2 شهید سید محسن حسینی: تفاوت بین نسخهها
از دانشنامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
سطر ۱۶: | سطر ۱۶: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> | ||
+ | ==نگارخانه تصاویر== | ||
+ | <gallery> | ||
+ | Image:سیدمحسنحسینی.jpg | ||
+ | </gallery> | ||
==ردهها == | ==ردهها == | ||
{{ترتیبپیشفرض:سید محسن _حسینی}} | {{ترتیبپیشفرض:سید محسن _حسینی}} | ||
سطر ۲۳: | سطر ۲۷: | ||
[[رده: شهدای ایران]] | [[رده: شهدای ایران]] | ||
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
− | + | [[رده: شهدای شهرستان نیشابور]] | |
− | + | ||
− | + |
نسخهٔ کنونی تا ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۴۶
شهید سید محسن حسینی نام : سیدمحسن نام خانوادگی : حسینی محل تولد : نیشابور نام پدر : سیدمحمد تاریخ شهادت : 1366/11/03 مسئولیت : رزمنده
محتویات
خاطرات
- روزی که پدرم (سید حسین حسینی)می خواست برود (آخرین مرحله) جلو ماشین روستا ایستاده بود و به من گفت: به جبهه می روم و این دفعه معلوم نیست که زنده برگردم.
- در روز عاشورا مجلس شبیه خوانی امام حسین (ع) برپا شد در آن موقع سید محسن حدوداً 6 ماهه بود. مرحوم شیخ مراد علی مجاهدی نقش امام حسین (ع) را بر عهده داشت و سید محسن را به عنوان حضرت علی اصغر در دست گرفته بود. که ایشان در میان آن جمعیت گریه و زاری نکرد. تا اینکه فردی که نقش حمرله را بر عهده داشت تیری را رها کرد و در آن موقع بود که محسن مانند شخصی که واقعاً تیر خورده شروع به گریه کردن کرد.
- موقعی که سید محسن به جبهه اعزام شد دو روز بعد مشغول لباس شستن بودم که فرزند دیگرم نزد من آمد و گفت:مادر محسن برگشته است با خودم گفتم که حتما سنش کم بوده او را اعزام نکرده اند وقتی آمد دیدم آستینش آویزان است. از او سئوال کردم که چه شده است؟ لبخندی زد و گفت: پایم به جدول خیابان گیر کرد و افتادم دستم شکست من متوجه شدم که او شوخی می کند. وقتی خوب نگاه کردم دیدم که از ناحیه گوش و پشت گردن او خون آمده و مجروح است وقتی علت آن را سئوال کردم گفت در بین راه اتوبوس چپ شد و خدا خواست که من زنده بمانم و بعد از چند روز که هنوز دستش خوب نشده بود به جبهه رفت.
- روزی که با سید محسن به خط مقدم می رفتیم به من گفت: شب گذشته خواب دیدم که داماد شده ام. من به او گفتم: انشاءالله برمی گردیم و داماد می شوی. سپس قبل از اینکه از یکدیگر جدا شدیم می خواست ساعت من را که به امانت گرفته بود به من برگرداند ولی من قبول نکردم وگفتم: لازم ندارم ولی ایشان به زور ساعت را به من داد و گفت: جای این حرفها نیست، ساعت را بگیر سپس برای همیشه از هم جدا شدیم.
- یک شب در خواب دیدم که برادرم سید محسن به نزد من آمد ولی بسیار ناراحت بود . سؤال کردم برادر جان چرا ناراحتی ؟ حتما بخاطر اینکه تو را در روستا تنها گذاشته ایم ناراحت شده ای ؟ در جواب گفت : خواهرم فقط مزاحم در روستا است ولی من و دیگر شهدا در خدمت قمر بنی هاشم هستیم ، ولی من از دست این جوانان که تحت تأثیر افراد ناآگاه قرار گرفته و نسبت به نماز و امر به معروف و نهی از منکر بی توجه هستند ، ناراحت هستم .
- درست شب شهادت پسرم محسن من نیز در جبهه حضور داشتم و شب در چادری که بودم، خواب دیدم فلج شدهام و در خانه خودمان در روستا هستم. به همسرم گفتم برو با محسن که در جبهه است تماس بگیر و از حالش با خبر شو. وقتی همسرم برگشت گفت هر چه تماس گرفتم جواب ندادند. در همین حین محسن را دیدم که برگشته و دم در ایستاده است تعجب کردم و گفتم: محسن جان معلوم هست تو کجایی مگر نمیبینی من فلج شدهام چرا نمیآیی از من خبر بگیری و سرش را در بغل گرفتم و صورتش را بوسیدم دیدم که یک لباس عربی به تن کرده گفتم محسن جان چرا این لباس را پوشیدی گفت: پدر این لباس را برای تو دوخته بودند اما من پوشیدم گفتم راست میگویی این لباس اندازه من است میخواهم آن را بپوشم. محسن لبخندی زد و گفت: به من گفتهاند این لباس مال توست صبح که از خواب بیدار شدم تماس گرفتند و گفتند که باید به روستا بروم و همان موقع متوجه شدم که محسن به شهادت رسیده است.
- یک شب در خواب دیدم که برادرم سیدمحسن به نزد من آمد ولی بسیار ناراحت بود. از او سوال کردم که برادر چرا اینقدر ناراحتی، اتفاقی افتاده است. حتماً به خاطر اینکه تو را در روستا تنها گذاشتم ناراحت شدهای. در جواب گفت: خواهرم من فقط مزارم در روستا است ولی من و دیگر شهداء در خدمت قمر بنیهاشم هستیم. من از دست این جوانان که تحت تأثیر افراد ناآگاه قرار گرفته و نسبت به نماز و امر به معروف و نهی از منکر بیتوجه هستند ناراحت هستم.[۱]