شهید علی اکبر زردادی
علی اکبر زردادی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | نیشابور |
شهادت | 1362/08/29 |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:حسین |
کد شهید :6212194
تاریخ تولد :
نام : علی اکبر
نام خانوادگی : زردادی
نام پدر : حسین
محل تولد : نیشابور
تاریخ شهادت :1362/08/29
مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص
منطقه شهادت :
شغل :
یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار :
محتویات
خاطرات
- موضوع : خاطرات سياسي
پسرم علی اکبر قبل از انقلاب یک روز در مدرسه شیشه شکسته و عکسهای شاه را به اتفاق دوستش جمع کرده و به خانه آورد که آتش بزند پدرش گفت : این کار را نکن اما فایده ای نداشت و او عکس ها را آتش زد روز بعد که مسئولین مدرسه متوجه شده بودند دوست علی اکبر را از مدرسه بیرون کردند علی اکبر هم به بهانه اینکه دو روز دیر به مدرسه آمده است کتک زدند . روز بعد پدرش چوبی برداشت و به مدرسه رفت و پرسید : مدیر مدرسه چه کسی است؟ آنها که دیده بودند ایشان چقدر عصبانی است، گفته بودند نیست و دیر را نشان نداده بدند زمانی که علی اکبر را از مدرسه اخراج کردند ایشان باز هم به مبارزات خود ادامه می داد و شبانه با دوستانش بر روی دیوارها شعار مرگ برشاه می نوشتند . راوی : راضیه فخری
- موضوع : عشق به جهاد
پسرم علی اکبر علاقه زیادی برای رفتن به !جبهه داشت، سه مرتبه اسمش را برای اعزام نوشت ولی پدرش به او گفت : تو کوچک هستی و علی اکبر گفت : پدر، جبهه رفتن که به هیکل نیست، با علاقه ای که به جبهه رفتن داشت آنقدر اشک ریخت و گفت پدر اگر نگذارید بروم در پیش خدا مسئول هستید و فردای قیامت باید جوابگو باشید . پدرش گفت : نه من نمی خواهم نزد خدا مسئول باشم حال که اینقدر دوست داری به جبهه بروی برو و بعد مقداری هم پول به علی اکبر داد خلاصه ایشان به همراه پسر حاج اسماعیل و دیگر بچه ها راهی جبهه شدند و رفتند . راوی : راضیه فخری
- موضوع : عشق به جهاد
به یاد دارم برادرم علی اکبر اصرار و پا فشاری زیادی برای رفتن به جبهه داشت و یکی دو بار اقدام به جبهه رفتن کرد که با مخالفت پدرم رو به رو شد تا اینکه بالاخره یک روز ایشان به دیدن پدرم در باغ می رود و بعد از سلام و خدا قوت به پدرم می گوید پدر، چرا نمی گذاری من به جبهه بروم پدر می گوید تو هم پسر بزرگ خانواده هستی وهم اینکه کم سن و سالی و نیز من دیگر پیر شده ام و بعد از من تو سرپرست خانواده هستی . اگر بروی و شهید بشوی من چکار کنم . هنوز حرف پدرم تمام نشده بود که علی اکبر گفت : مگر آنهایی که رفتند و شهید شده اند خونشان رنگین تر از من بود . من چند بار برای رفتن به جبهه اقدام کردم ولی شما مانع شدی و فردای قیامت باید جوابگو باشی ، مسئول هستی ، پدرم با شنیدن این حرف سرجایش نشست و گفت پسرم تا به حال مانعت شدم، از این به بعد آزادی و هر طور صلاح می دانی انجام بده و اینگونه شد که علی اکبر رضایت پدرم را جلب نمود و توانست به جبهه اعزام شود. راوی : جواد زردادی . [۱]