شهید محمد حسین دامنجانی
از دانشنامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
کد شهید: 6209402 تاریخ تولد : نام : محمدحسین محل تولد : نیشابور نام خانوادگی : دامنجانی تاریخ شهادت : 1362/01/25 نام پدر : عبدالرحیم مکان شهادت : شمال فکه
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : سپاه پاسداران گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : معاونفرماندهگروهان ـ ادوات
خاطرات
- شهید در روز های آخر قبل از عملیات والفجر یک به بعد از مراسم صبگاه مشترک از من خواستند نام و نام خوانوادگی ایشان را روی پیراهن ایشان بنویسم . من هم قبول کردم وقتی رفتم ماژیک بیاورم دیدم پیراهنش را در آورده و پشت و رو پوشیده است ، گفتم برای چه پیراهنت را عکس پوشیده ای ؟ گفت : دلم می خواهد تو چکارداری تو اسم مرا بنویس گفتم پیراهنت را درست بپوش تا بنویسم . ایشان گفتند : بنویس تا بعد برایت بگویم ، من هم بنا به درخواست ایشان نام و مشخصات ایشان را نوشتم و بعد ایشان پیراهن را در آوردند و درست پوشیدند و گفتند : آدم باید آینده نگر باشد گفتم : انسان آینده نگر باشد باز چه صیغه ای است که یاد گرفتی . گفت : آخر من فکر این روزها را می کنم که اگر جنازه ام گم شد بتوانند پیدایم کنند. گفتم : مگر روی پیراهنت بنویسی فراموشت می کنند و گم می شوی . گفت : این قدر سؤال نکن اگر روی آن بنویسم در اثر تابش آفتاب زود تر از بین می رود ولی اگر پشت آن بنویسم امکان دارد بهتر بماند و مشخص تر باشد گفتم : برو بابا مگر جنازه تو چندین قرن می خواهد بماند که مشخصاتت از بین برود . بالاخره این قدر سؤال کردم که عصبانی شد و گفت چقدر سؤال می کنی اصلا تو چکار داری اگر زنده ماندی خودت می فهمی من چقدر زرنگ بودم . آری بعد از 12-13 سال که از تاریخ شهادت ایشان می گذشت بالاخره جنازه ایشان پیدا شد و من آن موقع بود که فهمیدم فکر این روزها را کرده بود ولی من نفهمیدم که آیا مشخصات ایشان روی پیراهن مانده یا نه .
- پس از اینکه سعید - فرزند شهید - متولد شده بود ، دفعه آخری که می خواست به جبهه برود ، نه از جبهه دل می کند و نه از ما . در آن زمان سعید هنوز نمی توانست ، آقا بگوید . روز آخر گفت : این آرزو به دل من ماند که سعید ، آقا بگوید . من می روم و شهید می شوم . در این اواخر سعید اشاره به عکس بابا می کرد و می گفت : (بابا) و اشاره می کرد به بالا ، یعنی من را بالا کن تا بابا را ببوسم . آنقدر این کار را کرده بودم که دستهایم خسته شده بود .
- اولین دفعه که می خواست به جبهه برود، سعید را بغل کرد و عکس گرفت و گفت: اگر شهید شدم این عکس را جلوی ماشین نصب کنید. در نوبت دوم که اعزام شد به ارومیه رفت و همانجا به عضویت رسمی سپاه در آمد و با توجه به تجربه ای که کسب کرده بود به عنوان فرمانده انتخاب شده بود. در یکی از عملیاتها به خاطر قدردانی از زحماتش به او یک عدد خودکار ساعت دار هدیه داده بودند. در عملیات دیگری که یکی از تیربارچی های عراقی نیروهای ایرانی را خیلی اذیت می کند، ایشان بصورت داوطلبانه می رود و فرد مورد نظر را غافلگیر کرده و می کشد. به خاطر این فداکاریش به او یک جلد کلام الله مجید هدیه داده بودند.
شهید برونسی در مورد ایشان می گفت: عراقی ها می خواستند شهید دامنجانی را زنده دستگیر کنند و به همین خاطر ایشان را شناسایی کرده بودند ولی حتی نتوانستند از فاصله صد متری او را بزنند.
- شبی همسر شهیدم محمد حسین را خواب دیدم که در حال رفتن با نیروهاست ، دنبالش می دوم که به زمین خوردم ، ایشان آمد و مرا بلند کرد و تعدادی از خارهای دستم را در آورد. و گفت : همینطور صبر میکنی ؟ سختی تو از حالا به بعد است . باید صبور باشی.
- همسرم حسین با روحانی آشنا می شود که با امام خمینی (ره) در رابطه می باشد و اینگونه شد که ایشان در خط امام و شناخت امام افتاد . محمد حسین به همراه روحانی و چهار نفر دیگر از پادگان طاغوت فرار می کنند و برای پنهان شدن به بهانه نبائی به تهران می رود و آنجا به مبارزات خود که با انقلابیون بوده می پردازد . حدود 6 سال بعد پدر ایشان را بازداشت می کنند تا محمد حسین خودش را معرفی کند . امام شهید برای دیدار امام به عراق می روند ، هنگامیکه بر می گردند ایشان را دستگیر می کنند ولی باز موفق به فرار می شود . که حکم تیر اندازی به او را صادر می کنند و ایشان با پای پیاده به نیشابور می آید و شب را در باغی پناه می برد .
- خاطره ای از شهید دامنجانی به نقل از دوست ایشان که می گفت : شهید در روزهای آخر و قبل از عملیات والفجر 1 بود که بعد از مراسم صبحگاه مشترک از من خواستند که نام و نام خانوادگی ایشان را بروی پیراهن بنویسم . من هم قبول کردم . وقتی رفتم و ماژیک آوردم دیدم پیراهنش را در آورده و پشته رو پوشیده است . پرسیدم که برای چه بلعکس پوشیده ای . گفت : دلم می خواهد تو چه کار داری . تو اسم مرا بنویس . گفتم : پیراهنت را درست بپوش تا اسمت را بنویسم . گفت تو بنویس تا بعدا دلیلش را بگویم . من هم بنا به درخواست ایشان نام و مشخصاتش را نوشتم . بعد ایشان پیراهن را در آوردند و آنرا درست پوشیدند . و گفتند انسان باید آینده نگر باشد . گفتم : انسان آینده نگر باز دیگر چه صیغه ای است که یاد گرفتی . گفت : آخر من فکر آن روز را می کنم که اگر جنازه ام گم شد بتوانند پیدایم کنند . گفتم اگر پیراهنت را درست بپوشی فراموشت می کنند . گفت : اینقدر سوال نکن . اگر روی پیراهنم می نوشتم در اثر تابش آفتاب زود از بین می رفت ولی اگر پشت آن بنویسم امکان دارد بهتر بماند و مشخص تر باشد . گفتم برو بابا . مگر جنازه تو چندین قرن می خواهد بماند که مشخصاتش از بین نرود . بالاخره آنقدر سوال کردم که عصبانی شد و گفت چقدر سوال می کنی . چه کار داری . اگر زنده ماندی خودت می فهمی من چقدر زرنگ بودم . آری بعد از 12 ، 13 سال که پس از شهادت ایشان می گذشت بالاخره جنازه ایشان پیدا شد و آنوقت بود که فهمیدم که شهید پیش بینی های این چنین روزهایی را کرده است و حرفهایش مصداق حقیقت بود.[۱]