه است، شهرها و مردم دیگری نیز در مقابل ما سر تعظیم فرود خواهند آورد. این مهم نیست که ما در راه آزادی و دموکراسی خونهایی تقدیم کردهایم، قدر و ارزش ما و تاریخ در این است.
جناب فرمانده تیپ در حالی که این سخنان را به زبان میآورد که بنا به گفته خودش نه تنها هیچ شک و تردیدی نسبت به آنها نداشت، بلکه به این گفتهها یقین کامل داشت. حتی برای این گفته های خود از سخنان فرماندهان لشگرها و تیپها شاهد میآورد.
او گفت: شنیدم فرمانده لشگر دوم گفته است. اگر ایرانیهای طالب خرمشهر با تمام ارتشهای دنیا هم جمع بشوند قادر به این کار نخواهند بود. خرمشهر یک شهر عربی است و به پیکره عربی بازگشته است. سر لشگر سعدی النعیمی فرمانده محور جنوب نیز در یک جلسه محرمانه در خرمشهر گفته است: آنها میخواهند خرمشهر را از ما بگیرند. ما دنیا را به آتش خواهیم کشید. دریایی از خون به راه میاندازیم و آنها را در این دریا غرق خواهیم کرد. ما باید از شرافت عربی در خرمشهر دفاع کنیم، هر انسانی که خونش را برای خرمشهر تقدیم نکند، نه شرف دارد، نه غیرت و نه ناموس. آمادگی هلی دفاعی ما در محمره افق روشنی را در مقابل ما پدید میسازد. ما این شهر را به بزرگترین زراد خانه خاورمیانه از نظر سلاح و مهمات، غذا و دیگر وسایل تبدیل کردهایم. از محاصره و از مرگ در صورتی که ما حمله کردیم و یا آنها حمله کردند – نترسید! امروز روز مبارزه بزرگ تاریخ است و مبارزه بزرگ تاریخ است. مبارزه ای که در سایه آن سرنوشت امت عربی رقم خواهد خورد.
ما به اینجا آمدهایم تا بر امپراتوری توسعه طلبانه فارسی مهر پایان بزنیم و بر ویرانه های آن امپراتوری عربی را احیا کنیم. امروز روز عربیت است، روز نسل عربی، روز رقم خوردن آینده عربی. در محاسبات ما سود و زیان جایی ندارد. مهم این است که ایرانیها را از این منطقه فراری دادهایم و تاریخ باید موضع خود را درباره این قضیه مشخص کند. ما خدا را به خاطر این پیروزی سپاس میگوییم. محمره همچنان به عنوان شهری که سمبل عزت عرب است،باقی خواهد ماند.
به خاطر دارم که در اواخر حضور ما در خرمشهر، دستورات بسیار قاطع و شدید بود و نسبت به اعدام هر شخص مشکوک تصریح داشت. یک روز دستگاه های اطلاعاتی ما پی به وجود شبکه ای از اهالی بردند که با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همکاری میکردند. این شبکه شامل 24 نفر بود که نه نفر آنها زن و پنج نفر دیگر افراد سالخورده بودند. بعد از گذشت یک هفته تحقیق و بازرسی همراه با انواع شکنجهها همه از دنیا رفتند.
ازیکی از افراد مربوط به این قضیه سوال کردم: ماجرای آنها به کجا کشید؟
با خونسردی جواب داد: زیر شکنجه از دنیا رفتند، اما به هیچ وجه چیزی اعتراف نکردند. سر لشگر فاضل به راک مدیر سازمان امنیت گفت: مردن برای شما بهتر است از زندگی در فضایی که سرشار از آزادی و دمکراسی است!
هنگامی که در خرمشهر حضور داشتیم دستوراتی به ما رسید مبنی بر اینکه باید چنین کسانی را مسموم کرد. هدف، خلاص شدن از افراد حاضر در خرمشهر و همچنین گسترش جو رعب و وحشت در میان آنها بود. از سوی دیگر فرماندهی در میان سربازان و اهالی این خبر را شایع کرد که ایرانیها قصد دارند آبها را مسموم کنند.
روز بعد گروهی به راه افتادند و در کمال خونسردی نسبت به ریختن سم در آبها و حوضچههایی که احشام و حیوانات از آن آب میخوردند، اقدام کردند.
اما ظاهرا یک نفر عراقی به نام ستوان وظیفه عدنان صابر البصری با اهالی تماس میگیرد و آنها را در جریان حیله و فریب فرماندهی قرار میدهد. آنها از نوشیدن آب امتناع میکنند. اما نمیتوانند مانع حیوانات و احشام بشوند. ستوان مذکور نیز به ایران پناهنده شد و بدین ترتیب، سحر ساحر به خودش بازگشت و اهالی علاقه بیشتری به انقلابمان پیدا کردند. [۱۰]
جنایتها در خرمشهر 2
چرا خرمشهر؟
سرهنگ دوم ستاد ثامر احمد الفلوجی:
تاریکی وحشتناک، تصمیمات خطر ناک و آینده ای نامعلوم!
موضوعات مهمی در اندیشه افسرانی که چون ملخهای گرسنه به سوی اتاق جنگ در قرار گاه سپاه سوم هجوم آورده بودند، خطور میکرد.
در آن شب سر لشگر ستاد اسماعیل تایه النعیمی (ابوشهید) درباره آینده و آنچه در دل رهبری میگذشت، سخن میگفت. او چنین آغاز کرد:
برادران عزیز! امروز در ایران انقلابی واقع شده است، این انقلاب به کشور ما سرایت کرده، شما میدانید که 70 در صد از جمعیت عراق را شیعیان تشکیل میدهند و آنها بدون شک و به شکل واقعی به این انقلاب علاقمند هستند. بر اساس اطلاعاتی که سازمانهای اطلاعاتی ما به دست آوردهاند شیعیان به طور محرمانه به
رادیو های ایران گوش فرا میدهند و تشکلهای سیاسی وجود دارد که با ایران روابط مستحکمی دارند ...
در این هنگلام سر تیپ اسعد شیتنه سخن او را قطع کرد و پرسید: بنا بر این چه باید گردد؟
اسماعیل النعیمی در پاسخ گفت: این همان مساله ای است که ما میخواهیم به آن دست بیابیم. ما چه باید بکنیم؟ در واقع در جلسه محرمانه ای که در تاریخ 5/7/ 1980 در ساختمان وزارت دفاع تشکیل شد حضرت رئیس جمهور فرمودند: باید شر فارسها را از خود دور کنیم، لازم است آنها را از مرزها دور سازیم و گر نه نیروهای آنها به میدان «سعد و ام البرون» در بصره خواهند رسید. در ادامه صلاح العلی فرمانده لشگر سوم اظهار داشت: سرورم ما با یک اشاره حزب و انقلاب آنها را تا اطراف تهران دنبال خواهیم کرد. آنگاه النعیمی سخنان خود را چنین تکمیل کرد: آفرین بر شما!
بارک اله بر شما شیران!... رهبری تصمیم گرفته خرمشهر را اشغال کند، زیرا ممکن است این شهر، در آینده پایگاه و نقطه حرکت نیروهای ایران به سوی خاک ما باشد. بنا بر این، باید خاک ایران و خصوصا خرمشهر را به این عنوان که عربی است اشغال کنیم.
عبد الجواد ذنون رئیس سازمان اطلاعات ارتش استخبارات در ادامه اظهار داشت: تعداد زیادی از ساکنین این شهر عرب هستند؛ بنا بر این، ما باید در پی شیوههایی باشیم تا این عربها با ما نظر موافق پیدا کنند. اسماعیل تایه النعیمی پرسید: به نظر شما چه شیوههایی وجود دارد؟
عبد الجواد ذنون در پاسخ گفت: نسبت به قومیت عربی تاکید میکنیم و به اختلافات قومی و طایفه ای دامن میزنیم و با طرح این شعار که ما برای آزاد سازی آمدهایم نه برای کشور گشایی؛ آتش این گونه مسائل را شعله ور میسازیم. به این معنا که ارتش ما برای ایجاد یک ایالت عربی جدید برای شما که همان خوزستان میباشد، آمده است. بالطبع عربها در این زمینه از ما حمایت خواهند کرد.
در همان زمان عدنان خیر اله وزیر دفاع با هواپیما به قرار گاه سپاه سوم آمد. هدف اطلاع از نتایج این جلسه و اعلام نظر در باره آن بود. هنگامی که اسماعیل تایه النعیمی نتایج َآن نشست و نظراتی را که در آن طرح شد، برای وزیر دفاع تشریح کرد، عدنان خیر اله گفت: حقیقت این است که رهبری منتظر موافقت یا مخالفت شما یا اشغال خرمشهر نیست، تصمیم این امر گرفته شده و ما از آن فارغ شدهایم و این تصمیم را چهار روز دیگر به اجرا در خواهد آمد اما ما نیازمند به بررسی کیفیت و نحوه تصرف این شهر هستیم.
یعنی باید بدانیم که محورهای مهم تصرف کدامند. اراضی ایران سست و نرم است، در حالی که ما احتیاج به خودرو های مکانیزه داریم. از شما میخواهیم صحنه عملیات سوق الجیشی را بررسی کنید و همچنین به این پرسش پاسخ دهید که اهداف سوق الجیشی از نظر شما در داخل ایران کدامند و آیا خرمشهر برای ارتش ما یک هدف سوق الجیشی هست یا نه و ما باید چگونه آن را به تصرف در آوریم؟ من از این جلسه میخواهم فقط به مسائل نظامی بپردازد. اما از نظر سیاسی، برادران ما در وزارت دفاع میگویند: عربهای خوزستان شاخههایی از حزب بعث را تشکیل دادهاند و تعدادی از جوانان آنها به عضویت در تشکلهای این حزب در آمدهاند. تلگرافهایی که از خوزستان به ما میرسد از ما میخواهند که برای نجات دادن آنها حرکت کنیم. در واقع اینها همه شعارهای ملی ما است، ما دوست نداریم هیچ فردی تحت ولایت خمینی به سر برد. ما در روز روشن سر آنها را از تن جدا خواهیم کرد و شما با چشمانتان خواهید دید. از دیدگاه ما هیچ فرد ایرانی طرفدار واقعی ما نیست همه آنها دشمن هستند. آنها میخواهند نظام حکومتی ما را سر نگون کنند. برادران! ما دارای ارتش بزرگی هستیم، با زراد خانه ای عظیم. ما نظر مساعد غرب به ویژه آمریکا را درباره ضرورت اقدام و سر نگون کردن نظام خمینی جلب کردهایم.
اگر دست روی دست بگذاریم حکومت ما باید همیشه در حالت انتظار و احتضار به سر برد. چه بسا در کشور ما انقلاب خمینی جدیدی رخ دهد که او را به عنوان رهبر خود انتخاب کند.
از دیدگاه من برانگیختن اختلافات قومی و طایفه ای بهترین شیوه است که ما در سایه آن بتوانیم حرکت کنیم. این سلاحی است که با آن میتوانیم با ایرانیها بجنگیم و آنها را تکه پاره کنیم. قبایل خوزستانی را غرق کردن در دریایی از اختلافات قومی و طایفه ای و در گیریهای جانبی، خواسته حضرت رئیس جمهور رهبر و هر انسانی است که حزب بعث در جان و روحش نفوذ کرده است. وزیر دفاع به سخنان خود ادامه میداد و همه به دقت گوش فرا میدادند. هیچ کس یا نظر مخالفی با دیدهگاههای او وجود نداشت. بعضیها شدیدا تحت تاثیر سخنان وزیر دفاع قرار گرفته بودند.حتی یکی از آنها آنچنان مات و مبهوت به وزیر دفاع خیره شده بود که باعث شک و تردید وی شد و پرسید: آیا چیز خاصی است عمیر صلاح؟
نامبرده در جواب گفت: خیر سرورم! مساله ای وجود ندارد. ما دشمانان را زیر پا لگد خواهیم کرد تا پند و عبرتی جاودان برای نسلهای آینده باشد. وزیر دفاع اضافه کرد: بله، درس و عبرتی که نسلهای آینده آن را به خاطر بسپارند. اجداد عرب ما زیر بار ذلت و خواری نرفتند و با همه ابعاد آن مقابله کردند. امروز مردم عراق حامل همه ارزشهای اخلاقی و رسالت عربی هستند و در برابر هر گونه مبارزه و فشار متجاوزین ایستادگی خواهند کرد.
فرمانده نیروهای قادسیه، سر لشگر النعیمی در ادامه این گونه سخن گفت: طی گذشت زمان لحظات ویژه ای وجود دارد. آنچه برای ما اهمیت دارد این است که همچنان سر بلند باقی بمانیم. ما از رهبری استدعا داریم دستور آزاد سازی اراضی غصب شده مان در تنب بزرگ و کوچک و ابوموسی و خرمشهر و شط العرب اروندرود را صادر کنند. جناب وزیر! وقت آن فرا رسیده که سرزمینهایمان و سرزمین عربی را از سلطه فارسها آزاد کنیم. به ما اجازه بدهید تا از آنها انتقام بگیریم. تقاضا دارم به اطلاع حضرت رئیس جمهور برسانید که افسران و سربازانش کاملا آمادگی دارند تا وظایف و ماموریت های محوله را انجام دهند.
در این حین در زده شد و یکی از افسران محافظ وزیر با درجه سرگردی به نام سلمان عبد الله تکریتی وارد شد و به اطلاع وزیر دفاع رساند که یک نفر عربستانی از اهالی خرمشهر هم اینک به قرار گاه آمده. این شخص میگوید احمد خیر اله الخفاجی نام دارد. او با لباس عربی – دشداشه و عقال – بر تن دارد.
وزیر دفاع گفت: برادران! به نام شما و به نام ملت عراق به شیخ الخفاجی خوش آمد میگوییم و امیدواریم که زندگانی خوشی در میان برادران عراقیاش داشته باشد و با گزارشهای روزانه رهبری را در جریان اوضاع امنیتی و سیاسی منطقه خوزستان قرار دهد.منطقه ای عربی که اراده کردهاند آن را بر پیکره عربی باز گردانند.
شیخ الخفاجی سخنانی به این شرح گفت: من حامل سلامهای گرم مردم خفاجیه (سوسنگرد)، اهواز، آبادان و و خرمشهر به شما هستم و آنها میگویند به سوی ما بیایید، ما در انتظار شما هستیم. ما موفق شدهایم دهها جوان را در تشکیلات حزب بعث منطقه سازماندهی کنیم. با مدارس عراقی در منطقه مذکور هماهنگی به عمل آمده و مبالغ زیادی برای چاپ و انتشار اعلامیههایی در مخالفت با انقلاب اسلامی به دست ما رسیده است. ما اعلامیههایی که به اختلافات قومی و طایفه ای دامن میزند، پخش کردهایم. ضمنا افراد ما به افراد انقلابی و سپاه پاسداران حمله کرده و اقدام به قتل و غارت آنها کردهاند.
شیخ مهمان صحبت میکرد و وزیر دفاع در حالی که نشانه های رضایت و خرسندی از چهرهاش پیدا بود، سرش را با لا و پایین میبرد.
وزیر سخنان شیخ را قطع کرد و گفت: به عملیات قتل و غارت اشاره کردید. آیا برای ادامه این کارها به منابع مالی نیاز دارید؟
شیخ الخفاجی جواب داد: بله، برادرانمان در آنجا از حضرت رئیس جمهور درخواست مبالغ زیادی دارند تا عملیات را گسترش دهند و مناطق بیشتری از خوزستان را تحت پوشش عملیات قرار دهند. در خوزستان قیامی بر پا شده و اگر میخواهید این انقلاب که مخالفت با انقلاب اسلامی است سریعتر به ثمر برسد، به مقدار بیشتری پول احتیاج دارد.
وزیر دفاع گفت: صحیح است.آقای عبد الجواد ذنون چکی به مبلغ ده میلیون دینار عراقی برای پیشبرد طرحهای معارضین در جنوب – منطقه خوزستان – مینویسد. در رابطه با اسلحه نیز ما به زودی شما را مسلح به انواع سلاحها خواهیم کرد.
در میان سخنان وزیر دفاع و شیخ الخفاجی افکار و اندیشه های من در جای دیگری سیر میکرد و طی آن احساس اطمینان بیشتری میکردم.
بعضی از افسران بر روی عامل داخلی در ایجاد قیام تکیه میکردند، به ویژه که شیخ الخفاجی در اظهار سخنان کذب بسیار مبالغه کرد. البته این دروغگویی و حقه بازی گامهای اولیه ای بود برای کسب مبالغ هنگفت و دوشیدن خزانه عراق.
در این جلسه که در قرار گاه سپاه سوم در ساعت هفت بعد از ظهر 8/7/ 1980 منعقد شده بود، تصمیمات عدیده ای گرفته شد که مهمترین آنها چنین بود:
یک – ضرورت تصرف مرزهای ایران.
دو – باز پس گیری مناطق غصب شده.
سه – حمایت از عربها در ایجاد یک انقلاب داخلی که خواستار استقلاب و خود مختاری باشد. به یکی از دوستان بسیار صمیمیام، سرهنگ ستاد صبار الامی گفتم:
آیا به نظر شما ما در عملیات اشغال موفق خواهیم شد؟
چواب داد: بله.
گفتم: چطور؟ در حالی که ایران بزرگترین ارتش خاور میانه را دارد.
گفت: سرهنگ ثامر! به نقشه نظامی ایران نگاه کن، این نقشه به سوال های تو پاسخ میدهد: دوست من! ارتش ایران از هم پاشیده شده، انقلاب کارهای آن را از بین برده است و بعضی از افراد آن فرار را بر قرار ترجیح دادهاند. از سوی دیگر نیروهای وفادار به انقلاب تعداد اندکی هستند که به خاطر بازگشت رهبرشان در حالت خلسه به سر میبرند. آنها گمان نمیکنند که عراق به آنها حمله کند. بلکه معتقدند که ارتش عراق دست به دست آنها خواهد داد، زیرا بنا به آنچه ارتش عراق شعار آن را میدهد، از جمله مبارزه با اسرائیل و امپریالیزم امریکا، مشترکاتی میان آنها وجود دارد. علائم و نشانه های آشکاری وجود داشت که با سرعت به واقعیت پیوست. علائم جنگ و مصداق بارز آن را در وسایل ارتباط جمعی کاملا آشکار گردید. سرودهای مردمی، شعار و آواز خوانندگان و افراد مبتذل همه میگفتند: تبریک به رهبر، به قادسیه جدید. اما هیچ کس نمیدانست که پایان این ماجرا کجاست، جز اینکه ارتش وارد خرمشهر شود.
سرهنگ دوم ستاد ثامرا احمد الفلوجی:
من فرمانده گروهان سوم تانک لشگر سوم بودم. در واقع لشگر سوم یکی از لشگرهای طلایی ارتش عراق به حساب میآمد. من از فرمانده لشگر سوال کردم: آیا عملیات آغاز شده است؟
گفتم: بله، رهبری خواستار باز پس گیری همه سرزمینهای غصب شده است.
پرسیدم: آیا اهداف دیگری هم وجود دارد؟ گفت: بله، ارتش ما ماموریت آزاد سازی دارد و برای ایجاد یک کودتای نظامی در تهران تلاش میکند. حداقل ما تلاش میکنیم تا ایران را به چندین دولت کوچک در جنوب، شمال و مرکز تقسیم کنیم و نسبت به جدا شدن منطقه خوزستان بیشتر علاقمند هستیم.
تانکهای ما اول صبح به حرکت در آمدند. سربازان نسبت به آنچه در اطرافشان میگذشت مات و مبهوت بودند. آنها این حوادث و عکس العمل ها را قبول نداشتند. اما واقعیت این است که سربازان ما مهره های شطرنجی هستن که سر انگشتان افسران آنها را به حرکت در میآورد و برای آنها فقط شکم و شهوت مطرح است.
تانکهای ما کم کم از مرزهای بین المللی گذشتند. روستاهای بی پناه اهداف استراتژیکی تانکها و توپخانه های ما شده بود. همه مردم در حالی که ترس و وحشت تمام وجودشان را فرا گرفته بود فرار میکردند و فریاد میزدند، عراقیها ... عراقیها ...
فرمانده لشگر دستور داد افراد غیر نظامی را با تانک هدف قرار دهند. ما ادعای بندگی و عبودیت میکنیم اما در پشت سر خود شمشیر های زهر آلودی برای ضربه زدن به مردم بی گناه مخفی کردهایم. به راننده گفتم: همین جا توقف کن، تیر اندازی نکن.
پس از لحظه ای بی سیم چی آمد و گفتم جناب سرهنگ، جناب فرمانده لشگر میگویند چرا دستور توقف دادید؟ دچار وحشت شدم جوابی نداشتم که بگویم و فقط گفتم: مجددا تیر اندازی را آغاز میکنیم.
روستا به دیار اشباح تبدیل شد. ستونهایی از دود به هوا بلند شده بود، صدای انفجار از هر طرف به گوش میرسید. فریاد و ناله از هر طرف بلند بود، جنازه افراد ناشناخته در گوشه و کنار پراکنده شده بود. در این حال از میان دود و آتش مردی با ابهت به ما نزدیک شد و با صدای بلند گفت: ای ستمگران ای بزدلان! چه میخواهید؟
به خاطر دارم که سر گرد اسماعیل مخلص الدیلیمی فرمانده گردان اول لشگر سوم شدیدا تحت تاثیر ارزشهای حزبی بود و از طرفداران سر سخت آن به حساب میآمد. نامبرده با تانک به سوی آن پیرمرد بزرگوار رفت. پیرمرد خواست از این وضعیت نجات پیدا کند. و با قدرت هر چه تمام شروع به دویدن کرد، اما نتوانست و بر روی زمین افتاد و شروع به غلتیدن کرد. صدای فریاد او صفیر گلولهها را شکافت. در این هنگام تانک پیکر شریف او را بلعید و آن پیر مرد آزاده به مشتی گوشت و خون چسبیده به زمین تبدیل شد.
افسران نسبت به ادامه عملیات و محدوده آن غافلگیر نشدند، زیرا بیشتر آنان درسهای قبلی را درباره عملیات زمینی که شامل مناطق خرمشهر، شلمچه و آبادان میشد فرا گرفته بودند. ماکت این مناطق در دانشکدهها، موسسات و مدارس نظامی و مراکز عالی فرماندهی وجود داشت. بالاتر از این مساله، فرماندهی ما بسیاری از تجهیزات را برای این عملیات بسیج کرده بود و حتی از نظر ایجاد فضای سیاسی و فرهنگی نیز اقداماتی انجام داده بود.
همه افراد غیر نظامی صدمه دیده بودند، اما مسائل مادی موجب شده بود که همه این مصیبتها نادیده گرفته شود و فرد عراقی به جای اینکه به انگیزه های جنگ و دلایل آن فکر کند فقط در فکر دریافت ماشین و خانه بود.
بالطبع سیاست حمله گرانه صدام تا اینجا برای او موفقیت آمیز بود. او این سیاست را تا مدتی نسبت به مردم شریف در داخل عراق اعمال کرده بود. اما کشو های همجوار نیز با همه توان در کنار ما قرار گرفتند. نگرانی و دغدغه نسبت به قومیت عربی تا حدودی در شتافتن روسای آن کشورها به سوی صدام و عراق سهیم بود.
به محض ورود تانکهای ما به روستای حمید یافتن افراد مقاومت، مهمترین مساله برای ما شد. افراد مزبور هر روز فهرستی از اسامی این گونه افراد را به ما میدادند و آنها دستگیر و دست بسته تحویل اداره اطلاعات نظامی میشدند.
از سوی دیگر، افسران و سربازان ما آنچنان دست به قتل و غارت و رعب میزدند که در تاریخ نظیر ندارد.
به خاطر دارم که ستوانیار ترکی احمد همراه با پنج سرباز در مقابل خانه ای ایستاد و با لگد به در خانه کوبید و با زور وارد خانه شد و فریاد زد: دستها بالا!
زن جوانی گفت: برای چه؟ چه میخواهید؟
ستوانیار گفت: طلا میخواهیم. آن زن از دادن طلاهایش خودداری کرد. اما یکی از سربازان با قنداق تفنگ ضربه ای به سر آن زن زد و او را نقش زمین کرد. آنگاه همه افراد خانواده به بهانه اینکه با ارتش به مقابله برخاستهاند دستگیر شدند.
بالاخره پس از مدتی شروع به تحکیم مواضع مان در خرمشهر کردیم. ما برای ورود به خرمشهر با موارد زیادی از حالتهای تمرد و مقاومت مواجه شدیم تا جایی که فقط با گذشتن از دریای خون توانستیم وارد این شهر شویم. این شهر از شدت جراحتهای وارده بر آن شدیدا ناله میکرد. در نامه های محرمانه نظامی آمده بود که باید خرمشهر آزاد شود. شهری که عراقیها بر روی آن حساب خاصی باز کرده و نسبت به آن شرط بسته بودند.
از دوستم سرهنگ ستاد قیس العامری پرسیدم: این شهر چه اهمیتی برای ما عراقیها دارد؟
گفت: خرمشهر در نقشه سیاسی نظامی ایران شهر مهمی است و در صورتی که ما این شهر را در تصرف خودمان نگه داریم، نظام فعلی ایران به زودی سقوط خواهد کرد.
گفتم: جناب سرهنگ خرمشهر شهر کوچکی است و بر روی نقشه سیاسی نظامی شهر های بزرگتری وجود دارد.
گفت: درست است، این شهر کوچک است، اما ما ایرانیها را تحت فشار قرار خواهیم داد و این شهر را در تصرف خود نگه میداریم تا طرفداران خمینی تسلیم ما شوند.
در منطق رهبری عراق این مفهوم واضح و آشکار است که باید دشمن را وادار به پیمودن راه صدام کرد. رهبری ما میخواست که ایرانیها از اهداف انقلابشان دست بردارند، زیرا به خسش اعظم مردم ما شیعه مذهب هستند و در طول تاریخ این مساله معروف است که شیعیان اهل قیام و انقلابند و پیروی از رهبر دینی – مرجع تقلید را امری واجب میدانند. از این رو رهبری و در راس آن صدام حسین، خمینی را به عنوان مانع بزرگی در مقابل طرحهایی میدید که خواستار تغییر مفاهیم و ارزشهای اسلامی و تبدیل آنها به مفاهیم و ارزشهای بعثی بود.
از سوی دیگر رهبری عراق متوجه نشانههایی میشد که بیانگر تاثیر گذاری آشکار شیعیان عراقی از انقلاب اسلامی ایران بود. آنها با انقلاب هم فکری میکردند و آن را از خود میدانستند و انتظار داشتند حکومتی اسلامی در سرزمین آنها ایجاد شود.
همه این عوامل در ورای تصمیم به جنگ، جنگی که به همراه خود، انواع مصیبتها، درد و رنجها و ظلم و ستمها را داشت، قرار گرفت. نیروهای ما در خرمشهر جنایتهایی از نوع دیگری مرتکب شدند و به طور منظم شهر را ویران کردند. ساختمانهای بلند با مواد منفجره ویران میشد. حتی خیابانها، مراکز و وسایل ارتباطی را نیز ویران کردند. به خاطر دارم. او ماموریت تخریب را به عهده داشت.
به او گفتم: اینجا چه میکنی؟
جواب داد: جناب سرهنگ جناب فرمانده لشگر دستور تخریب همه ساختمانهای واقع در این خطه را صادر کردهاند.
فرماندهی در نظر داشت یک حصار دفاعی در جبهه مقابل با مواضع ایرانیها ایجاد کند و بدین ترتیب، کلیه ساختمانها را تخریب کرد و از مصالح آنها برای ساختن این دیواره دفاعی استفاده کرد.
یکی دیگر از جنایتهای دیگری که رخ داد شستشوی مغزی مردم بود. بر اساس نامه های محرمانه ای که به واحد های ما در خرمشهر ابلاغ گردید، باید مردم را در این شهر با اصول و مبانی حزب بعث عرب اشتراکی آشنا میکردیم. ما برای وادار کردن مردم به پذیرش اصول و ارزشهای حزبی مان از وسایل زور بهره میبردیم.
به خاطر دارم پیرمردی از اهالی خرمشهر از من پرسید: شما که میگویید اصول و مبانی ما همان اصول انسانی است، پس چرا فرزندان ما را شکنجه میدهید و در منطقه ما هرزگی میکنید؟
جواب روشنی برای این پرسش وجود نداشت. این پیرمرد به خاطر همین مشاجرات و بحثها جان باخت. او توسط افراد دژبان لشگر دستگیر و اعدام شد.
سروان سعدی فرهان الکرخی:
نیروهای ما وارد خرمشهر شدند. دستورات صادره خیلی واضح و روشن نبود. مهمترین هم و غم افسران و سربازان ما پیشروی به سوی خرمشهر بود. وسایل تبلیغاتی و شعارهای دروغین، عواطف و احساساتی را بر انگیخته بود. یکی از سربازان به من گفت: جناب سروان وقتی وارد خرمشهر شدیم چه کنیم؟
گفتم: هر کاری میخواهید انجام دهید، فرماندهی به شما اجازه داده هر کاری به نظرتان مناسب آمد، انجام دهید.
گفت: جناب سروان من عاشق طلا و جنس مخالفم.
این سرباز به کمک دیگر سربازان، دست به سرقت و دزدی میزد. همچنین او یک شب به من گفت: که به چندین زن تجاوز کرده است. [۱۱]
منابع
- ↑ ۱٫۰ ۱٫۱ سند شماره 024705 مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ: استانداری خوزستان،. 1359/8/7
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ سند شماره 001412 مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ: گزارش شهربانی آبادان،. 1359/8/5
- ↑ روزنامه انقلاب اسلامی، 8 / 5 / 1359
- ↑ روزنامه انقلاب اسلامی، 7 / 8 / 1359
- ↑ سند شماره 048618 مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ، مرکز فرماندهی سپاه،. 1359/8/5
- ↑ وبگاه جامع دفاع مقدس - ساجد
- ↑ ۷٫۰ ۷٫۱ ۷٫۲ ۷٫۳ ۷٫۴ وبگاه جامع دفاع مقدس - ساجد
- ↑ وبگاه جامع دفاع مقدس - ساجد
- ↑ وبگاه جامع دفاع مقدس - ساجد
- ↑ وبگاه جامع دفاع مقدس - ساجد
- ↑ وبگاه جامع دفاع مقدس - ساجد