شهیده شهناز حاجی شاه
زندگینامه
شهیده شهناز حاجی شاه متولد سال 1339 در اثر رشادتهایی که در نبرد 40 روزه خونین شهر به انجام رسانید، در تاریخ 8/7/59 بوسیله انفجار گلوله توپ دشمنان بعثی به درجه رفیع شهادت رسید.
- روایت
روایتی از شهید در کتاب راز یاسهای کبود
صبح بود. نسیم گرمی می وزید و هوا آغشته از مویه های مادران و خواهران بود. گلوله های توپ امان نمی داد و مرتب زمین را شخم می زد.
- کجا را؟
- جنت آباد خونین شهر
مادر، دختر و خواهر کوچک بالای سر تابوت چوبی ایستاده بودند. از دیروز ظهر تا امروز، تابوت در پناه قالبهای یخ چه سنگین شده بود. کدامشان توان دارد تابوت را تا کنار قبری که خاکهایش با دست کناری رفته بود، بیاورد؟ کاش گلوله های توپ را مهلت می داد تا دم آخر، مادر و دختر از هم وداع کنند، حلالیت بطلبند. کاش محرمی خویشی، قومی بود تا جنازه را در قبر می گذاشت. چه تشییع جنازه غریبی. این سه نفر و این جنازه، کجا توان حرکت دادن تابوت را دارند؟ مادری که از درون اشک می ریزد، خواهری که دستهای 9 ساله اش را دائم به گوش می گیرد تا صدای انفجارها کمتر شود. دختر جوانی که کدلش در مسجد جامع است، در حسینیه اصفهانیهاست.
آنجا به کمک او نیاز هست باید به موقع مهمات را به بچه های خط برساند. باید وانت وسایل پزشکی را سریع ببرد بیمارستان، بیمارستان که هر گوشه اش پر است از چهره های سوخته و خون آلود، دست و پاهای قطع شده... باید می رفت و شهدای کوی طالقانی، بی سیم، کوت شیخ را شناسایی کند، باید می رفت پیش زنانی که فقط می توانستند شهدا را بشویند و کفن کنند، باید می رفت و در مقابل اشک ریختن و آه کشیدن و قبر کندن آنها می گفت: «اینها کودکان، زنان، مردان و همشهری های ما هستند، این پیکرهای غرق به خون.... افتاده به خاک، خاک خرمشهر... جایشان همین جاست. اشک برای مظلومیت حسین بریزید. آه برای تنهایی زینب (س) بکشید شهدایتان را با دستهای خودتان به خاک خرمشهر بسپارید.»
او باید می رفت آنجا، که می رفت اما مادر تنها می ماند و مادر گفته بود: من بی مادر شده ام، نه بی دختر! پس، به جای برادرها که در خط بودند، به جای پدر که در دزفول بود او ماند تا مادر تنها نباشد. دختر همیشه کنار مادر می ماند. مادر گفت: باید غسلش بدهم. دختر جواب داد: آب برای خوردن هم نداریم مادر. مادر گفت: پس... بدون آب...آه که لباس سپاه کفنش می شود!
دختر دستپاچه گفت: مادر، در قبر که می گذاری، باید دعا بخوانی. او گفت: الهم صل علی محمد و آل محمد. دختر جلو رفت و گفت: مادر بگذار من بیایم، دعای ... یادم نمی آید. سوره ... خدایا این خواهر من است درون قبر؟ خدایا، الهم صل علی محمد و آل محمد.
آن دو سر قبر خم شده اند، گریه می کنند؟ دعا می خوانند؟ بهم دلداری می دهند؟ دختر کوچکتر جیغ می کشد و گریه می کند همان وقت گلوله توپی، چند متر آن طرف تر روی قبری که تازه یکی را در آن گذاشته بودند، می افتد و پوتینی با پای قطع شده ای، با خاک به هوا می رود و کنار او به زمین می افتد. دختر کوچکتر می گوید: تو رو خدا بیا برویم مادر.
خواهر بغضش را فرو می خورد: برویم از اینجا برویم، برویم حسینیه اصفهانیها. مادر که از درون گریه می کند، به دستهایش که با آن دختر را درون خاک گذاشته خیره می شود و زیر لب می گوید: بگذار سفارشی به شهناز بکنم. جلو رفت و گفت: یک چیز از تو می خواهم، دلم می خواد دلم می خواد برای امام دعا کنی و....
آنها می روند حتی سنگی نیست که بر مزار او نشانه ای بگذارند. دلها اما کنار قبر جا می ماند. این خود نشانه است!
حسینیه اصفهانیها شلوغ است و مجروحی روی زمین ناله می کند، آب می خواهد. مادر می گوید به این جوون آب بدین. کسی می گوید: مجروحی که خونریزی دارد نباید آب بخورد.
مادر اشکش را پاک می کند و می گوید: آخر هوا خیلی گرم است، تشنه شان می شود، اینها عزیزان مادرشان هستند. کسی می گوید آب نیست، آن گوشه بچه هایی هستند که از تانکر گازوئیلی، که آب آورده بود، خورده اند و مسموم شده اند، همه تب دارند، هذیان می گویند. بلاهایی که بر سرمان می آید فقط از دست دشمن نیست، آنها هم که به ظاهر دوست اند کمک نمی کنند. مادر، شما مراقبشان باش، من به بیمارستان سری بزنم، خواهر گفت و راه افتاد.
یکی از مجروحین می گوید: بروید استادیوم، مقر تدارکات آنجا شده، همه خواهرهای مکتب قرآن و سپاه آنجا هستند. و دختر با عجله می رود. خواهر کوچکش را هم می برد، مادر با مجروحین تب دار، تنها می ماند، مادر بدون دخترهایش می شود. غم دختر زیر خاک خوابیده مثل ماری بر دلش چنبره می اندازد. کسی که با لباس سبز سپاه مقابلش می ایستد، قیافه اش را تار می بیند محمد جهان آراست یا محمد نورانی، آشناست اگر در تاری چشمها پیدا باشد. او می گوید: مادر گفتند سردرد گرفتید این قرص را بخورید، به محض اینکه پل امن شد، شما را می برند دزفول، این قرص را بخورید. او می رود و مادر با خود زمزمه می کند.
اما کجا بروم من؟ پسرهایم اینجا هستند، خانه ام اینجاست. چهل سال، زندگیم اینجاست. لباس سبزپوش رفته است. صدای اسلحه اش از لای در می آید. چشمهای مادر کم کم گم می شود. روی زمین دراز می کشد، ای زمین حسینیه مرا هم به آغوش خودت ببر، مرا هم به دنیای زیر خاک ببر، امانت حضرت زهرا (س) را دادم خیالم راحت اس، یا فاطمه زهرا (س)... /به گذشته می رود/.
کنار دیگ سمنو چه حرارتی به صورت می خورد، وقتی دل از دردی داغ باشد. صورت هم داغ می شود، چشمها و پلکها هم می سوزد، اشک جاری می شود. اشک چشمها را پاک می کند. دل را جلا می دهد. او در دل زمزمه می کند «یا حضرت زهرا (س) دستم به دامانت، زندگیم دارد از هم می پاشد. من کسی را ندارم 4 ساله بودم مادرم مُرد.
مادر نداشتم. نگذار بچه هایم بی مادر بشن، یا حضرت زهرا (س) خودت شفیع درگاه خدا شو، بمن لیاقت بده تا این بچه ای که در شکم من است در راه تو تربیتش کنم، به من دختری بده، این سه پسر را که دارم شکر. نگذار زندگیم از هم بپاشد. این یکی را دختری مثل خودت بمن اعطا کن، یا فاطمه زهرا (س) نذر همین دختر که هرسال شهادت تو یک کیلو گندم و یک کیلو آرد را سمنو کنم و دیگ سمنو به یاد تو در خانه ام برپا شود. اینها از من دختر می خواهند و من از تو.
یا فاطمه زهرا (س) خودت کمک کن بچه هام به راه راست باشند. از شر شیطان درامانشا نگه دار. من فقط تو را دارم بی بی. غم و شادی ام پیش توست. تو مونس صبح و شب منی، من خاک پای تو هستم بی بی جان. تو را به حسین سقط شده ات قسمت می دهم تو را به پدر مهربانت قسمت می دم، به دو بال بریده ابوالفضل، شفیع من به درگاه خداوند شو. تا خدا در رحمتش را به خانه من باز کند و دختری به من بدهد که خانه ام از هم نپاشد. که بچه هایم بی مادر نشن. بی بی جان خودت می دانی بچه های یتیم حسین بن علی، در عصر عاشورا، چه کشیدند. خدایا خودت وسیله ای بساز که هیچ بچه ای از مادرش جدا نشود. خدایا کاری کن که بالا سر بچه هایم، تا زنده ام بمانم. خدایا به من دختری عطا کن.
مهین بانو دستهایش را می گیرد و می گوید: از پای دیگ پاشو، سمنو دم کشیده، باید کاسه کاسه کنیم، بدین در خانه مردم. تو به میهن بانو می گویی چقدر سنگین شدم، این روزهای اخر حاملگی چقدر دیر می گذره، بچه ام تکان نمی خوره، نکنه جاش تنگ بشه، شاید بچه ام خفه شده باشه، نکنه دخترم...
- میهن بانو بی اعتنا می گوید: حالا صبر کن دنیا بیاد، هندونه دربسته است، کسی چه می دونه؟
- باز در دل زمزمه می کنی: یا فاطمه زهرا (س) ازت امانتی می خوام، دختر می خوام، دختر.
چقدر گرم است. چقدر تشنه هستم، چقدر هوا گرم است خدا. ناصر بالای سر مادر نگران ایستاده است. مادر... مادر... چی شده، بیدار شو. چشمها را باز می کند، پسر بزرگش بالای سرش می نشیند. حسینیه همان طور شلوغ است و هوا سنگین، مجروحین ناله می کنند و صدایشان در افنجار و شلیک های پیاپی گُم می شود.
- مادر گفت: ناصرجان کجایی مادر؟
ناصر اسلحه را از شانه اش پائین می گذارد و عرقهای روی پیشانیش را پاک می کند و می گوید: بچه ها کجا هستن؟
- مادر دور و برش را نگاه می کند و می گوید: تو اخلاق خواهر و برادرهایت را نمی دونی؟ کدامشان یکجا بند می شوند؟ آن هم توی این قیامت.هر کدام یکجایی هستند؟ اما ناصرجان! گفتن جلوی مکتب قرآن یه توپ انداختن، دو نفر هم شهید شدن، شاید رفته باشند آنجا، نمی دانم من، نمی دانم جهان آرا بود یا کی، یه قرص بهم داده، سرم گیج است مادر، بچه هام کجان ناصر؟
ناصر روی دوزانو نشست. دستهای مادر را در دست گرفت، آن را بوسید و گفت: مادر من با بچه ها می رم آن طرف شط. بهتره شما با بچه ها و آقا بروید دزفول، آنجا امن تر است. خداحافظ مادر. بچه ها را هم به خدا بسپار، می مانند مواظب شهرشان می شوند.
- مادر با ناله گفت: با کی می ری؟ کجا می ری؟ بچه هام همه رفتن، ناصر، شهناز، حسین.
ناصر بلند شد و گفت: مهدی هم با ماست مادر اگر کسی سراغ گرفت بگو.
- کدوم مهدی؟
- مهدی آلبوغبیش، به بچه ها بگو، خداحافظ
ناصر با عجله از حسینیه بیرون می رود و مادر را با فکر و خیال گذشته اش تنها می گذارد. صبح زود است. بچه ها کیفشان را برداشته اند که بروند مدرسه شهناز دم گوش مادر گفت: مادرجان، ناصر، صبحانه نخورده. ناصر با غیظ گفت: دروغ می گوید، لقمه ام را برداشته ام توی مدرسه می خورم. مادر نگران به بچه هایش نگاه می کند. و می گوید: ناصرجان مواظب خواهرتان باشیدها، نیفته توی آب!
ناصر همان طور با غیظ گفت: نه مادر، این مواظب ماست، تا توی بلم جُم می خوریم ما را نگه می دارد و جیغ و داد راه می اندازد. مادر گفت: ناصرجان! ظهر که از مدرسه تعطیل شدید، صبر کنید تا چهارتایی تان سوار بلم محمود قاسم بشید، او مواظبتان است، بلمش سایه بان هم دارد، آقات حسابش را داده تا آخر مدرسه، راه برگشت با او بیائید که...
هوشنگ میان حرف مادر و برادر دوید و گفت: بلمش کوچک است، از دست آبجی شهناز که نمی تونیم تکون بخوریم ما خودمان، سه تایی می آئیم، او با محمود قاسم بیاید این طرف آب. مادر دستی به صورتش زد و گفت: الهی مادرتان بمیره، دختر من را تنها نگذاریدها، این سال هم تمام بشود، خانه زندگی را می بریم آن طرف شط که مدرسه تان بی دردسر باشد، خدا مرگم بده، سه سال که بچه هام توی آفتاب و بارون، با دردسر می رن مدرسه.
ناصر گفت: اگر این دختره فسقلی را مواظب ما نمی گذاشتی بی دردسر می رفتیم مدرسه. مادر، دخترش را بوسید و گفت: الهی مادرتان بمیره، دردسر نیست این، مواظب این دختر باشید. دختر نعمت است. این دختر را از فاطمه زهرا (س) گرفتم.
خیلی وقت بود که ناصر از حسینیه رفته بود اما مادر صدایش کرد: ناصرجان! صبر کن مادر. جلوی مکتب قرآن کدوم دخترها کشته شدن؟ مواظب دخترها باشید. نکنه غیرت نکنید شهر دست عراقی بیفتد. ناموستان را مواظب باشید شهر را مواظب باشید. چه قُرصی بود این. چقدر گرمم شده خسته شدم، حسینیه اصفهانیها کوچک شده، نمی شود پایم را دراز کنم، نکند سر راه کسی را بگیرد. نکند جالی خالی پیدا نشود. مجروحها را کجا بگذارند؟ جا نیست پا بگذاری، باید از کجا رد بشوم؟ می خواهم از اینجا بروم. باید رد بشوم، یا فاطمه زهرا (س) اینجا پر از تیغ است، شیشه خورده است، خار است، با نوک پنجه هم نمی شود رد شد، یا زهرا کمکم کن.
اون طرف چه دشت صافی است، چه باد خنکی می آید، شط است؟ پل هم دارد. بلم دارد. خدایا چطور رد شوم، راه دیگری نیست، چه راه باریکی! دیوار هم ندارد که دستم را بگیرم، اینجا کجا بود؟ یا دختر پیغمبر!
- مامان بیا، دستت را بده تا رد شی.
مامان گفتن، تو جلوی مکتب قرآن بودی، توپ انداختن، توی بیمارستان بودی؟ جهاد بودی؟ سپاه بودی؟ کجایی مادرم، شهنازم. مامان باید از اینجا رد بشی، بیا.
- تو چطور رد شدی، از کجا رد شدی؟
- از جلوی مکتب قرآن رفتم.
- شهنازم، منو هم ببر، مادرم دستم را بگیر، چرا اینقدر پشت سرت را نگاه می کنی؟
- چشم به راه ناصر و حسین هستم.
- صبر کنیم تا آنها را هم ردکنی؟
- آنها خودشان رد می شوند، ناصر و حسین هم می آیند. این راه را ناصر و حسین هم می آیند. می آیند!
مادر چشمهایش را باز می کند «شیخ شریف» داخل حسینیه می شود، عده ای دور او جمع می شوند. کسی می گوید: توی این شرایط چاره چیه؟ چکار کنیم ما؟
شیخ شریف جواب می دهد: خواهرها را بفرستید بروند، شهر دیگر امن نیست، عراقی ها از گمرگ هم رد شده اند، با هر وسیله ای شده خواهرها را بفرستید بروند.
- توی بیمارستان چی؟ آنجا باید باشند.
- شیخ شریف آرام می گوید: عراقی ها چیزی سرشان نمی شود، صلاح نیست خواهری در شهر بماند. خواهرها را بفرستید بروند. چه کسی بود که گفت: شیخ مگه امام حسین (ع) خیمه زنها را کنار میدان جنگ بنا نکرد؟ زنها در ظهر عاشورا نبودند؟
روضه امام حسین بود.آقای سجادی بالای منبر بود. هر سال دهه اول محرم خانم حاجی شاه روضه خوانی بود. امسال گفته بودند، هرکس مراسم دارد باید به شهربانی اطلاع بدهد. اما خبر دادن مگر همکاری با ظلم نبود؟ مگر قطع کردن صدای یاحسین یا زهرا نبود؟ مادر گفته بود ما مراسم می گیریم اما خبر نمی دهیم. مادر سینی چای را دست شهناز داد تا به اتاق برای زنها ببرد. سینی چای مردانه را هم دست ناصر داد و گفت: تا روضه آقا تمام شد ماشین را بیاور دم در و آقا را به جای امنی برسان ما که به شهربانی خبر ندادیم، حتماً تا حالا خبردار شده اند می ریزند توی خانه و بنده خدا را دستگیر می کنند. ناصر سینی در دست ایستاده بود و مادر را نگاه می کند، پرسید: مادر اعلامیه ها چی؟ آنها را کی پخش کنیم؟ مادر گفت: روضه که تمام شد، شهناز و حسین پخش می کنند.
ناصر گفت: آنها می توانند؟ بگذار آقای سبحانی را که رساندم و برگشتم خودم، یا نه، سه تایی، نه شما هم بیائید چهارتایی، پخش کنیم. مثل دفعه قبل.
خنده ای صورت مادر را پر کرد و گفت: باشد خدا پشت و پناهت، برو آقای سجادی را برسان، صبر می کنم تا برگردی بعد با هم می رویم برای پخش اعلامیه های آقا. این اعلامیه ها را تازه از نجف آوردند. قرآن یارو و یاورش باشد که می خواهد ما را از دست ظلم نجات بدهد، قرآن یاور شما هم باشد.
- مادر جابجا شد با سر و صدا پلکهایش از هم باز شد. کسی گفت: باید از جلوی همان مکتب القرآن تشییع بشوند. دیگری آهسته می گوید: هیس مادرش اینجا خوابیده. مادر زمزمه می کند: خواب؟ مکتب القرآن! کسی که دخترش در مکتب القرآن باشد آن هم توی این شرایط که باران گلوله توپ بر سر شهر قطع نمی شود، کجا خواب است؟ دخترم خودش خواب دیده، دو سال قبل، سه بار همین خواب را دیده بود، خواب مکتب قرآن را، توی جلسه قرآن، همه دور تا دور نشسته اند، مژده او مباشی. کبری نقدی زاده، خدیجه عابدی، فاطمه جهان آرا، بهجت صالح پور، سهام طاقتی...
رحلهای قرآن جلویشان باز است، شهناز که در را باز می کند، انگار صورت آنهایی که نشسته اند غیب می شود. صدای قرآن را می شنود، جلو می رود، پا که جلوتر می گذارد، همه به طرفش می آیند، روی دست بلندش می کنند، چرا سه بار این خواب را دید؟ چرا؟
برای همین، این همه می رفت مکتب قرآن؟ رفت قرآن یاد گرفت، شد معلم قرآن، به من و بچه ها قرآن یاد داد. به بزرگترها، توی روستاها، توی شهر، توی نهضت. حرفش، حرف قرآن بود، راهش راه قرآن بود. از خانه شروع کرده بود، همه شاگردش بودند. معلم بود، معلم قرآن، معلم زندگی هرکس هرکاری می خواست بکند باهاش مشورت ممی کرد. همه شهناز را دوست داشتند.
برای خود من هم مثل مادر بود، یکسال عید بود گفتم: شهناز، مادر! بچه ها لباس می خوان. گفت: بریم بازار. گشت و گذار. گفتم: تو که بازار را زیرو رو کردی، هلاک شدی توی گرما، همین شلوار را برای شهره بخریم، آن دامن را برای شهلا، آن شلوار هم برای حسین خوب است؟ گفت: نه مادر، پارچه می گیریم، برای همه شان خودم می دوزم. ارزانتر در می آید چرا بیخود پول بدهی. رفتم خیاطی یاد گرفتم برای همین روزها. برای زمستانشان همین یک ژاکت ببافم، بس است. هوا که خیلی سرما ندارد. گفتم: شهناز، مادر! همین جوری هم که اصلاً استراحت نداری، چه برسد بخواهی به فکر بافتن و دوختن لباس بچه ها هم باشی. گفت: شما فقط مدلشان را ببینید، گلدوزی که یاد گرفت مبرایشان خوب و خوشگل می دوزم عزیز دل شهناز که نباید غصه چیزی را بخورد فکر و خیال نکنی ها، خود هستم.
چرا نمی گذارند مادر آرام بگیرد کسی آهسته می گفت: از کدامشان خبری نیست؟ حسین، شهناز یا ناصر؟ او گفت: فعلاً از دخترش. از شهناز. مادر زیرلب گفت: من که خواب نیستم بهم بگید چی شده. نگید، دخترش، بگین مادرش! شهناز مادرمه! شهره هم بهش می گه مامان شهناز. برای من مادره، برای خواهر و برادرهاش هم مادره، خانم خونه. عزیزه خونه است. بگیر مادر من چی شده. مثل یک مادر، با شهناز درد دل می کنم، مثل یه مادر کمک می کند. شهناز عزیز دل همه است. شهناز جان پس چرا نمی یایی؟ کجا رفتی؟ هر جا که می رفتی زود می اومدی، اینها می گن از تو خبری نیست، اینها تو را نمی شناسند، تو کجایی که نمی بینمت! مث اون پرنده ای که توی خوابم دیدم و هی از جلوم می رفتند. توی یه دشت سبز و قشنگ دو تا و کوت گندم بود.
عینهو گنبد، اینور، اونور زمین بود. خوشه های گندم آویزون بود، طلایی طلایی. هوا گرم نبود، انگار صبح بود، خنک بود، من تنهای تنها سرزمین بودم. خسته شدم نشستم. از کوزه ای که آنجا بود، آب خوردم. یه دفعه سایه ای روی سرم افتاد، سرم را بالا کردم. سه تا پرنده دیدم توی آسمان چرخ می زدند و گم می شدند آمدند پائین روی یکی از کوتها نشستند. طرفشان که رفتم. پریدند و رفتند توی آسمان، طرفشان رفتم که ببینمشان، یه رنگ خاصی داشتند، سبز نبودند، آبی بودند.
دوباره توی آسمان گم می شدند. کنار یکی از کوتها نشستم. پرنده ها سه تا بودند. روی کوت دیگر نشستند، یکی شان اول آمد پائین، دو تا دیگر بعد آمدند عین چلچله عین شانه به سر بودند، جلوتر رفتم، پرنده اولی را دیدم الهی مادرت بمیره، شهناز تویی، شهاناز.
شهلا، دخترش بود که شانه های مادر را می مالید. دختر گفت: مادر بلند شو، قلبت می گیره مادر. رو به آنها که دورشان جمع شده بودند گفت: پنهان کردن فایده نداره. مادر! شهناز شهید شده. مادر نالید: کجا؟ دختر گفت: جلوی مکتب القرآن. یه گلوله توپ افتاد، شهناز ما با شهناز محمدی داشتند با وانت می رفتند که به بچه های خط غذا برسونند که یک گلوله جلوی ماشین خورده و هر دو شهید شدند. باید زودتر دفنش کنیم. مادر گفت: صبرکن بچه هام جمع بشن. آقات بیاد، عزیزم را تنها نبرید، شهنازم را مادرم را، مگر غریبیم ما؟
صبح بود. نسیم گرمی می وزید و هوا آغشته از مویه های مادران و خواهران بود. گلوله های توپ امان نمی داد و مرتب زمین را شخم می زد که شهناز حاجی شاه را در جنت آباد خونین شهر غریبانه دفن کردند. حتی سنگی هم نبود که بر مزار او نشانه ای بگذارند. دلهای همه ما اما، نشانه مزار اوست! نشانه مزار شهید [۱]
پانویس
- ↑ کتاب راز یاسهای کبود