شهید محسن نیکخواه کلاشمی
محسن نیکخواه کلاشمی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | 1344/01/01 |
شهادت | 1364/04/07 |
محل دفن | بهشت زهرا |
یگانهای خدمت | ارتش جمهوری اسلامی]] |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
تحصیلات | دیپلم |
خانواده | نام پدر: |
شهید محسن نیکخواه کلاشمی
تاریخ تولد : 1344/01/01
تاریخ شهادت : 1364/04/07
محل شهادت : نامشخص
محل آرامگاه : تهران - بهشت زهرا
زندگی نامه
شهید محسن نیکخواه کلاشمی فرزند احمد در سال 1342 در شهر تهران در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود و تا سن شش سالگی به شیطنت پرداخت و در سن هفت سالگی شروع به تحصیل کرد و پس از دوره ابتدایی به راهنمایی رفت و سپس به دبیرستان رفت و در رشته برق تحصیل کرد و با کسب دیپلم در بیت امام مشغول به کار شد تا اینکه تصیمیم گرفت به جبهه برود هر چه به او گفتیم که شما در بیت رهبری هستید و لازم نیست بروید اما با عشق فراوان طاقت نیاورد و از طریق ارتش نیروی زمینی لشگر 77 خراسان به جبهه اعزام شد و به مدت 3 سال به میهن خدمت کرد و در این مدت یک بار مجروح شد و در آخرین عملیات خود که آر پی جی زن بود بر اثر اصابت گلوله در تیرماه سال 1364 در جزیره مجنون به دیدار معبود شتافت و ایشان انقدر سوخته که شناسایی نمی شد و یکی از دوستان او از لباس زیرش شهید را شناخته بود و از خاک عراق آورده بود اگر او نمی آورد شهید مفقود الاثر می شد و در ضمن شهید آنقدر سوخته بود که نتوانستند آن را بشورند و غسل دهند و با همان لباسها به خاک سپردند.
وصیت نامه
پدر و مادرم! مرا حلال كنيد و براى من گريه نكنيد چون من خوشحال هستم كه توانستم چون كوه جلوى دشمنان خدا بايستم و اين را مديون فداكارى شما هستم. و اما خواهرم! حجاب تو زنده نگه دارنده خون شهيدان است و اما شما برادرم! نماز و دين تو باعث كورى دشمنان خداست. اميدوارم كه همه شما مرا حلال كنيد. همسرم! اگر من شهيد شدم سياه بر تن من مكن، زينب وار با مشكلات مبارزه كن و صبر داشته باش. بچه ها را خوب تربيت كن كه براي اسلام و كشورمان افراد مفيدي باشند.
خاطرات
خاطره ای از زبان همسر شهید: در طول زندگي مشتركمان، همسري فداكار و پدري مهربان بود. قبل از شهادتش مثل هر شهيد ديگري، از شهادتش باخبر شد. چنان كه قبل از رفتن به مأموريت، به من گفت: دارم مي روم و شما هم اميدي به بازگشت من نداشته باشيد. مثل خانم حضرت زينب (سلام الله عليها)، شجاع باش چون خون من رنگين تر از خون شهيدان ديگر نيست. مادر پيرش كه اكنون به رحمت ايزدي پيوسته است، از او نقل مي كرد: شبي خواب ديدم كه محسن را در حالي تشييع جنازه مي كنيم كه خودش در بلندي ايستاده است. من تعجّب كردم و صدايش زدم. اما او دو انگشتش را بالا برد و گفت: مادر! من دو درجه گرفته ام، ناراحت نباش. [۱]