شهید محسن علیان نجف ابادی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
محسن علیان نجف ابادی
شهید محسن علیان نجف ابادی.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت 1364/11/23
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:محمدعلی‌


کد شهید: 6410959 تاریخ تولد : نام : محسن‌ محل تولد : مشهد نام خانوادگی : علیان‌نجف‌ابادی‌ تاریخ شهادت : 1364/11/23 نام پدر : محمدعلی‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌ گلزار : بهشت‌رضا

خاطرات

  • موضوع بدون موضوع

علیرضا کاظمی در میان نخل‌ها به اتفاق فرماندهان گردان مشغول تجزیه و تحلیل مأموریت گردان بودیم که ناگهان برادری وارد شد -فکر می‌کنم سه روز به عملیات مانده بود که به ما ملحق شد- چهره‌ی نورانی و دوست داشتنی او برای همه عجیب بود همه به احترام او بلند شدند و برایش احترام خاصی قائل شدند او را برادر محسن خطاب می‌کردند احتمالاً همراه او سید بزرگواری به نام سطوتی هم بود من که آنها را نمی‌شناختم خیلی حساس شدم تا بدانم چه کسی است هنوز چند لحظه‌ای نگذشته بود که متوجه شدم او هم مثل محمدشهاب انسان عجیبی است که به طور ویژه برای عملیات و کمک به سخترین مأموریت لشکر به گردان ما آمده است در میان جمع من و شهاب که سنخیت بیشتری با او داشتیم همیشه با هم بودیم و کمتر از هم جدا می‌شدیم عجیب بود متانت، آرامش، وقار، تواضع، اخلاص و شجاعت بی منتهای او بگذریم که در این دو، سه روز چه گذشت تصور و به تصویر درآوردنش آرزو با قلم‌کاری است بس مشکل و از انسانی همچو من عاجز آماده شدیم برای عملیات به حاشیه‌ی اروند رفتیم در سنگر بتونی در کنار نهر که قایق‌ها آماده بودند که دهم آمدیم شب عاشورای عجیبی بود فکر می‌کنم روایت فتح گوشه‌هایی از آن سنگر را به تصویر کشیده است عده‌ای ناله می‌کردند و عده‌ای همدیگر را در آغوش می‌کشیدند و عده‌ای با خدای خود راز و نیاز می‌کردند آقا شهاب در این میان نوحه سرایی می‌کرد و برادر محسن علیان در گوشه‌ای از سنگر محو تماشا و حرکات بچه‌ها شده بود هر کدام با خدای خود زمزمه می‌کرد عملیات آغاز شد و خط شکسته شد غواص‌ها از آب گذر کردند و ما هم بر قایق‌های تندرو سوار شدیم تا عرض اروند را طی کنیم و به عملیات ادامه دهیم قایقی در بین مورد هدف قرار گرفت و واژگون شد و تعدادی در امواج متلاطم اروند غوطه‌ور شدند و به بیکران پیوستند و روح ملکوتیشان به آسمان عرج کرد و اجسامشان را خلیج فارس در آغوش کشید -روحشان شاد- به ساحل دشمن رسیدیم و از سیم خاردارها خورشیدی‌ها و همه موانع عبور کردیم تا که در گل و لای فرو رفته بودیم و به جلو حرکت می‌کردیم وارد منطقه‌ی دشمن شدیم و مأموریت سخت ما آغاز شد مسیری را که قبلاً با نقشه‌های هوایی مشخص شده بود ادامه دادیم تا در مقر تیپ پدافندی دشمن به شدت درگیر شدیم پس از شهادت و مجروح شدن عده‌ای از بچه‌ها مقر تیپ دشمن تصرف شد وبه عقب رانده شدند به سوی نقطه‌ی اصلی که هدف تصرف جاده بصره فاوجود حرکت کردیم و به تیم‌ها و متفاوتی تقسیم شدیم و از چند جناح عملیات را مجدداً آغاز کردیم پای پیاده و پا برهنه در میان گل ولای از میان نخها عبور کردیم تا به دست صافی رسیدیم تاریک‌ترین شب ماه بود و در تاریکی شب هیچکس را نمی‌توانستیم ببینیم فقط گلوله‌ها که شلیک می‌شد و منورها که زده می‌شد شناسایی می‌کردیم و به پیشروی ادامه می‌دادیم بهترین نقطه‌ی استراتژیک عملیات والفجر 8 جاده‌ی بصره بود با درگیری نسبتاً سنگینی جاده هم تصرف شد پانصد متر آن سوی جاده خاکریز بود که پشت آن خاکریز پدافند کردیم و شروع به استحکام مواضع کردیم بچه‌های تخریب هم بلافاصله جاده را با فاصله‌ی حدود یکصدمتر با تی‌ان‌تی به کلی ویران کردند که قابل تردد نبود بولدوزرهایی که از آن سوی آب بادرست آمده بودند به ما کمک کردند و خاکریز مهمی بود و حفاظت ما ایجاد نمودند اما دشمن که متوجه غافل گیری عجیبی شده بود با سرعت مقداری نیرو سازماندهی و روانه منطقه کرد اولین کاروان دشمن که اکرام و چراغ خاموش به سمت ما و می‌آمد با ما برخورد کرد درست به نقطه‌ی انهدام جاده که رسیدند متوجه شدند که چه مشکلی پیش آمده است هنوز به خود نیامده بودند که آنها را زیر آتش سنگین گلوله‌های آر.پی.جی و تیربار گرفتیم حمام خون به راه افتاد عراقی بود که کشته می‌شد درگیری تا صبح ادامه داشت صبح که شد با سرعت شروع به سازماندهی و استحکام موضع کردیم تا با پاتک‌های سنگین دشمن مقابله کنیم در ضمن سراغ یکایک بچه‌ها را می‌گرفتیم ببینیم چی شده است تعدادی شهید و مجروح شده بودند اما آقای شهاب و علیان را خوشحال و ذوق زده دیدم عملیات را با موفقیت کامل انجام داده بودیم و حالا باید الز آنچه بدست آورده‌ایم دفاع کنیم دور هم جمع شدیم و به اتفاق معاونین گردان شروع به تجزیه و تحلیل عملیات و پدافند آن روز کردیم با فرمانده گردان تماس گرفتیم تا هر چه سریعتر به ما ملحق شود -هنوز که هنوز است و بیست سال از آن واقعه می‌گذرد قیافه‌ی رعنا، رشید و دلاورانه‌ی حسین‌زاده فرمانده‌ی گردان سیف‌اله که همراه تعدادی از روی جاده‌ی بصره عبور می‌کردند و به طرف ما می‌آمدند را به خاطر دارم- به ما ملحق شدند چه لحظه‌ی شعف‌انگیزی بود آن لحظه‌ی دیدار دوست ساعت 10 صبح 22 بهمن 1364 بود حسین‌زاده دوربین را برداشت تا به اتفاق دو سه نفر به گنج برویم و وضعیت دشمن را بررسی کنیم دوربین را به گردن انداخت و روی خاکریز درازکش شد تا وضعیت دشمن را ببیند در حال نگاه کردن بود که گلوله‌ای فرق سرش را شکافت و اولین شهید خاکریز تقدیم شد ولوله‌ای به راه افتاد و حکایت از روز سختی داشت علیرغم آرامش منطقه این اتفاق افتاد دوربین عکاسی که به همراه داشتم همانجا از جنازه‌ی مطهرش عکس گرفتم و در سوگ او اشک ریختم روحیه‌ی بچه‌های گردان که متزلزل شده بود و کمی مضطرب به نظر می‌رسیدند اما آی شهاب و محسن علیان در اطراف خاکریز به راه افتادند تا به بچه‌ها روحیه بدهند هنوز شهاب به انتهای مسیر گردان نرسیده بود که گلوله‌ای سر او را هم نشانه رفت و به ملکوت اعلی پیوست ساعت به ساعت آتش دشمن سنگین‌تر می‌شد و بر تلاش دشمن برای عقب راندن ما و تصرف جاده و خاکریز و افزوده می‌شد شب سختی را پشت سر گذاشتیم نیروهای کماندوی عراقی درنیمه‌های شب به خاکریز ما نفوذ کردند و عده‌ای از بچه‌ها را قتل عام کردند صبح روز بعد شاید سخترین روز دوران زندگی و عمرم بود از زمین، هوا، جلو و عقب بر سرمان گلوله می‌بارید گلوله‌ی خمپاره‌ها و توپها دقیقه‌ به دقیقه، وجب به وجب منفجر می‌شد هلی‌کوپترها و هواپیماهای دشمن از آسمان موشک بود که روانه خاکریز می‌کردند عده‌ی زیادی از بچه‌ها درهمان ساعت اولیه به شهادت رسیدند هر کس بر خاکریز بالا می‌رفت تا گلوله‌ای به سمت دشمن بزند غلطان غلطان با پیکر خون آلود به پایین خاکریز غلط می‌خورد یادم نمی‌رود که تانک‌ها حمله را آغاز کردند هیچ کار نمی‌توانستیم بکنیم فقط دعا می‌کردیم تانک‌ها از خاکریز بالا آمدند و ما از زیر تانک‌ها پشت کیسه‌های شنی خم شده بودیم و منتظر شهادت بودیم یکی از بچه‌ها گلوله آر.پی.جی به سمت یکی از تانک‌ها که از خاکریز بالا می‌آمد در فاصله‌ی بیست متری شلیک کرد و تانک منهدم شد خدا کمکمان کرد و همین باعث شد که تانک‌ها به عقب برگردند هیچ کس نمیدانست دیگری چه می‌کند همه در سنگرها خمیده بودند و در کوچکترین فرصت به دشمن حمله می‌کردند ظهر که شد کمی آتش دشمن کمرنگ شد بچه‌ها به تکاپو افتادند و ضمن این که جویای احوال دوستان می‌شدیم بچه‌ها را سر و سامان می‌دادیم درست موقع نماز بود من که با عجله نمی‌دانم وضو گرفتم یا تیمم به داخل سنگر پریدم و نماز خواندم که همه‌اش ایماء و اشاره بود و سنگر کوچکی که از چند کیسه گونی خاک تشکیل می‌شد خم نمی‌شدم اگر چه که رکوع و سجودش قلبی بود اما صفای عجیبی داشت چشمانم متوجه خاکریز بود و گوشهایم متوجه سوت گلوله‌ها و با قلبم خدا را می‌خواندم نمازم تمام شد محسن که در یکی دو سنگر آن طرف‌تر از من مشغول دفاع بود از سنگر بیرون آمد قمقمه‌ی آبی به دست داشت از سنگر فاصله گرفت فشار دشمن لحظه به لحظه زیاد می‌شد خاکریز و سنگرها تلی از آتش و خون شده بود کمتر کسی بود که دست و لباسش در رسیدگی به مجروحین و شهداء خون آلود نباشد با آرامش عجیبی با فاصله‌ی دو متری از خاکریز نشست و خمیده وضو گرفت علیرغم تیرهای دشمن و انفجار گلوله‌ها آرام روی زمین نشست رو به قبله کرد و نماز عجیبی خواند از همه چیز فراموش کرده بودم و محو تماشای او شده بودم هر چه گفتم این کار را نکن بیا داخل سنگر نماز بخوان گوشش بدهکار نبود نه این که من و همه‌ی بچه‌هایی که بودند به او نگاه می‌کردند گویا می‌دانست که آخرین نماز اوست و باید با تمام و کمال بخواند چه زیبا نماز نشته‌ای خواند هنوز تصویر آن نماز نشسته‌ی عاشورایی او که من را به یاد نماز روز عاشورای امام حسین(ع) انداخته بود در ذهنم مجسم است که محو شجاعت و آرامش او شده بودم خمپاره‌ها و گلوله‌ها در اطرافش به زمین می‌خورد اما او تکان نمی‌خورد او ملکوتی بود خدا می‌داند در آخرین نمازش با خدای خود چه راز و نیازی می‌کرد او برای شنیدن یا ایتها‌النفس‌المطمئنه باید از امتحان الهی سر بلند بیرون می‌آمد و ثابت می‌کرد که در راه او و برای او تمام وجودش آرامتر از اسماعیل قربانی می‌کند و چونان سرور و سالار شهیدان آقا اباعبداله‌الحسین علیه‌السلام الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک را زمزمه می‌کرد تا خدای منان با آهنگ دلنشین ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی به او خوش آمد بگوید نمازش تمام و به کار خود ادامه داد به سنگرش آمد و اسلحه را برداشت من که با آقای خلخالی که فعلاً به جای حسین‌زاده فرمانده‌ی گردان بود مشغول صحبت و برنامه‌ریز دوتاس با عقبه بودیم ناگهان رگبار گلوله‌ی کالیبری به سوی ما آمد و دو گلوله شانه و صورت را غرقه در خون کرد فریاد یا مهدی او هنوز در گوشم مانده است خاکریز مجدداً آتش گرفته شد و هر لحظه سقوط می‌رفت برای دفاع از یک گوشه‌ی خاکریز به اتفاق یکی از بچه‌ها که بعداً شهید شد به سمت تانک‌های دشمن آر.پی.جی می‌زدیم وقتی از آن گوشه برگشتیم دیگر نه وقتی داشتیم و نه روحیه‌ای سراغ محسن را گرفتم که تنها امید آن لحظه‌های سخت بود و در نبود و محرومیت معاون گردان اما او سفرش را آغاز کرده بود و به دیدار معبود شتافته بود اشک چشمانم را گرفت دیگر نمی‌خواستم به آن نقطه برگردم بهترین دوستانم را در آن نقطه از دست داده بودم نمی‌دانستم به کجا بروم غروب شده بود و اندوه سراسر وجودم را فرا گرفت برای نماز آماده شدم به سنگر یکی از بچه‌ها رفتم که خود او هم جا نمی‌گرفت تیمم کردم تا نماز بخوانم نماز مغرب و عشا را خواندم با خود گفتم امشب سخترین شب ماست باید کار کرد باید دفاع کرد شاید ما هم به شهداء ملحق شدیم اما آنها کجا و ما کجا همین که پایم را از سنگر بیرون گذاشتم خمپاره‌ای به زمین آمد و دیگر نفهمیدم چه شد غرق در خون بودم و همسنگرم نیز کنارم غوطه‌ور در خون. محسن عزیز شهادت حقت و بهشت گوارای وجودت باد.

موضوع لحظه و نحوه شهادت

بعد از عملیات والفجر 8 خبر دار شدیم که شهید علیان در این عملیات به شهادت رسیده اند . مدت یک هفته تمام معراج های شهدا و سردخانه ها را سر زدیم ولی پیکر مطهر ایشان را پیدا نکردیم . روزی به گردان ایشان و محلی که د ر آنجا عملیات صورت گرفته بود رفتیم . وقتی با مسئول تسلیحات گردان صحبت کردم و اسم و مشخصات شهید را دادم ، اشک در چشمانش جمع شد و نحوه شهادت شهید علیان را این طور نقل کرد . روزهای اول عملیات بود و اوج درگیری ، آتش دشمن به شدت می بارید ، گویی زمین و آسمان آتش بود . مهمات رو به اتمام بود . من که مسئول تسلیحات گردان بودم، باید به نیروها مهمات می رساندم . لذا اعلام کردم دو نفر داوطلب با من بیایند تا مهمات بیاوریم. شهید علیان بلند شد و از آنجا که فردی مسئو ل و وظیفه شناس بود گفت: اگر فرمانده گردان اجازه بدهند من با شما می آیم . فرمانده گردان شهید حسین زاده بود. اجازه دادند و ما راه افتادیم . وقتی به پیچ مرگ رسیدیم جایی که در تیر رس مستقیم دشمن بود و دشمن وجب به وجب آن را با خمپاره و توپ می زد ، زمین گیر شدیم و تصمیم گرفتیم یک نفر، یک نفر بچه ها را از این منطقه عبور دهیم . نوبت شهید علیان که رسید حالت اطاعت پذیری او آنقدر قوی بود که هر گاه می گفتم : بدو، با آن همه آتش دشمن بی محابا می دوید و هر گاه می گفتم : بخواب ، سریع وضعیت می گرفت . به او گفتم : هر طور شده باید خودمان را به آن خاکریز برسانیم و او همانطور که با سرعت به طرف خاکریز در حرکت بود ، خمپاره ای د رکنارش به زمین اصابت کرد و تر کش آن سرش را از بدن جدا کرد . چیز ی که تعجب ما را بسیار بر انگیخت این بود که شهید با توجه به اینکه سر در بدن نداشت اما حدود ده متر بدون سر دوید تا خود را به آن نقطه ای که گفته بودم رساند و در آنجا پیکر پاکش به زمین افتاد . با مشخصاتی که مسئول تسلیحات داده بود به معراج شهدا مراجعه کردم و در بین شهدای بی سر شهید علیان را پیدا کرده و به مشهد منتقل کردیم .

موضوع عهد و نذر

درست یک روز قبل از شهادتش ، شهید علیان برایم نقل می کرد که من نذر کرده بودم چند گوسفند بگیرم و جلوی رزمندگان که عازم جبهه هستند قربانی کنم وقتی به اهواز رسیدم دیدم رزمنده ها حرکت کرده اند و من نتوانسته ام به موقع برسم . خیلی ناراحت شدم . در همین حال دیدم چند نفر از برادران سپاه با عجله دنبال کسی می گردند گفتم : چی شده ؟ گفتند : قرار بوده ما چند گوسفند جهت قربانی جلوی رزمندگان خریداری کنیم . اما مقداری پول کم آورده ایم و دنبال مسؤلان می گردیم تا پول بگیریم . اشک در چشمانم جمع شده بود پول را در آوردم و تقدیم کردم و گفتم : من این پول را برای همین کار آورده ام و خوشحال بودم از این که خدا این هدیه را از من قبول کرده است.راوی علیان[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

نگارخانه تصاویر

رده‌ها