شهید برات دانایی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(۲ نسخه‌های متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
 +
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                = برات‌دانائی‌
 +
|تصویر                  =
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  =[[اسفراین]]
 +
|شهادت                  = [[1361/06/30]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =
 +
|مفقود                  =
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  =[[رزمنده‌]]
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    =
 +
|خانواده                = نام پدر:قربان‌
 +
}}
 +
 +
 
کد شهید : 6111467  
 
کد شهید : 6111467  
  
سطر ۲۵: سطر ۵۶:
 
گلزار :
 
گلزار :
  
خاطرات:
+
==خاطرات==
  
-    116. در هنگام برگشت ازعملیات به پادگان پیرانشهر، تا عملیات دیگر دو روزی فرصت برای استراحت و نافت شخصی داشتیم . ایشان موی سر خود را با تیغ تراشیده بود، وقتی از او سئوال کردم که چرا ابتکار را کردی؟ به من پاسخ داد : " این عملیاتی که می خواهیم برویم، آخرین عملیاتی است که من می توانم در آن شرکت کنم و می خواهم سرم نیز تمیز باشد . " و همانطور هم شد و ایشان در آن عملیات به درجه رفیع شهادت نائل شد .
+
* در هنگام برگشت از عملیات به پادگان [[پیرانشهر]]، تا عملیات دیگر دو روزی فرصت برای استراحت و نافت شخصی داشتیم. ایشان موی سر خود را با تیغ تراشیده بود، وقتی از او سئوال کردم که چرا ابتکار را کردی؟ به من پاسخ داد: " این عملیاتی که می خواهیم برویم، آخرین عملیاتی است که من می توانم در آن شرکت کنم و می خواهم سرم نیز تمیز باشد. " و همانطور هم شد و ایشان در آن عملیات به درجه رفیع [[شهادت]] نائل شد.
  
-    116. یک شب خواب دیدم که بدون آنکه من مطلع باشم دستم حنا شده است، صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم که دستم حنایی شده است و هر چه می شویم پاک نمیشود . به همسرم گفتم : که چه اتفاقی افتاده است و او نیز اظهار بی اطلاعی کرد . تا چند روز اثر این حنا بر دستم بود، و این خاطره را به زیاد داشتم تا زمانیکه پسرم شهید شد و برات را که می خواستند در خاک بگذارند دستم به خون شهید خورد و یاد آن خواب و آن حادثه افتادم و روزی که دستم با خون شهید آغشته شد، به خدا این اثر تا چند روز بردستم بود .
+
* یک شب خواب دیدم که بدون آنکه من مطلع باشم دستم حنا شده است، صبح که برای [[نماز]] بیدار شدم دیدم که دستم حنایی شده است و هر چه می شویم پاک نمیشود. به همسرم گفتم: که چه اتفاقی افتاده است و او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. تا چند روز اثر این حنا بر دستم بود، و این خاطره را به زیاد داشتم تا زمانیکه پسرم [[شهید]] شد و برات را که می خواستند در خاک بگذارند دستم به خون [[شهید]] خورد و یاد آن خواب و آن حادثه افتادم و روزی که دستم با خون [[شهید]] آغشته شد، به خدا این اثر تا چند روز بردستم بود.
  
-    . یک بار آن زمانی که در روستا بودیم، برات از جبهه آمده بود . هر چند وقت یکبار سر درد بسیار شدیدی می شد و گاهی مواقع به حدی می رسید که دچار حالت تهوع می شد . یک روز من خواهرم بالای سرش نشستم و خیلی گریه کردیم، وقتی چشمهایش را باز کرد ما را خیلی نصیحت کرد و گفت : " چرا گریه می کنید؟ هیچ کاری بدون اراده خداوند صورت نخواهد گرفت . "
+
* یک بار آن زمانی که در روستا بودیم، برات از جبهه آمده بود. هر چند وقت یکبار سر درد بسیار شدیدی می شد و گاهی مواقع به حدی می رسید که دچار حالت تهوع می شد. یک روز من خواهرم بالای سرش نشستم و خیلی گریه کردیم، وقتی چشمهایش را باز کرد ما را خیلی نصیحت کرد و گفت: " چرا گریه می کنید؟ هیچ کاری بدون اراده خداوند صورت نخواهد گرفت. "
  
-    116. یک بار وقتی که از جبهه آمده بودند، حال خوبی نداشتند و مریض شده بود . به او گفتم : برات جان ! اگر می شود تو به جبهه نرو و من به جای تو می روم و شما استراحت کن . و او با لبی پر از خنده گفت : " فرهاد جان مگر می شود تو به جای من به جبهه بروی؟ هر کس برای خودش می رود و خدا از هر کسی هدیه خودش را قبول می کند . تو هم می توانی برای انجام وظیفه، برای خودت به جبهه بروی . <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8563 سایت یاران رضا]</ref>
+
* یک بار وقتی که از جبهه آمده بودند، حال خوبی نداشتند و مریض شده بود. به او گفتم: برات جان! اگر می شود تو به جبهه نرو و من به جای تو می روم و شما استراحت کن. و او با لبی پر از خنده گفت: " فرهاد جان مگر می شود تو به جای من به جبهه بروی؟ هر کس برای خودش می رود و خدا از هر کسی هدیه خودش را قبول می کند. تو هم می توانی برای انجام وظیفه، برای خودت به جبهه بروی.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8563 سایت یاران رضا]</ref>
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references />
 
<references />
سطر ۴۳: سطر ۷۴:
 
[[رده: شهدای استان خراسان شمالی ]]
 
[[رده: شهدای استان خراسان شمالی ]]
 
[[رده: شهدای شهرستان اسفراین ]]
 
[[رده: شهدای شهرستان اسفراین ]]
==کدگزاری==
 
Jabe
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۰ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۰۲

برات‌دانائی‌
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد اسفراین
شهادت 1361/06/30
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:قربان‌


کد شهید : 6111467

نام : برات‌

نام خانوادگی : دانائی‌

نام پدر : قربان‌

تاریخ تولد:

محل تولد: اسفراین

تاریخ شهادت:1361/06/30

مکان شهادت:

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :

شغل : یگان خدمتی :

گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .

نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار :

خاطرات

  • در هنگام برگشت از عملیات به پادگان پیرانشهر، تا عملیات دیگر دو روزی فرصت برای استراحت و نافت شخصی داشتیم. ایشان موی سر خود را با تیغ تراشیده بود، وقتی از او سئوال کردم که چرا ابتکار را کردی؟ به من پاسخ داد: " این عملیاتی که می خواهیم برویم، آخرین عملیاتی است که من می توانم در آن شرکت کنم و می خواهم سرم نیز تمیز باشد. " و همانطور هم شد و ایشان در آن عملیات به درجه رفیع شهادت نائل شد.
  • یک شب خواب دیدم که بدون آنکه من مطلع باشم دستم حنا شده است، صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم که دستم حنایی شده است و هر چه می شویم پاک نمیشود. به همسرم گفتم: که چه اتفاقی افتاده است و او نیز اظهار بی اطلاعی کرد. تا چند روز اثر این حنا بر دستم بود، و این خاطره را به زیاد داشتم تا زمانیکه پسرم شهید شد و برات را که می خواستند در خاک بگذارند دستم به خون شهید خورد و یاد آن خواب و آن حادثه افتادم و روزی که دستم با خون شهید آغشته شد، به خدا این اثر تا چند روز بردستم بود.
  • یک بار آن زمانی که در روستا بودیم، برات از جبهه آمده بود. هر چند وقت یکبار سر درد بسیار شدیدی می شد و گاهی مواقع به حدی می رسید که دچار حالت تهوع می شد. یک روز من خواهرم بالای سرش نشستم و خیلی گریه کردیم، وقتی چشمهایش را باز کرد ما را خیلی نصیحت کرد و گفت: " چرا گریه می کنید؟ هیچ کاری بدون اراده خداوند صورت نخواهد گرفت. "
  • یک بار وقتی که از جبهه آمده بودند، حال خوبی نداشتند و مریض شده بود. به او گفتم: برات جان! اگر می شود تو به جبهه نرو و من به جای تو می روم و شما استراحت کن. و او با لبی پر از خنده گفت: " فرهاد جان مگر می شود تو به جای من به جبهه بروی؟ هر کس برای خودش می رود و خدا از هر کسی هدیه خودش را قبول می کند. تو هم می توانی برای انجام وظیفه، برای خودت به جبهه بروی.[۱]

پانویس

  1. سایت یاران رضا

رده‌ها