شهید محمد اسلام پور

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو

تاریخ تولد : 1350/10/24


تاریخ شهادت : 1371/06/03


زندگینامه

غلام اسلام پور، جوانی کفاش در تهران، قصد ازدواج می کند و تصمیم می گیرد که از زادگاهش، اردبیل، دختری را به زنی اختیار کند، بنابراین به اردبیل می آید و دوشیزه فاطمه میرآب، را به همسری انتخاب می نماید، غلام و فاطمه، زندگی مشترکشان را در تهران، در چهار راه سیر وس در خانه خواهر غلام آغاز می کنند . سال 1350، فاطمه به اولین فرزندش آبستن می گردد و آرزو می کند که خداوند فرزند سالم و صالحی به آنها عطا کند، درد زایمانش می گیرد، او را به بیمارستان مولوی ( فرح سابق ) می برند، نوزاد پسری در تاریخ، 1350/10/24 در بیمارستان مول وی به دنیا می آید، بعد از یک هفته نوبت آن می رسد که اسمی را برای نوازد انتخاب کنند، عباس، شوهر خواهر غلام، اسم نوزاد را " محّمد" می گذارد و همه بر انتخاب او مُهرِ تصدیق می زنند .



محمد دو ساله بود که خانواده اش از چهار راه سیروس، به محله شکوفه تهران، کوچه ی نامجو نقل مکان می کنند و حدودا سه سال در آنجا مستأجر می شوند . محمد، در محله شکوفه با بچه های صاحب خانه شان بازی می کرد، خردسالی با هوش و پر جنب و جوش بود، چون اولین فرزند خانواده بود، پدر و مادرش به او خوب رسیدگی می کردن د . محمد داشت به دوران کودکی قدم می گذاشت که خانواده اش از محله شکوفه به خیابان " ری " رحل اقامت می بندند و باز هم در آنجا به صورت مستاجری به زندگی خود ادامه می دهند و پدر به علت وضعیت نامناسب مالی نمی توانست خانه ای برای خود و خانواده اش اختیار كند .


محمد، در مهر ماه سال 1357 در مدرسه ابتدایی امام زاده یحیی (ع)، خیابان ری، برای کلاس اول ابتدایی ثبت نام كرد، کلاس های اول، دوم، سوم ابتدایی را در همان مدرسه به تحصیل پرداخ ت . اواخر تابستان سال 1362، دوباره خانواده محمد، از خیابان ری به کیانشهر تغییر مکان می دهند، بنابراین محمد، برای کلاس چهارم ابتدایی در دبستان شیخ بهایی ثبت نام می کند، کلاس پنجم را هم در خرداد سال 1364 با معدل چهارده و یک صدم (14/01) به پایان می رسان د . محمد، در دوران کودکی خیلی عاشق بازی با دوستان و هم سن و سال هایش بود، وقتی که هم بازی هایش از کنار او می رفتند، خیلی ناراحت می شد، دوست می داشت همیشه حتی در شب هم با هم بازی کنند، چون که او کودکی خوش برخورد و با محبت بود، با همسالانش زود جوش می خورد، وقتی از مدرسه می آمد، کمی به درس و مشق اش رسیدگی می کرد و پس از آن به سراغ دوستانش می رفت و با هم به بازی می پرداختند، بازی " فوتبال " ، " هفت سنگ " ، " گل یا پوچ " ، " پلیس بازی " ، و ....



همچنین محمد، در دوران کودکی عاشق گشت و گذار و تفریح بود، اگر به جایی سفر می كرد، دوست داش ت در آنجا زیاد بماند، وقتی که بر می گشت احساس دلتنگی می کرد، مادرش در این مورد خاطره ای نقل می کند: " محمد اول یا دوم ابتدایی بود كه به مشهد رفتیم، وقتی که از مشهد برگشتیم؛ او دوست داشت دوباره به مشهد برویم . باز مادر محمد می گوید: یک بار در دوران کودکی محمد، به گرگان رفته بودیم، عروسی یکی از خویشاوندان بود، دیدم محمد همه ی فکر و ذکرش بازی و بازیگوشی است و به فکر درس و مشق اش نیست، حرف گوش کن بود، به او گوشزد کردم که به درس و مشق، هم برس وگرنه وقتی که برگشتیم چه جوابی به معلمت خواهی داد، فوراً قبول کرد، او در كل، در كارهایش برنامه ریزی داشت .



سال 1364 بود، محمد دو سالی از دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته و در کیانشهر تهران ساکن بودند، پدرش کفاشی می کرد، گویا در این دوران کمی در کارش پیشرفت کرده بود، برای تولیدی کار می کرد . چرم کفش را می برید و به تولیدی تحویل می داد، از نظر اقتصادی وضع شان متوسط بود .


مهر ماه سال 1364، برای کلاس اول راهنمایی در مدرسه راهنمایی " الغدیر " واقع در کیانشهر ثبت نام كرد، او حین تحصیل، در سراجی، تولیدی کیف در پاچنار تهران کار می کرد، تا کمک خرج پدرش باشد، او با سختی و مشقت دوران راهنمایی را به پایان می رساند . در همین دوران پدرش تصادف می کند و پای چپ اش را از دست می دهد، بنابراین نمی تواند به سر کار برود و مخارج خانواده را تأمین كند، محمد تصمیم می گیرد که دیگر به مدرسه نرود و در سراجی کار کند تا مخارج خانواده را تامین نماید، دایی اش، " خلیل می رآب" از تصمیم محمد آگاه می گردد، به تهران پیش خواهرش می رود، به آنها پیشنهاد می کند که محمد را با خودش به اردبیل ببرد و در آنجا ثبت نام کند و به درس اش ادامه بدهد، خانواده محمد موافقت می کنند، محمد به همراه دایی اش به اردبیل می آید و در مدرسه راهنمایی شبانه جعفر اسلامی برای کلاس سوم راهنمایی ثبت نام می کند، ضمن تحصیل، در شیرینی فروشی (قنادی) کار می کرد، در سوم راهنمایی هم قبول نمی شود و مردود می گردد و به تهران پیش خانوده اش می رود .



مادر محمد می گوید: از این که او درد خانواده را می فهمید و در قبال وضعیت نابسمان اقتصادی ما، احساس مسئولیت می کرد، فکر کردم شخصیت او در حال تکامل است، او از همان دوران کودکی مسئولیت قبول می کرد و رفتاری مردانه داشت .



او در دوران نوجوانی علاوه بر تحصیل، به ورزش کشتی می رفت،به باشگاه پناهی واقع در میدان خراسان و باشگاه جعفری (7 تیر ک نونی)، در ماه های محرم و رمضان، در مسجد حضور می یافت، حتی دو برادرش را به همراه خودش می بُرد، به هیئت پیر عطا که معمولا پنجشنبه ها و جمعه ها در تکیه ی بازار دایر می شد و عمویش بانی آن بود، می رفت و در آنجا استکان می شست و چای می داد، گاهی اگر وقت می کرد به سینما می رفت و برادرش، مرتضی را هم می برد، مرتضی خاطره ای در این مورد می گوید: یک بار، محمد مرا با خودش به سینما برد، اولین بارِ من بود، وارد سینما شدم، دیدم، تاریک است، کمی ترسیدم، فلیم شروع شد، اما من همراه با شخصیت های فلیم به هیجان می آمدم، بالا و پایین می پریدم، یکی از تماشگران سر من داد کشید، حتی خواست با ما دعوا کند، اما محمد با طمانینه حرف زد و او را به آرامش فرا خواند.



این شهید گرانقدر، با همه به خوبی رفتار می کرد، به خصوص نسبت به دو برادرانش، مرتضی و مجتبی توجه خاصی داشت، وقتی که برادرانش در کوچه بازی می کردند به آنها سر می زد تا اتفاقی برای آنها نیافتد، با رفتارهای نیکویش بر برادرانش تاثیر مثبت می گذاشت، او در کارهای منزل مانند : شیشه پاک کردن، فرش شستن، پذیرایی از مهمانان، به خانواده کمک می کرد .


مرتضی، می گوید: برادرم، محمد، چون به خاطر وضعیت نابسامان اقتصادی نتوانسته بود، ادامه تحصیل بدهد، بنابراین از من و مجتبی می خواست که به درس مان توجه کنیم، سعی می کرد ما موفق بشویم. محمد، حق همسایگی را نگه می داشت، مادرش در این باره می گوید: ما در منزل استیجاری زندگی می کردیم، ساختمان دو طبقه بود، در طبقه ی پایین مستاجر دیگری زندگی می كرد، از دستشوی ما به خانه آنها رطوبت می داد، محمد وقتی که جریان را فهمید گفت: هرچه سریع تر عیب این دستشویی را رفع کنید تا آنها اذیت نشوند.



اودر دوران نوجوانی دوستان زیادی داشت، با علیرضا اسلام پور، پسر عمو و فرشید قدیری، پسر ع مه هایش علاوه بر رابطه ی خویشاوندی، دوست صمیمی هم بودند، با داریوش طوبایی با هم در هیئت پیر عطا فعالیت می کردند، با اکبر آزادی و محمد انوری زاده با همدیگر به کشتی می رفتند، به خصوص با محمد انوری زاده خیلی صمیمی بود، محمد، از میان خویشاوندان به دایی اش، خلیل میرآب علاقه ی زیادی داشت، خلیل هم او را دوست داشت. طوری که او را از تهران پیش خود برد تا درس بخواند، درست است که محمد در دوران خردسالی و کودکی شلوغ و بازیگوش بود، اما در دوران نوجوانی، ساکت و آرام و مودب بود، به همه، چه بزرگ و چه کوچک، به دیده ی احترام م ی نگریست، بی احترامی نمی کرد، بچه هیئت شده بود، و از هیئتی ها ادب و اخلاق یاد می گرفت، دیگر مردم دار و مردم دوست شده بود .



محمد، در پایگاه مقاومت مسجد صاحب الزمان (عج) عضو بود، او و دوستانش گروه سرود تشكیل داده بودند، به خصوص با محمد انوری زاده، عضو کتابخان ه مسجد بودند، کتاب های مذهبی، دینی، تاریخی و داستانی می گرفتند و مطالعه می کردند .


برادر محمد خاطره ای از دوران نوجوانی نقل می کند: من(مرتضی) کلاس سوم ابتدایی بودم، محمد راهنمایی می خواند، او برای من دیکته می گفت، من نمی توانستم موتور را درست تلفظ کنم، ماتور می گفتم، بنابراین به خاطر این موضوع خیلی می خندید و عصبانی نمی شد، محمد موتور سواری را به من یاد داد در حالی که پدرم، شاید به علت ترس از تصادف، نمی خواست من موتور سواری را یاد بگیرم .


در پاییز سال 1369 از طریق نیروی انتظامی به خدمت مقدس سربازی اعزام می گردد، در تهران آموزش می بیند، بعد از آموزش تقسیم، و به استان آذربایجان غربی اعزام می گردد، در دادگستری به انجام وظیفه می پردازد، بعد از مدتی به منطقه زیوه و کلانتری روستای خانقاه اعزام می شو د .



محمد، جوانی صبور و راز دار و پر تحمل بود، هرگز خشمش را بروز نمی داد، از این که پدرش به علت تصادف از کار افتاده بود و فشار زیادی از جهت مخارج خانواد ه بر دوشش بود ناراحت نمی شد و با صبر و حوصله تحمل میکرد .


آرزویش این بود که خانواده اش را خوشبخت کند، به مادرش می گفت: وقتی که او از سربازی برگردم خواسته های خانواده را برآورده می سازم، این را بگویم که محمد در زمان جنگ نوجوان بود، آرزو می کرد که به جبهه برود، اما چون پدرش تصادف کرده و از کار افتاده بود و نمی تواست کار کند، او کار می کرد تا مخارج خانواده را تامین کند، به همین علت نتوانست به جبهه برود، شاهد بمباران هوایی تهران بود، می دید که چگونه انسان های بی گناه شهید می شوند، وی در قالب پایگاه مقاومت، به کمک آنها می شتافت .



محمد، در خدمت سربازی، در کلانتری به عنوان تامین جاده انجام وظیفه می نمود، در آخرین مرخصی اش به دیدار خانواده آمد، پایش آن قدر در پوتین سربازی مانده بود كه تاول زده بود، از مادرش می خواهد که حنا درست کند و بر روی پاهایش بگذارد تا تاول پاها یش بهبود یابد؛ وقتی که مرخصی اش تمام شد و می خواست به محل خدمت بازگردد پدر را به تحصیل دو برادرش سفارش كرد .



بالاخره محمد اسلام پور،در حالی که از طرف پاسگاه روستای خانقاه منطقع زیوه ارومیه، به همراه چند نفر از سربازان تامین جاده می دادند با نیروهای دموکرات (ضد انقلاب) درگیر می شوند و محمد از ناحیه سر، مورد اصابت تیر قرار می گیرد و به فیض شهادت نایل می گردد، در زمان شهادت محمد، عقربه ساعت زمان بر روی تاریخ، 1371/06/03 تیک تاک می کر د .



مادر شهید در مورد نحوه اطلاع از شهادت فرزندش چنین می گوید: در کیانشهر تهران ساکن بودیم، ماه صفر تمام شده بود، قرار بود خواهرم به اردبیل بیاید، من شب به منزل آنها رفتم، بعد از کمی گفتگو خداحافظی کردم و به خانه خودمان آمدم، تازه به خانه رسیده بودم، دیدم خواهرم آمد لباس مشکی هم پوشیده، فهمیدم محمد شهید شده است، می خواستم خودم را از طبقه دوم، پایین بیندازم، نمی خواستم زنده بمانم.... دیگران همیشه از مردم داری، گذشت، دلسوزی و از خوبی های محمد سخن می گویند؛


برادر شهید می گوید: محمد با هر کسی به حد خودش حرف می زد، همین اخلاق او را دوست داشتم؛

مادرش نجابت محمد را دوست داشت .

روحش شاد و یادش گرامی باد [۱]

پانویس

  1. سایت شهدای ارتش

رده