شهید غلامحسین افشردی

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
غلامحسین افشردی
حسن باقری 01.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
شهرت حسن باقری
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد ۱۳۳۴/۱۲/۲۵ ، تهران
شهادت ۱۳۶۱/۱۱/۰۹ ، اصابت گلوله خمپاره، فکه ، خوزستان
نیرو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.png سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
طول خدمت ۲۸ ماه
درجه سرلشگر پاسدار - سپاه پاسداران.png سرلشگر
سمت‌ها — فرماندهی محور دارخوین در عملیات ثامن‌الائمه
جانشین فرماندهی عملیات طریق القدس
فرماندهی قرارگاه نصر در عملیات های فتح‌المبین، الی بیت المقدس و رمضان
فرماندهی قرارگاه کربلا در عملیات محرم
فرماندهی قرارگاههای جنوب در سال ۱۳۶۱
قائم‌مقام فرماندهِ نیروی زمینی سپاه
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده


شهید غلامحسین افشردی در بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۳۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش مجید، کارمند راه‌آهن بود و مادرش کبری نام دارد. وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند و بعد وارد دانشگاه ارومیه شد. به‌عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد.نهم بهمن ماه ۱۳۶۱، بر اثر اصابت ترکش خمپاره در فکه به شهادت رسید. مزار او در قطعه‌ی ۲۴ گلزارشهدای بهشت زهرا‌ی زادگاهش قرار دارد. او را حسن باقری نیز می‌نامیدند.

زندگی‌نامه

در میان افراد شاخص و نخبگان سال های انقلاب و دفاع مقدس، شخصیت حسن باقری (غلام‌حسین افشردی) به عنوان یکی از بنیان گذاران مکتب دفاعی امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی همواره درخششی خیره کننده‌ داشته است. چرا که در طی سالیان پس از جنگ، وی، نه تنها مورد اقبال و احترام مردم- به ویژه نویسندگان و هنرمندان جوان کشور- بوده، بلکه حتی سایر فرماندهان جنگ نیز پیوسته علاقه مند بوده اند تا اطلاعات جامع‌تری در خصوص حیات شخصی و حرفه ای این سردار سلحشور و با تدبیر دوران پر افتخار دفاع مقدس به‌دست آورند. حسن باقری در 25 اسفندماه 1334، همزمان با سوم شعبان، میلاد امام حسین(ع) در تهران به دنیا آمد و در ۹ بهمن ۱۳۶۱در سن 26 سالگی در خوزستان منطقه‌ی فکه به شهادت رسید و قطعه‌ی ۲۴ گلزار شهدایبهشت زهرا‌ی تهران جایگاه ابدی او شد. وی تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران گذراند و بعد وارد دانشگاه ارومیه شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی در فعالیت‌های انقلاب نقش مؤثری داشت. در سال ۱۳۵۸وی فعالیت خود را در سرویس فرهنگی و سیاسی روزنامه جمهوری اسلامی آغاز کرد و اولین خبرنگاری بود که به الجزایر اعزام شد. پس از آن بنا به دعوت سازمان امل، از طرف این روزنامه، سفر ۱۵ روزه‌ای به لبنان و اردن انجام داد و طی این سفر، گزارش تحلیلی جامعی از اوضاع نابه‌سامان مسلمانان در آن منطقه تهیه کرد.

با خروج از دانشگاه ارومیه در خرداد‌ماه سال ۱۳۵۸، دیپلم ادبی گرفت و در امتحان ورودی دانشگاه‌ها شرکت کرد و با رتبه‌ی ۱۰۴ در رشته‌ی حقوق قضایی وارد دانشگاه تهران شد. نام او غلام‌حسین افشردی بود که با آغاز فعالیتش در اطلاعات سپاه، نام مستعار حسن باقری را برای خود برگزید. وظیفه او در اطلاعات سپاه شناسایی گروهک‌ها بود. با شروع جنگ تحمیلی عراق، در روز اول مهرماه۱۳۵۹، راهی جبهه‌های جنوب در خوزستان شد و با استفاده از همه‌ی امکانات به جمع‌آوری اطلاعات، نقشه‌ها و کالک‌های عملیاتی و شناسایی دقیق محورهای عملیات پرداخت و این اسناد را به گزارش‌های سازمان‌یافته تبدیل کرد. در گلف اطلاعات کامل و جامعی از موقعیت دشمن، به همراه عناصر اطلاعاتی، به تحلیل و ارزیابی دشمن پرداخت و نقشه‌های دقیق مناطق عملیاتی را تهیه کرد. فعالیت‌های او در این زمینه با سازماندهی عناصر اطلاعاتی و برگزاری آموزش مختصری برای آن‌ها، منجر به تقویت واحد اطلاعات‌عملیات در ستاد عملیات جنوب شد. جوان دانشجوی 24 ساله‌ی رشته‌ی حقوق قضایی دانشگاه تهران، با شناخت عمیق از دشمن و چیرگی بر منطقه‌ی جغرافیایی جنگ و تغییرات حاصل از آن علاوه بر طراحی و اجرای عملیات های مهم، با تأسیس اطلاعات‌عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنگ، نبض دفاع مقدس هشت ساله مردم ایران را به دست گرفت به واحدهای تخصصی ترجمه‌ی اسناد و آرشیو جنگ اهتمام ورزید و آن‌گاه نیز با تسلط بر جبهه‌ی خودی و دشمن و تغییرات لحظه به لحظه‌ی آن، در شکل گیری سازمان رزم، برآورد اطلاعات و تهیه‌ی طرح عملیات، کادرسازی و تربیت فرماندهان تأثیرگذار و کارآمد نقشی اساسی ایفا کرد. وی همچنین با ابتکار نظریه ای جدید در خصوص جنگ و راه های تقابل با متجاوزان، توانست استراتژی جنگ را تغییر دهد و با تسلط بر زمین نبرد دشمن و درک سریع توانایی آنان و نیز شناخت استعداد نیروهای خودی، راه مقابله را بازیابد. نظریه او مبنی بر ورود نیروهای مردمی به صحنه‌ی جنگ به برداشتن گام‌های بزرگی برای آزادسازی مناطق اشغالی انجامید. حسن باقری جنگ را فرصتی مغتنم برای رشد استعدادها می دانست. چندان که خود نیز در این خصوص چنین نگاشته است: «این جنگ فرصت های طلایی بسیاری را جهت رشد استعدادها به ما داده است. نیروهای ما با توجه به بعد انقلابی‌ای که دارند و چشم و گوش بسته تابع قانون های از خارج آمده نیستند، می توانند از قالب های پیش ساخته خارج شوند و با فکر سازنده‌ی خویش، روش هایی را ابداع کنندکه دشمن نخواهد توانست به سادگی به دفاع در مقابل آن ها برخیزد.» او نظریه پرداز نظامی بزرگی بود که در جایگاه فرمانده عالی رتبه‌ی جنگ، توانست توازن قوا را به سود جمهوری اسلامی ایران تغییر دهد. آن‌چنان که دشمن بعثی نیز خود به این حقیقت اعتراف کرده و گفته است: «اطلاعات ایران ]حسن باقری[ در حملات خود اطلاعات کامل و دقیقی در خصوص یگان های ما اعم از خطوط حد، فرماندهان، شکاف ها، نقاط آسیب پذیر، محل استقرار قرارگاه ها و مواضع توپخانه و حتی مناطق اداری در اختیار داشته و از این طریق توانسته است طرح های خوبی تهیه کند و آن ها را به دقت به اجرا درآورد.» با این همه، شهید حسن باقری، بیش از تجهیزات جنگی، بر ایمان و اندیشه متکی بود. وی خود در این باره نوشته است: «چیزی که دشمنان و امریکایی ها را به تنگ می آورد، این است که ما در فکر کردن به بن بست نمی رسیم و این باعث می شود در عمل نیز به بن بست نرسیم.» شهید حسن باقری در طی دوران کوتاه فرماندهی اش، ادبیاتی را به مباحث دفاعی وارد کرد که تا پیش از آن هرگز سابقه نداشت و ماحصل این تحول، رواج فرهنگ علوی و عاشورایی در میدان های نبرد بود؛ فرهنگی که سرچشمه‌ی زلال آن نیز همانا اسلام بود و مکتب وحی. او با تکیه بر قدرت لایزال الهی و تحت رهبری امام خمینی(ره) مشعلی را برافراشت که راه پایداری نسل های آینده‌‌ی ایران را نیز همچنان روشن نگاه خواهد داشت. مبنای نظریه‌ی حسن باقری ایمان و روحیه‌ی شهادت طلبی است که خود آن را ارمغانی بزرگ می نامد. او ضمن اشاره به آیه‌ی شریفه‌ی «کم من فئه قلیله، غلبت فئه کثیره باذن الله» و این‌که عملیات های ما آنچه را مستشاران امریکایی به عنوان آیین نامه های جنگی و دستورالعمل جنگ در دانشکده های شان تدریس می کردند و دشمن نیز به آن آگاهی داشت، نفی کرده، می گوید: «در عوض، روحیه و ایمان و توکل به خدا، جایگزین آن آیین نامه ها شد. چرا که نیروهای مسلح و مؤمن ما هنگامی که تصمیم می گیرند بر دشمن کافر یورش ببرند، توکل به خدا می کنند و با عشق به شهادت به استقبال مرگ می روند؛ فاذا عزمت فتوکل، و مطمئن هستند که یکی از دو پیروزی احدی الحسنین نصیب آن ها خواهد شد.» حسن باقری، اهداف و برنامه های طولانی مدت را دقیقاً بررسی می کرد و با اجرای دقیق آن ها دشمن را به واکنش وا می داشت. او از تمام فرصت ها برای آموزش و بالا بردن کیفیت نیروها استفاده می کرد و می گفت: «آن چه نیروها را خسته می کند، کار نیست، بلکه گیجی و بی برنامگی است.» حسن باقری بر آن بود که ابتکار عمل را باید از دشمن گرفت و فرصت برنامه ریزی به او نداد. او معتقد بود که هدف ما انهدام و کشتار نیروهای دشمن نیست، بلکه در برنامه ریزی ها و طراحی ها باید دشمن را دور بزنیم تا امکانات آن ها سالم به دست رزمندگان اسلام بیفتد و از سوی دیگر، باید سربازان ارتش بعث را به اسارت درآوریم تا اطراف صدام از این نیروها خالی شود و این افراد بتوانند در آینده‌ی انقلاب اسلامی عراق نقشی مؤثر ایفا کنند. او در سطح عالی جنگ در عملیات‌های محدود در محورهای دزفول، شوش، سوسنگرد، حمیدیه، اهواز، دارخوین، ماهشهر، آبادان و خرمشهر در سمت مسئول اطلاعات‌عملیات و فرماندهی در محور دارخوین در عملیات ثامن الائمه (ع)، معاونت فرماندهی عملیات طریق القدس، فرماندهی قرارگاه نصر در عملیات فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، فرماندهی قرارگاه کربلا، جانشین فرماندهی کل در قرارگاه های جنوب توانست نقش مؤثرش را ایفا کند. پس از عملیات رمضان، در شرایطی که طرح‌ریزی عملیات از منطقه‌ی جنوب به جبهه‌ی غرب منتقل شده بود، همزمان با اجرای عملیات مسلم‌بن عقیل(ع)، حسن باقری در قرارگاه کربلا با شناسایی و پی‌گیری مستمر، عملیات محرم را طرح‌ریزی کرد و با کسب موافقت، نسبت به اجرای آن وارد عمل شد. با توجه به کسب تجربیات و نتایج حاصله از موفقیت‌های رزمی و نظامی، ساختار سازمان رزمی سپاه شکل گرفت و بر اثر لیاقت و شایستگی قابل توجه و در خور تحسین حسن باقری، در قرارگاه خاتم‌الانبیاء توانست نقش مؤثری در طراحی و اجرای عملیات ایفا کند.

حسن باقری معروف به سقای بسیجیان، جوان‌ترین فرمانده جنگ ایران در دوران جنگ ایران و عراق بود. فرماندهان جنگ حسن باقری را از فرماندهان نابغه‌ی سپاه ایران می‌دانستند و از او به عنوان بن‌بست شکن در این عرصه نام می‌بردند. وی پایه‌گذار سازمان رزم سپاه بود. او بنیان‌گذار تفکر انقلابی جنگ بود که به‌جای تکیه بر تجهیزات نظامی، بر ایمان، فرهنگ علوی و عاشورایی تکیه کرد و فکر و اندیشه را مبنای شکست بن‌بست‌های جنگ قرار داد. حسن باقری ادبیات جنگ را تغییر داد و با اتکا برآموزه‌های قرآنی طرح‌هایی را نوشت که به شکست دشمن منجر شد. او بعد انسانی جنگ را محور کار خود قرار داد، به نحوی که گفت هدف ما از جنگ کشتار و انهدام نیست، بلکه به دنبال انقلاب اسلامی در عراق هستیم. طرح‌های عملیاتی او به آزادسازی بسیاری از مناطق اشغالی انجامید. براساس یادداشت‌های روزانه‌ی آن فرمانده جوان، وی به عنوان فرمانده در هر 24 ساعت 18 ساعت فعالیت می‌کرد و طی اجرای عملیات‌ها شب‌ها بیدار می‌ماند تا عملیات‌ها را به‌خوبی هدایت و فرماندهی کند امام خمینی پس از شهادت حسن باقری بر روی عکس وی نوشتند: «خداوند شهید شب‌زنده‌دار ما را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید. اگر چه نمی‌توان با اندک اطلاعات به روی کاغذ، معرف شخصیت حسن باقری به عنوان یک نخبه، میراث معنوی و سرمایه‌ی ملی بود.»[۱]

خاطرات

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می زد .

سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.

مامان و باباش دلشان می خواست پشت سرش نماز بخوانند. هرچی می گفتند، قبول نمی کرد. خجالت می کشید

نزدیک ظهر بود. از شناسایی بر می گشتیم. از دیشب تا حالا چشم روی هم نگذاشته بودیم. آن قدر خسته بودیم که نمی توانستیم پا از پا برداریم ؛ کاسه زانوهامان خیلی درد می کرد. حسن طرف شنی جاده شروع کرد به نماز خواندن. صبر کردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمین این طرف چمنیه، بیا این جا نماز بخوان. » گفت « اون جا زمین کسیه، شاید راضی نباشه. »

تا رکعت دوم با جماعت بود. نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود.

سوار بلیزر بودیم. می رفتیم خط. عراقی ها همه جا را می کوبیدند. صدای اذان را که شنید گفت « نگه دار نماز بخونیم. » گفتیم «توپ و خمپاره می آد، خطر داره. »گفت «کسی که جبهه می یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه. »

بیست و دوی بهمن. پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن. »جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.


بیست و پنجم اسفند ماه 1334 مصادف بود با روز تولد امام حسین(ع) و او در چنین روزی به دنیا آمد. به همین دلیل نامش را غلام حسین گذاشتند تا به عظمت مولایش حسین(ع) خداوند سلامتی اش را تضمین کند. وضع خانواده اش مناسب نبود. مادر با خیاطی و پدر با کار بسیار، دخل و خرج زندگی را هماهنگ می کردند و غلام حسین در این موقعیت و شرایط رشد پیدا می کرد. دوران دبستان و دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم ریاضی در کنکور دانشگاه شرکت کرده و در هشت رشته پذیرفته شد. رشته دامپروری را انتخاب کرده و به ارومیه رفت . در این دوران از تحقیق و مطالعات مذهبی غفلت نمی کرد و در دانشگاه به عنوان یک چهره مذهبی فعال، معروف شد. پانزده یا شانزده ماه بیشتر از ورود او به دانشگاه نگذشته بود که به خاطر فعالیت ها ی سیاسی از دانشگاه اخراج شد. در سال 1356 به خدمت سربازی رفت. در آنجا نیز دست از فعالیت هایش بر نداشت و به دنبال فرمان امام(ره)، از پادگان فرار کرد و به صف مردم مبارز پیوست. فروردین 1358 تصمیم به ادامه تحصیل در رشته انسانی گرفت. پس از دو هفته مطالعه در امتحانات شرکت کرد و دیپلم ادبی گرفت، بعد هم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران پذیرفته شد. با انتشار روزنامه جمهوری اسلامی وارد این روزنامه شد و به عنوان خبرنگار و مقاله نویس در سرویس خبر روزنامه مشغول به کار شد. یک ترم تحصیلی را پشت سر گذاشت و به دلیل ضرورت دفاع از مرزها تحصیل را رها کرد و به جهاد سازندگی پیوست. در اوایل سال 1359 در واحد اطلاعات سپاه مشغول شد و نام مستعار حسن باقری را انتخاب کرد. او پس از حضور در جبهه در بسیاری از عملیات ها از جمله ثامن الائمه، فتح المبین، محرم، رمضان و... شرکت کرد. آخرین یگان خدمتی وی ستاد عملیات سپاه پاسداران بود. این فرمانده 27 ساله سرانجام در آخرین اعزامش توسط سپاه پاسداران و در سمت جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران در نهم بهمن ماه 1361 و در پی سال ها تلاش و مبارزه و در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی(فکه- چزابه) بر اثر اصابت خمپاره به سنگرش به شهادت رسید . پیکر پاکش را در قطعه 24 بهشت زهرا(س) به خاک سپردند. از او یک فرزند به یادگار ماند تا حافظ راه پدر باشد. خیلی مواظب برادر کوچکش، احمد، بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل می کردند. همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده. احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه. خیلی باید حواسمون به درسو کاراش باشه. »

دیر می آمد، زود می رفت وقتی هم که می آمد چشم هاش کاسه ی خون بود. نرگس برای باباش ناز می کرد. تا دیر وقت نخوابید. گذاشتش روی پاش و بابایی خوند تا می خواست بگذاردش زمین، گریه می کرد. هرچی اصرار کردم بچه را بده، نداد. پدر و دختر سیر هم دیگر را دیدن.

اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش رابست. گفت: به یاد بسیجی هایی که زیر آفتاب گرم می جنگند .

داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش .

کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم. به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد. عصری از شناسایی برگشت. می گفت « باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود. دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد

مقدمات عملیات فتح المبین را می چید. از بس ضعیف شده بود زود از حال می رفت. سرم که می زدند، کمی جان می گرفت و پا میشد. کمی بعد دوباره از حال می رفت، روز از نو روزی از نو.

بهانه می آورد. امروز و فردا می کرد. می گفت« من اکه الفبای توپ رو نمی دونم، نمی تونم ادعا کنم توپ راه می اندازم. » حسن از دستش کلافه شده بود. عصبانی گفت« برو ببین اینایی که الفبای توپ رو بلدند، از کجا یاد گرفتند. الفبا نداره که تو هم. گلوله رو بنداز توش، بزن دیگه. حالا فکر کرده قضیه فیثاغورثه! » - آخه باید بدونم مکانیسمش چیه ؟ چند نفری که بودند خنده شون گرفت. حسن ریز خندید «مکانیسم مال شیرینیه، بابا. قاطی نکن.»

با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برگردم.

به دو می آمد قرارگاه، بی سیم را برمی داشت، وضعیت را می پرسید و می رفت. موقع عملیات خواب و خوراک نداشت. گرسنه که می شد، هرچه دم دست بود می خورد؛ برنج سرد یا نصف کنسروی که یک گوشه مانده، یا نان خشک و مربا.

نمی شه تو کار نیارید. زمین باتلاقیه که باشه برید فکر کنید چه طور میشه ازش رد شد. هر کاری راهی داره

داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش. »

اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دورکعت نماز بخوانید بگویید خدایا این بندی تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر. این طوری مهر و محبت زیاد می شه. اون وقت با این نیروها میشه عملیات کرد.

دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها .»

کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که داد، گفت « قبول باشه. » احمد دلش می خواست بیش تر با هم حرف بزنند. ناهار را که خوردند.، حسن ظرف ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند. خندیدند. گفت « حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم. می آی ؟ » - باشه این طوری بیش تر باهم ایم.

      • – آقا جون مگه چی میشه ؟ ما می خوایم باهم باشیم. – باکی؟ - اون پسره که اون جا نشسته. لاغره. ریش نداره. مسئول اعزام نگاه کردو گفت «نمی شه. » - چرا ؟ - پسرجون ! اونی که تو می گی فرمانده حسن باقریه. من که نمی تونم اونو جایی بفرستم. اونه که ما رو این ور و اون ور می فرسته. معاون ستاد عملیات جنوبه .

نزدیک خط دشمن گرا می دادم. گلوله ی توپ و خمپاره بود که سوت می کشید و تند و یک ریز، مثل باران بهاری می بارید. خاکریز عراقی ها به هم ریخته بود. با دوربین نگاه کردم دو نفر، برانکار به دست، از خاکریز عراقی ها سرازیر شدند. حسن را شناختم. یک سر برانکار را گرفته بود، هی دولا راست می شد و به دو می آمد.

نمی شناختمش. گفت « نوبتی نگهبانی بدین. یکی بره بالای دکل، یکی پایین، پشت تیربار. یکی هم استراحت کنه. » بهش گفتم« نمی ریم. اصلا تو چه کاره ای؟» می خواست بحث کند. محلش نگذاشتیم. رفتیم. بعد از مدتی که گذشت، تا دیدمش، یاد قضیه ی نگهبانی افتادم. معرفی اش که می کردند بیش تر خجالت کشیدم. بعد ها هر وقت از آن روز می گفتم، انگار نه انگار. حرف دیگری می زد.

عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید. نداشتیم. یک از بچه ها تندی رفت، از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت. کباب ها را که دید، داد زد « این چیه ؟» زد زیر بشقاب و گفت« هرچی بسیجی ها خورده، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار.

یک روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگیرم. دیدم تنهایی دستشویی های مقر را می شست. گاه هم، دور از چشم همه، حیاط را آب و جارو می زد.

ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید. » کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد .

طرف وقتی رسید که دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد. با اخم و تخم نشست یک گوشه. – چرا اینقدر ناراحتی. چی شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. می بینی که بسته اس. – خوب یا بریم از دفت فرماندهی تلفن کن. – فرماندهت دعوا نکنه. برات مشکل دست می شه ها. – نه، تو بیا. هیچی نمی گه. دوستیم باهم. می گفت « مسئول تدارکاتم. اگه نروم بچه ها کارشون لنگ می مونه. » - نگران نباش. می رسونمت. – تو چه کار می کنی این جا ؟ اسمت چیه ؟ - باقر. راننده ی فرمانده ام. بچه ی میدون خراسونم. – اسم تو چیه ؟ بچه ی کجایی ؟ - مهدی. منم بچه ی هفده شهریورم. – پس بچه محلیم. کلی حرف زدند، خندیدند. وقتی می خواست پیاده بشه، بهش گفت « اخوی، دعا کن ما هم

گزارش های شناسایی رفت بچه ها را با دقت می خواند. یک جاهایی خط می کشید و چیز هایی مینوشت. گفت « این جا نوشتی از دست چپ تیر اندازی شد. یعنی چپ خودت یا دشمن؟ شما روبه روی هم دیگه اید، باید از قطب نما استفاده کنید. سعی کنید جهت ها را از روی قطب نما بنویسید. »

اولین بار بود کنارم خمپاره منفجر می شد همه از ماشین پریدیم بیرون حسن گفت« رود خونه را بگیرید و برید عقب، من می رم ماشینو بیارم. » تانک های عراقی را قشنگ می دیدیم. حسن فرز پرید پشت فرمان و دور زد. گلوله ی توپ و خمپاره بود که پا به پای ماشین می آمد پایین. چند کیلومتر عقب تر، حسن با ماشین سوراخ سوراخ منتظرمان بود.

بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ. بسیجی سن و سال داری بود. به بهانه ی بردن مجروح، راه افتاد برود عقب. حسن سرش داد زد «هی حاجی! کجا ؟ ننه ات را می خوای؟ اگر دلت شیر می خواد، بگم برات بیارن. » طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل کرد و برگشت خط.

همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش. به دژبانی که رسیدیم، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه. » دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمانده عملیات جنوب. »

حسن مزه می ریخت. با بگو و بخند صبحانه می خردند. می خواست عکس بگیره. به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم، به درد سر قبرت می خوره. » بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره. » - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه. »

بلند بلند گریه می کردند. دخترش را که آوردند، گریه ها بلند تر شد. شانه های فرمانده سپاه می لرزید. بازوش را گرفتم گفتم « شما با بقیه فرق دارین. صبور باشین. » طاقتش طاق شد. گفت «شما نمی دونین کی رو از دست دادیم. باقری امید ما بود، چشم دل وامید ما. . . . »

بچه ها از این همه جابه جایی خسته شده بودند. من هم از دست بالایی ها خیلی عصبانی بود. به حسن گفتم « دیگه از جامون تکون نمی خوریم، هرچی می شه، بشه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. »حسن خیلی شمرده گفت« بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می ریزه. » گفتم «خسته شدیم قوه ی محرکه می خوایم. » دوباره گفت« قوه ی محرکه خون شهیده. »

من تو اعزام نیرو بودم. دم وضو خانه. خیلی وقت ها موقع اذان می دیدم آستین هاش را بالا زده و روی صندلی کنار در نشسته. می گفت « بچه ها مواظب باشید ! مشتری های شما همه بسیجی اند. یه وقت تند باهاشون حرف نزنید. »

عملیات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند. حسن وسایلش را می گشت ؛ دنبال چیزی بود. گفتم « چی می خوایی؟» گفت « واکس. می خوام کفشامو واکس بزنم، باید بریم جلسه. »

کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فامیل دورشان با چند تا بچه ی قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند ؛ نه جایی، نه پولی. هفت هشت ماه پا پی صندوق دار مسجد لرزاده شده بود. می گفت« بابا یه وام بدین به این بندی خدا هیچی نداره. لا اقل یه سرپناهی پیدا کنه گناه داره. » حاجی هم می گفت « پسرجون ! وام میخوایی، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین. » آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار کرد تا یکی خانه دار شد.

سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد.

حسن بهش گفته بود برود خط، ولی تازه بیدار شده بود و خواب آلود حرف می زد. از دستش عصبانی بود. می گفت «چی بهت بگم ؟ اعدامت کنم ؟ یا گوشت رو بگیرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلانی برو دنبال فلان کار ؟ وقتی نمی رید، خودم مجبورم برم. هی باید بگم آقای ایکس برو با آقای ایگرگ هماهنگی کن. تو رو به امام زمان باهم بسازید ! تو کوتاه بیا. بذار بگن فلانی کوتاه اومد. اصلا بابا ما به بهانه ی جنگ وگردان وخاکریز باهم رفیق شدیم تا هم دیگه رو بسازیم. »

امام صادق اشاره می کرد، اصحابش می رفتند توی تنور داغ. بسیجی ها هم این جوری اند. منطقه ی دشمنه، تاریکه، سی کیلومتر پیاده روی داره، با همه ی موانع. اما بسیجی ها می رن. هر جا حرف بسیجی ها بود، می گفت «این ها پدیدی جدید خلقتند. »

همه ی کارهاش تند و تیز بود. حتی رانندگی کردندش. به دژبانی که رسیدیم، به من اشاره کرد و خیلی جدی گفت « فرماده عملیات جنوبه. » دژبان در را باز کردند. وقتی رد شدیم، باز شوخی و خنده اش شروع شد. « فرمانده عملیات جنوب.

بعد ار عملیات، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی مین را جمع می کرد. می گفت «حیفه اینا روی زمین بمونه، باید علیه صاحباش به کار بره. »

جلسه داشتیم. بعضی ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی شناختم دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت. فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت « وقتی به برادرا می گیم ساعت نه این جا باشن، یعنی نه و یک دقیقه نشه.

کارهای گردان را سپردم به معاونم. چند روزی رفتم پایگاه پیش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ی شوش، پیش معاون عملیات. بگو باقری فرستاده. » چند ماه بعد پیغام فرستاد « بیا ببین حالا میتونی یه خط رو با یه تیپ فرماندهی کنی ؟»

چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روی زمین. پاش را جمع کرده بود زیرش، دفتر را گذاشته بود روی پای دیگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهایی راکه باید عمل کنندف جزءبه جزء نوشت؛ طرح عملیات. دو دقیقه ای بالا تا پایین چند صفحه را پر کرد. به من گفت « طبق اینا سلاح و مسئولیت می دی. »

عملیات طریق القدس بود. بچه ها بی سیم پشت بی سیم می زدندکه «کار گره خورده. چه کار کنیم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودی کجاست، خط دشمن کجا است. منتظر کسی نشد. سوار ماشین شد و رفت طرف خط.

کف اتاق توی یکی ازخانه های گلی سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا می شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه گرا می داد، هم روی نقشه کار می کرد. به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم. به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگر ها. گاهی هم یک تکه نان خالی بر می داشت می خورد. عصری از شناسایی برگشت. می گفت « باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه، این چند روز عملیات یعنی هیچ» با این که خسته بود. دو ساعته چهار تا گردان درست کرد. خودش هم فرمانده یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند. چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را که گرفتند خیال همه راحت شد.

نصفه شب خبر های جور واجور از جنوب سابله می رسید. صبر نکرد. تنها رفت. تصادفش هم از بی خوابی سه روزه اش بود. چیزی می گفت. گوشم را بردم دم دهانش. – کارپل سابله به کجا رسید؟ - حسن جان ! حالت خوب نیست. استراحت کن. - نه. بگو چی شد. می خوام بدونم.

خیلی فرز بند پوتینش را بست. 9 شب بود. باید می رفت یکی از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده یه محور، خودش مهر اعزام نیرو درست کرده. حرف من رو هم گوش نمی ده. چه کار کنم؟» گفت« الان می ریم. » گفتم «تا دارخوین سی کیلومتر راهه. فردا بریم. » گفت « الان می ریم. » - بیدارش کن. هنوز گیج خواب بود که حسن با تندی بهش گفت «مصطفی ! چرا ادعای استقلال می کنید؟ باید زیر نظر گلف باشید. اون مهر رو بیار بینم. » مهر را که گرفت، داد به من. خودش رفت اهواز.

نوشتن یاد داشت روزانه را اجباری کرده بود. می گفت« بنویسید چه کارهایی برای گردان، تیپ واحد و قسمتتون کردید. اگه بنویسید، نفر بعدی که میآد می دونه چه خبره. ان موقع بهتر می تونه تصمیم بگیره. »

فرمانده یکی از لشکرهای ارتش بود. طرح های حسن را که می دید. می گفت« این باقری انگار چند سال دانشکده ی افسری بوده. طرح هاش کلاسیکه. حرف نداره. »

چند تا بسیجی کنار جادمنتظر ماشین بودند. حسن گفت «ماشینو نگه دار اینا رو سوار کنیم. » به شان گفت « اگه الان فرماندهتون رو می دیدید، چی می گفتید؟» یکیشان گفت« حالا که دستمون نمی رسه، اما اگه می رسید می گفتیم آخه خدا رو خوش میاد تو این گرما پیاده بریم؟ تازه غذاهایی که برامون میارن اصلا خوب نیست و. . . » حسن با خنده گفت « می گم رسیدگی کنن. دیگه ؟» آن ها هم می گفتند و می خندیدند. به مقرشان که رسیدیم، پیاده شدند رفتند.

از خستگی هر کس طرفی ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه های مرخصی حسن وسط آسایشگاه با صدای بلند گفت « برادرا ! فرمانده عملیات جنوب اومده، می خواد صحبت کنه. همه تو محوطه جمع شید ! » به هم می گفتند «این همونیه که بیدارمون کرد. پس کو فرمانده عملیات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش، بچه ها قید مرخصی رفت را زدند و شدند نیروی

می گفت « فرمانده تیپ گفته توپ صد و هفت نداریم که بدیم. حالا چه کار کنیم؟» تند گفت « یعنی چی که نداریم؟ اگه می خوان گربه برقصونن، ما هم بلدیم. بابا جنگه، سمج باشین. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندی، گردان برای عملیات نمی آرم. اون وقت ببین داره بدیا نه؟ »

تیر بار عراقی ها همه را کلافه کرده بود. آمده بود پشت خاکریز نقشه را پهن کرده بود و فکر می کرد. کسی باور نمی کرد فرماده لشکر آمده باشد خط.

از سنگرش خوب می شد، عراقی ها را شناسایی کرد. ولی دو پاش را کرده بود توی یک کفش که « نه. نمی شه. » جوشی شدم داشتم می گفتم « بابا! این فرماده ته حسن. . . »، که آستینم را کشید و گفت« ولش کن! می ریم یه جا دیگه بذار راحت باشه.

از کردستان آمده بودند. حسن نقشه را به دیوار زد و شروع کرد « این جا بلتای پایین، این بلتای بالا، اینم دهلیز شاوریه. . . » متوسلیان با دست یواش به همت زد و جوری گفت که باقری بشنود « حاجی ! اینا رو نقشه می جنگن یا رو زمین؟»بردشان منطقه و گفت اینجا غرب نیست. تپه و قله هم نداره. زمین صافه. بچه های شناسایی چند ماه وقت گذاشتن تا این نقشه های یک پنجاه هزارم رو درست کردند. » حساب کار دستشان آومد که جنوب چه طوری است.

تو یکی از اتاق های سه در چهار تاریک گلف جلسه داشتند. متوسلیان، خرازی، ردانی پور و همت و. . . خیلی سرو صدا می کردند. از تدارکات بگیر تا طرح عملیات و گله از آموزش بسیجی ها. حسن به شان گفت « می خواید بریم آمریکا از تکاورایی آموزش دیدی قوی هیکلشون براتون بیاریم؟ بابا باید با همین بچه بسیجی های شهری و دهاتی کار کنید. اگه می تونید، این ها را بسازید. » فقط حسن حریفشان بود.

گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیدمی شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند.

فرم گزارش را که خواند، گفت « آقا جون وقتی می گم خودت برو شناسایی، باید خودت بری، نه کس دیگه ای رو بفرستی. » نمی دانم از کجا فهمیده بود که خودم نرفته ام شناسایی.

بعضی ها خسته که می شدند، جا می زدند. از محل خدمتشان شاکی بودند. حسن به شان می گفت « می خوای تو بیا جای من فرماندهی، من می رم جای تو. خوبه؟»طرف دیگر جوابی نداشت. سرش را می انداخت می رفت.

حرفشان این بود که قرار گاه برنامه ریزی درست و حسابی ندارد. نیرو را مثل مهره ی شطرنج جا به جا می کند. می گفتند « نیرو مگر چه قدر توان داره، بچه ها مرخصی می خوان. منطقه باید تعیین تکلیف کنه. » از دستشان عصبانی بود. – تیپ و لشکر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هیچ کس غیر از خودتون جنگ رو پیش نمی بره. اگه فکر می کنین منطقه می گه قضیه رو بررسی می کنیم و کادر می فرستیم، نه خیر هیچ چی نمی شه. محکم می گم باید برگردید و خودتون کارها رو درست کنید.

خودش رفته بود سرکشی خط. خاکریز بالا نیامده، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشکر گرفت. خواب بود. – یعنی چی که فرماده گردان هفت کیلومتر عقب تر از نیروها شه؟ اگه قراره گردان با بی سیم هدایت بشه، از مقر تیپ این کار رو می کردیم. وقتی فرمانده گروان از پشت بی سیم می گه سمت راست فشاره، فرمانده گردان باید با گوشت و خونش بفهمه چی می گه. باز توقع داریم خدا کمک کنه. این جوری نمی شه. فرمانده گردان باید جلوتر از همه

تانک های عراقی داشتند بچه ها را محاصره می کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشکر مستقیما به حسن بی سیم می زدند. – همین الان راه می افتی، می ری طرف نیروهات، یا شهید می شی یا با اونا برمی گردی. خیلی تند و محکم می گفت. - اگه نری باهات برخورد می کنم. به همه ی فرماده ها هم می گی آرپی جی بردارند مقاومت کنن. فرمانده زنده ای که نیروهاش نباشن نم

اگر هوا روشن می شد، بچه ها درو می شدند. همه شان از خستگی خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بیدار کردند. باقری و رشید دست و پای بعضیشون رو می گرفتند که از سنگر بذارن بیرون. بیدار که می شدند می گفتند «وسایلمون ؟». حسن می گفت « شما برین عقب، یه کاریش می کنیم. » رنگ صورتش پریده بود. اشک می ریخت. مدام می گفت «من فردا جواب مادرای اینا رو چیبدم؟»


گردان محاصره شده بود. تانک ها از روی بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند. عصبانی عصبانی بود. می گفت « مگه نگفتن اون گردانی که هشت کیلومتر پیش روی کرده، سریع بگین بیاد عقب؟ گفتید اومده. چرا فرمانده لشکر و گردان اجتهاد می کنن گردان بمونه ؟ عملیات تموم شد، یه کلمه به ما نگفتید بابا این گردان محاصره س. ما می گیم ساعت نه و نیم اسم رمز رو می گیم. نگو دو ساعت و نیم گذشته، نیرو حرکت نکرده ؛ شما هم لازم نمی بینی یه اطلاع بدی. چه قدر تا حالا گفتیم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه ای هیچ کس حرفی نمی زد. همه ساکت بودند. گفت « از وقتی این خبر رو شنیدم، به خدا کمرم شکسته. »

باران تندی می بارید. خیس آب شده بود. آب رود خانه تا روی پل بالا آمده بود. بچه ها باید برای عملیات رد می شدند. خودش آمده بود پای پل، بچه ها را یکی یکی رد می کرد.

بیست و دوی بهمن. پادگان شلوغ بود. سربازها قاطی مردم شدند. اسلحه خانه به هم ریخته بود. گلوله های خمپاره با خرج و چاشنی پخش زمین بود. دولا شد. جمع و جورشان که کرد، گفت« اگه یکیش منفجر بشه، کلی آدم تکه تکه می شن. »جعبه ها را که چیدند، با بقیه رفتند طرف دیگر پادگان.

سال آخر دبیرستان بود. شب با مهمان غریبه ای رفت خانه شام بهش داد و حسابی پذیرایی کرد. می گفت «ازشهرستان آمده. فامیلی تهران نداره. فردا صبح اداره ی ثبت کار داره. می ره »دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیا

رفتن و ماندن بچه های جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان ماندیم. بعد از آن همه غذای جبهه، شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالی پلو با گوشت. سیر که شدیم، هنوز کلی غذا باقی مانده بود. حسن می خندیدکه « من نمی دونم. باید یا بخورید، یا بریزید تو جیباتون ببرید. »

توپش پر بود. هه ش می گفت « من با اینا کار نمی کنم. اصلا هیچ کدومشون رو قبول ندارم. هرچی نیوی با تجربه ست، گذاشتن کنار. جواب سلام نمی دن به آدم. » آرام که شد حسن بهش گفت « نمی تونی همچین حرفی بزنی. یا بگی حالا که آقای ایکس شده فرمانده، ما نستیم. اگه می خوای خدا توفیق کارهات رو حفظ کنه، هیچ کاری به این کارا نداشته باش. اگه گفتن برید کنار، می ریم. خدا گفت چرا رفتی؟ می گیم آقای ایکس مسئول بود گفت برو، رفتیم. » دیگه عصبانی نبود. چیزی نگفت. پا شد و رفت.


تعداد نفرات هر تیپ، گرداتن، گروهان و دسته رانوشت. با توپ و تانک غنیمتی هم گردان زرهی درست کرد. ده دوازده تا گردان، شد بیست تا تیپ. می گفت «برای تازه واردهای جنگ هم جزوه ی آموزشی می خواهیم. نیروها باید تشکیلاتی فکر کنند. بسیجی هایی که بر می گردند شهر باید گروهان و گردان هر مسجد رادرست کنند اعزام مجدد ها هم باید برگردند به یگان های خودشان، مثل مسافری که برمی گردد به خانه ش. این طوری سازمان رزم درست و حسابی داریم. »

فرمانده های تیپ ها بودند؛ خرازی، زین الدین، بقایی و.. .. حرف های آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع کرد به نوحه خواندن. وقتی گفت « شهادت از عسل شیرین ترست» هق هقش بلند شد. نشست روی زمین و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده. کف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر که برداشت از اشک، تا پتوی سوم خ

ریز به ریز اطلاعات و گزارشها را روی نقشه می نوشت. اتاقش که می رفتی، انگار تمام جبهه را دیده باشی. چند روزی بود که دو طرف به هوای عراقی بودن سمت هم می زدند. بین دو جبهه نیرویی نبود. باید الحاق می شد و ونیروها با هم دست می دادند. حسن آمد و از روی نقشه نشان داد.

خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال، با موهای تکو توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین اش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهای ارتش می گفت «هرکی ندونه، فکر می کنه از نیروهای دشمنه. » حتی بنی صدر هم گفت «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم .

افسر رده بالای ارتش عراق بود. بیست روز پیش اسیر شده بود. با هیچ کدام از فرماندها حرف نمی زد. وقتی حسن آمد، تمام اطلاعاتی را که می خواستیم دو ساعته گرفت. بچه های به شوخی می گفتند « جادوش کردی ؟» فقط لبخند می زد. می گفت « به فطرتش برگشت. »

سرباز که بود، دو ماه صبح ها تاظهر آب نمی خورد. نماز نخوانده هم نمی خوابید. می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود.

پیش نهادشان برای آزادی خرمشهر، جنگ شهری و کوچه به کوچه بود. حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره می کنیم، بعد عراقی ها را تو خناب اسیر می کنیم. » صف طولانی اسرا رد می شد؛ روی دست هاشان زیر پوش های سفید.

گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر دیدمی شد. تانک و نفر برهای عراقی سالم تو بیابان جا مانده بود. بچه ها می خواستند غنیمت بگیرندشان، حسن پشت بی سیم گفت « همه شو آتیش بزنید. دود و آتیش ترس عراقی ها را چند برابر می کنه. زود تر عقب نشینی می کنند. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 70 موضوع : متفرقه ، خرمشهر

همهمه ی فرماندها بلند بود که «عملیات متوقف بشه. » حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد «خجالت نمی کشید ؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم. »پس فردا خرمشهر آزاد شده بود. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 72 موضوع : متفرقه ، خرمشهر

رخت خوابش دو تا پتو سربازی بود. همینطور که دراز کشیده بود، با صدای بلند می خندید. – یه کمی یواش تر. بغل دستتون اتاق فرماندهیه. – بابا عراقی ها اومده اند تو مملکت ما می خنده ن، ما سر جا مون نمیتونیم بخندیم؟ یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 41 موضوع : متفرقه ، شادی

چهار ماه از جنگ می رفت. بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود. حسن بعد از شناسایی گفت« عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه. منتظر باشین که خیلی زود هم این کارو بکنن. » یک هفته بعد، همان طور شد. نیروهای دشمن در آن محور ها باهم دست دادن. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 13 موضوع : متفرقه ، شناسایی

باشگاه گلف اهواز شده بود پایگاه منتظران شهادت. یکی از اتاق های کوچکش را با فیبر جدا کرد ؛ محل استراحت و کار. روی در هم نوشت « 100% شناسایی، 100% موفقیت. » گفت «حتی با یه بی سیم کوچیک هم شده باید بی سیم های عراقی را گوش کنید. هرچی سند و نامه هم پیدا می کنید باید ترجمه بشه. » از شناسایی که می آمد، با سر و صورت خاکی می رفت اتاقش. اطلاعات را روی نقشه می نوشت. گزارش های روزانه رانگاه می کرد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 14 موضوع : متفرقه ، شناسایی

دیشب رفته بودند شناسایی. امشب می گفتند « دیگه نمی ریم. فرماده گردان گفته یه شب برید، اونم برای این که شب حمله گردان رو ببرید. » سرشان داد کشید « پس فردا عملیات داریم. حرف گردان و تیپ نیست، حرف اسلامه. شما شرعا مسئولید امشب هم خلاف کردید نرفتید. برید واقعا استغفار کنید. حالا پاشید زودتر راه بیفتید، به بچه ها برسید!» یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 53 موضوع : متفرقه ، شناسایی

برگشتنی موتورش خراب شد. بیابان و گرما کلافه ش کرده بود. باید زودتر فرم های شناساییش را می نو شت. حسن گزارش را که می خواند، زیر چشمی نگاهش کرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودی. دوباره بنویس، ولی این دفعه با حوصله، با دقت. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 58 موضوع : متفرقه ، شناسایی

خرمشهر رو به رومان بود. نصفه های شب با حسن از کارون رد شدیم. به چند قدمی گشتی های عراقی رسیدیم. حسن با دقت سنگر ها و جابه جایی دشمن رادید. گفت« مثل اینکه هیچ تغییری ندادن. » گفتم « پس بار اولت نیست که می آیی این جا؟» گفت « نه. از عملیات فتح المبین دارم می آم و می رم. الان خیالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جایی های ما نشدند. عملیات بیت المقدس را باید زود تر شروع کنیم. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 66 موضوع : متفرقه ، شناسایی

با این که بچه های شناسایی تی تیش مامانی نبودند، اما تاول پاها خیلی اذیتشان می کرد. حسن با سوزن تاول هاشان را ترکاند. گفت« باند پیچی کنید. شب دوباره باید برید شناسایی. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 67 موضوع : متفرقه ، شناسایی

روزهای آخر بیش تر کتاب « ارشاد » شیخ مفید را می خواند. به صفحات مقتل که می رسد، های های گریه می کرد. هرچه گفتند «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت « نه، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید، من خودم تنها می رم شناسایی » گلوله ی توپ که خورد زمین، حسن دستی به صورتش کشید. دو ساعتی که زنده بود، دائم ذکر می گفت. فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 99 موضوع : متفرقه ، شهادت

ساعت دو سه نصفه شب بود. کالک را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش کنید. » کمی مکث کرد و پرسید « چیزی برا خوردن دارید؟» گوشه ی سنگر کمی نان خشک بود همان ها را آب زد و خورد . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 79 موضوع : متفرقه ، غذا

اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم. اعلامیه بریزیم توی عراقی ها. طرحش اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 36 موضوع : متفرقه ، فریب دشمن

سر راه مدرسه رفتیم کتاب فروشی. هرچی پول داشت کتاب خرید. می خواند؛ برای دکور نمی خرید . یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 4 موضوع : متفرقه ، مطالعه

سه تا تیپ درست کرده بود؛کربلا امام حسین، عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی سیم به رمز می گفت « کربلا ! امام حسین اومد؟ عاشورا ! امام حسین تنها است. » برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت « آهو ها رو بفرستین اون جاییکه هواش گرمه. » نیروی کارکشته که می خواست می گفت «کنسرو پخته بفرستین، نه خام. » یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 31

اصرار داشت. که پیام رادیویی بفرستیم. اعلامیه بریزیم توی عراقی ها. طرحش اثر داشت. هر روز توی کرخه کور کلی عراقی تسلیم می شد. یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 36 موضوع : متفرقه ، هوشمندی

منبع : نرم افزار نشانه ، کانون فاطمه الزهرا شهرضا

اونی که تو می‌گی فرمانده‌اس کنار هم نشسته بودند. سلام نماز را که دادند، گفت: «قبول باشه». احمد دلش می‌خواست بیشتر با هم حرف بزنند. نهار را که خوردند، حسن ظرف‌ها را شست. بعد از چایی، کلی حرف زدند، خندیدند. گفت: «حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می‌خواهیم با هم باشیم. می‌آی؟» ـ باشه. این طوری بیشتر با هم هستیم.

ـ آقا جون مگه چی می‌شه؟ ما می‌خوایم با هم باشیم.

ـ با کی؟

ـ اون پسره که اون جا نشسته. لاغره. ریش.

مسئول اعزام نگاه کرد و گفت: «نمی‌شه.»

ـ چرا؟

ـ پسرجون! اونی که تو می‌گی فرماندهس. حسن باقریه. من که نمی‌تونم او نو جایی بفرستم. اونه که همه رو این‌ور، اون‌ور می‌فرسته. [۲]


  • خون...

بچه‌ها از این همه جابجایی خسته بودند. من هم از دست بالایی‌ها خیلی عصبانی بودم. به حسن گفتم: «دیگه از جامون تکون نمی‌خوریم، هرچی می‌شه بشه. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست.» حسن خیلی شمرده گفت: «بالاتر از سیاهی سرخی خون شهیده که رو زمین می‌ریزه.» گفتم: «خسته شدیم، قوه محرکه می‌خوایم.» دوباره گفت: «قوه محرکه خون شهیده.» [۲]


  • هر چی بسیجی‌ها خوردن...

عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید، نداشتیم. یکی از بچه‌ها تندی رفت از نزدیکی شهر چند سیخ کوبیده گرفت کباب‌ها را که دید داد زد: «این چیه؟» زد زیر بشقاب و گفت: هرچی بسیجی‌ها خوردن، از همون بیار. نیست، نون خشک بیار. [۲]

  • اخلاص و کوشش

بدون مقدمه اومد جلو و گفت : حیفه تا زمانی که جنگ هست، ما شهید نشیم، حیفه. کاری بکن که شهید بشی. گفتم:حسن آقا، چه باید کرد؟گفت: «دو تا راه داره، یکی خلوص و دیگری تلاش و کوشش. اگه این دو تا رو خوب انجام بدیم، شهید می شیم، بهت بگما، بعد از جنگ، معلوم نیست سرنوشت ما چی می شه و عاقبت مون به کجا ختم می شه. بهترین عاقبتی که می‌تونیم به دست بیاریم، اینه که شهید بشیم، در شرایط شهادت، همه چیز سعادته.»بعد گفت:«آقای ناصری، التماس دعا داریم، اگه زودتر از من شهید شدی، شفاعت منو هم بکن»

شهید حسن باقری(غلامحسین افشردی) سایت ساجد


  • پس فردا

همهمه فرمانده‌ها در قرارگاه بلند بود که «عملیات متوقف شه.» حسن یک دفعه قرمز شد و با عصبانیت داد زد: «خجالت نمی‌کشید؟ بیست روزه که به مردم قول دادیم خرمشهر آزاد می‌شه. ما تا آزادی خرمشهر این جاییم.» پس فردا خرمشهر آزاد شده بود... [۲]


  • برخورد ... مقاومت

تانک‌های عراقی داشتند بچه‌ها را محاصره می‌کردند. وضع آن قدر خراب بود که نیروها به جای فرمانده لشگر مستقیماً به حسن بی‌سیم می‌زدند.

ـ همین الآن راه می‌افتی، میری طرف نیروهات، یا شهید میشی یا با اونا برمی‌گردی. خیلی تند و محکم می‌گفت. ـ اگه نری باهات برخورد می‌کنم. به همه فرمانده‌ها هم می‌گی آر. پی. جی بردارند، مقاومت کنند. فرمانده زنده‌ای که نیروهاش نباشن نمی‌خوام. [۲]


  • تا یکی خانه‌دار شد!

کلاس هشتم بود. سال چهل و هشت، چهل و نه. فامیل دورشان با چند تا بچه قد و نیم قد از عراق آواره شده بود. هیچی نداشتند. نه جایی نه پولی. هفت هشت ماه پا پی صندوق‌دار مسجد لر زاده شده بود. می‌گفت: «بابا یه وام بدین به این بنده خدا. هیچی ندارد. لااقل یه سرپناهی پیدا کنه. گناه داره.» حاجی هم می‌گفت: «پسرجون! وام می‌خواهی، باید یه مقدار پول بذاری صندوق. همین.» آن قدر گفت تا فامیل پول گذاشتند صندوق. همه را بدهکار کرد تا یکی خانه‌دار شد. [۲]

  • پوشش از حیا

چون شهر زیر بمباران دشمن قرار داشت، شب ها مجبور بودیم با چادر و مقنعه بخوابیم، کاملا پوشیده، که اگر نیمه شب شهر را بمباران کردند و جناره مان را از زیر آوار در آورند پوشیده باشیم.[۳]

  • نماز پشت سر

مامان و باباش می‌خواستند پشت سرش نماز بخوانند. هر چی می‌گفتند، قبول نمی‌کرد. [۲]


  • نوکر بسیجی‌ها

دیدم از بچه‌های گردان ما نیست، مدام این طرف و آن طرف سرک می‌کشد و از وضع خط و بچه‌ها سراغ می‌گیرد. آخر سر کفری شدم. با تندی گفتم: «اصلاً تو کی هستی این‌قدر سین‌جیم می‌کنی؟» خیلی آرام جواب داد: «نوکر شما بسیجی‌ها.» [۲]


  • نماز اول وقت

سوار بلیزر بودیم. می‌رفتیم خط. عراقی‌ها همه جا را می‌کوبیدند. صدای اذان را که شنید، گفت: «نگه‌دار نماز بخونیم.» گفتیم: «توپ و خمپاره می‌آد، خطر داره.» گفت: کسی که جبهه می یاد، نماز اول وقت را نباید ترک کنه.» [۲]


  • نه و یک دقیقه نشه!

جلسه داشتیم. بعضی‌ها دیر رسیدند. باقری را تا آن روز نمی‌شناختم. دیدم جوانی بعد از خواندن چند آیه شروع کرد به صحبت. فکر کردم اعلام برنامه است. بعد دیدم قرص و محکم گفت: «وقتی به برادرا می‌گیم نُه این جا باش. یعنی نُه و یک دقیقه نشه.» [۲]


  • به یاد بسیجی‌ها

اوج گرمای اهواز بود. بلند شد، دریچه کولر اتاقش را بست. گفت: به یاد بسیجی‌هایی که زیر آفتاب گرم می‌جنگند. [۲]


  • راز و رمز

سه تا تیپ درست کرده بود: کربلا، امام حسین علیه السلام، عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بی‌سیم به رمز می‌گفت: «کربلا! امام حسین علیه السلام اومد! عاشورا! امام حسین تنهاست.» برای جابجایی نیروها از منطقه آهو دشت به گرمدشت می‌گفت: «آهوها رو بفرستین اون جایی که هواش گرمه.» نیروی کارکشته که می‌خواست، می‌گفت: «کنسرو پخته بفرستین، نه خام.» [۲]


  • بیت‌المال

هی می‌رفت و می‌آمد. برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود، نان بگیرد. بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نون و ماست پاکتیه. همین و بردار و برو» گفت: «این و دادن اینجا بخورم. نمی‌دونم، زنم می‌تونه بخوره یا نه.» گفتم: «این سهم توست. می‌تونی دور بریزی، یا بخوری.» یکی دو بار رفت و آمد. آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت. [۲]

  • اخلاص

دیدم از بچه های گردان ما نیست، ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد. آخر سر کفری شدم با تندی گفتم« اصلا تو کی هستی ان قدر سین جیم می کنی؟» خیلی آرام جواب داد «نوکر شما بسیجی ها. »

  • تا انتها حضور

مقدمات عملیات فتح‌المبین را می‌چید. از بس ضعیف شده بود، زود از حال می‌رفت. سرم که می‌زدند، کمی جان می‌گرفت و پا می‌شد. کمی بعد دوباره از حال می‌رفت. روز از نو روزی از نو. [۲]

  • با وضو وارد شوید

اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد و ایشان در همه حرف ها، تاکیدش روی مسائل اخلاقی بود. یادم نمی رود؛ قبل از اینکه وارد این جلسه شوم، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم: «خدایا خودت از نیت من باخبری؛ هر طور صلاح می دانی این کار را به سرانجام برسان.» بعدها در دست نوشته های او هم خواندم که نوشته بود: برای جلسه خواستگاری با وضو وارد شدم و همه کارها را به خدا واگذار کردم.[۴]

  • اخلاص و تلاش

شهادت را صرفا در دعا و آرزو نمی‌دید. «داشتم برای نماز وضو می‌گرفتم نگاهی به آسمان کرد و گفت: «علی! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه.باید یه کاری بکنیم. گفتم چی‌کار کنیم؟ گفت: دوتاکار اول خلوص. دوم سعی و تلاش.[۵]

آثار

نگارخانه‌

جستارهای وابسته

پانویس

  1. سایت حسن باقری
  2. ۲٫۰۰ ۲٫۰۱ ۲٫۰۲ ۲٫۰۳ ۲٫۰۴ ۲٫۰۵ ۲٫۰۶ ۲٫۰۷ ۲٫۰۸ ۲٫۰۹ ۲٫۱۰ ۲٫۱۱ ۲٫۱۲ ۲٫۱۳ پایگاه اطلاع رسانی سراج اندیشه - معاونت تربیت و آموزش عقیدتی سیاسی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
  3. ستاره های بی نشان
  4. فلش کارت دو نیمه سیب، موسسه مطاف عشق
  5. کتاب یادگاران

رده‌ها