شهیدابراهیم بلوکی: تفاوت بین نسخهها
Kolahkaj9706 (بحث | مشارکتها) |
|||
(۵ نسخههای متوسط توسط ۴ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | |
− | نام : ابراهیم | + | |نام فرد = ابراهیم بلوکی |
− | نام خانوادگی : بلوکی | + | |تصویر = شهید_ابراهیم_بلوکی.jpg |
− | نام پدر : رمضانعلی | + | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی |
− | + | |شهرت = | |
− | + | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | |
+ | |تولد = [[نیشابور]]، [[1328/07/01]] | ||
+ | |شهادت = [[1360/12/01]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل شهادت = نامشخص | ||
+ | }} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | نام : ابراهیم | ||
+ | |||
+ | نام خانوادگی : بلوکی | ||
+ | |||
+ | نام پدر : رمضانعلی | ||
+ | |||
+ | محل تولد : نیشابور | ||
+ | |||
+ | تاریخ تولد : [[1328/07/01]] | ||
+ | |||
+ | تاریخ شهادت : [[1360/12/01]] | ||
+ | |||
+ | تحصیلات : نامشخص | ||
+ | |||
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان | گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان | ||
− | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | + | |
+ | نوع عضویت : سایر شهدا | ||
+ | |||
+ | مسئولیت : رزمنده | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
• سال اول شروع جنگ تحمیلی بود شوهرم ظهر از کار کشاورزی در حالیکه بیل روی شانه اش بود وارد منزل شد. دیدم پریشان است بعد از نماز و صرف چایی سوال کردم شوهرم چه شده؟ چرا پریشان حالی؟ گفت همسرم در بیابان مشغول کار بودم اینطور به نظرم رسید که دو نفر سوار بر اسب و نقاب بر چهره به من نزدیک شدند بعد از سلام گفتند چرا به جبهه نمی روی و فرزند زهرا (س) را یاری نمی کنید گفتم چشم آقا به جبهه می روم بعد یکی دو دستی به شانه ام زد و گفت تو از مایی از اثر آن دست نوری به آسمان بلند شده حال می خواهم به جبهه بروم تمام این صحبت ها را با گریه بیان نمود. | • سال اول شروع جنگ تحمیلی بود شوهرم ظهر از کار کشاورزی در حالیکه بیل روی شانه اش بود وارد منزل شد. دیدم پریشان است بعد از نماز و صرف چایی سوال کردم شوهرم چه شده؟ چرا پریشان حالی؟ گفت همسرم در بیابان مشغول کار بودم اینطور به نظرم رسید که دو نفر سوار بر اسب و نقاب بر چهره به من نزدیک شدند بعد از سلام گفتند چرا به جبهه نمی روی و فرزند زهرا (س) را یاری نمی کنید گفتم چشم آقا به جبهه می روم بعد یکی دو دستی به شانه ام زد و گفت تو از مایی از اثر آن دست نوری به آسمان بلند شده حال می خواهم به جبهه بروم تمام این صحبت ها را با گریه بیان نمود. | ||
− | • قبل از شروع جنگ تحمیلی روزی یکی از اهالی روستا که از لحاظ مادی فقیر بود فوت کرده بود شهید برای خودش کفنی از مشهد خریده و آنرا متبرک نموده بود به من گفت همسرم همان کفن را که برای خودم خریدم بیاور تا برای این میت ببرم. کفن خود را برای او برد من گفتم شوهرم برای خودت چی؟ گفت خدا بزرگ است شاید خوابم درست از کار درآمد و نیاز به کفن نداشتم هرگز آن خواب را به من نگفت تا اینکه جنگ شروع شد و ایشان در سال 60 به شهادت رسیدند او را با لباس دفن کردند و نیاز به کفن نداشت. آن وقت خواب او برایم روشن شد.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=4236منبع سایت یاران رضا]</ref> | + | • قبل از شروع جنگ تحمیلی روزی یکی از اهالی روستا که از لحاظ مادی فقیر بود فوت کرده بود [[شهید]] برای خودش کفنی از مشهد خریده و آنرا متبرک نموده بود به من گفت همسرم همان کفن را که برای خودم خریدم بیاور تا برای این میت ببرم. کفن خود را برای او برد من گفتم شوهرم برای خودت چی؟ گفت خدا بزرگ است شاید خوابم درست از کار درآمد و نیاز به کفن نداشتم هرگز آن خواب را به من نگفت تا اینکه جنگ شروع شد و ایشان در سال 60 به [[شهادت]] رسیدند او را با لباس دفن کردند و نیاز به کفن نداشت. آن وقت خواب او برایم روشن شد.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=4236منبع سایت یاران رضا]</ref> |
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> |
نسخهٔ کنونی تا ۵ مرداد ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۴۵
ابراهیم بلوکی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | نیشابور، 1328/07/01 |
شهادت | 1360/12/01 |
نام : ابراهیم
نام خانوادگی : بلوکی
نام پدر : رمضانعلی
محل تولد : نیشابور
تاریخ تولد : 1328/07/01
تاریخ شهادت : 1360/12/01
تحصیلات : نامشخص
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
خاطرات
• سال اول شروع جنگ تحمیلی بود شوهرم ظهر از کار کشاورزی در حالیکه بیل روی شانه اش بود وارد منزل شد. دیدم پریشان است بعد از نماز و صرف چایی سوال کردم شوهرم چه شده؟ چرا پریشان حالی؟ گفت همسرم در بیابان مشغول کار بودم اینطور به نظرم رسید که دو نفر سوار بر اسب و نقاب بر چهره به من نزدیک شدند بعد از سلام گفتند چرا به جبهه نمی روی و فرزند زهرا (س) را یاری نمی کنید گفتم چشم آقا به جبهه می روم بعد یکی دو دستی به شانه ام زد و گفت تو از مایی از اثر آن دست نوری به آسمان بلند شده حال می خواهم به جبهه بروم تمام این صحبت ها را با گریه بیان نمود. • قبل از شروع جنگ تحمیلی روزی یکی از اهالی روستا که از لحاظ مادی فقیر بود فوت کرده بود شهید برای خودش کفنی از مشهد خریده و آنرا متبرک نموده بود به من گفت همسرم همان کفن را که برای خودم خریدم بیاور تا برای این میت ببرم. کفن خود را برای او برد من گفتم شوهرم برای خودت چی؟ گفت خدا بزرگ است شاید خوابم درست از کار درآمد و نیاز به کفن نداشتم هرگز آن خواب را به من نگفت تا اینکه جنگ شروع شد و ایشان در سال 60 به شهادت رسیدند او را با لباس دفن کردند و نیاز به کفن نداشت. آن وقت خواب او برایم روشن شد.[۱]