شهید محمد زارعی: تفاوت بین نسخهها
Ghavidel98 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۷۷: | سطر ۷۷: | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:محمد زارعی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان اسفراین]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰، ساعت ۲۳:۵۰
کد شهید:6211960
نام :محمد
نام خانوادگی :زارعی
نام پدر :امیر
محل تولد :اسفراین
تاریخ شهادت :1362/12/30
تحصیلات :نامشخص
گروه مربوط :گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت :سایر شهدا
مسئولیت :رزمنده
خاطرات
- موضوع: خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
به خاطر دارم هنگامیکه خبر مفقود الاثر شدن برادرم محمد زارعی را به ما دادند من خیلی ناراحت شدم و گریه زیادی کردم و به همین خاطر دچار سردرد شدیدی شدم و این سردرد تا مدتهای زیادی همراه من بود تا اینکه یک روز دلم آکنده از غم و اندوه بود به منزل پدرم آمدم و عکس محمد را که روی طاقچه بود برداشتم و در آغوش گرفتم. در آن موقع آنقدر گریه کردم که خوابم برد در خواب محمد را دیدم که با لباس های سبز رنگی به طرف من آمد،به او گفتم: این چه لباسی است که شما پوشیده ای؟ گفت: این لباس شهادت است بعد سیبی را که در دست داشت به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و به من داد و گفت: این را بین خواهران و برادرانم پخش کن من تکه ای از آن را برداشتم و خوردم بعد به محمد گفتم: شما که شهید شده اید پس اینجا چه می کنید؟ او گفت: شما به مهمانی پدر آمده ای و مریض هم هستی. آمده ام تا از شما سری بزنم و بروم. بعد که از خواب بیدار شدم دیگر اثری از آن سردرد ها که همیشه با من بود،نبود و من با خوردن آن تکه سیب شفا یافتم. راوی ماه گل زارعی
- موضوع: خواب و روياي شهيد
یادم هست یکدفعه که مجروح شده و او را به بیمارستان قائم مشهد آورده بودند خوابی دیده بود که اینگونه برای ما بیان کرد: خواب دیدم که سید بزرگواری که چهره نورانی داشت به پیش من آمد و گفت: چرا ازدواج نمی کنی؟ من گفتم: من در جبهه جنگ هستم و هر لحظه ممکن است کشته شوم چرا یک نفر را به پای خودم بسوزانم ایشان در جواب گفت: شما با دختر عمه ات ازدواج کن زیرا بعد از اینکه تو به آرزویت برسی کسی نیست تا در غیاب تو از خواهران و برادرانت مواظبت نماید. زود تر این کار را انجام بده چون فرصت زیادی نداری و چیزی نمانده که به پیش ما بیایی. او از این موضوع خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان مرخص شد و با دختر عمه ام ازدواج کرد. راوی ماه گل زارعی
- موضوع: دوران تحصيل
مادرم می گفت: ما چند وقت از اینکه ازدواج کرده بودیم بچه دار نمی شدیم و با نظر و دعا به درگاه خداوند متعال فرزندی به دنیا آوردم که اسمش را محمد گذاشتم او چون اولین فرزند خانواده بود خیلی عزیز بود و او را با وسواس کامل بزرگ کردیم تا اینکه به مدرسه رفت یادم هست کلاس پنجم بود که مصادف بود با درگیری های مردم و نظام پهلوی، در آن موقع هیچکس جرات اینکه اسم امام را به زبان بیاورد نداشت ولی محمد در کلاس و در حضور معلم بچه ها را تحریک کرده بود که بگویند "درود بر خمینی" و بچه ها همه این جمله را تکرار کرده بودند تا اینکه معلم او را گرفته بود و کتک مفصلی به او زده بود، ولی او دست از کارش بر نمی داشت تا اینکه او را از مدرسه اخراج کردند. راوی ماه گل زارعی
- موضوع: خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
یادم هست برادرم محمد چندین مرتبه به جبهه اعزام شد ولی در آخرین سفرش به همیشه فرق داشت. وقتی او به منطقه رفته بود از وجود فرزندی که در راه داشت با خبر نبود تا اینکه به شهادت رسید. وقتی فرزندش به دنیا آمده بود، در همان زمان یکی از همرزمان محمد که از اهالی خودمان بود خواب دیده بود که محمد به او سفارش کرده است که اسم فرزندش را زهرا بگذارند و این زنده بودن و ناظر بودن شهدا را برای ما ثابت کرد با وجود اینکه حتی خبر نداشت که همسرش حامله است اما می دانست که فرزندش دختر است و نام هم برای او انتخاب کرده بود که ما به سفارش او اسم دخترش را زهرا نامیدیم. راوی ماه گل زارعی
- موضوع: محبت و مهرباني
یادم هست وقتی محمد برای آخرین بار قصد رفتن به جبهه را داشت ما نیز می خواستیم همراه او تا راه آهن برویم و او را بدرقه کنیم ولی او عجله داشت و گفت: من می روم و شما اگر زن عمو آمد با او بیایید برعکس آن روز زن عمو به خانه ی ما نیامد اما یکی از خانمهایی که فرزندش قرار بود در همان اعزام برود ما را با خود به آنجا برد ولی چون آنجا خیلی شلوغ بود ما نتوانستیم او را ببینیم و با او خداحافظی کنیم. من خیلی ناراحت بودم که نتوانستم او را ببینم و گریه می کردم که درب حیاط به صدا در آمد رفتم در را باز کردم او را جلوی درب دیدم و خیلی خوشحال شدم او گفت: نتوانستم بدون خداحافظی از شما بروم از ما وداع کرد و رفت. راوی گلدسته حیدری
- موضوع: مقام و منزلت شهيد
بعد از شهادت همسرم محمد زارعی یک روز برای خرید لباس مشکی برای مراسم ایشان به بازار رفته بودم. در یک مغازه خانمی از من پرسید لباس مشکی برای چه می خواهید؟ گفتم: برای مراسم همسرم که شهید شده است تهیه کنم. ایشان نقل که من همیشه برای شهدای گمنام نامه می نویسم و اعتقاد دارم که شهیدان زنده اند. یکی از اقوام من به این کارم اعتراض نمود و به من گفت اگر شهیدان زنده اند حتما ما مرده ایم من از این حرف او خیلی ناراحت شدم و نامه را که نوشته بودم پاره کردم همان روز وقتی به خواب رفتم در خواب دیدم که دو آقا که لباس های نظامی به تن دارند در جلوی درب خانه ایستاده اند یکی از آنها به من گفت: خواهر ما غریب هستیم و از شما خواهش داریم که باز هم برای ما نامه بنویس. آن روز وقتی از خانه بیرون رفتم خبر را شنیدم که دو شهید گمنام را آورده اند و من فهمیدم که آنها زنده اند. راوی گلدسته حیدری
- موضوع: لحظه و نحوه شهادت
یادم هست بعد از شهادت همسرم ما از او خبری نداشتیم و فقط شنیده بودیم که او مفقود شده است که یک روز یکی از همرزمان او پیش ما آمد و گفت: در منطقه و هنگام عملیات بودیم که من شاهد بودم که پای محمد روی مین رفت و قطع شد و پیکرش نیز غرق در خون شده بود ما نمی توانستیم برای او کاری بکنیم و چون آنجا شلوغ بود نمی شد او را به عقب انتقال داد تا اینکه بعد از چند وقت که به آنجا برگشتیم او را پیدا نکردم ما آنجا فهمیدیم که احتمال اینکه محمد شهید شده باشد زیاد است. راوی گلدسته حیدری
- موضوع: آخرين وداع با دوستان
به خاطر دارم چیزی تا شروع عملیات خیبر نمانده بود که من با شهید محمد زارعی در یک جا بودیم و با هم خداحافظی می کردیم چون هر دو نفر ما اهل یک جا بودیم و از قبل همدیگر را می شناختیم ایشان به من گفت: در این عملیات اگر شهید شدم به خانواده ام بگو منتظر من نباشند و به همسرم بگو که ازدواج کند شما هم راه مرا ادامه دهید و سنگر ها را خالی نگذارید و نگذارید این دشمن غاصب به ایمان و دین و خاکمان صدمه برساند. زمانیکه ما از هم جدا شدیم و عملیات شروع شد به من گفت: من دیگر بر نمی گردم سلام مرا به ایرانیان برسانید. راوی محمد فرطانی
- موضوع: حج
یک دفعه که افتخار تشرف به مکه ی معظمه را داشتم بعد از اینکه از هتل خارج شدم وضو گرفتم و منتظر اذان ظهر بودم که به خاطر خستگی در کنار دیوار خوابم برد در عالم رویا شهید محمد زارعی به همراه یک شهید دیگر را دیدم که به پیش من آمدند و از من سوال کردند که وضو داری یا نه؟ گفتم: بله وضو گرفته ام. گفتند: شما که خواب بودید. بعد شهید زارعی دستش را به پشت من زد و گفت: شعبانیان همیشه با وضو است و ادامه داد بلند شو تا با هم به خانه برویم و به همراه آنها راه افتادم تا اینکه به کنار کعبه رسیدیم بعد آنها می خواستند وارد خانه ی خدا شوند درب کعبه باز شد و آنها وارد شدند تا من خواستم وارد شوم از خواب بیدار شدم. راوی شمس علی شعبانیان
- موضوع: پيش بيني شهادت
ما در عملیات خیبر با شهید محمد زارعی بودیم در هنگام شروع عملیات ایشان به من می گفت: من دیگر بر نخواهم گشت و انگار به او الهام شده باشد که به شهادت می رسد. در اوج درگیری وارد یک منطقه ی آلوده به مین شدیم در همان لحظه پای ایشان بر روی یک مین رفت و با انفجار مین پای ایشان قطع شد در آن لحظه درگیری بالا گرفته بود و من تنها نتوانستم او را به پشت خاکریز انتقال دهم او هم سعی می کرد از جا بلند شود که عراقی ها متوجه او شدند و او را به رگبار بستند و بدن مطهرش را سوراخ سوراخ نمودند و ما شاهد این ماجرا بودیم و نتوانستیم برای او کاری انجام دهیم حتی نتوانستیم جنازه ی ایشان را به عقب بیاوریم و در همان منطقه ماند. راوی شمس علی شعبانیان