شهید محمد صادق کریمی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
سطر ۱: سطر ۱:
 +
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                =  محمدصادق‌کریمی‌
 +
|تصویر                  =محمدصادق‌کریمی‌.jpg
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  =[[مشهد]]
 +
|شهادت                  = [[1360/07/26]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =[[خواجه‌ربیع‌]]
 +
|مفقود                  =
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  =
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    = آرایشگر
 +
|خانواده                = نام پدر:عبدالکریم‌
 +
}}
 +
 +
  
 
کد شهید:    6010970    تاریخ تولد :     
 
کد شهید:    6010970    تاریخ تولد :     
سطر ۱۰: سطر ۴۱:
 
نوع عضویت :    سایر شهدا    مسئولیت :    سایر
 
نوع عضویت :    سایر شهدا    مسئولیت :    سایر
 
گلزار :    خواجه‌ربیع‌
 
گلزار :    خواجه‌ربیع‌
خاطرات
+
==خاطرات==
    خواب و رویای شهید
+
موضوع    خواب و روياي شهيد
+
راوی   
+
متن کامل خاطره
+
  
مادرم می گوید : یک شب ساعت 12 نصف شب بود که با صدای گریه پدرت بیدار شدم . دیدم پدرت مفاتیح می خواند. گفتم : چرا مفاتیح می خوانی ؟ چرا گریه می کنی؟ چرا اشک می ریزی؟ پدرت گفت: تو هم بیداری چرا نمی روی بخوابی ؟ گفتم: بله من هم بیدارم و از صدای تو بیدار شدم . گفت : بلند شو که خواب جالبی دیده ام و شروع کرد به شرح آن و گفت: یک سید پیری آمد و به من گفت: برادر بلند شو برویم و من بدون اینکه بپرسم کجا ، کفشهایم را پوشیدم و راه افتادم . با او چند قدمی را برداشتم و راه رفتیم و به درب یک باغی رسیدیم . سید یک کلید از جیبش در آورد و درب باغ را باز کرد و دو نفری وارد باغ شدیم و دیدیم که باغ سر سبز و خوش بویی است که یک خوی آب زلال در آن روان است . آن سید گفت : وضو بگیریم و نماز بخوانیم . نیت کن دو رکعت نماز زیارت بخوان . زمانی که نماز را خواندیم سید گفت: برادر بلند شو برویم جلوتر . ما چند قدم دیگر هم رفتیم و چند ساختمان زیبا و نورانی که با طلا و جواهر زینت داده شده بود ، در جلوی ما ظاهر شد . سید گفت : کدام یک از این ساختمان ها را می خواهی ؟ گفتم : من پولی ندارم که از این ساختما ن ها بخرم . سید در جوابم گفت: من همین الان این خانه را مج‏ّانی در اختیار شما می گذارم . گفتم : من این خانة سوم را می خواهم و آن وقت سید درب منزل مذکور را قفل کرد و کلیدش را به من داده چند قدمی که جلوتر رفتیم دیدیم که یک جوی شیر هم روان است . سید گفت : برادر بیا و از این شیر استفاده کنیم . سه مرتبه صلوات بفرست و بخور . من هم سه صلوات فرستادم و از این شیر خوردم و بیدار شدم و خدا را مناجات کردم و به راز و نیاز با او مشغول شدم . ایشان بعد از چند روز به جبهه اعزام شد و در عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش خمپاره یکی به کمر و دیگری به سرش در تاریخ 8/ 12/ 62 به فیض عظیم شهادت نائل آمد . در اینجا ما معنی و مفهوم خواب پدرم را فهمیدم و خانه سومی که انتخاب کرده بود ، خانه خودش بود . پدرم سومین شهید روستایمان بود و زمانی که شهید شده بود در عید سال 63 به آن خانه عزیمت فرمودند و آن جوی شیر که از آن خورده بودند شربت شهادت بوده است.
+
* موضوع    خواب و روياي شهيد
    خواب و رویای شهادت
+
 
موضوع    خواب و روياي شهادت
+
مادرم می گوید: یک شب ساعت 12 نصف شب بود که با صدای گریه پدرت بیدار شدم. دیدم پدرت مفاتیح می خواند. گفتم: چرا مفاتیح می خوانی؟ چرا گریه می کنی؟ چرا اشک می ریزی؟ پدرت گفت: تو هم بیداری چرا نمی روی بخوابی ؟ گفتم: بله من هم بیدارم و از صدای تو بیدار شدم. گفت: بلند شو که خواب جالبی دیده ام و شروع کرد به شرح آن و گفت: یک سید پیری آمد و به من گفت: برادر بلند شو برویم و من بدون اینکه بپرسم کجا ، کفشهایم را پوشیدم و راه افتادم. با او چند قدمی را برداشتم و راه رفتیم و به درب یک باغی رسیدیم. سید یک کلید از جیبش در آورد و درب باغ را باز کرد و دو نفری وارد باغ شدیم و دیدیم که باغ سر سبز و خوش بویی است که یک خوی آب زلال در آن روان است. آن سید گفت: وضو بگیریم و نماز بخوانیم. نیت کن دو رکعت نماز زیارت بخوان. زمانی که نماز را خواندیم سید گفت: برادر بلند شو برویم جلوتر ما چند قدم دیگر هم رفتیم و چند ساختمان زیبا و نورانی که با طلا و جواهر زینت داده شده بود، در جلوی ما ظاهر شد. سید گفت: کدام یک از این ساختمان ها را می خواهی؟ گفتم: من پولی ندارم که از این ساختما ن ها بخرم. سید در جوابم گفت: من همین الان این خانه را مج‏ّانی در اختیار شما می گذارم. گفتم: من این خانة سوم را می خواهم و آن وقت سید درب منزل مذکور را قفل کرد و کلیدش را به من داده چند قدمی که جلوتر رفتیم دیدیم که یک جوی شیر هم روان است. سید گفت: برادر بیا و از این شیر استفاده کنیم. سه مرتبه صلوات بفرست و بخور. من هم سه صلوات فرستادم و از این شیر خوردم و بیدار شدم و خدا را مناجات کردم و به راز و نیاز با او مشغول شدم. ایشان بعد از چند روز به جبهه اعزام شد و در عملیات خیبر بر اثر اصابت [[ترکش]] [[خمپاره]] یکی به کمر و دیگری به سرش در تاریخ 8/ 12/ 62 به فیض عظیم [[شهادت]] نائل آمد . در اینجا ما معنی و مفهوم خواب پدرم را فهمیدم و خانه سومی که انتخاب کرده بود، خانه خودش بود. پدرم سومین [[شهید]] روستایمان بود و زمانی که [[شهید]] شده بود در عید سال 63 به آن خانه عزیمت فرمودند و آن جوی شیر که از آن خورده بودند شربت [[شهادت]] بوده است.
راوی   
+
 
متن کامل خاطره
+
* موضوع    خواب و روياي شهادت
  
 
یک شب از عملیات بچه ها حنا آورده بودند و همه دستهایشان را حنا کردند. و بعد از آن دعای توسل خواندند، تا آماده شرکت در عملیات شوند. که محمد صادق پیش من آمد و گفت: " من این بار شهید می شوم چون خواب دیده ام در میان یک باغ بزرگی هستم یک سیدی آمد و به من گفت: "این باغ در آینده نزدیک متعلق به شما خواهد گرفت از آن نگهداری کن." او همچنین یک قرآن هم به من داد. "
 
یک شب از عملیات بچه ها حنا آورده بودند و همه دستهایشان را حنا کردند. و بعد از آن دعای توسل خواندند، تا آماده شرکت در عملیات شوند. که محمد صادق پیش من آمد و گفت: " من این بار شهید می شوم چون خواب دیده ام در میان یک باغ بزرگی هستم یک سیدی آمد و به من گفت: "این باغ در آینده نزدیک متعلق به شما خواهد گرفت از آن نگهداری کن." او همچنین یک قرآن هم به من داد. "
    خواب و رویای شهید
 
موضوع    خواب و روياي شهيد
 
راوی   
 
متن کامل خاطره
 
  
71. ( به نقل از شهیذ ): چند شب قبل از اینکه محمد صادق خواب می بیند: آقایی با لباس سبز می آید و ایشان می گوید: " همراه من بیا. " او بدون هیچ سئوال و جوابی همراه آن آقا می رود. آنها وارد یک باغی زیبا می شوند که دروسه آن پر از گل و گیاه بوده است. بعد به چند خانه می رسند. آن آقا از محمد صادق می خواهد که یکی از آن خانه ها انتخاب کند. محمد صادق یکی از آن خانه ها را انتخاب می کند. آن آقا در خانه را قفل کرد. و کلید را به وی می دهد. و می گوید: " این خانه مال شماست. " محمد صادق وقتی از خواب بیدار می شود تا صبح قرآن می خواند در پیشگاه خدا راز و نیاز می کند. صبح زود به خانواده اش می گوید: من شهید خواهم شد و با گفتن این جمله اشک شادمانی در چشمانش جمع می شود.
+
* موضوع    خواب و روياي شهيد
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17423 یاران رضا]</ref>
+
  
 +
( به نقل از شهید ): چند شب قبل از اینکه محمد صادق خواب می بیند: آقایی با لباس سبز می آید و ایشان می گوید: " همراه من بیا. " او بدون هیچ سئوال و جوابی همراه آن آقا می رود. آنها وارد یک باغی زیبا می شوند که دروسه آن پر از گل و گیاه بوده است. بعد به چند خانه می رسند. آن آقا از محمد صادق می خواهد که یکی از آن خانه ها انتخاب کند. محمد صادق یکی از آن خانه ها را انتخاب می کند. آن آقا در خانه را قفل کرد. و کلید را به وی می دهد. و می گوید: " این خانه مال شماست. " محمد صادق وقتی از خواب بیدار می شود تا صبح قرآن می خواند در پیشگاه خدا راز و نیاز می کند. صبح زود به خانواده اش می گوید: من [[شهید]] خواهم شد و با گفتن این جمله اشک شادمانی در چشمانش جمع می شود.
 +
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17423 یاران رضا]</ref>
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references/>
 
<references/>
 +
==نگارخانه تصاویر==
 +
<gallery>
 +
Image:محمدصادق‌کریمی‌.jpg
 +
</gallery>
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض: محمدصادق‌ کریمی‌}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان مشهد]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۳ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۲۱:۲۷

محمدصادق‌کریمی‌
محمدصادق‌کریمی‌.jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد مشهد
شهادت 1360/07/26
محل دفن خواجه‌ربیع‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
شغل آرایشگر
خانواده نام پدر:عبدالکریم‌



کد شهید: 6010970 تاریخ تولد : نام : محمدصادق‌ محل تولد : مشهد نام خانوادگی : کریمی‌ تاریخ شهادت : 1360/07/26 نام پدر : عبدالکریم‌ مکان شهادت : مشهد

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : آرایشگر یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : سایر گلزار : خواجه‌ربیع‌

خاطرات

  • موضوع خواب و روياي شهيد

مادرم می گوید: یک شب ساعت 12 نصف شب بود که با صدای گریه پدرت بیدار شدم. دیدم پدرت مفاتیح می خواند. گفتم: چرا مفاتیح می خوانی؟ چرا گریه می کنی؟ چرا اشک می ریزی؟ پدرت گفت: تو هم بیداری چرا نمی روی بخوابی ؟ گفتم: بله من هم بیدارم و از صدای تو بیدار شدم. گفت: بلند شو که خواب جالبی دیده ام و شروع کرد به شرح آن و گفت: یک سید پیری آمد و به من گفت: برادر بلند شو برویم و من بدون اینکه بپرسم کجا ، کفشهایم را پوشیدم و راه افتادم. با او چند قدمی را برداشتم و راه رفتیم و به درب یک باغی رسیدیم. سید یک کلید از جیبش در آورد و درب باغ را باز کرد و دو نفری وارد باغ شدیم و دیدیم که باغ سر سبز و خوش بویی است که یک خوی آب زلال در آن روان است. آن سید گفت: وضو بگیریم و نماز بخوانیم. نیت کن دو رکعت نماز زیارت بخوان. زمانی که نماز را خواندیم سید گفت: برادر بلند شو برویم جلوتر ما چند قدم دیگر هم رفتیم و چند ساختمان زیبا و نورانی که با طلا و جواهر زینت داده شده بود، در جلوی ما ظاهر شد. سید گفت: کدام یک از این ساختمان ها را می خواهی؟ گفتم: من پولی ندارم که از این ساختما ن ها بخرم. سید در جوابم گفت: من همین الان این خانه را مج‏ّانی در اختیار شما می گذارم. گفتم: من این خانة سوم را می خواهم و آن وقت سید درب منزل مذکور را قفل کرد و کلیدش را به من داده چند قدمی که جلوتر رفتیم دیدیم که یک جوی شیر هم روان است. سید گفت: برادر بیا و از این شیر استفاده کنیم. سه مرتبه صلوات بفرست و بخور. من هم سه صلوات فرستادم و از این شیر خوردم و بیدار شدم و خدا را مناجات کردم و به راز و نیاز با او مشغول شدم. ایشان بعد از چند روز به جبهه اعزام شد و در عملیات خیبر بر اثر اصابت ترکش خمپاره یکی به کمر و دیگری به سرش در تاریخ 8/ 12/ 62 به فیض عظیم شهادت نائل آمد . در اینجا ما معنی و مفهوم خواب پدرم را فهمیدم و خانه سومی که انتخاب کرده بود، خانه خودش بود. پدرم سومین شهید روستایمان بود و زمانی که شهید شده بود در عید سال 63 به آن خانه عزیمت فرمودند و آن جوی شیر که از آن خورده بودند شربت شهادت بوده است.

  • موضوع خواب و روياي شهادت

یک شب از عملیات بچه ها حنا آورده بودند و همه دستهایشان را حنا کردند. و بعد از آن دعای توسل خواندند، تا آماده شرکت در عملیات شوند. که محمد صادق پیش من آمد و گفت: " من این بار شهید می شوم چون خواب دیده ام در میان یک باغ بزرگی هستم یک سیدی آمد و به من گفت: "این باغ در آینده نزدیک متعلق به شما خواهد گرفت از آن نگهداری کن." او همچنین یک قرآن هم به من داد. "

  • موضوع خواب و روياي شهيد

( به نقل از شهید ): چند شب قبل از اینکه محمد صادق خواب می بیند: آقایی با لباس سبز می آید و ایشان می گوید: " همراه من بیا. " او بدون هیچ سئوال و جوابی همراه آن آقا می رود. آنها وارد یک باغی زیبا می شوند که دروسه آن پر از گل و گیاه بوده است. بعد به چند خانه می رسند. آن آقا از محمد صادق می خواهد که یکی از آن خانه ها انتخاب کند. محمد صادق یکی از آن خانه ها را انتخاب می کند. آن آقا در خانه را قفل کرد. و کلید را به وی می دهد. و می گوید: " این خانه مال شماست. " محمد صادق وقتی از خواب بیدار می شود تا صبح قرآن می خواند در پیشگاه خدا راز و نیاز می کند. صبح زود به خانواده اش می گوید: من شهید خواهم شد و با گفتن این جمله اشک شادمانی در چشمانش جمع می شود. [۱]

پانویس

  1. یاران رضا

نگارخانه تصاویر

رده