شهید نوراله کاظمیان
نورالهکاظمیان | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | شلمچه، 1365/10/23 |
محل دفن | حرم مطهر امام رضا علیه السلام |
یگانهای خدمت | تیپ 21 امام رضا[ |
سمتها | فرماندهگردان |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:محمدحسین |
کد شهید: 6529825 تاریخ تولد : نام : نوراله محل تولد : مشهد نام خانوادگی : کاظمیان تاریخ شهادت : 1365/10/23 نام پدر : محمدحسین مکان شهادت : شلمچه
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : تیپ21امامرضا گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرماندهگردان گلزار : حرم مطهر امام رضا علیه السلام
محتویات
خاطرات
- موضوع لحظه و نحوه شهادت
در جریان عملیّات کربلای 5 بود . نورالله کاظمیان وقتی از سنگر بیرون آمد که به سنگر دیگری برود در حدّ فاصل بین دو سنگر بر اثر اصابت ترکش گلولة توپ به اتّفاق چند تن از همرزمان دیگر با کمال آرامش به شهادت رسیدند .راوی محمد حسن صبوری
- موضوع لحظه و نحوه شهادت
به یاد دارم که در قرارگاه نجف در باختران بودم که برادر نورالله کاظمیان برای عملیات کربلای5 از طریق لشکر5 نصر دعوت شد. ایشان از پادگان زرهی به بنده تلفن کرد و گفت: عروسی نزدیک است اگر می خواهی در جشن عروسی شرکت کنی، امشب حرکت کن و بیا. بنده هم که متوجه پیام ایشان شدم خوب خدا را شاکریم که توفیق پیدا کردیم و رفتیم. ایشان با یک روحیه شاداب در پادگان92 زرهی به ما خوش آمد گفت و افزود که ان شاءالله که این جشن با شادمانی همه امت مواجه باشد. دیدیم که عملیات کربلای5 با آن وسعتی که داشت با تلاش رزمندگان و ایثار شهدای ما و جانبازیهایی که داشتند الحمدالله مردم ما از این پیروزی خوشحال شدند و برادر عزیزمان نورالله کاظمیان افتخار داشت که مأموریت خود را در آن عملیات به پایان رساند. یعنی گردانهای رزمی را به خط مقدم تحویل داد و در حال برگشت بود که دنباله مأموریت را از نظر تدارکاتی انجام بدهد که ترکش گلوله از بمباران هوایی ظاهراً این طور شنیدم به ایشان اصابت می کند و شهید می شود.راوی محمد حسن صبوری
- موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
بعد از شهادت نورالله یک شب خواب دیدم با شهید در یک بیابان برهوت نشسته ایم. یک چکش سمت من و یکی دست شهید بود و به میخی که در زمین بود می کوبیدیم. نورالله رو به من کرد و گفت: چرا به جنوب نمی روی. گفتم: ولمان کن بابا، ما که ما که مکتبی نیستیم.گفت: نه، کمکت می کنم. صبح که شد به اداره آموزش و پرورش رفتم. ساعت هشت به من زنگ زدند و گفتند: جنوب می روی؟ گفتم: برای چه به جنوب بروم؟ گفتند به عنوان معاون اقتصادی استانداری هرمزگان باش. من هم چون شب قبل این خواب را دیدم بدون اینکه با کسی صحبت کنم این مسئولیت را قبول کردم. بعد گفتند: شما به واحد اطلاعات دفتر هواپیمایی سناباد مراجعه کنید. به آنجا رفتم و خودم را معرفی کردم. دو بلیط رفت و برگشت بندرعباس به من دادند. سریع آمدم وسایلم را جمع و جور کردم و به بندر عباس رفتم.راوی محمد حسن صبوری
- موضوع آخرين وداع با خانواده
آخرین دفعه ای که پدرم می خواست به جبهه برود شب بود، مادر بزرگم خانه ما بود و من هم یک سیب پوست کنده بودم _ با توجه به اینکه برای یک بچه چهار ساله میوه پوست کندن مشکل بود _ و آن را به چند قسمت کردم که وقتی پدرم می خواست برود به او بدهم. زمانیکه پدرم ساکش را بست که برود خیلی به او اصرار کردم قسمتی از سیب را با خودش ببرد. پدرم فقط یک قسمت از آن سیب را برداشت در آنجا با خودم گفتم : اگر پدرم این دفعه از جبهه بیاید دیگر نمی گذارم به جبهه برود.راوی مهدیه کاظمیان
- موضوع عشق به جهاد
نور الله کاظمیان می خواست جبهه برود این جا آمد و گفت : مادر ، پدر را هم ببر گفتم : مادر صاحب اختیار هستی ، از علی که عزیزتر نیست گفت : خیلی خوب چشم . رفت و اجازه پدرش را از اداره گرفت که او را هم با خودش ببرد گفتم : مادر از جان خودت یک ذره مواظبت کن . مادر انسش به تو بسته .درست است می خواهی راه اسلام بروی دیگر به فکر ما و بچه هایت هم باش . از جیبش یک عکس در آورد و به من داد و گفت : مادر جان این عکس را بده به مادر بزرگت . گفتم چرا این عکس را گرفتی گفت : گفت این عکس را یادگاری گرفتم . گفتم : حالا این دم رفتن که می خواهی بری این عکس را جدید گرفتی گفت مادر نگاهش کن تا دلت باز شود . من عکس را از او گرفتم و بوسیدم و در جیبم گذاشتم . گفت : مادر من می روم و ساعت 7 می آیم و آقا جان را بر می دارم و می روم گفتم : عیبی نداره بعد که رفت گفت ساعت 7 . بعد دیدم که خبری نشد و آقایش را نیاورد تلفن زدم و به خانه مادر خانمش که چرا نورالله نیامده است گفت نورالله با دوستانش آمد و گفت که ما مأمور امام زمان (عج ) هستیم باید امشب برویم . هر چه خانمش گفت که نرو و پدرت را هم نبر تو قول دادی .گفت : اجازه پدرم را از اداره اش گرفتم و باز گفت ما مأمور امام زمان (عج ) هستیم و بعد پرسیدم نورالله جان چقدر مهلت داری و می آیی به ما گفت 25 روزه می آیم . هنوز 25 روز تمام نشده بود که خبر شهادتش را آوردند . خبر شهادتش را به ما بروز ندادند. یک نفر که به آن آقای ابوسعیدی می گویند در خانه آمد . بچه ها گفتند مادر یک پاسداری آمده کارت دارد . رفتم و دیدم که ابوسعیدی است . چون که من او را شناختم گفتم : آقای سعیدی چه می گوئید . گفت : جبیب آقا را می خواهم گفتم : حبیب آقا که این جا نمی شیند گغت : آدرس منزلش را بدهید . من آدرس دادم اما عقلم نرسید که با خودش سوار ماشین شوم وهمراهش بروم و رفت . به خانه آمدم تا چایی بخورم . ولی دلم جوش می زد پدرش گفت : چکاری گفتم : ابوسعیدی آمد و گفت من حبیب را می خواهم ، فاصله ای شد من رفتم پهلوی حبیب دیگر نفهمیدم چطور شد . گفتم اعظم حبیب کجاست ؟ گفت : یک پاسدار آمد و او را برداشت و برد گفتم : تو را جان مهدی و امیرت حتماً بگو بیاید و به ما خبر بدهد . من به خانه آمدم افتاده بودم حالیم نرفته بود بعد که آمد مرا اجیر کرد و گفت : مادر جان چی شده چکار شدی گفتم : هیچی تو برای چه آمدی ؟ ابوسعیدی چکار داشت ؟ گفت : هیچی خبر آورد که نورالله گفته آقام می خواسته بیاد جبهه نیاد بعد خودم می آیم و میبرمش . گفتم : همین ، گفت : همین . از خانه بیرون رفت . و بعد دو مرتبه آمد و این بار گفتم : چه خبر گفت : هیچی می گویند تیر خورده به پاش . در اداره چند تلفن گذاشتند و مواظب هستند که نورالله تلفن بزند . از بس که غرور داره می خواهند ببرنش بیمارستان نمی رود . می خواهد پس غردا بیاید .
- موضوع عشق به جهاد
در دی ماه سال 65 برادرم نورالله کاظمیان در حالیکه مقدّمات اعزام من و پدرم را جهت رفتن به جبهه آماده کرده بود که همراه خودش برویم. یک شب به خانه ما آمد و گفت: آماده ام که با شما خداحافظی کنم. چون باید سریع به منطقه برگردم. شما و پدر خودتان بیایید. چند روز بعد تماس گرفت و گفت: اگر مایل هستید حالا می توانید به جبهه بیایید. مقدّمات اعزام شما را آماده کرده ام. من و پدرم خودمان را جهت رفتن به جبهه آماده می کردیم و هنوز 10 روز از رفتن برادرم به جبهه نگذشته بود که مجدد از جبهه تماس گرفت و گفت: برادر، شما و پدر فعلاً رد مشهد بمانید. شاید به وجودتان در مشهد بیشتر نیاز باشد. بعد از مدّت خیلی کمی خبر شهادت برادرم نورالله کاظمیان را آوردند.راوی حبیب الله کاظمیان
- موضوع عشق به جهاد
آخرین دفعه ای که همسرم (نورالله کاظمیان) به مرخصی آمده بود به اتفاق همدیگر به بازار رفتیم. وقتی به خانه برگشتیم از طرف سپاه دنبال ایشان آمدند و گفتند: که جلسه داریم. آقای کاظمیان گفت: ان شاءالله تا ساعت 8 برمی گردم پس از اینکه ایشان رفتند من اضطراب و دلهره داشتم بطوریکه نمی توانستم بچه ام را شیر دهم. ساعت 10 شب آقای کاظمیان با یک نفر دیگر برگشتند. گفتم: می خواهید دوباره به جبهه بروید؟ گفت: چطور فهمیدید؟ سپس در ادامه گفت: من مأمور امام زمان (عج) هستم و مأمور شده ام همین الان بروم. من آنقدر ناراحت بودم گفتم: این دفعه نمی گذارم که بروید. ایشان گفت: اگر شما و بچه هایم را بگیرید از روی شما رد می شوم و می روم. چون امر، امر خداست. من بسیار ناراحت شدم _ بعد از چند لحظه به من نگاهی کرد و گفت: البته شما هم برایم عزیزید و من این کار را نمی کنم. البته شما هم نگو نرو. در آن زمان دلم لرزید. بعد از اینکه ایشان به جبهه رفت پس از چند روز ساعت 8 صبح با ما تماس گرفت. ابتدا من تمایل نداشتم با ایشان صحبت کنم _ من گفتم: آقا نورالله شما این دفعه خیلی به من ظلم کردید و زور گفتید. ایشان در جواب گفت: همسرم، شما و دخترم مهدیه را به خدا می سپارم. همان روز در ساعت 10 ایشان شهید شدند.راوی مرضیه جلالی طلب
- موضوع عشق به جهاد
سال 61 برای رفتن به حج در سپاه قرعه کشی کردند که اسم همسرم (نورالله کاظمیان) درآمد. ما تمام کارهای سفر حج را انجام داده و خودمان را آماده سفر کردیم. در همان روزها قرار بود که در جبهه ها یک عملیات انجام شود، به همین دلیل همسرم (نورالله کاظمیان) گفتند: جبهه و دفاع از میهن اسلامی از رفتن به حج واجب تر است. بلافاصله آماده شدند و جهت عملیات به جبهه رفتند.راوی مرضیه جلالی طلب
- موضوع ناظر و شاهد بودن شهيد برامور
در زمان حج زمانیکه محرم شدیم دلم می خواست بعد از پوشیدن لباس احرام تا لحظه رسیدن به خانه کعبه سرم را پایین نگاه دارم و هیچ چیز و هیچ جا را نگاه نکنم. یکسره سرم پایین بود. اما در آن لحظه می خواستم بدانم آیا پدرم راضی است؟ آیا دوستم دارد؟ آیا از آمدنم به اینجا خوشحال است؟ همینطور سرم پایین بود تا به بیرون از صحن مسجد رسیدیم. در همین هنگام یکسره ذکر می گفتم و اعضاء کاروان در حال جمع شدن بودند که به سمت بیت الله الحرام عازم شویم. در این لحظه یک حس غریبی به من می گفت: سرت را بالا بیاور- در صورتیکه من با اراده خودم سرم پایین بود و هیچ جا را نگاه نمی کردم- دو مرتبه احساس کردم که همان حس غریب می گوید:سرت را بالا بیاور، بالا را نگاه کن، اطرافت را ببین. سرم را که بالا آوردم و نگاه کردم دیدم پدرم با لباس احرام است. با توجه به اینکه پدرم در زمان حیاتشان به مکه مشرف نشده بودند- در همان لحظه لبخندی زد که همین لبخند برای من کافی بود. چون من فقط از خدا می خواستم که طوری مقدر فرماید من در آن لحظه بفهمم پدرم از من راضی است یا نه؟با توجه به لبخند پدرم خیلی خوشحال شدم چون حدس می زنم پدرم در آن لحظه از من راضی بود.راوی مهدیه کاظمیان
- موضوع محبت و مهرباني
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم دست وصورتم را شستم ، سپس طبق معمول شروع به لجبازی وشرارت کردم ولی پدرم مرا دعوا نکرد . گفت : اگر اذیّت کنی تورا به نمکی می دهم که ببرد . در ابتدا ترسیدم ، ولی بعد خوشحال شدم چون آن فرد نمکی باپدرم آشنا بود . پدرم به آن آقای نمکی گفت : این دخترم را با گاری یک دور بچرخان . پس از اینکه سوار گاری شدم دیگر حاضر نبودم که پیاده شوم.راوی مهدیه کاظمیان [۱]