شهید سید محمد تقی رضوی برقع
سیدمحمدتقی رضوی برقع | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | ۱۳۶۶/۳/۳ |
محل دفن | حرم مطهر امام رضا |
سمتها | معاونت قرارگاه مهندسی جهاد |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدرعلی نقی |
خاطرات
آقا تقی و بقیه برادران زمینه رابرای عملیات والفجر 8 آماده می کردند. درآن فصل سال در اهواز باران های شدید می بارید و خانه ما خرابیهایی داشت. یعنی از دو اتاق نشیمن ، آب از سقفش می ریخت. هر دفعه که این مسئله را به آقا تقی می گفتم ، آقا تقی در جواب می گفت : این هم یکی از مشکلات و سختی های جنگ است که باید برای رضای خدا صبر کرد.
یادم می آید در یک مقطعی یکی از نیروها با سفارش وارد جهاد سازندگی شد. وقتی سید محمد تقی رضوی فهمید خیلی ناراحت شد. صبح که می آمد و می دید ایشان در جهاد است بیرونش می کرد. می گفت: امام فرموده توصیه از من هم قبول نکنید. تا اینکه روزی من از ایشان خواهش کردم گفتم آقای رضوی گناه دارد حالا دیگر آمده ولش کن. می گفت: من از این فرد بدم می آید فقط بخاطر اینکه با توصیه به جهاد آمده است.
یک سری به اتفاق سید محمد تقی رضوی در جبهه بودیم. من یام است که از منطقه بر می گشتم از سوسنگرد رد شده بودیم به سمت اهواز می آمدیم دیدم یک جیپ لندروری از جلو می آید و چراغ می دهد. راننده تانکر را که کارمند شهرداری بود از ایشان خواستم ماشین را نگه دارد. به ایشان گفتم مثل اینکه ماشین با ما کار دارد. وقتی ماشین نگه داشت دیدیم فرماندار تربت، دادستان انقلاب و تعدادی از مسؤولین و بازاریان تربت هستند. بعداً فهمیدم که آقای رضوی که با امیریان در تربت بود تماس گرفته بود که آنها را بفرستید بیایند و ببینند که در جبهه چه خبر است، چون معتقد بود حضور مسؤولین در منطقه خیلی از مشکلات را حل خواهد کرد.
به خاطر دارم که ایشان هنگام مرخّصی در خانه می گفت : ما در این مکان نشسته و از امکانات رفاهی استفاده می کنیم و این در حالی است که رزمندگان ما در حال نگهبانی و مرزبانی هستند و شاید هم در بدترین شرایط جوّی با دشمن کافر درگیر شده اند و شاید هم مجروح و شهید شده اند و می گفتند که بایستی تبلیغات ما در پشت منطقه ها زیاد بشود تا نیروی زیادی جذب بکنیم و قدرت حزب الله را افزایش بدهیم که فشار کمتری بر روی نیروها بیاید .
به خاطر دارم که هر موقع قصد آمدن به مشهد را می کرد ، قبلاً تلفنی اطّلاع می داد و ما هم اتاقش را نظافت می کردیم و گلی را در گلدان می گذاشتیم و به انتظار می نشستیم . چون خیلی پاکیزگی را دوست داشت . آن شب قرار بود که ایشان بیایند و من هم منتظر بودم . به محض اینکه ماشینش جلوی درب منزل توقّف کرد ، سراسیمه به طرف درب حیاط دویدم که به علّت عجلة زیاد چادرم به خارهای گل باغچه گیر کرده و پاره شد و من چون می خواستم ، اوّلین کسی باشم که برادرم را می بینم ، به این مسئله اصلاً توجّهی نداشتم .
در اسفند ماه سال 60 یک روز آقا تقی یک ورق کاغذ را در خانه به من نشان داد و گفت : عملیّات مهندسی جبهه به عهدة ما گذاشته شدهد و مسئولیّت سنگینی است . منظورش این بود که در همین روزها عملیّات است و به این زودی ها به خانه نمی آید و این روز هم از روزهای فراموش ناشدنی بود و چهرة خوشحال و راضی از کار آقا تقی هیچوقت یادم نمی رود . در همین روزها پدرشان به اهواز آمدند و کسالت پیدا کردند . در بیمارستان بستری شدند و آقا تقی فقط یک روز وقت کرد و برای عیادت پدر خود به بیمارستان آمد و در آنجا با ناراحتی پدرش روبرو شد . با دکترها مشورت کرد و بعد رو به پدرش کرد و گفت : من کار دارم و نمی توانم پهلوی شما باشم . تنها از خدا بخواهید اگر شفا پیدا کردید به جبهه بیائید و در راه خدا خدمت کنید و بعد از چند لحظه خداحافظی کرد و رو به جبهه رفت .
بعد از اتمام دو سال دوره فوق دیپلم ، پیشنهاد پدرش را مبنی بر ادامه تحصیل در خارج از کشور رد کرد و با صراحت گفت : ما جوانها با اسلام خو گرفتیم و نمی توانیم در کشور بیگانه زندگی کنیم . بعد از اتمام درس آقا تقی به خدمت سربازی رفت ، شش ماه از خدمتش نگذشته بود که به فرمان حضرت امام خمینی از پادگان فرار ودوستانش را نیز به این کار تشویق کرد . روزی که آقا تقی از پادگان فرار کرده بود وبه منزل ما آمد در حالی که نفس نفس می زد به من گفت : مادر مادر فرار کردم من یک لحظه تکانی خوردم سپس تحت احساسات مادریم گفتم اگر تو را بگیرند تیرباران می کنند . او با خوشرویی برایم توضیح داد و من نیز کمی آرام گرفتم . او بلا فاصله لباسهایش را عوض کرد وآماده بیرون رفتن از منزل شد من از او خواستم که مدتی را در خانه بماند تا قدری قیافه اش تغییر کند وشناخته نشود اما او با یک جمله مرا به خود آورد و گفت : مادر جان من فرار کردم تا فعالیت کنم و اعلامیه های حضرت امام خمینی را پخش کنم من فرار کردم تا به جای اینکه مقابل مردم باشم در کنارشان باشم . مادر من فرار نکردم که در خانه بمانم .
در دوران سربازی بود که یک روز به منزل آمد و گفت : که می خواهم از پادگان فرارکنم ، چون امام دستور داده است . مادرش به او می گوید : اگر تو را بگیرند تیر باران می کنند . او با خونسردی جواب می دهد که فرمان رهبر انقلاب است و من به آن عمل و اعلامیه های آن را پخش می کنم . من آماده شده ام تا درکنار مردم بایستم نه در مقابل آنها . حتی به من و مادرش نیز گفته بود که اگر کسی با لباس سربازی به سراغ من آمد اورا به منزل ببرید تا لباسش را عوض کند و به جمع تظاهراتی ها بپیوند.
بخاطر دارم که برای عملیات در منطقه آماده می شدیم و این عملیات قرار بود ، در منطقة غرب انجام پذیرد . گاهی مواقع پرسنل ، خانواده های خویش را به نزدیکترین محل ممکنه به همراه می آوردند و من چون خانوادة شهید رضوی در اهواز سکنی داشتند ، خانواده ام را به آن جا آورده بودم . مدت 15 روز میهمان ان بزرگوار و خانواده محترم او بودیم که در نهایت سادگی ولی با صفی صد چندان مورد مهر و محبت این خانوادة گرامی قرار گرفتیم که هنوز به عنوان یک خاطرة گرانقدر برایم باقی مانده است .
به یاد دارم که هنگام بازگشت شهید از منطقه اهواز به مشهد، کلاس دوم راهنمایی بودم. زمان بازگشت من راهم به همراه خود برد و من که از نظر چثه و سن تقریباً بچه به شمار می رفتم، حالت بسیار تازه ای برایم به وجود آمده بود. در آن جا شهید من را به یکی از برادران جهاد سپرد و گفت: او را به خط ببر و نشان بده و به شوخی گفت: که در آن جا هم شهیدش بکن و بعد بیارش. من به همراه او رفتم، ولی توفیق شهادت نصیبم نشد، شاید هم لایقش نبودم.
در یکی از روزهای گرم مرداد ماه _ به قولی فصل خرما پزان _ برق منزل ما قطع شده بود و آب هم مرتب قطع شده بود . بعد از یکی دو ساعت طاقتم تمام شد .( البته بیشتر به فکر حمزه بودم ) به تلفن همگانی رفتم تا به آقای تقی تلفن بزنم ، تلفن خراب بود . سوار تاکسی شدم و به دفتر قرارگاه رفتم . آقا تقی آنجا نبود با اوتماس گرفتند و مشکل را به او گفتند :من منزل رفتم و منتظر ترتیب اثر مسئله شدم .در همان موقع یاد خاطره ای از آقای تقی شدم که می گفت : وقتی که رزمنده ها گرما به آنها فشار می آورد در جلوی سنگر حوض آبی درست می کردند تا باد از روی آب بگذرد و مانند کولر عمل کند تا هم از نظر روحی تسکین دهنده و هم از نظر جمعی خوب باشد . بعد من هم لگنی را پر از آب کردم ودر جلوی درب اتاق مقابل باد قرار دادم و همزه را داخل آب گذاشتم تا گرمای زیاد مریضش نکند . این وضعیت تا ساعت 2 بعد الظهر ادامه داشت تا اینکه برق وصل شد .شب که آقا تقی به منزل ما آمد گزارش روزانه را به او دادم با لبخند رضایت بخشی گفت : خوب است .منزل ما یک سنگر رزمنده شده و با آب و هوای جبهه کمی آشنا شدی و این باعث خود سازی انسان می شود .
تقی بعد از ازدواج بلافاصله به تربت و از آن جا هم به اهواز رفت. مدت ها از این موضوع گذشته بود و ما هیچ خبری از او نداشتیم. افراد خانواده آرزوی دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار تقی و همسرش برویم. سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم. بعد از رسیدن به اهواز راهی خانه تقی شدیم. من از زندگی تقی تصور دیگری داشتم. هیچگاه تصور نمی کردیم که زندگی او این گونه باشد. برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمانم جاری شد. زندگی آقا تقی خیلی ساده بود، ساده تر از چیزی که حتی بتوان تصورش را کرد. کل زندگی آقا تقی در دو پتو خلاصه می شد. آن هم دو پتویی که از جهاد به امانت گرفته بودند. یکی از پتوها حکم زیرانداز را داشت و از دیگری نیز به عنوان روانداز استفاده می شد. بالاخره هر چی باشد من مادر بودم و دیدن آن صحنه و آن زندگی دلم را به درد می آورد. آنها حتی بالش هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. آقا تقی از اورکتش به جای بالش استفاده می کرد و خانمش هم از چادرش موقع برگشتن من دو بالشی را که با خود برای استفاده بچه ها برده بودم پیش آنها گذاشتم و گفتم که لااقل این بالش ها را زیر سرتان بگذارید. بله این همه زندگیشان بود. همه زندگیشان از اول تا آخر تمام فکر و ذکر آقا تقی جنگ بود و ما اگر از چیزهای دیگری می گفتیم تنها جواب او این بود که جنگ واجب تر است. او به این گفته از صمیم قلب ایمان و اعتقاد داشت. آقا تقی یک روز راحت نبود. او هیچ منزل و مأوایی نداشت که راحت باشد و یا بتواند حتی یک ساعت راحت بخوابد. اصلاً خودش نمی خواست که در آسایش و راحتی زندگی کند.
یادم است سه روز قبل از شروع عملیات فتح المبین آقای رضوی صبح تلفن زد که سریع پاشو بیا کارت دارم. من ستاد پشتیبانی که در سه راه خرمشهر مستقر بود رفتم گفتم: چه شده است؟ ایشان در را بست و در حالت عصبانیت و بر افروختگی شدید و ناراحت گفت: این یادداشت را صبح انداخته اند زیر در اتاق من. نگاه کردم دیدم نوشتهاند که مسؤولیت عملیات مهندسی با جهاد نیست و سپاه خودش مسؤول است. گفت: ببین این چه حرفی است. گفتم ناراحت نباش، سریع با آقا محسن و صیاد شیرازی تماس گرفتم و پیغام دادم که ما ظهر قرارگاه کربلا می آییم. وقتی به آنجا رفتیم گفتیم ما چهار ماه زحمت کشیدیم و این همه کار و تلاش کرده ایم، قبلاً با شما صحبت کردیم و توافق نامه نوشتیم. آقا محسن گفت من در جریان نیستم اینها خود سرانه عمل کردند. صیاد هم بر افروخته و جدی نشسته بود و گفت مگر جهاد در طریق القدس بد عمل کرد، صحبت کردیم و همه چیز هماهنگ شد که شما با جدیت بروید و کارتان را انجام دهید. آقای رضوی آرام گرفت و کارها انجام شد و شب عملیات هم که حادثه ی عجیبی پیش آمد ولی همه به سلامت رفتند. اگر چه بعضی از آنها فردایش به شهادت رسیدند. این عملیات الحمدالله خیلی به خیر و خوشی گذشت و سرشار از نبوغ و نوآوری های جهادی ها است.
شب دامادی سید محمد تقی رضوی. توی جاده رخ ما داشتیم به سمت مشهد از تربت حیدریه می آمدیم. قرار بود ساعت 6 بعد از ظهر توی رباط سنگ تربت حیدریه کنار جاده منتظر بمانیم تا آقای رضوی هم به ما بپیوندد که برای مجلس عقد کنانش به مشهد برویم. یک دفعه دیدیم با همان لباس کاری اش از کارگهای اجراییش برگشت. حاج آقای امیریان که با ما بود بخاطر این که یکی از بچه ها عکس شهید بهشتی را پاره کرده بود خیلی ناراحت بود ـ زمان بنی صدر بود و بچه ها نسبت به اعتقاداتشان بسیار محکم بودند ـ آقای رضوی وقتی ناراحتی امیریان را دید پرسید چراایشان ناراحت است. گفتم توی خوابگاه عکس شهید بهشتی را پاره کرده بودند، خدا گواه است آقای رضوی گفت من مشهد نمی آیم برای عقد کنان. همان جا دو نفریمان را گذاشت و گفت شما بمانید. ماشین را گرفت و 30 کیلومتر راه را رفت و آمد. رفته بود آن فرد را شبانه از خوابگاه بیرون کرده بود و گفته بود همکاری شما همین جا با جهاد تمام شده تلقی می شود و چون شما عکس شهید بهشتی را پاره کردید ما نیازی به همکاری شما نداریم. تا آقای رضوی آمد گفت برویم برای مجلس عقدکنانم و با همان لباس و وضعیت کاریش رفتیم برای مجلسش. مجلسش برگزار شد و ما رفتیم.
روزی که جنگ شروع شد به اتفاق یکی از برادران دیگر جهاد برای تشکیل شورای روستایی به یکی از روستاها رفته بودیم. وقتی به بخش فیض آباد رسیدیم دیدیم بخشدار در اتاقی که مستقر است برقها خاموش است. فکر کردیم اتفاق خاصی افتاده است که برق قطع شده است. پرسیدیم چی شده است؟ گفت: خبر نداری؟ گفتم: نه. گفت صدام حمله کرده است. ماشین ما رادیو نداشت،یک رادیوی کوچکی گرفتیم و به تربت برگشتیم. نرسیده به تربت این سخن امام را رادیو پخش کرد که فرمودند سیلی به صدام بزنید که نتواند از جایش بلند شود وقتی وارد جهاد تربت شدیم دیدیم سید محمد تقی رضوی تمام بچه های جهاد را جمع کرده و دارد با آنها صحبت می کند. پرسیدم چه شده است آقای رضوی؟ گفت جنگ است، آماده باشید. هم برق رفته بود آقای رضوی گفتند شب ها باید نگهبانی بدهیم. با سپاه صحبت کردند و تعدادی اسلحه ی ام یک گرفتیم و آقای رضوی اسلحه ها را تقسیم کرد و خودش نیز کشیک می داد و به کسانی که آموزش نظامی ندیده بودند می گفت باید آموزش نظامی ببینند. تعدادی از بچه ها که آموزش ندیده بودند را آموزش داد. فردای آن روز بچه های سپاه را در خوابگاه جهاد جمع کرده بودیم و من و آقای رضوی برای آنها صحبت کردیم که برادر ها باید برویم و الان کیان مملکت و اسلام در خطر است و تعداد زیادی از بچه ها اعلام آمادگی کردند.
در خرداد ماه سال 1359 ماموریت پیدا کردم که برای سامان دهی وضعیت پرسنلی جهاد که آن موقع مطرح بود به تربت حیدریه عزیمت کنم. در ابتدای ورودم به جهاد سازندگی تربت حیدریه با سیدمحمد مواجه شدم و این برخورد را به فال نیک گرفتم و با احوالپرسی با ایشان آشنایی شروع شد و این آشنایی باعث شد که تقریبا ده ماه در زیر یک سقف زندگی کنیم. آن زمان ایشان و دو نفر دیگر از دوستان تحت عنوان اعضای شورای جهادسازندگی شهرستان تربت حیدریه فعالیت می کردند. وقتی خودم را معرفی کردم با برخورد بسیار گرم و صمیمانه ای مواجه شدم و بعدا فهمیدم که ایشان در واقع مسئول اجرایی فعالیت های جهادسازندگی است. ما رفته بودیم بحث گزینش آقایان را انجام بدهیم وقتی مشخص شد که به چه منظوری آمده ام ابتدا به مدت چهار،پنج ساعتی دعوت شدم به اطاقی که آقای رضوی آنجا بود و ایشان در واقع مرا اول گزینش کردند. ایشان شروع کردند از من سئوالاتی را پرسیدن چون من دانشجوی زمان قبل از انقلاب بودم با تشکیلات اسلامی و فکری هم کار می کردم بنابراین تا حدی اطلاعات مناسبی داشتم لذا به جایی که من گزینش آنها را شروع کنم ابتدا آقای رضوی بنده را گزینش کردند و وقتی که دیدند در من توانایی هایی ممکن است باشد فرمان اجرای فعالیت ما را دادند. به فاصله ی بیش از پنج،شش ساعت که در خدمت آقایان بعنوان مهمان بودم یک دفعه به یک میزبان اصلی مبدل شدم. فعالیت هایمان را با انجام تشکیل پرونده ی پرسنلی برای اعضایی که کار می کردند شروع کردیم. شاید به فاصله ی کمتر از بیست روز به یکی از اعضای تصمیم گیرنده اصلی مبدل شدم و به عنوان همکار رضوی و دیگر دوستان و در واقع ارکان اصلی جهادسازندگی شهرستان مشغول فعالیت شدیم و مدتهای طولانی این بحث ادامه داشت چون ما از یک قشری محسوب می شدیم که آن قشر وابسته به روشنفکران بود این مسئله برایشان ایجاد شده بود که نکند خدای ناکرده ما هم توی این فضای فکری مورد نظر آقایان سیر کنیم و ابتدا چنین سئوالاتی می کردند بحث پایبندی به ولایت و ولایت مطلقه ی فقیه که نکند ما به جریان های فکری غیر اصیل وابسته باشیم.
یک شبی توی مسجد برای بعضی ها شائبه هایی پیش آمده بود و ما ناچا شدیم که در واقع نگوییم که فرار کنیم بلکه برای مشورت به مشهد بیاییم وسط راه آقای رضوی می گفتند جا خالی ندهیم و برگردیم چه می شود. گرچه به مشهد آمدیم و موضوع را با دوستان مشهد هم مطرح کردیم و دوستان هم همان شب ماه مبارک ما را بعد از این که سحری خوردیم برگرداندند آمدیم و پای کار و انجام وظیفه ایستادیم. ایشان از کسانی نبودند که توی مشکلات جا خالی بده. گرچه آن مشکلات را خودی ها به وجود آورده بودند هر چند بعدا خیلی باعث صمیمیت ما شد اما یک مقدار کتک خورده بودیم. مسائل در خصوص توزیع زمین بود که افراد قبل از ما بوجود آورده بودند ما هم از این داستان خیلی مطلع نبودیم.
یادم است یک دفعه از فرط خستگی در جاده ماشین قراضه ای که داشت چپ کرده بود و سر و کله اش هم شکسته بود از ایشان سئوال کردم چه شد؟ چرا چپ کردی؟ گفت: وا... ظاهرا مثل این که جاده پیچیده بود و من توی خواب بودم و نپیچیدم.
روزی از مشهد تلفن زدند که می خواهد برای جهاد شهرستان جو بیاید ما آن زمان به دنبال این که کارگر بگیریم و این بحث ها نبودیم بالاخره چند تریلی جو آمد و یکی از انبارها را که مربوط به یکی از آقایون بود گرفته بودیم و خالی می کردیم موقع بیرون آمدن از انبار آن قدر گرد خاک روی سر و صورت بچه ها نشسته بود که هم دیگر را نمی شناختیم-چون خاک زیادی داشت-از همدیگر سئوال می کردیم که مثلا شما تقی هستید؟ می گفت: بله یا نه. حتی از خود من آقای رضوی سئوال کرد که تو محسن هستی؟ گفتم، نه من حسین هستم.
یادم نمیرود من تازه متاهل شده بودم یک روز که آقای رضوی از پله ها پایین می آمد به شوخی گقتم:تقی میدانی بیا تجدید فراش کنیم .ایشان بلافاصله به من گفت : فلانی برای ما شهادت دیر و زود دارد ولی سوخت و سوز ندارد به اعتقاد بنده ایشان می دانستند که شهید می شوند.
زمانی که ما مسئولیت عمران جهاد سازندگی استان خراسان را بعهده داشتیم یک روز مواجه شدیم با حضور یک جوان رشید و با انگیزه ای که اعلام آمادگی کرد که من آمدم و می خواهم در جهاد سازندگی خدمت کنم ما از ایشان سوال کردیم که شما چکاری بلد هستید و ایشان گفتند در زمینه های عمرانی تجربه دارم و می توانم کار کنم و ایشان سید محمدتقی رضوی بودند. ما پیشنهاد کردیم به ایشان که شما آمادگی دارید به شهرستان هم بروید و ایشان اعلام آمادگی کردند و بنا شد که به تربت حیدریه بروند و رفتند و آنجا مشغول به کار شدند و در مدت کوتاهی در قسمت های عمرانی توانستند لیاقتهای خوبی از خودنشان بدهند به نحوی که در سطح شهرستان به عنوان نیروی برجسته شناخته شدند و در تحقیقاتی که انجام شد به این رسیدند که آقای رضوی به عنوان عضو شورای مرکزی جهاد تربت حیدریه انتخاب شوند.
شبی که سید محمد تقی رضوی شهید شده بود قرار بود جنازه ی شریف ایشان را به مشهد منتقل کنند تا لحظات آخر بنا بود که ایشان را در بهشت رضا دفن کنند و من نمی دانم چه اتفاقی افتاد که نزدیکی های صبح یک دفعه گفتند تما س گرفته شده و مقامات استان بنا به دستور مقام عظمای ولایت قرار است ایشان را در صحن مطهر امام رضا دفن کنند من اعتقادم بر این است که ما خیلی زمینی فکر می کردیم و روح بلند ایشان به گونه ای بود که مسئولین طراز اول کشور را تحت تاثیر قرار داد و با دستور آقایان به جایگاه ابدیش که آرزوی همه ی شیعیان است دست یافت .
یادم نمی رود روزی گروهی از روستا ی نسر آمده بودند و اتفاقا یک خانمی عضو شورای المدی آن موقع که خیلی انقلابی هم بود خیلی پیگیر بودند . انصا فا امکاناتی از ما می خواستند که ما نداشتیم آقای رضوی به آنها می گفت:ما نداریم و آنها می گفتند چرا چنین و چنان . آقای رضوی یک عبارتی را به کار برد که خیلی جالب بود گفت ما می خواهیم بالای سرمان یک مثال بزنیم و سه تا شعار روی آن بنویسیم :یکی نیست . دیگری نداریم و سومی نمی شود .با این عباراتی که ایشان به کار برد باعث شرایط خاصی شد و می شود گفت افراد رضایت مند بومی گشتند آنها لوله ی گالوانیزه می خواستند که ما نداشتیم .
در یکی از مناطقی که هواپیماهای عراقی به راحتی آنجا را بمباران می کردند قرار بود یکسری دستگاههای راداری بجا مانده از آن زمان رژیم شاه را نصب کنند سازمانهای مختلف در این رابطه زمانهای مختلف وشرایط متفاوتی را ارائه کرده بودند کوتاهترین زمان را آقای رضوی پیشنهاد کرده بود که برای همه تعجب آور بود . در آنزمان دوستان از بنده خواستند که کارهای تامین آب و تاسیسات آنجا را انجام بدهم . شهید رضوی نیز ماشین آلات ساختمانی را به آن محل آورده بود و به هر حال بچه های جهاد کار آنجا را با سرعت تمام کردند .
آقای رضوی در منطقه دچار مجروحیت شدید می شود و هنگامی که می خواستند ایشان را به عقبه منتقل کنند ایشان گفته بودند که به من دست نزنید ، من 7 سال است که در بیابانهای خوزستان منتظر همچنین لحظه ای هستم . ایشان در سال 1366 در همانجا به شهادت می رسد .
شهید رضوی در رشتة راه و ساختمان تحصیل کرده بود و از جمله کارهای عمرانی ایشان در منطقه ، احداث یک راه امن به جای جادة سوسنگرد بود . در زمانیکه جادة سوسنگرد - اهواز خیلی ناامن بود و کاملاً زیر آتش دشمن قرار داشت ایشان برای ارسال تدارکات و رفت و آمد نیروها به مناطق عملیاتی مسیری را طراحی کرده بود که امن بود و نیروهای خودی تلفات خیلی کمتری می دادند .
زمانی که آقای رضوی در جهاد سازندگی تربت حیدریه بود همراه آقای امیریان جهت ماموریتی به بندر عباس رفته بودند در همان زمان جنگ شروع شده بود و این دو بزرگوار از هما نجا به طرف منطقة جنگی جنوب حرکت کرده بودند و درگیر مسائل جنگ شده بودند و به تربت حیدریه هم برنگشتند و بعد از مدتی که بنده به جبهه رفته بودم متوجه شدم که آقای رضوی یکی از عناصر موثر در منطقه است و روی فعالیتهای ایشان خیلی حساب می کنند .
در دوران خدمت سربازی قبل از انقلاب بنده همراه آقای رضوی بودم ، در آن زمان ایشان از جملة افراد غیر مذهبی به شمار می آمد ، یکروز جمعه که ایشان در خیابان باتظاهرات مردم روبرو شده بود بعد از بازگشت به آسایشگاه به من گفت : آقا مهدی اینها چه می گویند ؟ و این چه وضعیتی است که درست کرده اند ؟ و در همان حین فحش هم می داد ، بنده به ایشان گفتم : آقا تقی فحش ندهید . اینها بر علیه نظام طاغوت قیام کرده اند . بعد از آن کمی بحث کردیم ولی ایشان قانع نشد . پس از اتمام دوران آموزش سربازی ، هم تقسیم شدیم من از ایشان خبری نداشتم تا اینکه امام دستور دادند سربازها پادگانها را ترک کنند . یک رو زکه بنده در مشهد در تظاهرات شرکت کردم شهید رضوی راد یدم و خیلی تعجب کرده بودم و به ایشان گفتم : شما اینجا چه کار می کنید ؟ و ایشان هم که علی الظاهر از پادگان فرار کرده بود گفت : به ما نمی آید که آدم بشویم ؟ بنده خیلی خوشحال شدم و صورت ایشان را بوسیدم .
برادر سید محمد تقى رضوى با اخلاص و ایثار جنگید و عاقبت هم در خط مقدم به شهادت رسید در صورتى که جایگاه رده ایشان در تشکیلات نظامى 20 کیلومتر عقبتر از خط مقدم است ولى ایشان همیشه در خط مقدم حضور داشت تا اینکه در کنار بسیجیها توپى اصابت کرد و پاى نازنین رضوى قطع شد و وقتى خواستند تا او را به بیمارستان منتقل کنند گکفت: من دیگر رفتنى هستم."
یکروز که آقا تقى وارد منزل شد متوجه چهرهاش شدم که خیلى گرفته و ناراحت بود، آن لحظه هیچ حرفى نگفتم اما بعدها از صحبتهایش فهمیدم که گویا در جلسهاى که با حضور جمعى از مسئولان بوده همکارى لازم در جهت تقویت قواى جهاد و بکارگیرى آن در جنگ صورت نگرفته است. و آقا تقى آن ساعت اى روز به منزل آمده بود تا خبر استعفایش را به من بدهد و اینکه باید آماده رفتن به مشهد شویم. وقتى علت را پرسیدم گفت: "من دیگر نمىتوانم پشت میز بنشینم و فقط امضاء کنم بلکه مىخواهم مثل یک بسیجى عاشق در جبهههاى جنگ نبرد کنم." و بدین ترتیب دفتر کار آقا تقى در جهاد براى همیشه بسته شد و او همانگونه که همیشه آرزو داشت بعنوان یک بسیجى عازم جبهه شد.
با شروع عملیات بدر آقا تقى دیگر نتوانست در مشهد بماند لذا در اولین فرصت بدست آمده عازم جبهه شد. وقتى به مشهد آمد در حالى که خیلى شاد و مسرور بود گفت: "نمىدانى از آشنایى با بسیجیان چهارده، پانزده ساله چه درسهایى نیاموختم."
یکى از روزهاى اسفند ماه سال 1360 بود که دیدم آقا تقى خیلى شاد و مسرور وارد منزل شد، وقتى علت را جویا شدم در حالى که کاغذى را به من نشان داد گفت: "ببین عملیات مهندسى رزمى جبهه را به عهده ما گذاشتند، مسئولیت خیلى سنگینى است" از این حرفش فهمیدم که به همین زودیها عملیات است و او قصد رفتن دارد و حالا حالا هم به خانه بر نمىگردد.
آنطور که از دیگران شنیدم "برادر رضوى به همراه تنى چند از برادران مشغول شناسایى در منطقه غرب کشور بوده که مورد اصابت ترکش توپ قرار گرفته و به شدت زخمى در نهایت به درجه رفیع شهادت مىرسد. و گویا لحظهاى قبل از شهادت به اطرافیانش که قصد داشتند ایشان را به پست امدادى منتقل کنند گفته: مرا رها کنید چرا که اکنون رسیدم به آنچه که سالها به دنبالش گشتم."
یکروز مطلع شدیم که به آقا سید محمد تقى پیشنهاد سفر حج و زیارت خانه خدا شده، همگى از شنیدن این خبر خوشحال شدیم و به تدارک وسایل سفرش پرداختیم. دو روز به حرکت کاروان مانده بود که دیدیم سید محمد تقى به خانه آمد و گفت: "من قصد رفتن ندارم، اکنون کار جبهه و جنگ از رفتن به حج واجبتر است، تازه نیازى نیست من به خانه خدا بروم چرا که این ان شاء اللَّه به همین زودیها نزد خدا خواهم رفت." حتى در جواب دوستانش که به او گفتند: "آقا تقى بیا برو، ممکن است دیگر هیچ وقت این سعادت نصیبت نشود" خیلى مصمم و جدى گفت: "نه من نمىروم، من مىخواهم پیش خدا بروم نه اینکه خدا، اگر خدا واقعاً مرا دوست دادر پس باید مرا پیش خودش ببرد نه خدا خودش" و بدین ترتیب او از رفتن به حج منصرف شد و نرفت تا اینکه همانطور که مىخواست خداوند او را از میان بهترین گلهایش انتخاب نمود و پیش خودش برد.
وقتى مىخواستیم براى آخرین بار به همراه آقا تقى از مشهد به منطقه برویم قبلش همراه هم به زیارت امام رضا )ع( رفتیم، در آنجا من متوجه آقا تقى شدم که با یک خضع خاصى شهادت خودش را از آقا امام رضا (ع) طلب نمود. هنوز دو ماه از این دعا نگذشته بود که در منطقه غرب کشور بر اثر اصابت گلوله توپ به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
آقا تقى درآن آخرین لحظات زندگیش وقتى شهادت را به چشم خودش دیده به اطرافیانش گفته "زحمت نکشیده، دیگر فایدهاى ندارد، من اکنون در آغاز راهى قرار گرفتهام که هفت سال به دنبال گشتهام، از شما مىخواهم که دراین لحظات مرا تنها نگذارید و تکانم ندهید." و بعد از اینکه بعنوان آخرین کلام نام حمزه تنها پسرش را صدا از ده با بر زبان آوردن شهادتین نداى حق را با عروج عاشقانه خود لبیک گفته است.
آقا تقى به من گفته بود که: "از خدا مىخواهم که مجروحم نکند بلکه شهیدم کند." لذا وقتى یکى از برادران طى تماس تلفنى به من گفت که: "آقا تقى مجروح شده" همه چیز را فهمیدم و بعداز رفتن به دفتر کار برادر فرزندش به ایشان گفتم که: من به آقا تقى ایمان دارم، ایشان شهید شده چون از خدا خواسته که مجروح نشود بلکه به درجه رفیع شهادت برسد و مطمئنم که همینطور شده است.
در مرداد ماه سال 1365 به آقا تقى پیشنهاد زیارت خانه خدا شد که ایشان در جواب گفت: "اولاً هرگاه من بخواهم به حج بروم حتماً با خانوادهام خواهم رفت در ثانى اگر سعادت داشته باشم پیش خدا مىروم نه اینکه خانه خدا"
در عملیات خیبر وقتى با یکسرى مشکلات خیلى پیچیده مواجه شدیم و قرار شد که در ارتباط با جزایر مجنون پیش بینیها و تدابیر مهندسى صورت گیرد تا بتوانیم درمقابل دشمن ایستادگى کنیم برادر رضوى تنها کسى بود که خودش را به جزایر رسانده و از نظر مسایل مهندسى منطقه را عیناً دیده و پس از لمس مشکلات ارائه طرح نمود که همین اقدام به موقع ایشان باعث حفظ جزایر و ثبات رزمندگان شد.
یکروز که آقا تقى به سختى بیمار بود و نیاز به استراحت داشت طى تماسى از دفتر فرماندهى به ایشان اعلام نیاز شد و آقا تقى با همان حالش از جا بلند شد و گفت: "کمک کن زود وسایل را جمع کن، فردا صبح باید به طرف جنوب حرکت کنیم." وقتى من با نگرانى بیمارى ایشان را گوش زد کردم گفت: "چون دستور از فرماندهى رسیده است باید بدون هیچ عذر و بهانهاى اطاعت کنم، خدا خودش بیمارى مرا بهبود مىبخشد، نگران نباش" همینطور هم شد و ما فرداى آن روز به طرف اهواز حرکت کردیم.
آقا سید محمد تقى در فروردین ماه سال 1366 براى آخرین بار به همراه همسر و فرزندش به مشهد آمد و طبق معمول هر دفعه ابتداء به زیارت جد بزرگوارش حضرت رضا (ع) و زیارت مزار شریف شهداء و سپس به منزل تک تک فامیل رفت و از آنها طلب حلالیت نمود و به نوعى به آنها فهماند که ممکن است این آخرین دیدارش باشد. صبح روزى که خواست به اهواز برگردد هنگام خداحافظى به من گفت: "برادرت را خوب ببوس شاید این آخرین دیدارت باشد." گفتم: این چه حرفى است که مىگویى ان شاء اللَّه زنده باشى و سالهاى سال به همه خدمت کنى. تقى خندید و گفت: "نه، این دفعه با دفعات قبل فرق مىکند، من مطمئن هستم که دیگر مرا نمىبینى." گویا در وجودش از چیزى خبر داشت که ما نمىفهمیدیم، در یک لحظه بیاد خوابى که دیده بودم افتادم، وقتى برایش تعریف کردم فقط گفت: "این خواب به وقت خودش تعبیر خواهد شد و بعداً خودت خواهى فهمید" همین طور هم شد یعنى با شهادت سید محمد تقى به حرف او رسیدم.
برادر ساجدى (فرمانده قرارگاه نجف) گر چه گذرنامه و بلیط هواپیما در دست داشت و قرار بود در ساعت مشخصى به حج پرواز کند ولى بدلیل اینکه موقعیت عملیاتى و نظامى منطقه اجازه رفتن به ایشان نمىداد تا آخرین لحظات منتظر ماند و سرانجام هم در همان آخرین لحظات بدلیل اینکه از طرف مسئولین اجازه رفتن به ایشان داده نشد سفرش را منتهى کرد و از همانجا به محل خدمتش اعزام شد. ایشان در همان شب به من گفت: "این اعتقاد من بود که مرا از پاى پلکان هواپیما به منطقه جنگى و سر کارم برگرداند" و این نشانه اعتقاد قلبى و عمیق ایشان به دستورات فرماندهى است.
آقا تقى در جبهه بود که من به اهواز رفتم و یک چند وقتى را در منزل ایشان بودم، در نبود آقا تقى من مدتى را بیمار شدم، وقتى که از جبهه برگشت و متوجه بیمارى من شد خیلى سریع مرا به بیمارستان رساند و گفت: "سعى کن زودتر حالت خوب شود، چون در جبهه خیلى از مجروحان ما هستند که نیاز به کمک دارند." وقتى آقا تقى چند شب بعد دیر وفت به خانه آمد و دید من براى کمک به مجروحان رفتهام خیلى خوشحال شد.
یکدفعه که آقا تقى به مرخصى آمده بود به محض اینکه مرا در منزل دید گفت: "بیا با هم به منطقه برویم و مدتى را آنجا پیش ما بمان شاید خداوند از تقصیراتت بگذرد." که در نتیجه من نیز با او راهى منطقه شده و در قسمت تدارکات جهاد مشغول خدمت شدم.
آقا تقى در سمت زمانى که قرار بود براى زیارت خانه خدا به سفر حج مشرف شود از رفتن منصرف شد و گفت: "من به نزد خدا خواهم رفت، زیارت خانه خدا براى بچههاى دیگر."
روزى که آقا سید محمد تقى به همان جهاد گر فعال و پر تلاش به خواستگارى من آمددر شروع صحبتش به من گفت: "ما براى رضاى خدا ازدواج مىکنیم، زندگى ما با زندگى سایرین فرق دارد، در زندگى با من نه خانهاى خواهى دید نه ماشینین و نه حتى سفره عقد آنچنانى، از تونیز مىخواهمکه جهیزیه زیادى با خود نیاورى چرا که براى من هیچ چیز مهمتر از ایمان و انسانیت نیست." ایشان همچنین تأکید کردکه: "هدف فقط خداست و ما باید در راه او تلاش و کوشش کنیم و مطمئناً مىتوانیم با خکین مختصر وسایلى که داریم زندگى کنیم." پس ازتوافق طرفین سرانجام درروز29خرداد مصادف با سالروزمیلاد با سعادت آقا امام زمان (عج) خطبه عقدخوانده شدوما همانطورکه آقا تقی می خواست زندگی مشترکمان رابرمبنای تقوا وتفاهم شروع کردیم.
یکروز بنا به پیشنهاد خود آقا تقى به خواستگارى دختر دائیش رفتیم، او در همان شروع صحبت به خانواده همسرش گفت: "زندگى من در یک کوله پشتى خلاصه شده است و من مىبایست تمام وقت در خدمت جبهه باشم اگر آمادگى دارید که مراسم عقد را انجام دهیم." با موافقت آنها مراسم سادهاى برگزار شد طورى که حتى آقا تقى در آن مراسم کت و شلوارى راکه برایش دوخته بودند را هم نپوشید و بعد از آن با اتمام مراسم به همراه همسرش به خوزستان رفت.
آقا تقى و همسرش بعداز مراسم عقد مدتى را در خوزستان و مدتى را هم در تهران بسر بردند، هنوز یکسال از ازدواجشان نگذشته بود که خداوند فرزند پسرى به آنها عطا فرمود که نامش را حمزه گذاشتند. تقى با تمام علاقهاى که نسبت به حمزه داشت خیلى کم او رادر آغوش مىگرفت وقتى علت را جویا شدم، گفت: "من نمىخواهم که حمزه زیاد به من انس بگیرد براى اینکه وقتى شهید شدم در نبودم احساس کمبود پدر نکند".
درعملیات رمضان که مىشود گفت: تقریباً مواجه شد حجم کارها بیش از حد معمول بود و بالطبع سختى آن هم بیشتر به چشم مىآمد اما دراین اوضاع و احوال برادر رضوى را دیدم که از آرامش عجیبى برخوردار بود. با آن روحیه بالا و خندهاى که همیشه به لب داشت مدام از این طرف به آن طرف در حرکت بود و با بچههاى جهاد صحبت مىکردو همین برخورد آرامش بخش رضوى بود که در آن شرایط سخت موجب تقویت و بالا رفتن روحیه بچهها شد. خو یادم است که آن روز در صحبتهایش خطاب به بچهها گفت: "هرگز فراموش نکنید که این میشت الهى است و خداوند خواسته تا ما را بدین وسیله مورد آزمایش قرار دهد.
ساعت پنج بعد از ظهر بود که درب منزل به صدا در آمد، وقتى درب را باز کردم چشمم به چهره ناراحت و دگرگون آقا تقى افتاد که پشت درب ایستاده بود، وقتى وارد منزل شدذ بعداز سلام و احوالپرسى خیلى جدى گفت:"پسر عمهام محمد شهید شده است" مادرش ناباورانه گفت: "شوخى نکن، محمد خودش همین چند روز پیش به من گفت: که روز شنبه به اهواز مىآیم." اما من با شناختى که از روحیه آقا تقى داشتم مىدانستم که ایشان در مسایل جبهه و جنگ با کسى شوخى ندارد و باید خبر شهادت محمد را پذیرفت. با شنیدن این خبر هر دو شروع کردیم به گریه کردن و در این میان آقا تقى در حالى که سعى داشت ما را آرام کند گفت: "اینجا هر چه مىخواهید گریه کنید عیبى ندارد اما یادتان باشد فردا که رفتید مشهد حق گریه ندارید چون شما باید به خانوادهاش صبر و دلدارى دهید و این کار با گریه ممکن نیست."
برادر ساجدى در آخرین سفرى که به قم داشت به زیارت حضرت معصومه(س) مشرف شد و من احساس مىکنم که ایشان در همان سفر جواب اصلى و قطعى شهادت را گرفت چرا که هنوز ده روز از اعزامش به منطقه نمىگذشت که خبر شهادتش را شنیدم.
آخرین تماس ما روز جمعه آخر ماه مبارک رمضان بود که آقا تقى در آن تماس به من گفت : "آماده باش این دفعه که بیایم باید به غرب برویم در آنجا منزلى برایمان در نظر گرفته شده" و بعد قرار شد که روز یکشنبه خودش بیاید و یا اینکه تماس بگیرد. سحرگاه همان شب با خوابى که دیدم نگران و پریشان بیدار شدم با ایتکه صبح به صندوق خیریه صدقه انداختم اما دلم آرام و قرار نداشت آن شب خواب دیدم که آقا تقى در حالیکه محاسن و موهاى سرش سفید شده و چهره پیرى دارد در یک خانه بر روى آب مشغول خواندن دعاى کمیل است. وقتى هنگام عصر طى تماسى با قرارگاه از حال آقا تقى جویا شدم گفتند: "آقاى رضوى از منطقه با شما تماس گرفتند و شما در اطاق نبودید" بعد از افطار ساعت 9 شب حمزه خواب بودکه صداى زنگ تلفن به صدا در آمد، خوشحال شدم با خودم گفتم: حتماً خبرى از آقا تقى است و یا اینکه خودش امده وقتى تلفن را برداشتم شنیدم که برادر آقاسى زاده با صدایى لرزان گفت: "خانم رضوى مىخواهم مسالهاى را با شما در میان بگذارم" در یک لحظه تمام بدنم داغ شد و به لرزه افتاد، با صدایى لرزان گفتم: چه شده؟ و برادر آقاسى زاده جواب داد: "آقا تقى زخمى شده و الان در بیمارستان است." با صدایى گریان گفتم: نه، شما دروغ مىگویى، آقا تقى زخمى نشده، اگر آقا تقى زخمى شده بود حتماً از بیمارستان تماس مىگرفت چون مىداند که من آرام و قرار ندارم. وهمان لحظه به یاد حرف آقا تقى آمدم که گفته بود: "من از خدا مىخواهم که طى این چند سال حضورم در جبهه هیچگاه زخمى نشوم بلکه در همان لحظه موعود به شهادت برسم و نزد خدا بروم."
ماه مبارک رمضان بود و آقا تقى مىخواست عازم جبهه شود، قبل از رفتن در آخرین وداعش با حمزه او رادر آغوش گرفت و لبهایش را بوسید و این جمله زیبا را که همیشه هنگام بوسیدم لبهاى حمزه به زبان مىآورد را در آن آخرین وداعش تکرار کرد که: "من چنان لبهاى حمزه را مىبوسم که پیغمبر لبهاى حسنی خود را مىبوسید."
علاقه زیاد سید محمد تقى به تحصیل باعث شد که پدرش ادامه تحصیل در خارج از کشور را به او پیشنهاد کند، اما از آنجا که محمد تقى علاقه و دلبستگى زیادى به کشورش داشت با بیان این جمله که: "ما خارجى نیستیم و هر چه بخواهیم بشویم در اینجا مىشویم" پیشنهاد پدر را رد کرد.
پسر عموى آقا تقى برایمان تعریف کرد که: "شبى با آقا تقى در اهواز بودیم که تلفنى تماس گرفتند بچهها در فاو، محل پل جدید که در حال احداث است بلا تکلیف ماندهاند دستور چیست؟ با شنیدن این پیام بلافاصله با هم به طرف آبادان واز آنجا به منطقه فاو رفتیم و تا زمانیکه کار احداث پل تمام شد آقا تقى، به هیچ وجه استراحت نکرد و این در حالى بود که کار تا ظهر فردا به طول انجامید.
وقتى آقا تقى پس از انجام مراسم عقد همسرش را به منزل آورد خطاب به اقوام و آشنایانى که در آن مراسم شرکت داشتند گفت: "همگى بفرمایید بنشینید، صبحت هایى دارم که فکر مىکنم اکنون بهترین موقع براى گفتن آن باشد." و بعد نشست و راجع به انقلاب و جنگ برایمان صحبت کرد.
یک دفعه که آقاى رضوى به منطقه غرب رفته بود وقتى به خانه برگشت از حال و هوایى که آنجا داشت برایم چنین نقل کرد: "غرب یک حالت خاصى دارد تا وقتى که آدم کار مىکند و مشغول است تنها به نتیجه کار و اینکه مورد قبول خدا باشد مىاندیشید ولى همین که کار به انجام رسید دیگر نمىداند چه باید انجام دهد." در ادامه صحبتش گفت: "من این دفعه در اوقات فراغت قرآن تلاوت کردم و بقدرى از آیات خدا لذت بردم که فکر نکنم تا به حال این همه تلاوت از قرآن شنیده باشم."
یکدفعه که آقا تقى مدتى را براى مرخصى از اهواز به مشهد آمد و پیش ما ماند در بازگشت مرا نیز با خودش به اهواز برد تا ضمن آشنایى با محیط جبهه و جنگ بتوانم در آنجا حضور داشته باشم، آن زمان من هنوز در مقطع راهنمایى تحصیل مىکردم و از جثه بسیار کوچکى برخوردار بودم. وقتى به اهواز رسیدیم آقا تقى مرا بدست یکى از برادران جهاد گر سپرد تا خط مقدم را به من نشان دهد. هنگام خداحافظى آقا تقى با شوخى به آن برادر گفت: "این اخوى مرا ببرش خط، شهیدش کن و بیاورش." بعد از رفتن آقا تقى آن برادر من را به خط برد و همه جا را به من نشان داد ولى آنطور که آقا تقى گفت نشد یعنى من صحیح و سالم برگشتم، چه مىشود کرد که قسمت نبود یا اینکه لیاقتش را نداشتم.
در عملیات خیبر وقتى برادر رضوى متوجه مشکلات پیچیدهاى شد که ما با آن روبرو بودیم فوراً راهى منطقه شد و مسائل مهندسى آنجا عیناً مورد بررسى قرار داد و در نهایت طرحى ارائه نمود که موجب حفظ و ثبت جزایر توسط رزمندگان ما شد.
تقى بلافاصله بعداز ازدواج به تربت و از آنجا هم به اهواز رفت، مدتها از رفتنشان گذشته بود و ما هیچ خبرى از آنها نداشتیم، دل همه برایشان تنگ شده بود، دنبال فرصتى بودیم تا به دیدار تقى و همسرش برویم که الحمداللَّه خیلى طول نکشید و این فرصت با آمدن عید و تعطیلات نوروز بدست آمد و ما توانستیم سفرى به اهواز داشته باشیم. من از زندگى تقى تصور دیگرى داشتم براى همین در لحظه ورود به منزلش متحیر شده و بى اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم سرازیر شد چرا که زندگى تقى خیلى سادهتر از آنى بود که من فکرش را مىکردم. باور کردنش خیلى سخت است اما تمام زندگى آنها در دو تا پتو خلاصه شده بود، تازه آن دو تا پتو را هم از جهاد به امانت گرفته بودند که از یکى به عنوان زیر انداز و از دیگرى هم به عنوان رو انداز استفاده مىشد. دیدن آن صحنه عجیب دلم را به درد آورد، آنها حتى یک بالشت نداشتند که زیر سرشان بگذارند و بجاى بالشت از چادر و اورکت استفاده مىکردند. هنگام بازگشت به مشهد من دو تا بالشتى را که براى استفاده بچهها با خودم برده بودم را به آنها دادم و گفتم: لااقل این بالشتها را زیر سرتان بگذارید.
وقتى آقا تقى از تاریخ عقد و عروسى من مطلع شد خانوادهاش که آنها نیز به همراه ایشان در اهواز بودند را به مشهد فرستاد اما خودش نیامد و تنها از طریق خانوادهاش به من پیغام داد که: "مسایل جبهه و جنگ از شرکت در عروسى تو واجبتر است." ولى از طرفى چون نمىخواست باعث ناراحتى من بشود سعى خودش را کرد و در اولین فرصت به مشهد آمد و درست ساعت دوازده شب عروسى او را دیدم که به من گفت: "ببین من فقط به خاطر تو آمدم و باید فردا بروم." همین طور هم شد یعنى فرداى آن شب عازم اهواز شد.
آقا سید محمد تقى مدتى مسئولیت سرپرستى ستاد تهران را به عهده داشت و خیلى کم به مشهد مىآمد وقتى هم که مىآمد اصلاً سابقه نداشت که از ده روز بیشتر پیش ما بماند. یکدفعه که به مشهد آمد دیگر برنگشت، همگى از این که سید محمد تقى پیش ما مانده بود خیلى خوشحال بودیم اما از چهرهاش مشخث بود که از موضوعى ناراحت است با این حال به کسى هیچ نگفت. هر چه از تهران تماس گرفتند که: "آقاى رضوى چرا بر نمىگردى!؟" جوابى نداد فقط گفت: من دیگر به آنجا بر نمىگردم و قصد رفتن به قرار گاه خلاتم الانبیاء را دارم." و همین کار را هم کرد یعنى بعد از اینکه سه ماه در مشهد بود به قرار گاه خاتم الانبیاء رفت. بعدها متوجه شدیم که آقاسید محمد تقى بخاطر سوء استفاده برخى از همکارانش از بیت المال ناراحت شده و از آنجا که آنها به حرفش گوش نمىدادند چارهاى جز استفاده ندیده است.
روزى آقا تقى به تشییع جنازه یکى از دوستان شهیدش رفته بود گویا در آنجا فرزندان شهید را به کنار پیکر مطهر پدرشان مىبرند تا آخرین دیدار را با شهید داشته باشند. صحنه وداع فرزندان با پیکر مطهر پدر شهیدشان چنان آقا تقى را متأثر کرده بود که وقتى به خانه آمد بى هیچ مقدمهاى به من گفت: "مبادا وقتى من شهید شدم حمزه را بالاى سر من بیاورى". من که در آن لحظه اصلاً متوجه منظورش نشده بودم با تعجب پرسیدم: چرا؟ نکند اتفاقى افتاده؟ و او خیلى آرام گفت: "اگر حمزه مرا در آن وضعیت نبیند خیلى بهتر است، دوست دارم براى همیشه خاطره خوبى از من درذهنش ماندگار باشد. سرانجام همانطور هم تصورش را داشتم آن روز فرا رسید و آقا تقى شهید شد وقتى که آمبولانس خواست پیکر پاک و مطهر آقا تقى را بیاورد، من گفتم: که حتماً باید ما هم با آمبولانس بیایم چون ما همیشه با آقا تقى به خانه مىآمدیم و نمىتوانم این دفعه تنها بیایم. بالاخره همراه آمبولانس پیکر ایشان را آوردیم. پیکر گلگون آقا تقى را در وسط حیاط گذاشتند حیاط خیلى شلوغ بود، همه آشنایان و فامیل آمده بودند، هیاهوى عجیبى در خانه موج مىزد و شگفت اینکه حمزه تنها یادگار آقا تقى در میان این همه سر و صدا آرام و راحت خوابیده بود. آقا تقى نمىخواست که حمزه چهره خون آلود پدرش را ببیند و به خواست خدا هم حمزه با آن همه سر و صدا بیدار نشد، او خوابیده بود، آن هم چه خواب نازى. هر لحظه که چشم را باز مىکردم و آقا تقى را مىدیدم بى اختیار به یاد حمزه مىافتاد و وقتى سراغ او را از اطرافیان مىگرفتم جواب مىشنیدم که او خواب است. من در آنجا فهمیدم که واقعاً آقا تقى هر چه از خدا خواست به او داد.
روز شنبه پنجم بهمن سال 1364 بود که خبر آوردند آقا تقى از مریوان به سمت تهران در حرکت است. منتظر آمدنش بودم که درست یکشب قبل از رسیدنش به منزل طى تماس تلفنى خبر شهادت شهید ساجدى را به من داد و در ادامه صحبتش گفت: "خانوادهاش به همراه برادر نبى زاده در حال حرکت از اسلام آباد به تهران هستند و قرار است که به منزل ما بیایند، ما باید سعى کنیم تا رفتارمان طورى نباشد که باعث ناراحتى و نگرانى آنها بشود بلکه باید تا حد امکان خیلى عادى و معمولى برخورد کنیم." طبق فرمایش ایشان با تمام ناراحتى شام را تهیه کردم و منتظر آمدنشان شدم وقتى رسیدم نمىتوانستم گریهام را نگه دارم اما یاد صحبت آقا تقى که افتادم خودم را کنترل کردم و مشغول صحبت با خانم ساجدى شدم، هر طور بود آن شب گذشت و قرار بر این شد که صبح زود همگى با اولین پرواز به مشهد عزیمت کنیم. بعد از پایان مراسم تشییع و به خاک سپارى شهید ساجدى، آقا تقى در حالى که خیلى ناراحت بود گفت: "امشب اولین شبى اسن که بچههاى ساجدى بى پدر به خواب مىروند، آن لحظهاى که بچههاى شهید ساجدى را بر سر جنازه پدرشان آوردند چنان غم و اندوهى در چهره آنها دیدم که مطمئن هستم تا آخر عمر روحشان از این غم آزرده خواهد بود پس این وصیت را از من به گوش داشته باش که اگر به فیض عظیم شهادت نائل آمدم مبادا حمزه را بر سر جنازه من بیاورى چرا که دوست دارم این بچه تا آخر عمرش با خاطرات خوشى که زنده بودن من بیاد دارد زندگى کند.
دوران خدمت سربازى تقى مصادف با اوج فعالیتهاى انقلاب بود یکروز دیدم خیلى سراسیمه به منزل آمد و گفت: "طبق دستور امام من نیز مانند خیلى سربازان دیگر از پادگان فرار کردم." مادرش که از شنیدن این حرف خیلى ترسیده بود گفت: "اگر تو را بگیرند حتماً تیربارانت مىکنند." و تقى با خونسردى تمام جواب داد: "این فرمان رهبر انقلاب است و من هر طور که شده به آن عمل خواهم کرد، من اکنون آمادهام تا در کنار مردم بایستم نه در مقابل آنها همچنین قصد دارم اعلامیههاى حضرت امام را بین مردم پخش کنم. و بعد در ادامه صحبت به من و مادرش سفارش کرد که: "اگر کسى با لباس سربازى به درب منزل آمد سریع او را به داخل ببرید تا لباسهایش را عوض کند و به صف تظاهر کنندگان بپیوندند.
سید محمد تقى با اتمام تحصیلاتش در انستیتو مشهد به خدمت سربازى رفت، اما هنوز چند ماهى از دوره سربازى او نگذشته بود که امام فرمان فرار از سربازخانهها را صادر نمود. به دنبال این فرمان سید محمد تقى نیز از پادگان فرار کرده، به خانه آمد و در حالى که نفس، نفس مىزد رو کرد به من و گفت: "مادر! من از پادگان فرار کردهام" براى یک لحظه تکانى خوردم و سپس تحت احساس مادرانه گفتم: اگر تو را بگیرند تیرباران مىکنند. اما او با خونسردى مسایل را برایم توضیح داد که از شنیدن حرفهایش قدرى آرام گرفتم: پس از این گفتگو او بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و آماده بیرون رفتن از منزل شد. من ازاو خواستم که مدتى را در خانه بماند تا قدرى قیافهاش تغییر کناد و شناخته نشود اما او تنها با یک جمله مرا به خود آورد و همراه با لبخندى گفت: "مادر! من فرار کردهام تا فعالیت کنم و اعلامیههاى حضرت امام را پخش کنم. من فرار کردهام تا به جاى اینکه مقابل مردم بایستم، در کنارشان باشم. مادر! من فرار کردهام که در خانه بمانم." این جملات محمد تقى در من تأثیر عمیقى گذاشت بطورى که مرا از گفتهام پشیمان کرد او ضمن رفتن بار دیگر رو به من کرد و ادامه داد: "اگرکسى با لباس سربازى سراغ من آمد فوراً او را به داخل راهنمایى کن تا پس از این که لباسش را عوض کرد بتواند به خیابان بیاید."
آخرین اعزام آقا تقى به جبهه در ماه مبارک رمضان صورت گرفت، در یکى از آخرین تماس هایش با ناراحتى به ایشان گفتم: در مراسم احیاء امسال خیلى از بچههاى شهداء صحبت کردند، نکند حمزه ما هم جزء این بچهها بشود، بعد از گفتن این حرف منتظر جواب بودم اما آقا تقى که گویا اصلاً متوجه حرف من نشده بود بعد از چند لحظه سکوت فقط گفت: "ما که امسال با رادیو و قرآن احیاء گرفتیم و اینگونه در عالم خود با خداى خویش رازها گفتیم."
یکروز که آقا تقى مشغول رانندگى در سطح شهر بود با پسر بچهاى تصادف کرد که سریع او را به بیمارستان رساند و جریان را نیز با عویش در میان گذاشت اماوقتى ما از موضوع مطلع شدیم با خونسردى گفت: "اصلاً نگران نباشید هیچ اتفاقى نیفتاده است." با این حال متوجه بودم که خیلى نگران حال آن بچه است چرا که تمام فکر و ذهنش شده بود آن بچه و مدام هم از او خبر مىگرفت و براى اینکه کمکى کرده باشد تا او هر چه زودتر سلامتیش را بدست آورد کلیه مخارج دارو و درمانش را به خانوادهاش پرداخت کرد.[۱]