شهید علی اصغر کلاته سیقری

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
علی‌اصغرکلاته‌سیقری‌
علی‌اصغرکلاته‌سیقری‌.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد سبزوار
شهادت مجنون، 1362/12/06
محل دفن [[]]
یگانهای خدمت تیپ21امامرضا
سمت‌ها فرمانده‌گردان‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:محمدعلی‌


کد شهید: 6220918 تاریخ تولد : نام : علی‌اصغر محل تولد : سبزوار نام خانوادگی : کلاته‌سیقری‌ تاریخ شهادت : 1362/12/06 نام پدر : محمدعلی‌ مکان شهادت : مجنون

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : تیپ21امامرضا گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرمانده‌گردان‌ گلزار :

خاطرات

  • موضوع عشق شهادت

علی اصغر در جمع دوستان جبهه صحبت کرده و گفته بود ((من دوست ندارم که زخمی شوم و به سبزوار بروم تا مردم بیایند به من احترام بگذارند که مثلاً مجروح شده ام دلم می خواهد تیری به پیشانی ام اصابت کند و به شهادت برسم و با دست همانجایی را که دوست داشته تیر اصابت کند نشان می دهد وقتی به شهادت می رسد، همه تعجب می کنند زیرا همان قسمتی را که در پیشانی با دست نشان داده بود تیر اصابت کرده بود. راوی طیبه سپندی

  • موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

تنها شده بودیم و پسرم حامد، مریض بود. می بایست دوبار در هفته او را به دکتر نشان می دادیم. همه ناراحت بودیم. مادرم می گفت: یک شب بسیار ناراحت بودم. به عکس علی اصغر نگاه می کردم و به او می گفتم تو که رفتی ولی لااقل خبری از بچه بگیر. ببین چه حالی دارد. یک توجهی به این بچه بکن. همان شب خواب دیده بود که علی اصغر آمده و حامد را در بغل گرفته است و همراه هم بیرون رفته اند. فردای آن روز حال حامد بهتر شد و از آن به بعد رو به بهبودی گذاشت. راوی طیبه تسپندی

  • موضوع خاطرات نحوه مجروحيت

علی اصغر مجروح شده بود. او را به پشت جبهه انتقال داده بودند. وقتی به خانه آمد جریان را از او پرسیدم. نقل می کرد: 6 نفر در سنگر نشسته بودیم که من برای وضو گرفتن از سنگر خارج شدم. مشغول وضو گرفتن بودم که خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و دوستانم همه به شهادت رسیدند ولی من فقط مجروح شدم. وقتی به او گفتیم که دیگر نمی خواهی به جبهه بروی با ناراحتی گفت: شما که خودتان نمی روید، چرا مانع رفتن دیگران می شوید؟ راوی محمد علی کلاته سیفری

  • موضوع دوران تحصيل

با علی اصغر به مدرسه می رفتیم. تا کلاس پنجم با هم بودیم. یکروز در مدرسه به ما چند سؤال دادند تا به آنها پاسخ دهیم. یکی از سؤالها این بود که «هدف شما چیست؟» از علی اصغر سؤال کردم: داداش، بگو ببینم این سؤال یعنی چه؟ من نفهمیدم هدف یعنی چه؟ او پاسخ داد: یعنی شما نمی دانی «هدف یعنی چه؟» پاسخم منفی بود. گفت:هدف یعنی درس خواندن، هدف یعنی آینده؟ راوی فاطمه کلاته سیفری

  • موضوع نوجواني و جواني

روزی به اتفاق علی اصغر که در آن موقع 13،14 سال بیشتر سن نداشت. به مزرعه رفتیم. پدرم نبود و قرار بود زمین را جهت کشت، شخم بزنیم. کسی که قرار بود برای شخم زدن بیاید، نیامده بود. علی اصغر که نگرانی من را احساس کرده بود، خندید و گفت:«ناراحت نباش، من تمام کارها را انجام می دهم.» او شروع به کار کرد و زمین را آماده و بذر را در آن پاشید. زمین دیگر از هر لحاظی آماده شده بود. ولی من هنوز نگران بودم. بعد از 2،3 هفته که جوانه های محصول از زمین رویید، جریان را به پدرم گفتم:او خیلی تعجب کرده بود که علی اصغر چگونه با آن سن کم، از کار کشاورزی سر رشته داشت و توانست آن همه کار را انجام دهد. راوی فاطمه کلاته سیفری

  • موضوع خاطرات بعد از مجروحيت

قبل از اینکه علی اصغر ازدواج کند، یکبار مجروح شده بود. مردم با ما به یک چشم دیگر نگاه می کردند. شبی در روستا شام می دادند. مشغول خوردن غذا بودیم که صدا زدند «علی اصغر کلاته سیفری» از جبهه آمده است. عمویم که ظرف غذا در دستش بود، دوان دوان به طرف علی اصغر رفت. یکی از همسایه ها پرسید: چرا با ظرف غذا می روی؟ عمویم گفت:« از صبح شنیده ام، پسر برادرم شهید شده، ولی الآن می گویند که از جبهه بازگشته» ظرف غذا را از دستش گرفتند. وقتی به خانه آمدیم، علی اصغر کلاهی بر سر گذاشته و دستکش در دستش بود. گفتیم:«چرا کلاه و دستکش را در نمی آوری؟» گفت:«هوا سرد است، امکان دارد سرما بخورم» با اصرار زیاد کلاه را از سرش در آوردیم و دستکشها را از دستش خارج نمودیم. ولی با سر باندپیچی شده که ترکش به آن اصابت کرده و دستهای زخمی روبرو شدیم. راوی خدیجه کلاته سیفری

  • موضوع تدبير نظامي و مديريت

وقتی جلسه فرماندهان گردانها گذاشته و پیرامون نظرات مختلف بحث و تحلیل می شد. نظرات علی اصغر ذهن فرمانده لشکر را متوجه خویش می کرد. برادر قربانی فرمانده لشکر در آن موقع به من گفت: فلانی، کلاته سفیری از آن فرماندهان استثنایی است که باید روی نظرات و حرفهایش حساب کنید. ما از اینگونه فرمانده گردان بسیار کم داریم. در جلسات کم حرف می زد و بیشتر گوش می کرد. همرزمان هم که نکته ای را می گفت، بابی را در ذهن حضار باز می کرد. همیشه می گفت: حرفی گفته شود که در مقام عمل امکان اجرایی داشته باشد، نه فقط حرف باشد و ظاهر و در عمل پیاده نشود. در جلسات نیروها دوست داشنتد که ایشان بیشتر در مورد طرح مانور عملیات بحث کند که فردی واقع نگر، دوراندیش و با تجربه بود. راوی محمد فرومندی

  • موضوع عشق به جهاد

مدتی از ازدواجمان گذشته بود. علی اصغر ناراحت و غمگین بود. گفتم: «علی اصغر، چه شده، چرا ناراحتی؟» گفت: نمی گذارند من به جبهه بروم. به خاطر مسئولیتی که دارم، هر چه اصرار و پافشاری می کنم میگویند شما نباید به جبهه بروی. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. از اینکه نمی گذاشتند به جبهه برود، زانوی غم به بغل گرفته بود. روزی که اجازه ی رفتن را به او دادند، سر از پای نمی شناخت. مثل مرغی که از قفس آزاد می شود، شوق پرواز داشت. او توانست به جبهه برود و به آرزویش برسد. راوی طیبه تسپندی

  • موضوع عشق به جهاد

بعد از ازدواج ما با علی اصغر، سه مرتبه به جبهه رفت. دفعه آخری که می رفت، گفت:«این مرتبه، 9 ماهه می روم و برمی گردم.» 9 ماه که تمام شد و به خانه آمد، من خیلی خوشحال از اینکه دیگر جبهه رفتن او هم تمام شد، گفتم:« دیگر شما به جبهه نمی روی و ما تنها نیستم.» برخلاف انتظارم گفت:«من تا یک سال دیگر یا تا آخر جنگ بایستی در جبهه باشم.» همان زمان صدام اعلام کرده بود که 11 شهر را بمباران خواهد کرد. ایلام هم جزء آن شهرها بود. علی اصغر مقداری با من صحبت کرد و گفت:«اگر من به ایلام بروم دوست دارید شما هم به ایلام بیایید و آنجا خانه ای اجاره کنیم.» من که دوست داشتم بروم آنجا و ببینم چه خبر است، قبول کردم. با سه نفر از دوستانش که آنها هم خانواده هایشان را آورده بودند، در ایلام مستقر شدیم. 17 روز بیشتر در ایلام نبودیم که ایشان به شهادت رسید. راوی طیبه تسبندی

  • موضوع تدبير نظامي و مديريت

در شب عملیات خیبر فرمانده گردان مان مجروح و جانشین گردان اسیر شد . نیروهای گردانها با هم ادغام شده بود و سازمانده ای اولیه تا حدودی به هم خورده بود. ساعت 1و2 نصف شب بود که شهید کلاته سیفری نزد بنده آمد و گفت که: آقای حسینی بلند شو تا تدبیری بیندیشم که ما مانند روز قبل تلفات جانی زیاد نداشته باشیم چون روز قبل بر اثر این که یک جناح مان بسته نبود تلفات زیادی دادیم و دشمن از سه طرف به ما حمله می کرد. من گفتم: هر طور صلاح می دانید و هر امری بفرمائید بنده اجراء می کنم. ایشان گفت: 4و5 نفر نیرو بدار و بیا تا این قسمت خاکریز که عراقی ها ما را خیلی تحت فشار قرار می دادند را بشکافیم و بیرون برویم ما با همدیگر 5.6 نفر نیروی بسیجی برداشتیم و رفتیم و همان جاده را شکافتیم و در دل زمین رفتیم شهید کلاته سیفری عقب رفت. بنده با همان 4و5 نفر در جاده ایستادیم. صبح که شد نیروهای عراقی حرکت خودشان را مانند روز قبل شروع کردند و اولین گروهی که از عراقی ها آمد یک تیربارچی در مقابلش حرکت می کرد و تیر بارش را در دستش گرفته و نوارهای تیر بار را هم دور خودش بسته بود و خیلی با غرور حرکت می کرد. ما هم اینها را زیر نظر داشتیم. نرسیده به ما یک دپوی شنی بالای جاده بود. تیر بارش را بالای دپو گذاشت و می خواست تیر اندازی کند که بلا فاصله تیر بار او را منهدم کردیم و نیروهای عراقی هم فرار کردند حدود یک ساعتی نگذشته بود که اعلام کردند کلاته سیفری مجروح شده است. بنده به سراغ ایشان رفتم و دیدم که از ناحیه سر _ دقیقاً یادم نیست _ تیر یا [[ترکش] خورد بود. آنقدر روحیه ایشان بالا بود که حاضر نشد کسی متوجه بشود که ایشان مجروح شده و برای تقویت روحیه نیروهای خودش راه می رفت. یک دو نفر از برادر ها را من همراه ایشان فرستادم که زیر بغلش را بگیرند تا با پای خودش راه برود. راوی سید مرتضی حسینی [۱]

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. سایت یاران رضا


رده