شهید جعفر سخدری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
جعفر سخدری
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد نیشابور
شهادت ۱۳۶۵/۶/۷
سمت‌ها رزمنده


خاطرت

فرمانده جعفر محمد کاوه بود که بعد از چند سال به شهادت رسید ایشان گفته بود هر کس بتواند این خاکریز را درست کند و سنگر را باز سازی کند به او یک ماه مرخصی می دهم . جعفر هم قرار بود وقتی که به مرخصی بیاید جشن عقد برای او بگیریم . اوهم به دستور فرمانده عمل می کند و آماده می شود . هنوز نیم ساعت از کا رش نگذشته بود که یک تانک عراقی از روبرو می آید واو را مورد هدف قرار میدهد وبه دره ای که در پایین خاکریز بود پرتاب می شود و به درجه رفیع شهادت نایل میشود .


پیش از انقلاب من وجعفر در همسایگی هم زندگی میکردیم ودوران کودکی را در مدرسه وشغل کشاورزی می گذراندیم . تا اینکه در تاریخ 11/12/1364 به پادگان آموزشی چالوس اعزام شدیم . بعد از چند روزی ایشان به من گفتند : محمد بودن ما در منطقه چالوس کمک زیادی به خط نمی کند . بیا با هم به منطقه خط مقدم جبهه برویم . سپس 2 نفری پیش فرمانده رفتیم واز ایشان در خواست اعزام مجدد به منطقه را نمودیم . ایشان هم با درخواست ما موافقت نمودند ومن وجعفر را به منطقه باختران فرستادند ودر آن جا در مدیریت داخلی قرارگاه رمضان مشغول به کار شدیم . بعد از یکی دو ماه خدمت در مدیریت داخلی قرارگاه دوباره جعفر گفت که حضور ما در خط مقدم کمک بیشتری به همرزمان می نماید وسپس در خواست رفتن به خط مقدم را از فرمانده قرارگاه رمضان نمودیم وایشان که خدانگهدارش باشد با این امر موافقت کردند وما را به منطفه مریوان که قرارگاه رمضان گردان 30 قدس در آن جا مستقر بود اعزام نمودند ودرآن جا جعفر به قسمت مهندسی رزمی قرارگاه منتقل شد ومن هم به قسمت امدادگری . این بود که من وجعفر از یکدیگر جدا شدیم وایشان برای مدت کوتاهی به تهران اعزام شدند برای آموزش های اولیه ومن هم در مریوان ودر گردان 30 قدس مشغول شدم . تنهایی مرا بسیار رنج می داد چون از اوایل کودکی هرروز همدیگر را می دیدیم ولی مدت یک ماه بود که جعفر را ندیده بودم این بود که در تاریخ 20/5/1365 گردان مارا به منطقه سردشت اعزام نمودند . وقتی که آن جا رفتم بعد از چند روزی دیدم که جعفر در مهندسی رزمی گردان در منطقه سردشت مشغول به خدمت مقدس می باشد . باز خوشحالی ما چندین برابر شد که به هم رسیدیم اما چه کنم این به هم رسیدن ودر کنار هم بودن چند صباحی بیش نبود . جعفر آمد وگفت محمد بیا برویم می خواهیم در منطقه حاجی عمران تپه ای صاف نماییم که بچه ها بهتر بتوانند در عملیات کربلای 2 پیشروی کنند . من هم با ایشان برای تماشا رفتم وجعفر با لودری که تحویلش بود شروع به کار در آن تپه نمود . بعد از دو یا سه ساعت کار صدای انفجار شدیدی به گوش رسید ودودی به هوا رفت که هیچ جا دیده نمی شد . وقتی نزدیک رفتم دیدم جعفر می خندد گفتم چه شده است ؟ . گفت هیچی لودر روی مین رفت . گفتم کاری که نشد . گفت محمد ما ازآن بید هایی نیستیم که به هر بادی بلرزیم واین کلمه دقیق یادم هست وایشان از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود . بعد از یکی دو ساعت گفت : محمد سرم درد می کند . من هم چون امدادگر بودم فهمیدم که ایشان را موج انفجار گرفته وبلا فاصله اورا به مهاباد واز آن جا به ارومیه انتقال دادیم ولی افسوس که بی اثر بود وایشان به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند[۱]


پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها