شهید نور محمد مختاریان بزری: تفاوت بین نسخهها
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۳۲: | سطر ۳۲: | ||
− | کد شهید: 6012156 | + | کد شهید: 6012156 |
− | نام : نورمحمد محل تولد : تربت جام | + | |
− | + | نام : نورمحمد | |
− | + | ||
+ | نام خانوادگی : مختاریانبزری | ||
+ | |||
+ | نام پدر : فقیرمحمد | ||
+ | |||
+ | محل تولد : تربت جام | ||
+ | |||
+ | تاریخ شهادت : 1360/10/01 | ||
+ | |||
+ | تحصیلات : نامشخص | ||
− | |||
− | |||
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. | ||
− | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | + | |
− | + | نوع عضویت : سایر شهدا | |
+ | |||
+ | مسئولیت : رزمنده | ||
+ | |||
+ | |||
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
− | + | لحظه و نحوه شهادت | |
− | + | راوی خاور مختاریان | |
− | |||
− | یک روز از بلند گویی مسجد اعلام کرده بودند آنهایی که می خواهند به جبهه بروند برای ثبت نام مراجعه کنید.من دیدم نور محمد لباس [[بسیجی]] اش را پوشیده و این طرف و آن طرف می پرد (خوشحال بود) مادرم به او گفت: حداقل بگذار وقتی خواستی بروی لباس بپوش. او خندید و گفت: مادر اگر هیچ کس از روستای ما نرود و [[شهید]]ی ندهیم خیلی زشت است. برادرم اولین کسی بود که برای جبهه نام نویسی کرد و رفت و اولین [[شهید]] روستای ما بود. راوی | + | یکی از همرزمان ایشان تعریف می کرد که نحوه ،[[شهادت]] نور محمد به این صورت بود که: ما بعد از عملیات می خواستیم بیاییم عقب و به مرخصی برویم. نور محمد چون اسلحه اش را تحویل نداده بود گفت: شما بروید من وقتی که اسلحه ام را تحویل دادم می آیم. ما از هم جدا شدیم. نور محمد رفته بود که اسلحه اش را تحویل دهد وقتی دید کسی نیست اسلحه اش را تحویل بگیرد. رفت و کنار درختی نشست تا استراحت کند. در همان لحظه [[گلوله]] [[خمپاره]] ای به آشپزخانه کنارایشان خورده و یکی از [[ترکش]]های آن به قلب نور محمد اصابت کرده و او را به [[شهادت]] رساند. |
+ | |||
+ | |||
+ | عشق به جهاد | ||
+ | |||
+ | راوی سیامو مختاریان | ||
+ | |||
+ | |||
+ | یک روز از بلند گویی مسجد اعلام کرده بودند آنهایی که می خواهند به جبهه بروند برای ثبت نام مراجعه کنید.من دیدم نور محمد لباس [[بسیجی]] اش را پوشیده و این طرف و آن طرف می پرد (خوشحال بود) مادرم به او گفت: حداقل بگذار وقتی خواستی بروی لباس بپوش. او خندید و گفت: مادر اگر هیچ کس از روستای ما نرود و [[شهید]]ی ندهیم خیلی زشت است. برادرم اولین کسی بود که برای جبهه نام نویسی کرد و رفت و اولین [[شهید]] روستای ما بود. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | وفاي به عهد | ||
+ | |||
+ | راوی خاور مختاریان | ||
+ | |||
+ | یادم می آید در آن زمان نور محمد هیچ پس اندازی نداشت او به پدر و مادرم می گفت: من شما را به مکه می فرستم.آنها گفتند: چه طوری تو که پولی نداری؟ نور محمد در جواب می گفت: من شما را به مکه می فرستم خودتان خواهید دید. که در نهایت همان طور شد بعد از [[شهادت]] او از طرف بنیاد پدر و مادرم را به مکه اعزام کردند و نور محمد به قولش عمل کرد. | ||
− | |||
− | |||
سعه صدر | سعه صدر | ||
− | |||
− | نور محمد 12 سال بیشتر نداشت. عمه ام همراه شوهرش در شهر در کوره آجرپزی کار می کردند. آنها ایشان را برای همکاری با خود به آجر پزی بردند. شوهر عمه ام خیلی به ایشان ظلم می کرد و از او خیلی کار می کشید و پول کافی هم به او نمی داد گاهی اوقات عمه ام به شوهرس اعتراض می کرد و از او گله می کرد. نور محمد به عمه ام می گفت: من راضی نیستم شما به خاطر من زندگیتان را از هم بپاشید. او یک بار هم به خاطر اینکه در خانه تنها بود و عمه و شوهرش نبودند و او نمی توانست برای خودش غذا درست کند مریض شده بود که ایشان را فرستاده بودند به روستا و او در مورد این همه مشکلات که سر او آمده بود هیچ به ما نمی گفت. راوی گل جان مختاریان | + | راوی گل جان مختاریان |
+ | |||
+ | |||
+ | نور محمد 12 سال بیشتر نداشت. عمه ام همراه شوهرش در شهر در کوره آجرپزی کار می کردند. آنها ایشان را برای همکاری با خود به آجر پزی بردند. شوهر عمه ام خیلی به ایشان ظلم می کرد و از او خیلی کار می کشید و پول کافی هم به او نمی داد گاهی اوقات عمه ام به شوهرس اعتراض می کرد و از او گله می کرد. نور محمد به عمه ام می گفت: من راضی نیستم شما به خاطر من زندگیتان را از هم بپاشید. او یک بار هم به خاطر اینکه در خانه تنها بود و عمه و شوهرش نبودند و او نمی توانست برای خودش غذا درست کند مریض شده بود که ایشان را فرستاده بودند به روستا و او در مورد این همه مشکلات که سر او آمده بود هیچ به ما نمی گفت. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | استقامت و پايداري | ||
+ | |||
+ | راوی گل جان مختاریان | ||
+ | |||
+ | |||
+ | برادر عزیز [[شهید]]م نور محمد ده، دوازده سال بیشتر نداشت که رفت کمک حال عمه ام باشد و آنها او را با خود به کوره ی آجر پزی بردند شوهر عمه ام خیلی به ایشان ظلم می کرد از نور محمد خیلی کار می کشیدند و نمی گذاشتند که به اندازه ی کافی استراحت کند حتی به او پول برای خرید کفش هم نمی دادند و چون کفشهایش خراب شده بود پاهایش زخمی شده بود هر وقت که عمه ام به شوهرش اعترض می کرد و از کارش گله می کرد نور محمد جلوی عمه ام را می گرفت و می گفت من راضی نیستم که شما به خاطر من زندگیتان را دچار مشکل کنید من همه ی این مشکلات را تحمل می کنم بعد یکدفعه عمه ام و شوهرش می خواستند بروند قم زیارت و تهران به مدت یک هفته و شوهر عمه ام مانع آمدن برادرم نور محمد با خودشان بود و هر چه عمه ام اصرار کرده او قبول نمی کرده بعد برادرم به آنها می گوید شما بروید زیارت من می مانم و خودم برای خودم غذا درست می کنم و خودم را راه می برم شما نگران من نباشید، اصل دل آدم است که به زیارت برود من از همین جا زیارت می کنم اینطوری بیشتر هم دوست دارم و عمه و شوهرش به مسافرت می روند و بعد از یک هفته که بر می گردند می بینند که نور محمد مریض سختی شده و حاش خیلی بد است با توجه به اینکه سنش کم بود و توان نگهداری از خود را نداشته مریض شده بود بعد نور محمد را به روستا فرستادند و وقتی برادرم را دیدم هیچی در مورد مشکلاتش و اتفاقهایی که برایش افتاده بود به ما نگفت: ایشان در مقابل بسیار با صبر و مقاوم بود. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | عشق به جهاد | ||
+ | |||
+ | راوی سیامو مختاریان | ||
+ | |||
+ | |||
+ | یک روز که هنوز هیچ خبری برای رفتن به جبهه نبود و فقط از مسجد اعلام کرده بودند که افرادی که می خواهند به جبهه بروند جهت ثبت نام به مسجد بیایند که دیدم برادر عزیزم نور محمد لباس [[بسیجی]] اش را پوشید و اسلحه به دست گرفت داخل حیاط مانند پرنده ای مدام از این طرف به آن طرف می پرید که مادرم آمد و گفت: حداقل وقتی خواستی بروی لباس بپوش نور محمد خیلی خوشحال و خندان بود و به مادرم می گفت: مادر اگر هیچکس به جبهه نرود من خواهم رفت چون دیگر از روستایمان هیچکس نرود و [[شهید]]ی ندهد زشت و برادرم نور محمد اولین کسی بود که برای جبهه ثبت نام کردو اولین شهید روستایمان بود. | ||
+ | |||
+ | |||
+ | احساس مسؤليت | ||
+ | |||
+ | راوی خاور مختاریان | ||
+ | |||
− | + | همزمان نور محمد نحوه ی [[شهادت]] ایشان را اینگونه نقل می کردند که: نور محمد در عملیات زخمی شده بود می خواستیم از عملیات بر گردیم روستایمان که نور محمد چون اسلحه اش را تحویل نداده بود گفت که شما بروید من اسلحه ام را تحویل دهم می آیم و یک دیگر را در فریمان می بینیم بعد نور محمد رفته بود که اسلحه اش را تحویل مسئول اسلحه خانه نبوده بنابراین رفته بود کنار درختی نشسته بود که استراحت کند تا مسئول تسلیحات بیاید در همین حین بمبی به آشپزخانه ای که در همان نزدیکی بوده اصابت می کند و یکی از ترکشهای آن به قلب نور محمد می خورد و در همان لحظه به درجه ی رفیع [[شهادت]] نائل می گردد. | |
− | |||
− | + | حرمت والدين | |
− | + | راوی سیامو مختاریان | |
− | |||
− | + | به یاد دارم آن زمان که نور محمد هیچ پس اندازی نداشت و کارگر ساده ای بود به پدر و مادرم می گفت من شما را به مکه می فرستم بعد مادرم گفت تو که پولی نداری یک کارگر که بیشتر نیستی چه طوری می خواهی ما را به مکه بفرستی بعد نور محمد گفت: من شما را به مکه می فرستم خودتان خواهید دید و همان طور هم شد چون بعد از [[شهادت]]ش از طرف بنیاد پدر و مادرم رفنتد به مکه و پدر و مادرم گفتند که واقعا نور محمد راست می گفت و به قولش عمل کرد. | |
− | |||
− | |||
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18949 سایت یاران رضا]</ref> | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18949 سایت یاران رضا]</ref> | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> | ||
==رده== | ==رده== | ||
− | {{ترتیبپیشفرض:نور | + | {{ترتیبپیشفرض:نور محمد_مختاریان_بزری}} |
[[رده: شهدا]] | [[رده: شهدا]] | ||
[[رده: شهدای دفاع مقدس]] | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
[[رده: شهدای ایران]] | [[رده: شهدای ایران]] | ||
− | [[رده: شهدای استان | + | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] |
[[رده: شهدای شهرستان تربت جام]] | [[رده: شهدای شهرستان تربت جام]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۴:۴۴
نورمحمدمختاریانبزری | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | تربت جام |
شهادت | 1360/10/01 |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:فقیرمحمد |
کد شهید: 6012156
نام : نورمحمد
نام خانوادگی : مختاریانبزری
نام پدر : فقیرمحمد
محل تولد : تربت جام
تاریخ شهادت : 1360/10/01
تحصیلات : نامشخص
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
خاطرات
لحظه و نحوه شهادت
راوی خاور مختاریان
یکی از همرزمان ایشان تعریف می کرد که نحوه ،شهادت نور محمد به این صورت بود که: ما بعد از عملیات می خواستیم بیاییم عقب و به مرخصی برویم. نور محمد چون اسلحه اش را تحویل نداده بود گفت: شما بروید من وقتی که اسلحه ام را تحویل دادم می آیم. ما از هم جدا شدیم. نور محمد رفته بود که اسلحه اش را تحویل دهد وقتی دید کسی نیست اسلحه اش را تحویل بگیرد. رفت و کنار درختی نشست تا استراحت کند. در همان لحظه گلوله خمپاره ای به آشپزخانه کنارایشان خورده و یکی از ترکشهای آن به قلب نور محمد اصابت کرده و او را به شهادت رساند.
عشق به جهاد
راوی سیامو مختاریان
یک روز از بلند گویی مسجد اعلام کرده بودند آنهایی که می خواهند به جبهه بروند برای ثبت نام مراجعه کنید.من دیدم نور محمد لباس بسیجی اش را پوشیده و این طرف و آن طرف می پرد (خوشحال بود) مادرم به او گفت: حداقل بگذار وقتی خواستی بروی لباس بپوش. او خندید و گفت: مادر اگر هیچ کس از روستای ما نرود و شهیدی ندهیم خیلی زشت است. برادرم اولین کسی بود که برای جبهه نام نویسی کرد و رفت و اولین شهید روستای ما بود.
وفاي به عهد
راوی خاور مختاریان
یادم می آید در آن زمان نور محمد هیچ پس اندازی نداشت او به پدر و مادرم می گفت: من شما را به مکه می فرستم.آنها گفتند: چه طوری تو که پولی نداری؟ نور محمد در جواب می گفت: من شما را به مکه می فرستم خودتان خواهید دید. که در نهایت همان طور شد بعد از شهادت او از طرف بنیاد پدر و مادرم را به مکه اعزام کردند و نور محمد به قولش عمل کرد.
سعه صدر
راوی گل جان مختاریان
نور محمد 12 سال بیشتر نداشت. عمه ام همراه شوهرش در شهر در کوره آجرپزی کار می کردند. آنها ایشان را برای همکاری با خود به آجر پزی بردند. شوهر عمه ام خیلی به ایشان ظلم می کرد و از او خیلی کار می کشید و پول کافی هم به او نمی داد گاهی اوقات عمه ام به شوهرس اعتراض می کرد و از او گله می کرد. نور محمد به عمه ام می گفت: من راضی نیستم شما به خاطر من زندگیتان را از هم بپاشید. او یک بار هم به خاطر اینکه در خانه تنها بود و عمه و شوهرش نبودند و او نمی توانست برای خودش غذا درست کند مریض شده بود که ایشان را فرستاده بودند به روستا و او در مورد این همه مشکلات که سر او آمده بود هیچ به ما نمی گفت.
استقامت و پايداري
راوی گل جان مختاریان
برادر عزیز شهیدم نور محمد ده، دوازده سال بیشتر نداشت که رفت کمک حال عمه ام باشد و آنها او را با خود به کوره ی آجر پزی بردند شوهر عمه ام خیلی به ایشان ظلم می کرد از نور محمد خیلی کار می کشیدند و نمی گذاشتند که به اندازه ی کافی استراحت کند حتی به او پول برای خرید کفش هم نمی دادند و چون کفشهایش خراب شده بود پاهایش زخمی شده بود هر وقت که عمه ام به شوهرش اعترض می کرد و از کارش گله می کرد نور محمد جلوی عمه ام را می گرفت و می گفت من راضی نیستم که شما به خاطر من زندگیتان را دچار مشکل کنید من همه ی این مشکلات را تحمل می کنم بعد یکدفعه عمه ام و شوهرش می خواستند بروند قم زیارت و تهران به مدت یک هفته و شوهر عمه ام مانع آمدن برادرم نور محمد با خودشان بود و هر چه عمه ام اصرار کرده او قبول نمی کرده بعد برادرم به آنها می گوید شما بروید زیارت من می مانم و خودم برای خودم غذا درست می کنم و خودم را راه می برم شما نگران من نباشید، اصل دل آدم است که به زیارت برود من از همین جا زیارت می کنم اینطوری بیشتر هم دوست دارم و عمه و شوهرش به مسافرت می روند و بعد از یک هفته که بر می گردند می بینند که نور محمد مریض سختی شده و حاش خیلی بد است با توجه به اینکه سنش کم بود و توان نگهداری از خود را نداشته مریض شده بود بعد نور محمد را به روستا فرستادند و وقتی برادرم را دیدم هیچی در مورد مشکلاتش و اتفاقهایی که برایش افتاده بود به ما نگفت: ایشان در مقابل بسیار با صبر و مقاوم بود.
عشق به جهاد
راوی سیامو مختاریان
یک روز که هنوز هیچ خبری برای رفتن به جبهه نبود و فقط از مسجد اعلام کرده بودند که افرادی که می خواهند به جبهه بروند جهت ثبت نام به مسجد بیایند که دیدم برادر عزیزم نور محمد لباس بسیجی اش را پوشید و اسلحه به دست گرفت داخل حیاط مانند پرنده ای مدام از این طرف به آن طرف می پرید که مادرم آمد و گفت: حداقل وقتی خواستی بروی لباس بپوش نور محمد خیلی خوشحال و خندان بود و به مادرم می گفت: مادر اگر هیچکس به جبهه نرود من خواهم رفت چون دیگر از روستایمان هیچکس نرود و شهیدی ندهد زشت و برادرم نور محمد اولین کسی بود که برای جبهه ثبت نام کردو اولین شهید روستایمان بود.
احساس مسؤليت
راوی خاور مختاریان
همزمان نور محمد نحوه ی شهادت ایشان را اینگونه نقل می کردند که: نور محمد در عملیات زخمی شده بود می خواستیم از عملیات بر گردیم روستایمان که نور محمد چون اسلحه اش را تحویل نداده بود گفت که شما بروید من اسلحه ام را تحویل دهم می آیم و یک دیگر را در فریمان می بینیم بعد نور محمد رفته بود که اسلحه اش را تحویل مسئول اسلحه خانه نبوده بنابراین رفته بود کنار درختی نشسته بود که استراحت کند تا مسئول تسلیحات بیاید در همین حین بمبی به آشپزخانه ای که در همان نزدیکی بوده اصابت می کند و یکی از ترکشهای آن به قلب نور محمد می خورد و در همان لحظه به درجه ی رفیع شهادت نائل می گردد.
حرمت والدين
راوی سیامو مختاریان
به یاد دارم آن زمان که نور محمد هیچ پس اندازی نداشت و کارگر ساده ای بود به پدر و مادرم می گفت من شما را به مکه می فرستم بعد مادرم گفت تو که پولی نداری یک کارگر که بیشتر نیستی چه طوری می خواهی ما را به مکه بفرستی بعد نور محمد گفت: من شما را به مکه می فرستم خودتان خواهید دید و همان طور هم شد چون بعد از شهادتش از طرف بنیاد پدر و مادرم رفنتد به مکه و پدر و مادرم گفتند که واقعا نور محمد راست می گفت و به قولش عمل کرد.