شهید غلامرضا مزددستان

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو


کد شهید : 6718273

نام : غلامرضا

نام خانوادگی : مزدستان‌

نام پدر : غلامحسین‌

تاریخ تولد :

محل تولد : فردوس

تاریخ شهادت : 1367/05/02

مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار : بهشت‌اکبر


خاطرات

ناظر و شاهد بودن شهید برامور

موضوع : ناظر و شاهد بودن شهيد برامور

راوی : فاطمه شاه محمدی

متن کامل خاطره


مادر ذبیح یک شب خواب دیده بود که غلامرضا سر تا پا سیاه پوش است و با ساکی در دست آمده است . مادر ذبیح وقتی غلامرضا را با این اوضاع واحوال می بیند می پرسد چرا سیاه پوشیدی ؟غلامرضا گفته بود : ما باید سیاه پوش باشیم . مادر ذبیح صبح که از خواب بیدار میشود می بیند که تلویزیون خبر فوت امام را دارد اعلام می کند .

تولد و کودکی

موضوع : تولد و کودکي

راوی : فاطمه شاه محمدی

متن کامل خاطره


روزی که غلامرضا می خواست متولد شود من از صبح تا غروب مشغول قالی بافی بودم . بعد از اینکه افطاری را حاضر کردم او را به صورت طبیعی به دنیا آوردم و چونکه در ماه مبارک رمضان بود اسمش را غلامرضا گذاشتیم .

تقید به انجام کامل ماموریت

موضوع : تقيد به انجام کامل ماموريت

راوی : قیومی

متن کامل خاطره


مدتی قبل از شهادت شهید غلامرضا با او در جزیره مجنون بودم . او در آنجا مسئول محور اطلاعات عملیات بود و عده ای از برادران گردان همراه او به این محور مأمور شده بودند . یک شب، خیلی شلوغ و خطرناک بود و عراقی ها به شدت روی سرمان گلوله می ریختند . غلامرضا عده ای از برادران را برداشت و همراه خود به خط برد و خودش برای کاری دوباره برگشت . وقتی دوباره می خواست پیش بچه ها برگردد با موتور رفت . چون نزدیکی خط دشمن بود چراغ خاموش حرکت می کرد که ناگهان موتور در دست انداز افتاده و به شدت زمین می خورد و پای غلامرضا شدیداً مجروح می شود، اما با همان پای مجروح خود را به نیروها رسانده و سعی کرد کسی متوجّه جراحتش نشود ولی بچه ها متوجه ناراحتی او شدند و از وی خواستند به اورژانس برود و کارها را به آنها محول کند ولی او قبول نکرد و گفت پایم یک خراش کوچک برداشته و تا صبح همراه بچه ها با همان پای دردناک همکاری می کرد . شب بعد دوباره بچه ها را راهی خط کرد . بچه ها لباس غواصی به تن کردند . چون خودش پایش درد می کرد نمی توانست داخل آب شود . بچه ها آن شب به آب زدند و خودشان تنها رفتند و غلامرضا همانجا منتظرشان ماند . آن شب تا صبح نخوابید سرجایش طاقت نداشت . هر لحظه بلند می شد و بیرون را نگاه می کرد که ببیند آمدند یا نه دیر کردند . هی سر تکان می داد . گاه کناری می رفت و به فکر فرو می رفت که یا رب چه شد که نیامدند . هر چه دلداریش می دادم فایده ای نداشت . با آنکه فرمانده گردان هم در آنجا حضور داشت ایشان جوش می زد، چون مسئول مستقیم بچه ها بود . با وجود انیکه فرمانده گردان هم مرتبا او را دلداری می داد که ناراحت نشود او گویی هر لحظه لاغرتر و ضعیف تر می شد . فرمانده گردان هم می گفت : من به خوبی احساس می کنم که هر چه زمان می گذرد برادر مزدستان از غصه گویی آب می شود بالاخره بچه ها آمدند و او خیلی خوشحال شد .

تقید به انجام کامل ماموریت

موضوع : تقيد به انجام کامل ماموريت

راوی : ن . م غلامرضا نژاد

متن کامل خاطره


در عملیات کربلای 4 غلامرضا ، هدایت یکی از گردانهای عقبه را به سمت خز به عهده داشت . او گروهی از بچه ها را از گردان جدا می کرد و آنها را تا محل مأموریتشان هدایت می کرد و برمی گشت و گروهی دیگر را می برد . در این میان تیری به سمت او اصابت کرد . غلامرضا به هیچکس نگفت که دستش تیر خورده است و کارش را به طور عادی ادامه داد ، تا وقتی که تمامی بچه ها را هدایت کرد . وقتی کارش تمام شد ، در اثر خونریزی زیاد بیحال شده و وارد سنگری گردید و رنگ پریده و بیحال گوشه ای نشست و بچه ها دور او جمع شدند و از او سئوال کردند که چه شده است؟ _ چون بادگیر ضد شیمیایی به تن داشت خون از لباسش بیرون نمی زد، بلکه از آرنج سرازیر شده و از مچ دست از آستین لباس بیرون می آمد . بچه ها متوجه خونریزی نشده بودند و او هم مچ دستش را پنهان کرده بود _ با بیحالی جواب داد که بروید کارتان را ادامه دهید . طوری نشده است . تا اینکه مسئول واحد آمد و خواست او را به عقب بفرستند ولی او قبول نمی کرد و سرانجام با اصرار زیاد او را به اورژانس فرستادند .

شجاعت و شهامت

موضوع : شجاعت و شهامت

راوی : علیرضا مزدستان

متن کامل خاطره


وقتی در کنار پیکر پاکش زانو زدم، از خودم خجالت کشیدم . بغض گلویم را فشرد و اشک در چشمانم حلقه زد و از همه کسانیکه تحقیرش می کردند و او را سرزنش می نمودند و مدرک گرفتن و به دانشگاه رفتن دوستانش را به رخش می کشیدند متنفر شدم . دلم می خواست در آن لحظه یکایکشان حاضر بودند و تبسم رضایت او را از حماسه اش و فداکاریش و به جوار حق شنافتنش، در چهره اش می یافتند . می دیدند که چگونه به دنیا و دنیاپرستان طعنه زد و دیدار معشوق را بر هر چه ظواهر متعلقات دنیاییست ترجیح داد . او هادی بود و سبب هدایت خیلی از ما ... او آموخت که چگونه باید زندگی کرد و چگونه مردانه و عاشقانه باید جنگید و به سوی او صعود کرد . او ساکت بود و آرام گویی در خوابی خوش فرو رفته بود . خیلی طبیعی و عادی دراز کشیده بود و تمام متملقان و منافقان و فرصت طلبانیکه دین و آخرت خود را بر سر چهار روز ریاست و آقایی دنیا می نهند می خندید . هادی بسیار شجاع و دلاور بود . هادی بسیار ساکت و آرام بود . هادی همیشه در داخل میدان مین بی باک و صبور بود . شجاعت او زبانزد تمامی همرزمان در مأموریتهای شناسایی بود . به خاطر صبر، استقامت و بی باکیش همه او را دوست می داشتند و به او محبت می کردند . راز دلشان را به او می گفتند و او چهره اش همیشه بشاش و خندان بود . هادی جوادی در بین دوستان و خصوصاً در شهرستان مظلوم بود و بسیار گمنام . چه کسی او را می شناخت؟ چه کسی از روح بلند و مقام والای معنوی او اطلاع داشت؟ چه کسی ایثار و فداکاریش را در نصر 8 و فتح ها و پیروزیهای دیگر دیده بود؟ چه کسی در دل شبهای سیاه، در مأموریتها، دلیری و شجاعت و بی باکیش را دیده بود؟ چه کسی او را شناخته بود؟ و فردا همین شهید جاوید ... دست نوشته شهید مزدستان درباره شهید هادی جوادی .

ناظر و شاهد بودن شهید برامور

موضوع : ناظر و شاهد بودن شهيد برامور

راوی : فاطمه شاه محمدی

متن کامل خاطره


یک شب مادر غلامرضا در خواب دیده بود غلامرضا در حالی که پاکتی در دست دارد آمده است . مادر ذبیح گفته بود آقا غلامرضا ، چرا اینقدر عجله داری مگر خبری شده ؟ غلامرضا گفته بود مادرم مریض است و دارم این داروها را برایش می برم . به همین دلیل عجله دارم . صبح روز بعد که مادر ذبیح به دیدنم آمد متوجه شد که از روزقبل من مریض بوده ام .

محبت و مهربانی

موضوع : محبت و مهرباني

راوی : غلامرضا مزدستان

متن کامل خاطره


مدتی بود که در پی فرصتی بودم تا بر بالین یکی از بهترین دوستانم حاضر شوم و بار دیگر از نزدیک و پس از چندین ماه دوری حرف دلش را بشنوم و از سخنان شیرینش لذت ببرم . در پی ملاقات با امام امت فرصتی پیش آمد و بر آن شدیم که با یکی از دوستان که به شدت مشتاق ملاقات او بودند عازم تبریز شدیم . حدود ساعت 5/15 روز 28 /11/ بود که واگن های قطار به حرکت در آمد . در طول راه آنچه ذهنم را به خود مشغول داشت خاطراتی بود که همچون فیلمی بر پرده سینما در ذهنم می گذشت، چون سالها بود که او را می شناختم، از دوران تحصیل در راهنمایی اصلا " با هم مانوس بودیم . به هم انس گرفته بودیم، به هم عادت کرده بودیم . بی پرده حرفهایمان را می گفتیم و می شنیدیم . چندین بار با هم به جبهه آمده بودیم و در یک سنگر ماهها زندگی کرده بودیم . خاطرات چه بسیار تلخ و شیرین داشتیم چه بسیار شبها که تا نیمه های شب در خانه اش به صحبت می نشستیم . چه کارها و تلاشهایی، چه ایثار و فداکاریهایی، چه عشق و علاقه و ذوقی که از او بیاد داشتیم و اکنون او را در یکی از دور دست ترین شهرها یعنی در تبریز یکی از شهرهای استان آذربایجان شرقی بر روی تخت در بیمارستان شهدا می جستیم . از زبان یاران هم سنگرش شنیده بودم که در هنگام صدمه دیدنش همراهانش را به مقاومت و کار بیشتر، به جای ناله و فریاد می خوانده است . ساعت 9 الی 9/5 بود که در ایستگاه راه آهن تبریز پیاده شدیم و بسوی بیمارستان حرکت کردیم فاصله نسبتا " زیادی بود . دلم می خواست ماشین پرواز کند و زودتر ما را برساند . پس از مدتی تاکسی در مقابل بیمارستان شهدا تبریز ترمز کرد، ولی هنوز یک چند صد متری پیاده روی بود . اشتیاق ملاقات بیش از اندازه بود . در بین راه مجروحان را بر روی تخت با اندامهای نحیف و چهره های رنگ پریده بارها تصور کردم . به سرعت وارد محوطه بیمارستان و بعد از آن به سالن استراحت مجروحان جنگی و سپس به سویی بخش یک حرکت کردیم . نگاهمان از تابلوهای راهنمای سالن ها و راهها و جلو اتاقها گرفته نمی شد . در یک لحظه خود را جلو خانم پرستاری که روی صندلی جلوی بخش نشسته بود و یک دستگاه تلفن رومیزی هم کنار دستش بود دیدم . پس از عرض سلام و سئوال و جواب از همدیگر، ایشان یکی از دفترهایی را که جلویش بود برداشت و به آرامی شروع به ورق زدن آن کرد در حالی که ضربان قلبم شدید شده بود و علتش هم انتظار و اضطرابی بود که به خاطر دیدن علی داشتم و ساعتها به او فکر می کردم و بارها هم لحظان ملاقات را در ذهنم تصور می کردم و انگار لبخند رضایتش را بر چهره بشاشش می دیدم و خودم را در کنار تختش تجسم می کردم و دستش را به آرامی می فشردم چون می دانستم که صحبتهای ناگفته فراوان دارد و این را به خوبی و با تمام وجود حس می کردم که در این مدت بستری بودن بر او چه گذشته است . چه انتظارها که نکشیده و چه روزها که تحمل نکرده و اکنون که خود را در کنار تختش می دیدم دقیقا " نشاط و شادیش را می دیدم و لذت می بردم . همچنان نگاهم به دفتر اسامی مجروحین بود و خانم پرستار در جستجوی نام و نشانش، خود را برای احوالپرسی و پرس و جو آماده می کردم و سئوالهایی را آماده کرده و بی صبرانه منتظر مطرح کردنش بودم . درحالی که غرق در این افکار بودم صدای خانم پرستار مرا تکان داد . گویی که ظرف آب سردی را بر سرم ریخت . احساس عجیبی داشتم . ناامیدی و شادی در هم آمیخته بود . شادی از اینکه دوستی فداکار و دلسوز بر بالینش نازل شده و پرده غم و تنهاییش را دریده بود و نوید پیروزی و امیدواری و محبت را به ارمغانش آورده بود و یقینا " اشک شوق و شادی را بر گونه های علی جاری کرده و قلبش را شاد و از تنهایی و غریبی آزادش کرده بود . بله، پس از پایان ماموریتش قبل از اینکه به خانه برود یکسره به سراغ علی رفته و این اوج محبت و ایثار دوست همراهم را می دیدم و از خودم خجالت می کشیدم . به راستی که در زمان گرفتاری اگر به فریاد دوستی رسیدی، دوست هستی . به یکباره خانم پرستار رشته افکارم را پاره کرد و گفت که یکی از دوستان ایشان پس از به عهده گرفتن مسئولیت انتقال و رضایت شخصی خود و مجروح که امضایش در دفتر محفوظ است مقدمات کار را فراهم کرده و در تاریخ 27 / 11 - درست دو روز پیش - به شهر مقدس مشهد رفتند . سپس تصمیم گرفتیم که به دیدن هم اتاقی های علی برویم . وقتی وارد اتاق شدیم متوجه شدیم که اکثر مجروحان داخل اتاق در اثر، بمباران خود شهر تبریز بودند به جز چند نفر برادر بسیجی که از مجروحان جنگی بودند . در بین این برادران بسیجی، یک برادر بسیجی دلباخته و سرتا پا عشق و خلوص به نام شکرا ... رضایی که در جریان عملیات کربلای 5 یک پایش را از دست داده بود اما پای دیگرش را تکان می داد و می گفت : پایم زودتر از من به بهشت رفته است . در ادامه از نحوه مجروحیتش و چگونگی قطع شدن پایش گفت که در جلوی خودم شاهد جان دادن پای قطع شده ام بودم . بعد هم سخنان علی را تکرار می کرد و می خندید در این هنگام خانم پرستاری که همچون پروانه ای بر گرد شمع فروزان می چرخید و از ابتدا به سخنان این برادر گوش می داد همراه با لبخندی گفت : همان برادری که آژیر آمبولانس می کشید ( منظور علی ) را می گویید . - مثل این که آژیر آمبولانس نشانی خوبی از علی بود - به هرحال پس از شنیدن صحبتهای آنان چند عدد سیب را که از بیت امام به عنوان تبرک برای علی آورده بودیم تقدیمشان کردیم . پس از خداحافظی از آنان به اتفاق همان دوست راهی اهواز شدیم .

خواب و رویای دیگران درمورد شهید

موضوع : خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

راوی : ذبیح اله خلیلی اول

متن کامل خاطره


حدود سال 68 یا 70 بود که یک روز خیلی متاثر شده بودم و دلم گرفته بود . شب که خوابیدم شهید غلامرضا مزدستان را در عالم خواب دیدم و ایشان به من گفت : از دنیا بگو؛ من هم به ایشان می گفتم : شما از آخرت بگو . خیلی به همدیگر تعارف می کردیم تا اینکه شهید لب به سخن گشود و گفت : حساب پس دادن خیلی سخت است و ادامه داد همین مهری (مهر شهادت) را که روی پرونده ما زدند کسی دیگر پرونده مان را باز نکرد و همین امر باعث شد تا ما بتوانیم این مسیر سخت و دشوار را بدون مشکل طی کنیم .

اعتقاد به ولایت

موضوع : اعتقاد به ولايت

راوی : غلامحسین مزدستان

متن کامل خاطره


در ایام کودکی غلامرضا روزی که بدستور بختیار فرودگاه مهر آباد را بسته بودند و جلوی ورود امام خمینی (ره) را بسته بودند غلامرضا شعار می داد و می گفت :(وای به حالت بختیار ، اگر امام فردا نیاد) و همان روز هم یک تیروکمان درست کرد که با آن به بختیار بزند ولی ما او را مسخره کردیم اما غلامرضا گفت : مطمئن باشید از همین جا که بزنم به چشمش خواهد خورد .

اعتقاد به ولایت

موضوع : اعتقاد به ولايت

راوی : غلامرضا مزدستان

متن کامل خاطره


بعد از اینکه نماز ظهر را در مسجد پنچ ظبقه خواندیم و نهار را صرف کردیم برای استراحت به همراه یکی از برادران به بالکن یکی از اطاقهای طبقه سوم که هنوز مقداری آفتاب داشت رفته بودیم که صدای آرام ولی با عجله برادران ما را از خواب پراند . بلی، برنامه دیدار امام بود که همه را به وجد آورده بود و بی تابشان کرده بود . پس از آماده شدن حدود ساعت 3/5 الی 4 بعد از ظهر در تاریخ 27/ 11 /65 بسوی نقطه امید رزمندگان و امت حزب الله حرکت کردیم . در طول مسیر آنچه را همواره به خودم مشغول داشت تصور وترسیم لحظه دیدار با امام بود و بس . حدود ساعت 9 صبح بود که در محدودة جماران از اتوبوسها پیاده شدیم . ستونهای بچه های بسیج در خیابان موج می زد و عمق عش و علاقه شان و وجود نشاط در چهره های نورانی شان جلوگر بود هوا کاملاُ ابری بود و گاهگاهی برف شروع به باریدن می کرد . ولی با وجود بارش برف و هوای نسبتاً سرد، لبخند شادی و رضایت، لحظه ای از چهره های بشاش ای یاوران حقیقی امام و عاشقان بی تاب جد بزرگوارش کنده نمی شد . هر چند عشق ملاقات معشوق عاشقان دلباخته را وسوسه به سبقت از یکدیگر می کرد و سعی هر یک در رسیدن زودتر از دیگر مشکلاتی را بدنبال داشت ولی از همه در مقابل این توفیق بزرگ ناچیز و قابل تحمل بود . در حالیکه داخل حسینیه جماران سرریز از عشق و انتظار بود انبوه رزمندگان که اکثراً در عملیات پیروزمند کربلای 5 شرکت فعال داشتند همچون موج را به هر طرف می کشید و تمام سعی و کوششم در این میان این بود که روبروی در ورودی بیت امام قرار بگیرم که تا حدودی موفق شدم . صدای تکبیر و صلوات بر محمد و آل محمد، حسینیه را می لرزاند و برای مشاهده این آیت بزرگ الهی همه ثانیه شماری می کردیم . قلبم به شماره افتاده بود . گاهی صدای ضربان قلبم را می شنیدم . زمان به کندی می گذشت . گویی تمام قدرت و توانم در چشمانم خلاصه شده بود . گویی این نور خدا را از پشت دیوار می دیدم و چندین بار در این لحظه های انتظار ورود امام را به صورتهای گوناگون تصور می کردم . احساس خاصی داشتم، کم کم لحظه موعود فرا می رسید درب کشویی به آرامی عقب کشیده شد . سکوت مطلق بر حسینیه حاکم شد و آرام آرام چهرة پرتو نور افشان مبارک امام خمینی رحمت اله علیه هویدا شد و به ناگاه حسینیه غرق در نور و صفا و نشاط شد و بوی عطر بر فضای حسینیه سایه افکند . این همه شور و هیجان، این همه عشق و علاقه، این همه شادی و شاط و وجود مبارک امام در مقابل دیدگان و طنین فریاد الله اکبر و صوات بر محمد وآل محمد صحنه ای وصف ناشدنی بود و امام با قامتی استوار چهره ای شاداب و مملو از محبت و مهربانی به آرامی به موج احساسات دلباختگانش دادن دست و نگاههای با نفوذ و پر معنیش پاسخ می گفت : گویی که تمام این حوادث و این همه تبادل احساسات را به خواب می دیدیم . ولی این دقایق خیلی سریع گذشت و رزمندگان با دعای خیر به جانش و دادن شعارهای آتشین که از اعماق قلبشان می جوشید امام را بدرقه کردند . ولی خاطره این ملاقات تا زنده هستم در خاطرم زنده و تازه است و تصویری را که از امام به چشم دیدم با هیچ عکس و پوستری اگر چه فیلمی بر صحنه تلویزیون باشد قابل قیاس نمی دانم .

[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده