شهید ابوالفضل دهقان بنادکی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
ابوالفضل دهقان بنادکی
دهقان ‌بنادکی‌.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد ، مشهد ، خراسان
شهادت 1366/02/05
محل دفن خواجه‌ربیع‌


خاطرات

به خاطر دارم شب عملیات در ایلام بودیم شب تا صبح بچه ها دعا می خواندند سینه می زدند و وصیت نامه می نوشتند . تعاون به همه برگه وصیت نامه می داد که دیدم ابوالفضل نزد من آمد وگفت دایی بیا دو تا برگه وصیت نامه گرفتم . یکی برای شما و یکی هم برای خودم من طبق همیشه به شوخی گفتم ول کن دایی این حرفها چیه؟ ما با هم آمدیم با هم نیز برمی گردیم که شهید گفت دایی گویی به دلم برات شده که ایندفعه شهید یا اسیر می شوم. من برگه وصیت نامه ام را گرفتم و پاره کردم و گفتم: ابوالفضل توهم پاره کن این حرفها چیه؟ توی جبهه از این حرفها زیاد می زنند گفت نه دایی مال من را پاره نکن بعد برگه وصیت نامه اش را گرفت و مقداری فکر کرد و بالاخره یک چیزهایی نوشت و داد به من گفتم: برای چی به من می دهی؟ برو بده به تعاون گفت نه می خواهم دست شما باشد. گفتم :از کجا معلوم شاید منم شهید شدم گفت :نه نوبتی هم باشد نوبت من است که شهید شوم . بالاخره وصیت نامه اش را به من داد ومن در جیبم گذاشتم . تا اینکه عملیات شروع شد من درعملیات از ناحیه پا مجروح شدم و پایم را گچ گرفته بودم به ایلام رفتم واز دو نفری که ازگروه هفت نفره ابوالفضل باقی مانده بودند ازحال شهید سوال کردم گفتند روز آخر ما گفتیم برویم عراقیها دارند می آیند و به سوی ما پیشروی می کنند ولی شهید دهقان گفت نه سه نفرازبرادران رزمنده را برداشت وگفت :می رویم عراقی ها را دورمی زنیم و آنها راغافلگیرمی کنیم ولی دیگر بر نگشتند . وقتی من خبر شهادب ابوالفضل را شنیدم روی برگشت به منزل خواهرم را نداشتم به همین دلیل به تهران منزل برادرم رفتم ولی بالاخره صبح روز دو شنبه به مشهد برگشتم که همان روز هم تشییع جنازه شهید بود که با مراسم با شکوهی برگزارو به خاک سپرده شد . به یاد دارم یکبار که برادرم ابوالفضل از ناحیه سر در اثراصابت ترکش مجروح شده بود سرش را تراشیده بودند می خندید وبه مادرم می گفت مامان نگاه کن ببین حالا من با این سر تراشیده چگونه و چه جوری بیرون بروم؟ از آن قسمت هایی از سرش که ترکش خورده بود دیگر مو در نمی آورد مادر دیدی آخر کچل شدم . می خواهم دوباره به جبهه بروم تا دیگر کسی مرا این طوری نبیند. مادرم گفت: دیگر نمی خواهد به جبهه بروی اصلا من راضی نیستم که بروی ولی ابوالفضل می خندید وبا این رفتاروکردارش مادرم رادلداری می داد و می گفت:اگر رفتم ودیگر نیامدم هرچه خواستی بگو بالاخره هم راضی شد و او به جبهه رفت وشهید شد .

به یاد دارم یکروز ازطرف بنیاد یا معراج شهداء آمدند و خبردادند که برادرم ابوالفضل شهید شده است . ولی وقتی که من وخواهرم به معراج رفتیم ودیدیم بله شهید ابوالفضل دهقان هست منتهی آخرفامیل پسوندش جعفری بود نه نبارکی من وخواهرم خوشحال ازاینکه شهید مربوطه برادرمان ابوالفضل نبوده وشهید نشده است به خانه برگشتیم . وقتی که برادرمان از جبهه به مرخصی آمد ماجرا را برایش تعریف کردیم , دیدیم خندید و گفت : انشاءا... یک روزهم می رسد که به معراج بیائید وببینید که نوشته اند شهید ابوالفضل دهقان نبارکی . یادم هست برادرم ابوالفضل دهقان بنارکی قبل از شهادتش وقتی به مرخصی آمده بود خاطره ای برای ما نقل کرد که یک بار که عراقی ها در خاک ایران پیشروی کرده بودند برای سنگر کانالهایی حفر کرده بودند و در آن پنهان شده بودند که ما به آن منطقه حمله کردیم و من در حال پاکسازی آنها از عراقی ها بودم که سرم به سنگی خورد و در همان جا بیهوش شدم از قرار معلوم نیروهای ما در آن عملیات مجبور به عقب نشینی می شوند و این کانالها دوباره به دست عراقیها می افتد روز بعد وقتی به هوش آمدم جسدهای عراقی و شهدای ایرانی را دور و برم دیدم تا سرم را از کانال بیرون بردم تا بگویم من زنده هستم دیدم که عده ای عراقی در آنجا هستند سریع به داخل کانال رفتم و در همان جا نشستم و حدود 2 روز در میان اجساد بودم و نقش آنها را بازی می کردم و طی این دو روز در همان کانالها از کوله پشتی عراقیهایی که به هلاکت رسیده بودند کمپوت و کنسرو بر می داشتم و استفاده می کردم تا زنده بمانم تا اینکه بعد از دو روز دوباره بچه ها عملیات کردند و آن منطقه به دست نیروهای ما افتاد و من توانستم از آن مهلکه جان سالم به در ببرم و وقتی بچه ها مرا دیده بودند می گفتند تو چه جور زنده ماندی و من هم گفتم طی این دو روز مرده خوری می کردم.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها