شهید محمد چاره اندیش

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
محمدچاره‌اندیش‌
6198.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد1338/02/02
شهادت 1365/06/13
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:وهاب‌


تاریخ تولد : 1338/02/02 نام : محمد محل تولد : مشهد نام خانوادگی : چاره‌اندیش‌ تاریخ شهادت : 1365/06/13 نام پدر : وهاب‌ مکان شهادت : تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌


خاطرات

  • به خاطر دارم من و پسرعمه ام محمد چاره اندیش در جبهه حضور داشتیم. ایشان راننده ی لودر بودند و من هم کمک ایشان. یک شب تقریباً ساعت 2 یا 1.5 شب بود . ایشان به من گفت : پسر دایی آماده هستی برویم خاکریز بسازیم . گفتم : مگر آتش دشمن را نمی بینی . آرپی چی های دشمن همه جا را فراگرفته چه طور می خواهی خاک ریز درست کنی ؟ گفت : هر چه خدا بخواهد همان می شود . خلاصه ایشان رفت و روی خاک ریز ایستاد تا موقعیت را شناسایی کند . وقتی پایین آمد دوباره به من گفت : آماده ی آماده ای ؟ در همین حین خمپاره ای در نزدیکی ما فرود آمد و ترکش های آن به ایشان و من اصابت کرد . دیدم بدن ایشان پر از خون شده است و خودم هم مجروح شده بودم . ما را رزمنده ها به عقب بردند و در بیمارستان صحرایی ما را معالجه کردند ولی حالمان وخیم تر از قبل شده بود . دوباره ما را به ارومیه و از آنجا به بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز منتقل کردند و در آنجا بستری شدیم . حال من پس از سه روز خوب شد و 20 روز استراحت به من دادند . اما حال پسر عمه ام محمد خوب نبود . با خودم گفتم : احتمال دارد ایشان به شهادت برسد چون حالش خیلی خراب بود و تنفس مصنوعی به ایشان وصل کرده بودند . از آنجا که دکترها خبر داشتند من با ایشان قوم و خویش هستم به من چیزی درباره ی حال ایشان نگفتند . هنگامی که من می خواستم از بیمارستان خارج شوم دکترش پیش من آمد و گفت : به خانواده اش چیزی نگویید که اینجاست بعداً خودمان خبر می دهیم . من به مشهد برگشتم و بعد از گذشت چند روز خبر به شهادت رسیدن ایشان را برایم آوردند و ایشان به آرزوی ابدیش رسید .
  • زمانی که من به همراه پسرعمه ام محمد چاره اندیش می خواستیم به کردستان برویم وقتی سوار قطار شدیم بعد از اینکه به تهران رسیدیم قطار یک وقفه ی چند ساعته داشت. ایشان به من گفت: پسر دایی در طول این چند ساعتی که وقت داریم بیا با هم به مرقد حضرت معصومه (س) برویم . با ایشان به قم رفتیم . وقتی که زیارت کردیم و ایشان نمازش را خواند هنگام رفتن دست بر دعا برداشت و گفت: یا حضرت معصومه (س) خیلی متشکرم از اینکه مرا قابل دانستی و پیش خودت فرا خواندی. این آخرین زیارتی است که انجام می دهم. از ما قبول کن. گویا به ایشان الهام شده بود به شهادت خواهد رسید . وقتی به تهران رسیدیم قطار آماده حرکت شد و سوار قطار شدیم و به کردستان رفتیم و طبق گفته های بعد از گذشت چند روز به درجه ی رفیع شهادت نائل آمدند .
  • یک بار که همسرم محمد چاره اندیش به مرخصی آمده بود . دیدم ایشان به درب خانه ها می رود و برای کمک به رزمنده ها در جبهه وسایل مورد نیاز را جمع می کند . جلو رفتم به ایشان گفتم: چرا شما این کار را می کنید؟ گفت: اگر من این کار را نکنم چه کسی می خواهد این کار خیر را انجام دهد، تازه من تا زنده هستم دوست دارم از این جور کارها انجام بدهم. وقتی کمک های مردم را جمع کرد آن را بار کامیونی کرد و به جبهه منتقل کرد و خودش هم با آنها رفت .
  • یک شب در خواب دیدم در میان باغی سبز و خرم با درختان زیادی که در آن همه نوع میوه وجود داشت هستم در حال قدم زدن بودم که ناگهان چشمم به برادرم محمد افتاد گفتم داداش اینجا چکار می کنی؟ گفت من آمده ام تا در این باغ میوه بخورم گفتم مگر شهدا هم میوه می خورند؟ گفت بله این باغ مخصوص آنهاست تا هر موقع دلشان خواست میوه بخورند که از خواب بیدار شدم.
  • یادم هست یک بار همسرم خانواده ما را به همراه چند تا پیرزن که سرپرستی نداشتند سوار مینی بوسش کرد و به گردش برد در طی گردش و تفریح ایشان دائماً سعی می کرد به آن پیرزنها بد نگذرد و خوش باشند خیلی به آنها کمک می کرد طوری بود که حتی آنها را به دکتر هم می برد و کارهای شخصی آنها را انجام می داد و با آنها مهربان بود.
  • به خاطر دارم زمانی که من به سربازی رفتم. به طور اتفاقی یکی از سرهنگ هایی که در محل آموزشی مان داشتیم همرزم پدرم بود. یک روز جلوی مرا گرفت و گفت: شما فرزند شهید محمد چاره اند یش نیستید؟ گفتم: بله. گفت پدرت واقعاً فرد با دل و جرأتی بود یادم هست یک روز که عراقیها به ما نزدیک شده بودند و به سمت ما تیراندازی می کردند ایشان با همان لودرش به سمت آنها میرفت وبیل لودرش را بالا می آورد هم جلوی گلوله های دشمن را می گرفت و هم پیشروی می کرد و خودش هم هیچ کارش نمی شد.
  • یک روز فرزندم محمد چاره اندیشی با جانشین سپاه که پرچمی هم روی آن نصب بود به روستا آمد و گفت : مادر جان آمدم تا مواد غذایی و وسایل مورد نیاز را برای رزمنده ها ببرم و می خواهم الان بروم از دور خانه ها جمع کنم . و رفت به چند تا از خانه هایی که وضع مالی آنها خوب بود و از آنها مقداری وسایل و مواد غذایی گرفت و بعد هم با آن ماشین آنها را به اهواز برد.
  • بعد از اینکه برادرم محمد چاره اندیش به شهادت رسیده بود یک شب درخواب دیردم به حرم مطهر امام رضا (ع) رفتم. ناگهان وقتی وارد ضریح شدم دیدم برادرم محمد و چند تا از همرزمانش دور هم نشسته اند لباس تن ایشان شبیه لباس احرام بود و چهره اش بسیار نورانی شده بود. جلو رفتم، گفتم: داداش شما اینجا چه کارمی کنی؟ مگرشما شهید نشدی؟ گفت برای زیارت امام رضا (ع) آمدم شهیدان هرکجا اراده کنند می توانند بروند گفتم شما شهید شده ای چطور به اینجا آمدی؟ گفت شهیدان زنده اند در واقع شما مرده اید و بعد از کمی صحبت کردن با ایشان خداحافظی کردم و از خواب بیدار شدم.
  • به خاطر دارم من به همراه دوستم محمد چاره اندیش در جبهه حضور داشتیم. یک شب که به همراه بقیه ی رزمنده ها در سنگرها نگهبانی می دادیم. ماشین غذا نیامد و دیر کرد. به بچه ها گفتن : حالا که ماشین غذا نیامده چطوری غذا برای خودمان تهیه کنیم. یک دفعه همرزمم محمد چاره اندیش گفت من می روم غذا می آورم . گفتیم مگر آتش دشمن را نمی بینی؟ حتی نمی شود از سنگر بیرون بروی چه برسد با ماشین بروی غذا بیاوری ولی ایشان پافشاری کرد که من می روم وغذا هم می آورم. خلاصه ایشان رفت و بعد از یک ساعتی برگشت و همراه خود غذا آورده بود. که همه از شجاعت و شهامت ایشان ماتشان زده بود.
  • به خاطر دارم من به همراه همرزمم محمد چاره اندیش در منطقه ی نقده کردستان حضور داشتیم. یک روز ایشان من را صدا زد تا با هم به داخل شهر مهاباد برویم . من هم قبول کردم و از فرمانده مان مرخصی گرفتیم و از پادگان بیرون آمدیم. تا لب جاده چند دقیقه ای باید پیاده روی می کردیم. لب جاده اصلی رسیدیم. دیدیم یک پیکانی از دور می آید دستمان را بلند کردیم تا برای ما نگهدارد. پیکان هم ترمز زد و ما سوارآن شدیم. در راه که می رفتیم چون ما دو نفر بودیم صندلی عقب نشستیم و یک زن هم عقب نشسته بود. همان طور که به سمت مهاباد می آمدیم آن زن خودش را به ما نزدیکتر می کرد چاره اندیش به من گفت: اینها نقشه ای دارند. احتمالاً قصد جان ما را دارند. ایشان گفت: نگران نباش فکر همه جا را کرده ام. کمی گذشت به ایشان گقتم فکر می کنم راه را اشتباه می رویم. به راننده گفت راه مهاباد این طرف نیست .آن راننده درجواب گفت اول مادرم را به خانه اش می رسانم بعد شما را به شهرمی برم. آنجا بود که برما معلوم شد راننده و آن زن قصد جان ما را دارند بلافاصله ایشان چفیه اش را از دور گردن بازکرد و برروی صورت راننده انداخت راننده هم بلافاصله پایش را روی ترمز گذاشت ما هم در همان لحظه از ماشین بیرون پریدیم وخودمان را نجات دادیم . و با وسیله دیگری تا شهر رفتیم . واقعا ً در آن صحنه ایشان شجاعت خودش را نشان داد.[۱]

نگارخانه تصاویر

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده