2شهید سید محمود حسینی: تفاوت بین نسخهها
از دانشنامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
(۴ نسخههای متوسط توسط ۳ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
+ | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | ||
+ | |نام فرد = سید محمد حسینی | ||
+ | |تصویر =سیدمحمدحسینی.jpg | ||
+ | |توضیح تصویر = | ||
+ | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | ||
+ | |شهرت = | ||
+ | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | ||
+ | |تولد =[[گناباد]] | ||
+ | |شهادت = [[1365/10/21]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن =[[قصیهشهر]] | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = [[معاونفرماندهگردان ـ ادوات]] | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها =[[تیپ ویژه شهداء]] | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر:سیداحمد | ||
+ | }} | ||
+ | |||
+ | |||
شهید سید محمد حسینی | شهید سید محمد حسینی | ||
نام : سیدمحمد | نام : سیدمحمد | ||
سطر ۸: | سطر ۳۹: | ||
مسئولیت : معاونفرماندهگردان ـ ادوات | مسئولیت : معاونفرماندهگردان ـ ادوات | ||
گلزار : قصیهشهر | گلزار : قصیهشهر | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
− | + | * بچه ها در مورد ازدواج و ... با ایشان که مقداری سنش بزرگتر بود، شوخی می کردند و به وی می گفتند: چرا ازدواج نمی کنی؟ چرا داماد نمی شوی؟ دو روز دیگر در جنگ [[شهید]] می شوی و ناکام از دنیا می روی. ایشان در جواب می گفت: «می خواهم شهید بشوم و با حورالعین ازدواج کنم.» | |
− | + | * در سفری که به جبهه داشتم، از 92 [[اهواز]] به پادگان حمیدیه اعزام شد و در آنجا [[نماز جماعت]] پادگان و کلاس های عقیدتی را عهده دار گردیدم. آنجا شهید فرماندهی دوشیکای آن پایگاه را بر عهده دارد و چون همشهری بنده و همسایه مسجد جامع شهر بود، به دیدار و زیارتش رفتم. در حین دیدار، ایشان از بنده برای ناهار دعوت نمود و من هم پذیرفتم. وقتی که وارد خانه شدم، دیدم که بچه های تحت فرماندهی ایشان، منظم و مرتب سر سفره نشسته و انتظار می کشند. به محض ورود سردار حسینی همگی احترام کردند و پس از خواندن دسته جمعی دعای سفره، با یک ادب و احترام خاصی که بنده کمتر دیده ام، شروع به خوردن نمودند. در پایان با اشاره آقای حسینی، دعای ختم سفره را قرائت نموده و با روحیه سرشار از صفا و برادری در جمع آوری سفره همکاری نمودند. از آنجا فهمیدم که [[شهید]]، فرماندهی لایق و محبوب القلوب رزمندگان و مسئولین جامعه است. | |
− | + | * یک شب با خانواده به روستا می رفتیم. به اول جاده روستا که وارد شدیم. برادرم از درب ماشین افتاد اما پدرم متوجه نشد مقداری که رفتیم من سر و صدا کردم و پدر متوجه افتادن برادرم شد و ایستاد و برگشت و او را برداشت او یکی از دندانهایش شکست ولی به فکر دندانش نبود و دنبال پستانکش می گشت، پدرم مرا کتک زد چون می گفت: مقصر تو بوده ای چون از طرف من افتاده بود. | |
− | + | * یک محلی به نام آقای همراز اینچنین می گفت: که [[شهید برونسی]] در جبهه سخنرانی می کرد. در حین سخنرانی گفت: ما یک نیرویی داریم که چشم لشکر است و ما به او زنده ایم. ناگهان سید محمد حسینی را صدا زد تا بالا برود. پس از آنکه ایشان بالا رفت، [[شهید برونسی]] ادامه داد و این نیرویی است که می رود سوزن [[تانک]] ها را می کشد و بعد می گوید که بزنید. ما ایشان را مثل چشمانمان دوست داریم. | |
− | + | * یک روز صبح زود اینجا آمد. خواست برایش استخاره بگیرم. خوب آمد گفتم: استخاره ات خوب است می خواهی چکار کنی؟ گفت: می خواهم شیشه بری را رها کنم و به سپاه بروم. برای اینکه بفهمم برای چه می خواهد به سپاه برود ، گفتم: خوب علتش چیست؟ تو زن و بچه، خانه ، دکان و ماشین همه چیز داری می خواهی همه را رها کنی و بروی. بگذار دیگری برود یکی دیگری را پیدا کن. او گریه اش گرفت و گفت: اگر ما در خانه نشستیم ناموس ما در خطر است باید برویم و گرنه برای حقوق آن نیست. | |
− | + | * در حین [[عملیّات بدر]] که [[خاکریز]] زده بودیم، دو شیکاهایی که از کار می افتاد و یا خراب می شد و یا اینکه روی تانک عراقی بود و کسی می خواست برود و آن را بیاورد، تنها کسی که آنجا ظاهر می شد، سیّد بود. بعضی اوقات ،من جلویش را می گرفتم و می گفتم: سیّد اینکار را نکن، یک مقداری ملاحظه کن، فکر کن! امّا ایشان در جواب می گفت: «فکر من این است که بروم و اینکار را بکنم و این بزرگترین خدمتی است که من می توانم در این بحبوحة جنگ و موقعیّتهای حساس دیگر انجام دهم. در همین عملیّات، دوشیکایی خراب شد و ایشان آن را خیلی راحت برداشت و عوض کرد و آورد. در حالیکه آنجا منطقه ای بود که با شدّت آتش تهیّه می ریخت و کسی جرئت بلند شدن از سنگرش را نداشت. امّا ایشان با وجود موقعیّت کاری دوشیکاا که باید در یک منطقة بلند کار می کرد، بلند می شد و آن را سامان می داد. | |
− | + | * یک همسایه ای مادرم دارند که از نظر [[شهید]] اینها کامل نیستند یعنی می شود گفت با این انقلاب خیلی خوب نبودند. یک درخت انگوری داشتند یک شاخه اش آمده بود خانه مادرم. انگور این شاخه را مادرم چیده بود برده بود خانه مان. [[شهید]] گفت: از کجا آوردید این را؟ جواب آمد که این را از خانه خودمان چیده ام. شهید گفت: من دست به این نمی زنم چون مالیکه از نماز خوان نباشد ضد انقلاب باشد من لب نمی زنم. نمی خواهم، خیلی مقید بود روی حلال و حرام. | |
− | + | * پسرش حسین را خیلی دوست داشت و زمانیکه ایشان به خصوص مرحله آخری که به [[شهادت]] رسید می خواستند به جبهه بروند مشکلاتی ایجاد کرده بود تا سر کوچه می دوید. او را می آوردند اما باز دنبال پدر می رفت و گریه می کرد. به هر صورت بود او حسین را راضی کردند تا بگذارد پدرش به جبهه برود. | |
− | + | * در نیمه های شب می دیدم که بلند شده و در رختخواب نیست. می دیدم که اشک می ریزد و دستهایش را بسوی خدا بلند کرده است و خدایا الهی العف می گوید. یک بار به وی گفتم: تو چه کار کردی که این همه از خدا طلب مغفرت می کنی؟ گفت: آدم جایز الخطا است. قدم برمیدارد فکر نمی کند که گناه باشد. ولی در برابر خدا شاید گناه باشد. در اصل همه اینها گناه است من در طول زندگی با دختر عمویم همسر قبلی ایشان یک سیلی به وی زدم و از این بابت خودم را پیش خدا مسئول می دانم. | |
− | + | * یک روز آمد خانه و گفت: بلند شو برویم خانه مادرت. داداشت آمده برویم احوال داداشت را بپرسیم گفتم: که او با ما قهر است با شما اینطوری است برای چه برویم ؟ گفت: می رویم جلوی مغازه علی آقا می ایستیم شما برو خانه مادرت من میروم سرو گوشی آب بدهم اگر داداشت بود نمی رویم اگر که نبود می گوئیم آمدیم یک سری بزنیم که مثلاً پیش خودش فکر می کند که ما آمدیم ازش سری بزنیم و دوستش داریم همینطور هم بود خیلی دوست داشت اما بخاطر اینکه خورد نشویم چون داداشم خیلی کینه دل، یک خورده ای هم لجوج تشریف داشتند. رفتیم خانه مادرم. گفتم: آمدم احوال داداش را بپرسم. گفت: نیستند، رفتند خانه پدر زنش. | |
− | + | * یک سری که به جبهه رفته بودم مرا از لشکر 92 زرهی به پادگان حمیدیه بردند. آنجا ساختمان تبلیغات، آخرین ساختمان تبلیغات بود و پشتش خاکریزی بود که در آنجا، بچه ها را برای آموزش سلاحهای مختلف می آوردند. یک روز که کارم تمام شده بود، پشت پنجره ایستاده بودم و به آموزش دوشیکای بچه ها نگاه می کردم که ناگهان دیدم کسی که به آنها آموزش می دهد، (شهید حسینی) صورتش را به طرفم کرد و صدا زد: با تو هستم که پشت پنجره ایستاده ای؟ بیا بیرون! با خود گفتم: این کیست که من را می شناسد در حالیکه تازه آمده ام و روز اولی است که وارد شده ام. بیرون رفتم و متوجه شدم که این [[شهید]] عزیز است که به بچه ها آموزش می دهد. به من گفت: پشت دوشیکا بایست! من هم ایستادم و سپس گفت: شروع کن به تیراندازی! و من هم تیراندازی کردم. پس از اتمام کلاس، شروع به احوالپرسی کرد، به وی گفتم: چکار می کنی؟ گفت: مسئولیت آموزش این بچه ها که از ادوات و قسمت دوشیکا هستند بر عهده من است و اینها را هر بعد از ظهری می آورم و یک ساعت برایشان کلاس می گذارم. | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | * صبح روز اوّل عملیّات، با بچّه های تبلیغات برای تقسیم هدایایی مثل: شیشه عطر، جانماز و فیلم عکّاسی به خط رفتم. در قسمت ادوات، از بچّه ها پرسیدم: آقای حسینی کجاست؟ گفتند: این را که می بینی، چکمه های آقای حسینی است که با پایه دوشیکا اینجا گذاشته و دوشیکایش سر دوشش است. چند دقیقه آن سر خط با دوشیکایش تیراندازی می کند و پس از مدّتی باز سلاحش را برداشته و به وسط خط می آید. خلاصه تمام خط را با همان دوشیکایش اداره می کند. ایشان فقط یک کمک دارد که برایش مهمّات می برد و همیشه خودش به تنهایی دوشیکا را (علیرغم سنگینی آن) بردوش می کشد.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=7177 سایت یاران رضا]</ref> | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> | ||
− | + | ==نگارخانه تصاویر== | |
− | + | <gallery> | |
− | + | Image:سیدمحمدحسینی.jpg | |
− | + | </gallery> | |
==ردهها == | ==ردهها == | ||
{{ترتیبپیشفرض:سید محمود_ حسینی}} | {{ترتیبپیشفرض:سید محمود_ حسینی}} | ||
سطر ۵۱: | سطر ۸۰: | ||
[[رده: شهدای دفاع مقدس]] | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
[[رده: شهدای ایران]] | [[رده: شهدای ایران]] | ||
− | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی ]] | + | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] |
− | + | [[رده: شهدای شهرستان گناباد]] | |
− | + | ||
− | + |
نسخهٔ کنونی تا ۳۰ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۰:۰۳
سید محمد حسینی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | گناباد |
شهادت | 1365/10/21 |
محل دفن | قصیهشهر |
یگانهای خدمت | معاونفرماندهگردان ـ ادوات |
سمتها | تیپ ویژه شهداء |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:سیداحمد |
شهید سید محمد حسینی نام : سیدمحمد نام خانوادگی : حسینی محل تولد : گناباد نام پدر :سیداحمد تاریخ شهادت : 1365/10/21 یگان خدمتی : تیپ ویژه شهداء مسئولیت : معاونفرماندهگردان ـ ادوات گلزار : قصیهشهر
محتویات
خاطرات
- بچه ها در مورد ازدواج و ... با ایشان که مقداری سنش بزرگتر بود، شوخی می کردند و به وی می گفتند: چرا ازدواج نمی کنی؟ چرا داماد نمی شوی؟ دو روز دیگر در جنگ شهید می شوی و ناکام از دنیا می روی. ایشان در جواب می گفت: «می خواهم شهید بشوم و با حورالعین ازدواج کنم.»
- در سفری که به جبهه داشتم، از 92 اهواز به پادگان حمیدیه اعزام شد و در آنجا نماز جماعت پادگان و کلاس های عقیدتی را عهده دار گردیدم. آنجا شهید فرماندهی دوشیکای آن پایگاه را بر عهده دارد و چون همشهری بنده و همسایه مسجد جامع شهر بود، به دیدار و زیارتش رفتم. در حین دیدار، ایشان از بنده برای ناهار دعوت نمود و من هم پذیرفتم. وقتی که وارد خانه شدم، دیدم که بچه های تحت فرماندهی ایشان، منظم و مرتب سر سفره نشسته و انتظار می کشند. به محض ورود سردار حسینی همگی احترام کردند و پس از خواندن دسته جمعی دعای سفره، با یک ادب و احترام خاصی که بنده کمتر دیده ام، شروع به خوردن نمودند. در پایان با اشاره آقای حسینی، دعای ختم سفره را قرائت نموده و با روحیه سرشار از صفا و برادری در جمع آوری سفره همکاری نمودند. از آنجا فهمیدم که شهید، فرماندهی لایق و محبوب القلوب رزمندگان و مسئولین جامعه است.
- یک شب با خانواده به روستا می رفتیم. به اول جاده روستا که وارد شدیم. برادرم از درب ماشین افتاد اما پدرم متوجه نشد مقداری که رفتیم من سر و صدا کردم و پدر متوجه افتادن برادرم شد و ایستاد و برگشت و او را برداشت او یکی از دندانهایش شکست ولی به فکر دندانش نبود و دنبال پستانکش می گشت، پدرم مرا کتک زد چون می گفت: مقصر تو بوده ای چون از طرف من افتاده بود.
- یک محلی به نام آقای همراز اینچنین می گفت: که شهید برونسی در جبهه سخنرانی می کرد. در حین سخنرانی گفت: ما یک نیرویی داریم که چشم لشکر است و ما به او زنده ایم. ناگهان سید محمد حسینی را صدا زد تا بالا برود. پس از آنکه ایشان بالا رفت، شهید برونسی ادامه داد و این نیرویی است که می رود سوزن تانک ها را می کشد و بعد می گوید که بزنید. ما ایشان را مثل چشمانمان دوست داریم.
- یک روز صبح زود اینجا آمد. خواست برایش استخاره بگیرم. خوب آمد گفتم: استخاره ات خوب است می خواهی چکار کنی؟ گفت: می خواهم شیشه بری را رها کنم و به سپاه بروم. برای اینکه بفهمم برای چه می خواهد به سپاه برود ، گفتم: خوب علتش چیست؟ تو زن و بچه، خانه ، دکان و ماشین همه چیز داری می خواهی همه را رها کنی و بروی. بگذار دیگری برود یکی دیگری را پیدا کن. او گریه اش گرفت و گفت: اگر ما در خانه نشستیم ناموس ما در خطر است باید برویم و گرنه برای حقوق آن نیست.
- در حین عملیّات بدر که خاکریز زده بودیم، دو شیکاهایی که از کار می افتاد و یا خراب می شد و یا اینکه روی تانک عراقی بود و کسی می خواست برود و آن را بیاورد، تنها کسی که آنجا ظاهر می شد، سیّد بود. بعضی اوقات ،من جلویش را می گرفتم و می گفتم: سیّد اینکار را نکن، یک مقداری ملاحظه کن، فکر کن! امّا ایشان در جواب می گفت: «فکر من این است که بروم و اینکار را بکنم و این بزرگترین خدمتی است که من می توانم در این بحبوحة جنگ و موقعیّتهای حساس دیگر انجام دهم. در همین عملیّات، دوشیکایی خراب شد و ایشان آن را خیلی راحت برداشت و عوض کرد و آورد. در حالیکه آنجا منطقه ای بود که با شدّت آتش تهیّه می ریخت و کسی جرئت بلند شدن از سنگرش را نداشت. امّا ایشان با وجود موقعیّت کاری دوشیکاا که باید در یک منطقة بلند کار می کرد، بلند می شد و آن را سامان می داد.
- یک همسایه ای مادرم دارند که از نظر شهید اینها کامل نیستند یعنی می شود گفت با این انقلاب خیلی خوب نبودند. یک درخت انگوری داشتند یک شاخه اش آمده بود خانه مادرم. انگور این شاخه را مادرم چیده بود برده بود خانه مان. شهید گفت: از کجا آوردید این را؟ جواب آمد که این را از خانه خودمان چیده ام. شهید گفت: من دست به این نمی زنم چون مالیکه از نماز خوان نباشد ضد انقلاب باشد من لب نمی زنم. نمی خواهم، خیلی مقید بود روی حلال و حرام.
- پسرش حسین را خیلی دوست داشت و زمانیکه ایشان به خصوص مرحله آخری که به شهادت رسید می خواستند به جبهه بروند مشکلاتی ایجاد کرده بود تا سر کوچه می دوید. او را می آوردند اما باز دنبال پدر می رفت و گریه می کرد. به هر صورت بود او حسین را راضی کردند تا بگذارد پدرش به جبهه برود.
- در نیمه های شب می دیدم که بلند شده و در رختخواب نیست. می دیدم که اشک می ریزد و دستهایش را بسوی خدا بلند کرده است و خدایا الهی العف می گوید. یک بار به وی گفتم: تو چه کار کردی که این همه از خدا طلب مغفرت می کنی؟ گفت: آدم جایز الخطا است. قدم برمیدارد فکر نمی کند که گناه باشد. ولی در برابر خدا شاید گناه باشد. در اصل همه اینها گناه است من در طول زندگی با دختر عمویم همسر قبلی ایشان یک سیلی به وی زدم و از این بابت خودم را پیش خدا مسئول می دانم.
- یک روز آمد خانه و گفت: بلند شو برویم خانه مادرت. داداشت آمده برویم احوال داداشت را بپرسیم گفتم: که او با ما قهر است با شما اینطوری است برای چه برویم ؟ گفت: می رویم جلوی مغازه علی آقا می ایستیم شما برو خانه مادرت من میروم سرو گوشی آب بدهم اگر داداشت بود نمی رویم اگر که نبود می گوئیم آمدیم یک سری بزنیم که مثلاً پیش خودش فکر می کند که ما آمدیم ازش سری بزنیم و دوستش داریم همینطور هم بود خیلی دوست داشت اما بخاطر اینکه خورد نشویم چون داداشم خیلی کینه دل، یک خورده ای هم لجوج تشریف داشتند. رفتیم خانه مادرم. گفتم: آمدم احوال داداش را بپرسم. گفت: نیستند، رفتند خانه پدر زنش.
- یک سری که به جبهه رفته بودم مرا از لشکر 92 زرهی به پادگان حمیدیه بردند. آنجا ساختمان تبلیغات، آخرین ساختمان تبلیغات بود و پشتش خاکریزی بود که در آنجا، بچه ها را برای آموزش سلاحهای مختلف می آوردند. یک روز که کارم تمام شده بود، پشت پنجره ایستاده بودم و به آموزش دوشیکای بچه ها نگاه می کردم که ناگهان دیدم کسی که به آنها آموزش می دهد، (شهید حسینی) صورتش را به طرفم کرد و صدا زد: با تو هستم که پشت پنجره ایستاده ای؟ بیا بیرون! با خود گفتم: این کیست که من را می شناسد در حالیکه تازه آمده ام و روز اولی است که وارد شده ام. بیرون رفتم و متوجه شدم که این شهید عزیز است که به بچه ها آموزش می دهد. به من گفت: پشت دوشیکا بایست! من هم ایستادم و سپس گفت: شروع کن به تیراندازی! و من هم تیراندازی کردم. پس از اتمام کلاس، شروع به احوالپرسی کرد، به وی گفتم: چکار می کنی؟ گفت: مسئولیت آموزش این بچه ها که از ادوات و قسمت دوشیکا هستند بر عهده من است و اینها را هر بعد از ظهری می آورم و یک ساعت برایشان کلاس می گذارم.
- صبح روز اوّل عملیّات، با بچّه های تبلیغات برای تقسیم هدایایی مثل: شیشه عطر، جانماز و فیلم عکّاسی به خط رفتم. در قسمت ادوات، از بچّه ها پرسیدم: آقای حسینی کجاست؟ گفتند: این را که می بینی، چکمه های آقای حسینی است که با پایه دوشیکا اینجا گذاشته و دوشیکایش سر دوشش است. چند دقیقه آن سر خط با دوشیکایش تیراندازی می کند و پس از مدّتی باز سلاحش را برداشته و به وسط خط می آید. خلاصه تمام خط را با همان دوشیکایش اداره می کند. ایشان فقط یک کمک دارد که برایش مهمّات می برد و همیشه خودش به تنهایی دوشیکا را (علیرغم سنگینی آن) بردوش می کشد.[۱]