شهید جواد کشکی: تفاوت بین نسخهها
Arameshi9706 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۱۱۳: | سطر ۱۱۳: | ||
یادم هست که یک روز جواد با شلوار خونی به منزل آمد. هیچ کس در خانه نبود و او از این بابت خوشحال بود. به خواهرزاده ام گفت: اگر می شود شلوار مرا بشوی. خواهرزاده ام: مگر چی شده؟ جواد گفت: طوری نشده- البته خواهر بزرگترم از جریان خبردار بود- بعد از اینکه او شلوارش را شست خواهر بزرگم به من گفت: گویا جواد با منافقی درگیر شده و پس از درگیری فرار می کند و چون اطلاعاتی بوده، عده ای به دنبال او می روند و قبل از دستگیری به او تیراندازی می کنند که باعث جراحات پای او می شود. راوی عصمت کوشکی | یادم هست که یک روز جواد با شلوار خونی به منزل آمد. هیچ کس در خانه نبود و او از این بابت خوشحال بود. به خواهرزاده ام گفت: اگر می شود شلوار مرا بشوی. خواهرزاده ام: مگر چی شده؟ جواد گفت: طوری نشده- البته خواهر بزرگترم از جریان خبردار بود- بعد از اینکه او شلوارش را شست خواهر بزرگم به من گفت: گویا جواد با منافقی درگیر شده و پس از درگیری فرار می کند و چون اطلاعاتی بوده، عده ای به دنبال او می روند و قبل از دستگیری به او تیراندازی می کنند که باعث جراحات پای او می شود. راوی عصمت کوشکی | ||
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17527 سایت یاران رضا]</ref> | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17527 سایت یاران رضا]</ref> | ||
− | + | ||
− | + | ||
==نگارخانه تصاویر== | ==نگارخانه تصاویر== | ||
<gallery> | <gallery> | ||
Image:جوادکشکی.jpg | Image:جوادکشکی.jpg | ||
</gallery> | </gallery> | ||
+ | |||
+ | |||
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
+ | |||
+ | |||
==رده== | ==رده== | ||
{{ترتیبپیشفرض: جواد کشکی}} | {{ترتیبپیشفرض: جواد کشکی}} |
نسخهٔ ۸ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۲۸
جوادکشکی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | سبزوار |
شهادت | 1362/05/11 |
محل دفن | بهشتشهداء |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:حسن |
کد شهید: 6221105
نام : جواد
نام خانوادگی : کشکی
نام پدر : حسن
محل تولد : سبزوار
تاریخ شهادت : 1362/05/11
تحصیلات : نامشخص
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشتشهداء
محتویات
خاطرات
- آخرین وداع با خانواده
روزی که می خواست به جبهه برود هنگام رفتن صورتش را بوسیدم و یک سینی برداشته و یک پارچ آب و قرآن و آینه در آن گذاشتیم که جواد نگاهی به آن انداخت و گفت: مادر جان چرا این کارها را می کنی، سینی را برگردان، نمی خواهم همسایه ها ببینند فقط از زیر قرآن ردم کن ولی پشت سرم آب نریز. اما وقتی که خیلی اصرار مرا دید ، گفت: آرزوی من شهادت است، سپس قرآنی از جیبش بیرون آورد و گفت: قرآن همیشه همراه من است، ما برای قرآن می جنگیم تا پیروز شویم. دلم آرام نگرفت گونه هایش را بوسیدم و گفتم: مادر جان بخدا سپردمت. هنگام رفتن به طوری که متوجه نشود پشت سرش آب ریختم وگفتم: برو بخدا سپردمت . هنگام رفتن با همسایه ها و دو سه تا مرد که با او کار می کردند خداحافظی کرد و رفت. در ماه رمضان به فیض شهادت نایل آمد. راوی صدیقه کشکی
- لحظه و نحوه شهادت
زمانی که شهید کوشکی همراه بچه ها برای شناسایی منطقه کله قندی رفته بودند در راه برگشت دشمن آنها را زیر نظر می گیرد. در حالیکه جواد تشنه اش می شود و از دوستانش آب طلب می کند یک قوطی کمپوت بر می دارد تا داخل آن آب بریزد. همین که می خواهد آب بخورد ترکش به او اصابت می کند و او فرصت آب خوردن هم پیدا نمی کند و به شهادت می رسد. راوی حسن کشکی
- عشق شهادت
آخرین دفعه ای که از جبهه به مرخصی آمده بود ، آخرین سحرگاه ماه رمضان بود که به من گفت: دعا کن این دفعه که رفتم شهید شوم. نمی دانم دفعه قبل چرا همه شهید شدند ولی من به شهادت نرسیدم. وی علاقه شدیدی به شهادت داشت. راوی عصمت کوشکی
- عشق شهادت
یک روز جواد تعدادی از کتابهای آیت الله دستغیب را که درمورد شهید و [[شهادت[[ بود برایم آورد و گفت : مادر جان این کتابها را مطالعه کن که خیلی مفید است در ضمن خودش هم مطالعه می کرد اودر بین صحبتهایش دائم می گفت: آیا زمانی فرا می رسد که شربت گوارای شهادت را بنوشم و به فیض شهادت برسم می گفت: چگونه است که همه شهید شدند به غیر از من یقینا" تو از من راضی نیستی من در جوابش می گفتم: نه مادر راضی به رضای خدا هستم هر چه قسمت باشد اگر در طالعت شهادت باشد نصیبت خواهد شد. راوی صدیقه کوشکی
- تقید به انجام کامل ماموریت
جواد تصمیم گرفته بود که برای شناسایی منطقه کله قندی برود اما عده ای از دوستانش که در حفاظت اطلاعات بودند از این کار او ممانعت به عمل آورند.اما او با اصرار گفت: من حتماً باید بروم. وقتی آنها متوجه اصرارهای بیش از حد شدند تلفنی با مسئولانش تماس گرفته و جریان را به آنها گفتند: مسئولان وی سریعاً گفته بودند حتی اگر کار به بازداشت وی کشید نگذارید او برود حیف است از حالا او به شهادت برسد هنوز به وجود او نیازمندیم اما جواد گفته بود که اگر نگذارید هم اکنون لباسهایم را از تن بیرون می کنم وبه خانه می روم ودیگر پا به جبهه نخواهم گذاشت ولی جواد بلاخره به آنجا رفت و به شهادت رسید. راوی حسن کوشکی
- عشق به جهاد
هنگامیکه در خانه مشغول نماز خواندن بودم جواد به خانه آمد وبرگه ای را به من داد وگفت : مادر این رضا یتنامه اعزام به جبهه است خواهش می کنم آن را امضا کنید سر دوراهی مانده بودم با خود گفتم با این سن کم فکر نمی کنم او را قبول کنند سپس رو به او کرده وگفتم صبر کن بگذار پدرت بیاید او بهتر می تواند تصمیم بگیرد وقتی این را گفتم خیلی ناراحت شد وبه زیر زمین رفت وزانوی غم به بغل گرفت وقتی دیدم خیلی افسرده شده وبه حالش غصه خوردم وگفتم : خوب ببرش بابایت تا امضا کند اوگفت نه ، اول رضایت مادر شرط بعد پدر گفتتم اشکالی ندارد بیاور تا امضا کنم وقتی امضا کردم صورتش گل انداخت واز خوشحالی چشمانش برق می زد صورتم را بوسید وگفت حالا که راضی شدی اگر پدر هم رضایت بدهد ان شاءالله به جبهه خواهم رفت رضایت پدر را هم جلب کرد وراهی جبهه شد. راوی صدیقه کوشکی
- خاطرات سیاسی
قبل از انقلاب جواد از دوستانش تعدادی عکس فرح و شاه گرفته بود و داخل کشوی آهنی گذاشته بود بعدها آنها را از کشو بیرون آورد و به من نشان داد و گفت: مادر جان آنها را دوست داری؟ گفتم: من اینها را دوست ندارم از همان اول دوستشان نداشتم حقیقت را می گویم چون می دانستم چه جنایتهای می کردند بعد گفت: اگر مایلی آنها را برایت مخفی کنم وگرنه آنها را زیر پا له کرده و پاره کنم گفتم: هر طور دوست داری که دیدم قاب عکس فرح را شکست و عکسش را پاره کرد سپس گفت: مادر هر چه فکر می کنم کسی متوجه این انقلاب که امام خمینی (ره) به پا کرد نخواهد شد من گفتم: مادر چقدر ساده ای مطمئنا" همگی متوجه هستند ما باید به امید خدا این رژیم را سرنگون می کنیم. راوی صدیقه کوشکی
- خاطرات سیاسی
هنگام انتخابات ریاست جمهوری بنی صدر و آقای حبیبی هم کاندیدا شده بودند جواد به من گفت: پدر هر کدام از اقوام و آشنایان خواستند در انتخابات شرکت کنند تأکید کنید که فقط به آقای حبیبی رأی بدهند وقتی علت را پرسیدم گفت: به حرفهایم گوش کنید شما به اوضاع مملکت واقف نیستید من بهتر می دانم چه کسی شایسته تر است. راوی حسن کوشکی
- خاطرات سیاسی
یک بار حدوداً ساعت 8/5 بود که جواد از مدرسه به خانه آمد وقتی به او گفتم چقدر زود از مدرسه برگشتی؟ گفت: تاج گذاری کره خر بود. من هم فرار کردم و آمدم من که متوجه حرفهایش نشدم گفتم: منظورت چیست؟ گفت: به مناسبت تاج گذاری پسر شاه می خواستند از ما در مدرسه پذیرایی کنند که من بر گشتم بچه های مدرسه به او می گفتند چرا این حرفها را می گویی؟ کره خر یعنی چه؟ او پسر شاه است چرا توهین می کنی گفت: شاه برای خودش شاه است من از هیچ کس هراسی ندارم و روی حرفم هستم و خواهم بود. راوی حسن کوشکی
- مبارزه با ضد انقلاب و منافقین
یادم هست که یک روز جواد با شلوار خونی به منزل آمد. هیچ کس در خانه نبود و او از این بابت خوشحال بود. به خواهرزاده ام گفت: اگر می شود شلوار مرا بشوی. خواهرزاده ام: مگر چی شده؟ جواد گفت: طوری نشده- البته خواهر بزرگترم از جریان خبردار بود- بعد از اینکه او شلوارش را شست خواهر بزرگم به من گفت: گویا جواد با منافقی درگیر شده و پس از درگیری فرار می کند و چون اطلاعاتی بوده، عده ای به دنبال او می روند و قبل از دستگیری به او تیراندازی می کنند که باعث جراحات پای او می شود. راوی عصمت کوشکی [۱]
نگارخانه تصاویر
پانویس