شهید اکبر دلیری ابدال ابادی: تفاوت بین نسخهها
از دانشنامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
(←خاطرات) |
|||
سطر ۴۴: | سطر ۴۴: | ||
* یکی از همرزمان فرزند شهیدم اکبر ، نحوه ی شهادتش را اینگونه برایمان نقل می کند : برادر اکبر دلیری با دیگر همرزمانش در سنگر خوابیده بودند که سنگرشان در اثر اصابت [[خمپاره]] دشمن تخریب می شود . در اثر این تخریب ، برادر اکبر دلیری و چند نفر دیگر از همرزمان به فیض عظیم شهادت نائل می گردند . | * یکی از همرزمان فرزند شهیدم اکبر ، نحوه ی شهادتش را اینگونه برایمان نقل می کند : برادر اکبر دلیری با دیگر همرزمانش در سنگر خوابیده بودند که سنگرشان در اثر اصابت [[خمپاره]] دشمن تخریب می شود . در اثر این تخریب ، برادر اکبر دلیری و چند نفر دیگر از همرزمان به فیض عظیم شهادت نائل می گردند . | ||
− | * [[شهید اکبر دلیری | + | * [[شهید اکبر دلیری ابدال آبادی]] خیلی به جبهه و جنگ علاقه داشتند و خاطره ای از انگیزه [[شهید]] برای رفتن به جبهه به یاد دارم این است که قبل از اینکه با هم به جبهه برویم . یک روز در منزل ایشان نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم ، امام داشتند برای بسیجیان سخنرانی می کردند . امام در صحبتهایش خطاب به بسیجیان فرمودند من بازوی شما بسیجیان را می بوسم . وقتی برادر اکبر دلیری این صحبت های امام را شنید همانجا به گریه افتاد و اشک از چشمانش سرازیر شد و بعد از مدتی او به نزد من آمد و گفت : اکبر جان ، بیا برویم به جبهه ولی من به او گفتم : درست را بخوان واو گفت : امام گفتند جبهه ها را پر کنید و این یک امر الهی است باید برویم که بعد ها راهی جبهه شد و در راه خدا به [[شهادت]] رسید . |
* به یاد دارم سری آخری که فرزندم اکبر می خواست به جبهه برود به تهران رفت و از همه فامیل و خاله هایش خداحافظی و حلالیت طلبیده بود ، گویا می دانست و یا به او الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد و شهید می شود و همانگونه هم شد . | * به یاد دارم سری آخری که فرزندم اکبر می خواست به جبهه برود به تهران رفت و از همه فامیل و خاله هایش خداحافظی و حلالیت طلبیده بود ، گویا می دانست و یا به او الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد و شهید می شود و همانگونه هم شد . | ||
* یک شب خواب دیدم که پارچه سیاهی در منزل ما انداختند و یک روحانی در حال روضه خواندن است ومن هم در آن مجلس حضور دارم ، صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم : حتما اکبر شهید شده است و دیگر بر نمی گردد که بعد از چند روز خبر شهادتش را برای ما آوردند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8961 سایت یاران رضا]</ref> | * یک شب خواب دیدم که پارچه سیاهی در منزل ما انداختند و یک روحانی در حال روضه خواندن است ومن هم در آن مجلس حضور دارم ، صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم : حتما اکبر شهید شده است و دیگر بر نمی گردد که بعد از چند روز خبر شهادتش را برای ما آوردند.<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=8961 سایت یاران رضا]</ref> | ||
+ | |||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references /> | <references /> |
نسخهٔ کنونی تا ۱۵ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۱۷:۳۹
اکبردلیریابدالابادی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | بستان چزابه، 1360/11/08 |
محل دفن | بهشت رضا |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:غلاممحمد |
کد شهید: 6005201 تاریخ تولد :
نام : اکبر محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : دلیری ابدال ابادی تاریخ شهادت : 1360/11/08
نام پر : غلاممحمد مکان شهادت : بستان-چزابه
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : محصل یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشترضا
محتویات
خاطرات
- یکی از همرزمان فرزند شهیدم اکبر ، نحوه ی شهادتش را اینگونه برایمان نقل می کند : برادر اکبر دلیری با دیگر همرزمانش در سنگر خوابیده بودند که سنگرشان در اثر اصابت خمپاره دشمن تخریب می شود . در اثر این تخریب ، برادر اکبر دلیری و چند نفر دیگر از همرزمان به فیض عظیم شهادت نائل می گردند .
- شهید اکبر دلیری ابدال آبادی خیلی به جبهه و جنگ علاقه داشتند و خاطره ای از انگیزه شهید برای رفتن به جبهه به یاد دارم این است که قبل از اینکه با هم به جبهه برویم . یک روز در منزل ایشان نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم ، امام داشتند برای بسیجیان سخنرانی می کردند . امام در صحبتهایش خطاب به بسیجیان فرمودند من بازوی شما بسیجیان را می بوسم . وقتی برادر اکبر دلیری این صحبت های امام را شنید همانجا به گریه افتاد و اشک از چشمانش سرازیر شد و بعد از مدتی او به نزد من آمد و گفت : اکبر جان ، بیا برویم به جبهه ولی من به او گفتم : درست را بخوان واو گفت : امام گفتند جبهه ها را پر کنید و این یک امر الهی است باید برویم که بعد ها راهی جبهه شد و در راه خدا به شهادت رسید .
- به یاد دارم سری آخری که فرزندم اکبر می خواست به جبهه برود به تهران رفت و از همه فامیل و خاله هایش خداحافظی و حلالیت طلبیده بود ، گویا می دانست و یا به او الهام شده بود که دیگر بر نمی گردد و شهید می شود و همانگونه هم شد .
- یک شب خواب دیدم که پارچه سیاهی در منزل ما انداختند و یک روحانی در حال روضه خواندن است ومن هم در آن مجلس حضور دارم ، صبح که از خواب بیدار شدم با خودم گفتم : حتما اکبر شهید شده است و دیگر بر نمی گردد که بعد از چند روز خبر شهادتش را برای ما آوردند.[۱]