شهید محمد جواد قنادی: تفاوت بین نسخهها
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
+ | |||
+ | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | ||
+ | |نام فرد = محمدجوادقنادی | ||
+ | |تصویر =شهید محمد جواد قنادی.jpg | ||
+ | |توضیح تصویر = | ||
+ | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | ||
+ | |شهرت = | ||
+ | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | ||
+ | |تولد =[[مشهد]] | ||
+ | |شهادت = [[1360/03/10]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن =[[حرم مطهر امام رضا]] | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها =[[رزمنده]] | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر:علیاکبر | ||
+ | }} | ||
+ | |||
کد شهید: 6010498 تاریخ تولد : | کد شهید: 6010498 تاریخ تولد : | ||
سطر ۱۰: | سطر ۴۱: | ||
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | ||
گلزار : حرممطهرامامر | گلزار : حرممطهرامامر | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | * موضوع لحظه و نحوه شهادت | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | یک روز | + | یک روز صبح که از خطّ مقدّم رد شده بودیم در ارتفاعات [[رملی شویتییه]] که بعد به نام [[شهید شاهسوندی]] نامگذاری شد عراقیها در جلوی [[دهلاویه]] از این ارتفاعات عقب نشینی کردند و جلوی [[دهلاویه ]] [[زرهی]] بسیار مستحکم تشکیل دادند . و یکسره با [[تیر]] مستقیم بچّه ها را می زد و چیزی را که جلوگیری می کرد از پیشروی نیروها میدان [[مین]] جهنده ای بود که کسی شناخت راجع این مین نداشت [[مین جهنده والمر]] ، مینی که اگر تحریک شود از زمین می پرد بالا به شعاع چهل پنجاه متری نفر و نفرات را کلّاً [[شهید]] و مجروح می کند در حین رفتن و شناسایی به منطقة جلوی دشمن بودیم که متوجّه شدیم تعدادی از برادران ارتشی در این میدان گرفتار شده بودند و جنازه هایشان افتاده بود [[شهید]] خیلی با تأثّر گفت : فلانی این میدان را کی می خواهی باز کنی تا کی می خواهد این میدان تلفات بگیرد . ما از مأموریّت اصلی مان باز مماندیم . شروع کردیم به خنثی کردن این میدان [[شهید قنّادان]] تبحّر خاصّی نسبت به [[مین]] و کلّاً سلاحهای جدیدی که به دستمان آمد داشت یک خطری که در میدان ما احساس می کردیم زدن [[گلوله]] های [[تانک]] عراقی بود . ما از [[گلوله]] مستقیم آن نمی ترسیدیم فقط آن ترکشهایی که می آمد در میدان تمام این خوشه های این میدان و میخکهایی که پنج تا و یکی آن عمود چهار تا در اطراف این نیمکره به صورت زاویه چهل و پنج درجه از خاک بیرون بود کافی بود یکی از این ترکشها به یکی از آن میخها بخورد ، [[مین]] می آمد بالا و خلاصه جهنّمی راه می انداخت و کار را تعطیل می کرد ما هر گلوله مستقیمی که [[عراق]] می زد یک مقداری حواسمان جمع بود که در میدان نخورد و یک جان پناهی بگیریم در حین خنثی کردن این [[مین]] آتش مستقیم [[عراق]] هم روی ما بود . لحظه ای متوجّه یک انفجار نزدیک در کنارم شدم و بلند شدم دیدم مکانی که [[شهید قنّادان]] در حین خنثی سازی [[مین]] بود انفجاری بوجود آمده و دودی فضا را گرفته که [[شهید]] دیده نمی شد . ابتدا فکر کردم [[گلوله]] مستقیم [[تانک]] بوده ، تا اینکه بعد از رفع شدن این دود نگاه کردم دیدم [[شهید]] روی زمین دراز کشیده به سمتش رفتم دست چپ [[شهید]] به فاصلة 3 متری افتاده بود که روی جنازه رفتم دیدم تمام این سر مثل سرورش اباعبدالله الحسین از بدن جدا شده بود . استخوان سر مثل ناخن و به بزرگی ناخن به اطراف پخش شده و افتاده بود وسط میدان [[مین جهنده]] ، تنها بودیم و اینجا دیگر جای ابراز احساسات نبود که بنشینیم ناله ای و گریه ای بکنیم و باید [[شهید]] را از معرکه سریع در می بردیم . اطرافمان چیزی نبود ، جز همین سنگرهای عراقی که در بالای ارتفاعات بود . رفتیم یک دانه از این [[روکشهای تشک ابری]] را در آوردیم و [[شهید][ را لایش پیچیدم و بغلش کردم . آمدم عقب . یک لندروری بود که عقب گذاشته بودم . آوردمش عقب . [[شهید]] را حدود دو کیلومتری که آوردیم عقب سر راه سردار مجید اخوان را دیدیم . اینها خیلی باهم مأنوس بودند ، گفت : فلانی چطوره آقای قنّادان ؟ کو ؟ گفتم : توی ماشین است . گفت : چطور من نمی بینمش ؟ گفتم : چرا برو در را باز کن می بینی. ایشان وقتی در را باز کرد و جنازه [[شهید][ را دید بسیار ناله و فغان کرد صورت را گذاشت روی این گردن بریده و سر قطع شده و شروع کرد به مصیبت خواندن و نجوا کردن با [[شهید]] که جواد جان خوشا به حالت . جواد جان بالاخره به آرزویت رسیدی . جواد جان خوشا به حالت . خوشا به سعادت . حالا این بچّه ها 17 - 16 سال بیشتر نداشتند . راوی محمد جواد عصاران |
− | + | * موضوع عشق شهادت | |
− | موضوع عشق شهادت | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | یک روز جواد به | + | یک روز خواهرش آمد و گفت : جواد به جبهه می رود . ایندفعه معلوم نیست بیاید یا نه . بیایید خانه ما جواد را ببینید، من از دختر دایی ام خجالت می کشیدم که پس او جنازه اش آمده بود و پس من خودش ، سرش را گذاشته بود روی زانوی من دیدم موهایش چقدر زبر است گفتم : مگر حمام نرفتی ؟ خواهرش صابون داد من حمام را روشن کردم ، ولی گفت که : حوصله ندارم و نمی روم ، روز سوم [[شهید]] بود و من داشتم ، دعای سمات می خواندم آنجایی که حاجتما می رسد انگار صد نفر آمدند جلوی من و گفتند : بگو حاجت من این است که جواد [[شهید]] شود . خانمش هم پهلوی من نشسته بود ، بعد هم که گفتم ، همه می گفتند که اگر می خواستی او [[شهید ]] بشود پس چرا می خواستی او [[شهید]] بشود پس چرا دختر به این خوبی را برایش گرفتی؟ گفتم که وقتی سرش را به دیوار میزند ، او لابد از [[شهادت]] چیزی فهمیده که ما نفهمیده ایم او دوست دارد . وقتی که می خواست برود من به خانه دخترم رفتم هی سرش را روی ایم می گذاشت ، هی دور و برمن بود صبح که می خواست برود برای اینکه بگویم ، که ناراحت نیستم ، گفت : مادر جان جبهه می روم و مادر از من راضی باش او وقتی که گریه اش می گرفت لبهایش را فشار می داد ، گفتم : جواد می خواهی گریه کنی ؟ تو مردی ، چرا ناراحتی ؟ گفت شما ناراحت نیستید ، گفتم : به جان خودت ناراحت نیستم . گفت : یک دعایی می کنید مامان جان ، گفتم : چه مامان جان ! یا سر نداشته باشم، یا [[تیر]] به قلبم بخورد ، یا پودر بشوم . گفتم : این حرفها چیست ؟ برای چه می خواهی این طور باشی ؟ گفت : دوست ندارم مجروح بشوم ، دوست ندارم اسیر بشوم ، گفت : نمی خواهم بخاطر جنازه من چند نفر دیگر مجروح شوند ، سر که نداشته باشم می گذارند و می روند ، پودر که شدم به همین صورت ، گفتم : راضی هستم به رضای خدا پس از زیر قرآن رد شد و داخل راهرو مرا نگه داشت و نگذاشت بروم . وقتی که در حیاط را باز کرد دیدم جواد سر ندارد یک لااله الا الله گفتم : و بدرقه کردم .راوی فاطمه صفوی شاملو |
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی | + | |
− | + | ||
− | + | * موضوع عشق شهادت | |
− | + | ||
− | موضوع | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | یک روز جواد به من گفت: مامان یک استکان چای برای من بریزید؟ گفتم بله می ریزم. برایش چای ریختم و جلویش گذاشتم دیدم روی ایوان رفت. یک سرکی روی ایوان کشیدم، دیدم دارد لباس [[سپاه]] می پوشد تا آن موقع لباس [[سپاه]] تن این بچه ندیده بودم آنقدر خوشحال شدم که نگو. منتظر نشستم که بیاید. چایش را بخورد، دیدم ساک به دست ایستاده است، گفتم: چایت را بیا بخود گفت: دارم می روم، گفتم: مامان مرا مسخره کردی؟ گفت: مامان جان یک کار فوری پیش آمده باید حتما بروم، گفت: مامان تا یک ماه دیگر نه نامه می دهم نه تلفن می زنم، دلواپس نشوید، خداحافظ. و تا یک ماه خبر نداشتیم به خواهرش گفته بود به اعظم خانمم هم شما بگویید که من رفتم، بعد از یک ماه از [[اهواز]] زنگ زد، پس از چهار ماه نوه دائیم [[شهید]] شده بود با جنازه او آمد، این جواد املا جواد قبل نبود اشکی که این بچه می ریخت سرش را به این دیوارها می زد، من گفتم: مادر چرا اینجوری می کنی؟ می گفت: مجتبی 28 روز جبهه بوده و به هدفش رسیده، من به هدفم نرسیدم می گفتم: مگر مادر هدف فقط [[شهادت]] است؟ می گفت: نه، [[شهادت]] نیست ما ناظر بر [[شهادت]] هستیم.راوی فاطمه صفوی شاملو | |
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی | + | |
− | + | ||
− | + | * موضوع لحظه و نحوه شهادت | |
− | + | ||
− | موضوع | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | یک روز جواد با ناراحتی و خیلی قاطع گفت : فلانی کی می خواهی این میدان را پاک کنی ؟ تا کی می خواهی شاهد [[شهادت]] بچه ها باشی ؟ چنان حرفش جدی بود که دو نفر تصمیم گرفتیم میدان [[مین]] را پاک کنیم . [[عراق]] هم با عقب نشینی که کرده بود و با تقویت نیروها و تانکها زیادی که در منطقه آورده بود . آرامش را کلاً سلب کرده بود و یکسره با تیر مستقیم [[تانک]] در میدان آتش داشت . شروع به پاک کردن مینی کردیم و مینها همه جهنده و مجهز به تله انفجاری و سیمهای کشویی بود و هر نوع تحریک باعث انفجار می شد . مینهای زیادی را با همدیگر خنثی کردیم . یکسره عراق با تیر مستقیم دور میدان می زد . که هر قطعه از ترکشها به سیخهای مین می خورد، مین را بالا می آورد با اصابت قطعات مین به مین های دیگر جهنمی به راه افتاده بود . در حین پاک کردن میدان بودیم با فاصله 20 الی 30 متری از همدیگر بودیم و انفجار اطراف زیاد بود . خیلی برایمان طبیعی شده بود و سرگرم کارمان بودیم که ناگاه صدای انفجاری از محدوده [[شهید قنادی][ بلند شد و من بلافاصله بلند شدم که ببینم قضیه چیست . دیدم دود سیاه رنگی محیط جواد را گرفته است چند لحظه بعد که دود کنار رفت . دیدم جواد خوابیده است . به سمت او رفتم دیدم ، دست چپ [[شهید]] با فاصله 3 متر از جنازه پرت شده و روی جنازه رفتم ، دیدم مثل سرورش حسین (ع) سر در بدن ندارد و سر پودر شده بود . قطعات استخوان سر به اندازه ناخن انگشت به اطراف پرت شده بود سر از سینه به بالا کلاً ریش ریش شده بود . رگهای گردن ریش شده بود و جنازه رو به قبله افتاده بود .راوی محمد جواد عصاران | |
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی محمد جواد عصاران | + | |
− | + | ||
− | + | * موضوع پيش بيني شهادت | |
− | + | ||
− | موضوع | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | جواد | + | همشیرة جواد با من تماس گرفته بود و گفت : حالا که او را نفرستادید بگویید حالش چطور است ؟ و من گفتم که : می خواستید خوب او را ببینید ، چون از نظر من از لحاظ روحی وی [[شهید]] است و گوشت و پوست و استخوانش او را چنگ و دندان نگاه داشته اند تا زمانی که خداوند [[شهادت]] او را برساند و من وقتی او را می بینم فکر می کنم یک [[شهید]] راه می رود .راوی سید هاشم درچه ای |
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی | + | |
− | + | ||
− | برای شناسایی به منطقه رفتیم . بنده و شهید حمدی و سردار شهید قنّادان و سردار درچه ای بودیم . به اتّفاق با دو تا موتور سیکلت به سمت راست الله اکبر ، دهلاویه در عمق سمت چپمان بود و در سمت راستمان ارتفاعات میش داغ . منطقه غیر قابل عبور بود ، بخاطر وجود رمل و شنهای روان ، منطقة کویری و بدون آب . حتّی اگر علامتی می گذاشتی چون وزش باد بود ، اثر عبور موتور را پر می کرد . ما سر شاخه های درخت علامتهایی می گذاشتیم تا برگشت خودمان را پیدا کنیم . به منطقه ای رسیدیم که روستای «ام الدوبس» بود از آنجا آدرس می خواستیم سر ظهر بود ، ما را نگه | + | * موضوع عشق شهادت |
+ | |||
+ | مرا واسطه قرار داد که با آقای درچه ای که فرمانده بود تماس بگیرم و بگویم جواد گفته است انگشت کوچک ما را بگیر . در آن بازگشت می خواست خانمش را عقد کند با آمدن جواد به مشهد جنازه پسر دائیم را آوردند و خدا می داند وقتی پسر دائیم شهید شده بود جواد چه کرد سرش را به دیوار می زد و می گفت : چرا او توفیق [[شهادت]] را داشت و من نه. سه ماه در جبهه بودم این توفیق را ندارم و چند روزی که مشهد بود مدام گریه می کرد روز ختم پسر دائیم مادر دعای سمات می خواند، آخر دعا حاجتش این بود که خدایا ! پسر مرا شهید کن . همه فامیل دستهایشان پایین افتاد و گفتند : این چه دعایی است ؟ او گفت : وقتی پسرم برای [[شهادت]] گریه می کند من چرا برای او نخواهم و مادر برای آن چیزی که فرزندش آرزو می کرد دعا کرد.راوی صدیقه قنادی | ||
+ | |||
+ | * موضوع نوجواني و جواني | ||
+ | |||
+ | پدر جواد در بست پایین خیابان قالی فروشی داشت وقتی ولییان مغازه های دور حرم را خراب کرده بود، جواد به پدرش می گفت: حالا که مغازه را خراب کرده اند، برویم و درهایش را بیاوریم. پدرش می گفت: اگر قرار بود درهایش را بیاوریم که پولی به ما نمی دادند.راوی فاطمه صفوی شاملو | ||
+ | |||
+ | * موضوع اثر شهادت بر ديگران | ||
+ | |||
+ | پیکر [[شهید جواد قنادان]] را داخل روکش تشتک ماشین گذاشته بودیم و به عقب برمی گشتیم که در بین راه سردار مجید اخوان از من پرسید جواد کجاست؟ گفتم: در ماشین است. گفت: نمی بینم. گفتم: چرا در ماشین است. شما درب را باز کنید. وقتی درب عقب لندرور را باز کرد و چشمش به جنازه شهید افتاد درست صحنه ای که حضرت زینب بر سر جنازه برادرش امام حسین (ع) می آید به یاد می آورد. ایشان شروع کرد به گریه و عزاداری. چون اینها خیلی باهم مأنوس بودند. سر و صورت را گذاشت روی رگهایی که توسط انفجار ریش شده بود گفت: جواد جان مبارکت باشد. تازه من فهمیدم چی شده است. ایشان صحبتهایی با [[شهید]] می کرد که دل سنگ می ترکید. گفت: جواد جان مبارکباد به آرزویت رسیدی. دیگر به راه امام حسین پیوستی. یک عمر جواد حسین حسین! می گفت و به آرزویش رسید.راوی محمد جواد عصاران | ||
+ | |||
+ | * موضوع اثر شهادت بر ديگران | ||
+ | |||
+ | جواد بعد از ظهر 5 شنبه از جبهه الله اکبر حرکت می کند و وقتی به مقر [[تیپ سوم لشکر 92 زرهی]] [[اهواز]] می رسد، جواد عصاران را می بیند. عصاران از وی می پرسد کجا می روی؟ جواد می گوید: می خواهم ببیینم، سید آمده یا نه. جواد می گوید: نه. برمی گردد و سوار ماشین می شود. در ماشین به عصاران می گوید : این [[مین]] هایی که دشمن کاشته و پشت سرماست، تا کی باید ناظر این باشیم که برادران ارتشی از روی بی خبری در میدان [[مین]] مجروح یا [[شهید]] بشوند، این کار ماست، بیایید آنها را جمع کنیم، اگر فردا سید بیاید و من بروم، تو تنها می مانی، جواد عصاران قبول می کند و داخل میدان مین می رود- ناظر شهادت آقای عصاران بوده است-. برای حفظ مسائل امنیتی با فاصله از هم حرکت می کنند و هر کدام از یک گوشه شروع به جمع آوری مین ها می کنند، مین ها والمر یا پنج شاخه بوده ا ند که اگر سر شاخک تکان خورد، انفجار اول صورت می گرفت واز خاک نیم متر بیرون می پرید و چاشنی دوم در این زمان کار می کرد و انفجار تی ان تی بزرگی صورت می گرفت و استوانه تشکیل شده از مکعب های چهار میلی و آهنی منفجر می شد ظاهراً عراقی ها آنان را در میدان مین می بینند چون این میدان در جلوی [[منطقه الله اکبر ]] بود عراقی ها از روی تپه سبز آنها را زیر [[توپ]] گرفته بودند و آنان همچنان به کارشان ادامه می دهند و مینی که، وی گرفته بود در مسیر یکی از شاخه ها تکان می خورد و انفجار اول صورت می گیرد و مین بالا می رود و انفجار دوم در بالا صورت می گیرد. در نتیجه سر و گردن [[شهید]] به طور کامل از بین رفته بود و هیچ چیز از سر و گردن او باقی نمانده بود که همراه جسدش کنیم و تمام رگهای وی سوخته بود و از او خونی نمی ریخت و دستهایش در حالی که مین را گرفته بود قطع شده بود. من که شب جمعه رسیدم، بعد از نماز مغرب و عشاء به همراه دوستان، دعای کمیل را خواندم. وقتی بچه ها خواستند بلند شوند، به من گفتند: جواد [[شهید]] شده است. من خیلی شهید دیده بودم و حتی گاهی در حین عملیات، شهیدان را دیده بودم. ولی به علت اولویت عملیات، عملیات را ادامه داده بودیم، ولی هنگامی که خبر [[شهادت]] جواد را شنیدم، گریه ای مرا فرا گفت که هر چه کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، فرمانده همه نیروها من بودم و نباید وقتی یکی از نیروها [[شهید]] می شد، تعادل ما به هم بخورد، ولی هر کاری کردم نتوانستم شانه هایم را نگه دارم، سریع به اتاق بالا رفتم. باز هم نتوانستم خود را کنترل کنم و تا فردا صبح که می خواستیم به سردخانه برویم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. یکی از بچه ها را فرستادم که به گلفروشی برود و حلقه گلی که لایق او باشد تهیه کند و بالای آمبولانس نصب کنیم. وقتی آن گل قشنگ را که [[شهید غلامی]] تهیه کرده بود و گلهای زیادی که برای او ریخته بودند را دیدم یک آرامش خاصی به من دست داد و من به این آرامش برای انجام مأموریت احتیاج داشتم ،نمی دانم چگونه اینطور شد، سپس قرار شد [[شهید]] را به مشهد بفرستیم او را تا فرودگاه آوردیم. من در آمبولانس چند قطعه عکس با او گرفتم و او را به مشهد فرستادند. چند نفر از بچه ها نیز با او همراه شدند، من به علت گرفتاری نتوانستم با او باشم.راوی سید هاشم درچه ای | ||
+ | |||
+ | * موضوع خاطرات جنگي | ||
+ | |||
+ | برای شناسایی به منطقه رفتیم . بنده و شهید حمدی و سردار شهید قنّادان و سردار درچه ای بودیم . به اتّفاق با دو تا موتور سیکلت به سمت راست الله اکبر ، [[دهلاویه]] در عمق سمت چپمان بود و در سمت راستمان ارتفاعات [[میش داغ]] . منطقه غیر قابل عبور بود ، بخاطر وجود رمل و شنهای روان ، منطقة کویری و بدون آب . حتّی اگر علامتی می گذاشتی چون وزش باد بود ، اثر عبور موتور را پر می کرد . ما سر شاخه های درخت علامتهایی می گذاشتیم تا برگشت خودمان را پیدا کنیم . به منطقه ای رسیدیم که روستای «ام الدوبس» بود از آنجا آدرس می خواستیم سر ظهر بود ، ما را نگه داشتند و ما اینکه روستای بینا بین بود ، ولی کمتر رزمنده دیده بودند . از ما خیلی استقبال کردند و هنگام ظهر فرا رسید اذانی گفتند و پشت سر امیرخانی نماز خواندیم ، بعد سفره را انداختیم و خان بالا نشست و اطراف سفره دو نفر با برگهای نخل ما را باد می زدند . گوسفندی کشتند ، هرچه ما اصرار کردیم که کار داریم و بچّه ها منتظرند . گفتند : نه شما مهمانید و میهمان حبیب خداست.راوی محمد جواد عصاران | ||
<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16914 یاران رضا]</ref> | <ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=16914 یاران رضا]</ref> | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> | ||
+ | |||
+ | ==نگارخانه تصاویر== | ||
+ | <gallery> | ||
+ | Image:شهید محمد جواد قنادی.jpg | ||
+ | </gallery> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض: محمدجواد قنادی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۵۹
محمدجوادقنادی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | 1360/03/10 |
محل دفن | حرم مطهر امام رضا |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:علیاکبر |
کد شهید: 6010498 تاریخ تولد : نام : محمدجواد محل تولد : مشهد نام خانوادگی : قنادی تاریخ شهادت : 1360/03/10 نام پدر : علیاکبر مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : حرممطهرامامر
محتویات
خاطرات
- موضوع لحظه و نحوه شهادت
یک روز صبح که از خطّ مقدّم رد شده بودیم در ارتفاعات رملی شویتییه که بعد به نام شهید شاهسوندی نامگذاری شد عراقیها در جلوی دهلاویه از این ارتفاعات عقب نشینی کردند و جلوی دهلاویه زرهی بسیار مستحکم تشکیل دادند . و یکسره با تیر مستقیم بچّه ها را می زد و چیزی را که جلوگیری می کرد از پیشروی نیروها میدان مین جهنده ای بود که کسی شناخت راجع این مین نداشت مین جهنده والمر ، مینی که اگر تحریک شود از زمین می پرد بالا به شعاع چهل پنجاه متری نفر و نفرات را کلّاً شهید و مجروح می کند در حین رفتن و شناسایی به منطقة جلوی دشمن بودیم که متوجّه شدیم تعدادی از برادران ارتشی در این میدان گرفتار شده بودند و جنازه هایشان افتاده بود شهید خیلی با تأثّر گفت : فلانی این میدان را کی می خواهی باز کنی تا کی می خواهد این میدان تلفات بگیرد . ما از مأموریّت اصلی مان باز مماندیم . شروع کردیم به خنثی کردن این میدان شهید قنّادان تبحّر خاصّی نسبت به مین و کلّاً سلاحهای جدیدی که به دستمان آمد داشت یک خطری که در میدان ما احساس می کردیم زدن گلوله های تانک عراقی بود . ما از گلوله مستقیم آن نمی ترسیدیم فقط آن ترکشهایی که می آمد در میدان تمام این خوشه های این میدان و میخکهایی که پنج تا و یکی آن عمود چهار تا در اطراف این نیمکره به صورت زاویه چهل و پنج درجه از خاک بیرون بود کافی بود یکی از این ترکشها به یکی از آن میخها بخورد ، مین می آمد بالا و خلاصه جهنّمی راه می انداخت و کار را تعطیل می کرد ما هر گلوله مستقیمی که عراق می زد یک مقداری حواسمان جمع بود که در میدان نخورد و یک جان پناهی بگیریم در حین خنثی کردن این مین آتش مستقیم عراق هم روی ما بود . لحظه ای متوجّه یک انفجار نزدیک در کنارم شدم و بلند شدم دیدم مکانی که شهید قنّادان در حین خنثی سازی مین بود انفجاری بوجود آمده و دودی فضا را گرفته که شهید دیده نمی شد . ابتدا فکر کردم گلوله مستقیم تانک بوده ، تا اینکه بعد از رفع شدن این دود نگاه کردم دیدم شهید روی زمین دراز کشیده به سمتش رفتم دست چپ شهید به فاصلة 3 متری افتاده بود که روی جنازه رفتم دیدم تمام این سر مثل سرورش اباعبدالله الحسین از بدن جدا شده بود . استخوان سر مثل ناخن و به بزرگی ناخن به اطراف پخش شده و افتاده بود وسط میدان مین جهنده ، تنها بودیم و اینجا دیگر جای ابراز احساسات نبود که بنشینیم ناله ای و گریه ای بکنیم و باید شهید را از معرکه سریع در می بردیم . اطرافمان چیزی نبود ، جز همین سنگرهای عراقی که در بالای ارتفاعات بود . رفتیم یک دانه از این روکشهای تشک ابری را در آوردیم و [[شهید][ را لایش پیچیدم و بغلش کردم . آمدم عقب . یک لندروری بود که عقب گذاشته بودم . آوردمش عقب . شهید را حدود دو کیلومتری که آوردیم عقب سر راه سردار مجید اخوان را دیدیم . اینها خیلی باهم مأنوس بودند ، گفت : فلانی چطوره آقای قنّادان ؟ کو ؟ گفتم : توی ماشین است . گفت : چطور من نمی بینمش ؟ گفتم : چرا برو در را باز کن می بینی. ایشان وقتی در را باز کرد و جنازه [[شهید][ را دید بسیار ناله و فغان کرد صورت را گذاشت روی این گردن بریده و سر قطع شده و شروع کرد به مصیبت خواندن و نجوا کردن با شهید که جواد جان خوشا به حالت . جواد جان بالاخره به آرزویت رسیدی . جواد جان خوشا به حالت . خوشا به سعادت . حالا این بچّه ها 17 - 16 سال بیشتر نداشتند . راوی محمد جواد عصاران
- موضوع عشق شهادت
یک روز خواهرش آمد و گفت : جواد به جبهه می رود . ایندفعه معلوم نیست بیاید یا نه . بیایید خانه ما جواد را ببینید، من از دختر دایی ام خجالت می کشیدم که پس او جنازه اش آمده بود و پس من خودش ، سرش را گذاشته بود روی زانوی من دیدم موهایش چقدر زبر است گفتم : مگر حمام نرفتی ؟ خواهرش صابون داد من حمام را روشن کردم ، ولی گفت که : حوصله ندارم و نمی روم ، روز سوم شهید بود و من داشتم ، دعای سمات می خواندم آنجایی که حاجتما می رسد انگار صد نفر آمدند جلوی من و گفتند : بگو حاجت من این است که جواد شهید شود . خانمش هم پهلوی من نشسته بود ، بعد هم که گفتم ، همه می گفتند که اگر می خواستی او شهید بشود پس چرا می خواستی او شهید بشود پس چرا دختر به این خوبی را برایش گرفتی؟ گفتم که وقتی سرش را به دیوار میزند ، او لابد از شهادت چیزی فهمیده که ما نفهمیده ایم او دوست دارد . وقتی که می خواست برود من به خانه دخترم رفتم هی سرش را روی ایم می گذاشت ، هی دور و برمن بود صبح که می خواست برود برای اینکه بگویم ، که ناراحت نیستم ، گفت : مادر جان جبهه می روم و مادر از من راضی باش او وقتی که گریه اش می گرفت لبهایش را فشار می داد ، گفتم : جواد می خواهی گریه کنی ؟ تو مردی ، چرا ناراحتی ؟ گفت شما ناراحت نیستید ، گفتم : به جان خودت ناراحت نیستم . گفت : یک دعایی می کنید مامان جان ، گفتم : چه مامان جان ! یا سر نداشته باشم، یا تیر به قلبم بخورد ، یا پودر بشوم . گفتم : این حرفها چیست ؟ برای چه می خواهی این طور باشی ؟ گفت : دوست ندارم مجروح بشوم ، دوست ندارم اسیر بشوم ، گفت : نمی خواهم بخاطر جنازه من چند نفر دیگر مجروح شوند ، سر که نداشته باشم می گذارند و می روند ، پودر که شدم به همین صورت ، گفتم : راضی هستم به رضای خدا پس از زیر قرآن رد شد و داخل راهرو مرا نگه داشت و نگذاشت بروم . وقتی که در حیاط را باز کرد دیدم جواد سر ندارد یک لااله الا الله گفتم : و بدرقه کردم .راوی فاطمه صفوی شاملو
- موضوع عشق شهادت
یک روز جواد به من گفت: مامان یک استکان چای برای من بریزید؟ گفتم بله می ریزم. برایش چای ریختم و جلویش گذاشتم دیدم روی ایوان رفت. یک سرکی روی ایوان کشیدم، دیدم دارد لباس سپاه می پوشد تا آن موقع لباس سپاه تن این بچه ندیده بودم آنقدر خوشحال شدم که نگو. منتظر نشستم که بیاید. چایش را بخورد، دیدم ساک به دست ایستاده است، گفتم: چایت را بیا بخود گفت: دارم می روم، گفتم: مامان مرا مسخره کردی؟ گفت: مامان جان یک کار فوری پیش آمده باید حتما بروم، گفت: مامان تا یک ماه دیگر نه نامه می دهم نه تلفن می زنم، دلواپس نشوید، خداحافظ. و تا یک ماه خبر نداشتیم به خواهرش گفته بود به اعظم خانمم هم شما بگویید که من رفتم، بعد از یک ماه از اهواز زنگ زد، پس از چهار ماه نوه دائیم شهید شده بود با جنازه او آمد، این جواد املا جواد قبل نبود اشکی که این بچه می ریخت سرش را به این دیوارها می زد، من گفتم: مادر چرا اینجوری می کنی؟ می گفت: مجتبی 28 روز جبهه بوده و به هدفش رسیده، من به هدفم نرسیدم می گفتم: مگر مادر هدف فقط شهادت است؟ می گفت: نه، شهادت نیست ما ناظر بر شهادت هستیم.راوی فاطمه صفوی شاملو
- موضوع لحظه و نحوه شهادت
یک روز جواد با ناراحتی و خیلی قاطع گفت : فلانی کی می خواهی این میدان را پاک کنی ؟ تا کی می خواهی شاهد شهادت بچه ها باشی ؟ چنان حرفش جدی بود که دو نفر تصمیم گرفتیم میدان مین را پاک کنیم . عراق هم با عقب نشینی که کرده بود و با تقویت نیروها و تانکها زیادی که در منطقه آورده بود . آرامش را کلاً سلب کرده بود و یکسره با تیر مستقیم تانک در میدان آتش داشت . شروع به پاک کردن مینی کردیم و مینها همه جهنده و مجهز به تله انفجاری و سیمهای کشویی بود و هر نوع تحریک باعث انفجار می شد . مینهای زیادی را با همدیگر خنثی کردیم . یکسره عراق با تیر مستقیم دور میدان می زد . که هر قطعه از ترکشها به سیخهای مین می خورد، مین را بالا می آورد با اصابت قطعات مین به مین های دیگر جهنمی به راه افتاده بود . در حین پاک کردن میدان بودیم با فاصله 20 الی 30 متری از همدیگر بودیم و انفجار اطراف زیاد بود . خیلی برایمان طبیعی شده بود و سرگرم کارمان بودیم که ناگاه صدای انفجاری از محدوده [[شهید قنادی][ بلند شد و من بلافاصله بلند شدم که ببینم قضیه چیست . دیدم دود سیاه رنگی محیط جواد را گرفته است چند لحظه بعد که دود کنار رفت . دیدم جواد خوابیده است . به سمت او رفتم دیدم ، دست چپ شهید با فاصله 3 متر از جنازه پرت شده و روی جنازه رفتم ، دیدم مثل سرورش حسین (ع) سر در بدن ندارد و سر پودر شده بود . قطعات استخوان سر به اندازه ناخن انگشت به اطراف پرت شده بود سر از سینه به بالا کلاً ریش ریش شده بود . رگهای گردن ریش شده بود و جنازه رو به قبله افتاده بود .راوی محمد جواد عصاران
- موضوع پيش بيني شهادت
همشیرة جواد با من تماس گرفته بود و گفت : حالا که او را نفرستادید بگویید حالش چطور است ؟ و من گفتم که : می خواستید خوب او را ببینید ، چون از نظر من از لحاظ روحی وی شهید است و گوشت و پوست و استخوانش او را چنگ و دندان نگاه داشته اند تا زمانی که خداوند شهادت او را برساند و من وقتی او را می بینم فکر می کنم یک شهید راه می رود .راوی سید هاشم درچه ای
- موضوع عشق شهادت
مرا واسطه قرار داد که با آقای درچه ای که فرمانده بود تماس بگیرم و بگویم جواد گفته است انگشت کوچک ما را بگیر . در آن بازگشت می خواست خانمش را عقد کند با آمدن جواد به مشهد جنازه پسر دائیم را آوردند و خدا می داند وقتی پسر دائیم شهید شده بود جواد چه کرد سرش را به دیوار می زد و می گفت : چرا او توفیق شهادت را داشت و من نه. سه ماه در جبهه بودم این توفیق را ندارم و چند روزی که مشهد بود مدام گریه می کرد روز ختم پسر دائیم مادر دعای سمات می خواند، آخر دعا حاجتش این بود که خدایا ! پسر مرا شهید کن . همه فامیل دستهایشان پایین افتاد و گفتند : این چه دعایی است ؟ او گفت : وقتی پسرم برای شهادت گریه می کند من چرا برای او نخواهم و مادر برای آن چیزی که فرزندش آرزو می کرد دعا کرد.راوی صدیقه قنادی
- موضوع نوجواني و جواني
پدر جواد در بست پایین خیابان قالی فروشی داشت وقتی ولییان مغازه های دور حرم را خراب کرده بود، جواد به پدرش می گفت: حالا که مغازه را خراب کرده اند، برویم و درهایش را بیاوریم. پدرش می گفت: اگر قرار بود درهایش را بیاوریم که پولی به ما نمی دادند.راوی فاطمه صفوی شاملو
- موضوع اثر شهادت بر ديگران
پیکر شهید جواد قنادان را داخل روکش تشتک ماشین گذاشته بودیم و به عقب برمی گشتیم که در بین راه سردار مجید اخوان از من پرسید جواد کجاست؟ گفتم: در ماشین است. گفت: نمی بینم. گفتم: چرا در ماشین است. شما درب را باز کنید. وقتی درب عقب لندرور را باز کرد و چشمش به جنازه شهید افتاد درست صحنه ای که حضرت زینب بر سر جنازه برادرش امام حسین (ع) می آید به یاد می آورد. ایشان شروع کرد به گریه و عزاداری. چون اینها خیلی باهم مأنوس بودند. سر و صورت را گذاشت روی رگهایی که توسط انفجار ریش شده بود گفت: جواد جان مبارکت باشد. تازه من فهمیدم چی شده است. ایشان صحبتهایی با شهید می کرد که دل سنگ می ترکید. گفت: جواد جان مبارکباد به آرزویت رسیدی. دیگر به راه امام حسین پیوستی. یک عمر جواد حسین حسین! می گفت و به آرزویش رسید.راوی محمد جواد عصاران
- موضوع اثر شهادت بر ديگران
جواد بعد از ظهر 5 شنبه از جبهه الله اکبر حرکت می کند و وقتی به مقر تیپ سوم لشکر 92 زرهی اهواز می رسد، جواد عصاران را می بیند. عصاران از وی می پرسد کجا می روی؟ جواد می گوید: می خواهم ببیینم، سید آمده یا نه. جواد می گوید: نه. برمی گردد و سوار ماشین می شود. در ماشین به عصاران می گوید : این مین هایی که دشمن کاشته و پشت سرماست، تا کی باید ناظر این باشیم که برادران ارتشی از روی بی خبری در میدان مین مجروح یا شهید بشوند، این کار ماست، بیایید آنها را جمع کنیم، اگر فردا سید بیاید و من بروم، تو تنها می مانی، جواد عصاران قبول می کند و داخل میدان مین می رود- ناظر شهادت آقای عصاران بوده است-. برای حفظ مسائل امنیتی با فاصله از هم حرکت می کنند و هر کدام از یک گوشه شروع به جمع آوری مین ها می کنند، مین ها والمر یا پنج شاخه بوده ا ند که اگر سر شاخک تکان خورد، انفجار اول صورت می گرفت واز خاک نیم متر بیرون می پرید و چاشنی دوم در این زمان کار می کرد و انفجار تی ان تی بزرگی صورت می گرفت و استوانه تشکیل شده از مکعب های چهار میلی و آهنی منفجر می شد ظاهراً عراقی ها آنان را در میدان مین می بینند چون این میدان در جلوی منطقه الله اکبر بود عراقی ها از روی تپه سبز آنها را زیر توپ گرفته بودند و آنان همچنان به کارشان ادامه می دهند و مینی که، وی گرفته بود در مسیر یکی از شاخه ها تکان می خورد و انفجار اول صورت می گیرد و مین بالا می رود و انفجار دوم در بالا صورت می گیرد. در نتیجه سر و گردن شهید به طور کامل از بین رفته بود و هیچ چیز از سر و گردن او باقی نمانده بود که همراه جسدش کنیم و تمام رگهای وی سوخته بود و از او خونی نمی ریخت و دستهایش در حالی که مین را گرفته بود قطع شده بود. من که شب جمعه رسیدم، بعد از نماز مغرب و عشاء به همراه دوستان، دعای کمیل را خواندم. وقتی بچه ها خواستند بلند شوند، به من گفتند: جواد شهید شده است. من خیلی شهید دیده بودم و حتی گاهی در حین عملیات، شهیدان را دیده بودم. ولی به علت اولویت عملیات، عملیات را ادامه داده بودیم، ولی هنگامی که خبر شهادت جواد را شنیدم، گریه ای مرا فرا گفت که هر چه کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، فرمانده همه نیروها من بودم و نباید وقتی یکی از نیروها شهید می شد، تعادل ما به هم بخورد، ولی هر کاری کردم نتوانستم شانه هایم را نگه دارم، سریع به اتاق بالا رفتم. باز هم نتوانستم خود را کنترل کنم و تا فردا صبح که می خواستیم به سردخانه برویم، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. یکی از بچه ها را فرستادم که به گلفروشی برود و حلقه گلی که لایق او باشد تهیه کند و بالای آمبولانس نصب کنیم. وقتی آن گل قشنگ را که شهید غلامی تهیه کرده بود و گلهای زیادی که برای او ریخته بودند را دیدم یک آرامش خاصی به من دست داد و من به این آرامش برای انجام مأموریت احتیاج داشتم ،نمی دانم چگونه اینطور شد، سپس قرار شد شهید را به مشهد بفرستیم او را تا فرودگاه آوردیم. من در آمبولانس چند قطعه عکس با او گرفتم و او را به مشهد فرستادند. چند نفر از بچه ها نیز با او همراه شدند، من به علت گرفتاری نتوانستم با او باشم.راوی سید هاشم درچه ای
- موضوع خاطرات جنگي
برای شناسایی به منطقه رفتیم . بنده و شهید حمدی و سردار شهید قنّادان و سردار درچه ای بودیم . به اتّفاق با دو تا موتور سیکلت به سمت راست الله اکبر ، دهلاویه در عمق سمت چپمان بود و در سمت راستمان ارتفاعات میش داغ . منطقه غیر قابل عبور بود ، بخاطر وجود رمل و شنهای روان ، منطقة کویری و بدون آب . حتّی اگر علامتی می گذاشتی چون وزش باد بود ، اثر عبور موتور را پر می کرد . ما سر شاخه های درخت علامتهایی می گذاشتیم تا برگشت خودمان را پیدا کنیم . به منطقه ای رسیدیم که روستای «ام الدوبس» بود از آنجا آدرس می خواستیم سر ظهر بود ، ما را نگه داشتند و ما اینکه روستای بینا بین بود ، ولی کمتر رزمنده دیده بودند . از ما خیلی استقبال کردند و هنگام ظهر فرا رسید اذانی گفتند و پشت سر امیرخانی نماز خواندیم ، بعد سفره را انداختیم و خان بالا نشست و اطراف سفره دو نفر با برگهای نخل ما را باد می زدند . گوسفندی کشتند ، هرچه ما اصرار کردیم که کار داریم و بچّه ها منتظرند . گفتند : نه شما مهمانید و میهمان حبیب خداست.راوی محمد جواد عصاران [۱]