شهید غلام رضا کهن زاده بجستانی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
+ | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | ||
+ | |نام فرد =غلامرضاکهنزادهبجستانی | ||
+ | |تصویر =غلامرضاکهنزادهبجستانی.jpg | ||
+ | |توضیح تصویر = | ||
+ | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | ||
+ | |شهرت = | ||
+ | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | ||
+ | |تولد =[[گناباد]] | ||
+ | |شهادت = [[1362/12/03]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن = | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها =[[رزمنده]] | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر:عباس | ||
+ | }} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
کد شهید: 6221191 تاریخ تولد : | کد شهید: 6221191 تاریخ تولد : | ||
نام : غلامرضا محل تولد : گناباد | نام : غلامرضا محل تولد : گناباد | ||
سطر ۱۰: | سطر ۴۳: | ||
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده | ||
گلزار : | گلزار : | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | * موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | بعد از [[شهادت]] فرزندم غلامرضا کهن زاده یک شب او را در خواب دیدم که با لباسهایی که آخرین بار به جبهه رفته بود در حیاط خانه نشسته و مشغول پوشیدن کفشهایش بود نزدیک رفتم به او گفتم: پسرم! چرا کفشهایت را می پوشی؟ گفت: می خواهم بروم می گویند عملیات نزدیک است باید سریع خودم را به آنجا برسانم. بلند شد تا برود. جلوی او را گرفتم و گفتم: بعد از چند وقت به خانه آمدی و حال نیامده می خواهی بروی؟ او گفت: فقط آمده ام که بگیم نگران من نباشید جایی که من در آن هستم خیلی خوب است. دست مرا بوسید و از حیاط خارج شد و من از خواب بیدار شدم. راوی معصومه اورعی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی معصومه اورعی | + | |
− | + | ||
− | + | * موضوع عشق به جهاد | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | یادم هست وقتی برادرم غلامرضا کهن زاده قصد رفتن به جبهه را داشت به او گفتم: چرا می خواهی به جبهه بروی؟ مگر نمی بینی که پدر و مادر تنها هستند و کسی نیست که آنها را یاری کند. خودت هم می دانی که من گرفتارم و نمی توانم به آنها برسم. برادرم در جواب من گفت: خواهر، شما به جای اینکه فرزندت را به همراه من به جبهه بفرستی، مرا از رفتن به آنجا منع می کنی؟ اکنون که اسلام نیاز به کمک دارد باید بشتابیم و به یاری مسلمانان برویم. برای کمک به پدر و مادر هم خدا بزرگ است و خوش همه فکرها را می کند. راوی زهرا درمیانی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی | + | |
− | + | ||
− | + | * موضوع دستگيري از ضعيفان | |
− | + | ||
− | موضوع | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | یک | + | یادم میآید وقتی فرزندم غلامرضا می خواست جبهه برود گریه میکردم و به ایشان می گفتم این پدر توست که نمیتواند نماز بخواند من هم که مادرت هستم همیشه مریضم خدا راضی نیست که تو برود به جبهه و ما تنها زندگی کنیم ایشان ناراحت شد و شروع کرد مثل ابر بهاری به گریه کردن رفت زیر کرسی خوابید یک دفعه دیدم بلند شد و در حالیکه پتو بالای سرش بود گفت: من الآن خواب دیدم که در خط مقدم جبهه هستم و تفنگ در دست دارم حالا اگر راضی هستید یا نیستید خداحافظ، پدرش گفت: کاغذ را بیاور تا انگشت بزنم دیگر رفت وقتی مجروح شد و برگشت و حالش بهتر شد به دروغ گفت: اسمم برای سربازی در آمده است من گفتم چطور فقط اسم تو درآمده و اسم فلانیها در نیامده است گفت: نترسید مادر جان دروغ نمیگویم شما این جور مسائل را متوجه نیستید اگر پروندهام غایب بخورد در مدرسه جایی ندارم من میخواهم بروم آنها میخواهند نیایند خودشان میدانند دیگر دیدم بلند شد و لباسهایش را پوشید و رفت از جلوی درب برگشت و گفت: داخل چشمم آشغالی رفته است به ایشان گفتم بیا مادر جان قسمت نیست که بروی گوش نکرد و پس از در آوردن آشغال از چشمش راهی جبهه شد و دیگر برنگشت. راوی زهرا درمیانی |
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی | + | |
− | + | ||
− | + | * موضوع دستگيري از ضعيفان | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | من و رضا تقریباً یکی دو ماهی بود که در آموزش بودیم یک ماه هم در منطقه بودیم در همین اواخر دو ماه بود که ایشان مجروح شدند با توجه به این که درسشان تمام شده بود برای انجام خدمت سربازی خودشان را آماده کردند و به مشهد اعزام شدند برای خدمت سربازی خلاصه بعد از آموزش به تربت اعزام شدم ایشان هنوز مشهد بودند حدود 20 روز دیگر از آموزش اینها مانده بود من برای خداحافظی با ایشان به پادگان رفتم پرسید شما کجا میروید؟ گفتم تقسیم شدهایم به ارومیه بعد گفت ما هم بیست روز دیگر تقسیم میشویم بعد از 20 روز دیگر تلفن زدم ایشان هم تقسیم شده بودند و به منطقهی جنوب رفته بودند بعد از دو ماه از خدمت سربازی ایشان عملیات شروع شده بود من تربیت معلم قبول شدم و به ایشان تلفن کردم میروند نزد فرمانده، فرمانده هم میگوید خیلی خوب است امشب عملیات است از عملیات که بر گردیم | + | فرزندم غلامرضا وقتی مدرسه میرفت یک کتابی خریده بود و همیشه این کتاب را به دوستش که فرزند یتیمی بود میداد تا استفاده کند به ایشان گفتم: رضا جان فردا خودت مردود خواهی شد بخاطر این که کتابت را به دوستت میدهی میگفت: مادر بچه یتیم است مادرش مرده است او قبول شود غصهی من نیست. راوی معصومه اورعی |
− | + | ||
− | موضوع عشق به جهاد | + | * موضوع عشق شهادت |
− | راوی مهسا کهن زاده | + | |
− | + | روزی همسایهمان به فرزندم غلامرضا گفت: آقا رضا به جبهه نرو عاقبت تیری به تو میخورد و [[شهید]] میشوی و در جعبهای میگذارند و روی دست مردم تشییع میشوی ایشان گفت چقدر خوب دوست دارم به جبهه بروم و با جعبه برگردم این افتخاری است که بر روی دست مردم باشم و مردم جنازه مرا تشییع کنند من برای [[شهادت]] میروم من نمیروم که سالم برگردم پدر و مادر و خواهرانم هم افتخار میکنند که خانواده [[شهید]] شوند. راوی معصومه اورعی | |
+ | |||
+ | * موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد | ||
+ | |||
+ | یک شب خواب دیدم که در باغستان هستیم و فرزندم غلامرضا با لباسهای سربازی ایستاده است یکدفعه گفتم: رضا، گفت: بله. گفتم چرا اینجایی و به باغ نمیآیی؟ گفت: من تا اینجا آمدم که شما را ببینم گفتم بیا به باغ که بابا هم تو را ببیند گفت: میخواهم بروم که رفقایم منتظرم هستند گفت: گریه نکنی من خوب و خوشم و خداحافظی کرد و رفت. راوی معصومه اورعی | ||
+ | |||
+ | * موضوع عشق به جهاد | ||
+ | |||
+ | فکر میکنم [[عملیات فتحالمبین]] بود که بنده هنوز به جبهه اعزام نشده بودم ایشان با این که یک سالی ازش کوچکتر بودند عازم جبهه شدند در جبهه یادم است که [[ترکش]] [[خمپاره]]ای به پایش اصابت کرده بود و این [[ترکش]] [[خمپاره]] همچنان در پایش بود تا این که رفت به سربازی در سربازی هم سعی میکرد که این موضوع [[ترکش]] جایی مطرح نشود زیرا نگران بود که نکند با وجود [[ترکش]] دو پایش معاف شود رفت به سربازی و جنگید و در مدت خدمت سربازی به درجهی رفیع [[شهادت]] نایل آمد. راوی محمد سالاری | ||
+ | |||
+ | * موضوع عشق به جهاد | ||
+ | |||
+ | من و رضا تقریباً یکی دو ماهی بود که در آموزش بودیم یک ماه هم در منطقه بودیم در همین اواخر دو ماه بود که ایشان مجروح شدند با توجه به این که درسشان تمام شده بود برای انجام خدمت سربازی خودشان را آماده کردند و به مشهد اعزام شدند برای خدمت سربازی خلاصه بعد از آموزش به تربت اعزام شدم ایشان هنوز مشهد بودند حدود 20 روز دیگر از آموزش اینها مانده بود من برای خداحافظی با ایشان به پادگان رفتم پرسید شما کجا میروید؟ گفتم تقسیم شدهایم به ارومیه بعد گفت ما هم بیست روز دیگر تقسیم میشویم بعد از 20 روز دیگر تلفن زدم ایشان هم تقسیم شده بودند و به منطقهی جنوب رفته بودند بعد از دو ماه از خدمت سربازی ایشان عملیات شروع شده بود من تربیت معلم قبول شدم و به ایشان تلفن کردم میروند نزد فرمانده، فرمانده هم میگوید خیلی خوب است امشب عملیات است از عملیات که بر گردیم ان شاءالله ترخیض میشوید بعد یکی از بچهها به فرمانده گفته بودند ایشان را امشب ترخیص کنید که بروند ایشان قبول شدهاند گویا گفته بودند که فعلاً عملیات است میمانم اگر از عملیات سالم برگشتم آن موقع کارهای ترخیصیام را انجام میدهد و بعد میرویم برای شرکت در تربیت معلم و خواندن درس که در همان عملیات ایشان مفقود می شوند. راوی محمد سالاری | ||
+ | |||
+ | * موضوع عشق به جهاد | ||
+ | |||
+ | یادم میآید موقعی که برادرم غلامرضا میخواست داوطلبانه به جبهه اعزام شود به ایشان گفتم چرا به جبهه میروی آخر پدر و مادر کسی را ندارند که به آنها رسید نماید من هم که گرفتاری دارم و به هیچ کار نمیرسم ایشان در جواب میگفتند: خواهر جان به جای این که فرزند خودت را من به جبهه بفرستی مرا هم از رفتن به جبهه منع میکنی ما باید برویم تا اسلام را زنده نگه داریم. راوی مهسا کهن زاده | ||
− | |||
− | |||
موضوع دستگيري از ضعيفان | موضوع دستگيري از ضعيفان | ||
− | |||
− | |||
− | فرزندم غلامرضا یک کتاب درسی خریده بود از گناباد و همیشه او را میداد به بچهی سلیمی میگفتم مادر جان فردا خودت مردود میشوی همیشه کتابت دست حسین سلیمی است چرا خودت نمیخوانی میگفت: مادر ایشان بچه یتیمی است که مادرش مرده | + | فرزندم غلامرضا یک کتاب درسی خریده بود از گناباد و همیشه او را میداد به بچهی سلیمی میگفتم مادر جان فردا خودت مردود میشوی همیشه کتابت دست حسین سلیمی است چرا خودت نمیخوانی میگفت: مادر ایشان بچه یتیمی است که مادرش مرده ان شاءالله او قبول شود غصهی من نیست گناه دارد او یتیم است میگفت اگر او قبول شود مثل این است که من قبول شدهام ان شاءالله خدا ما را قبول کند. راوی معصومه اورعی |
<ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17714 یاران رضا]</ref> | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=17714 یاران رضا]</ref> | ||
− | |||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> | ||
+ | ==نگارخانه تصاویر== | ||
+ | <gallery> | ||
+ | Image:غلامرضاکهنزادهبجستانی.jpg | ||
+ | </gallery> | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض: غلامرضا کهنزادهبجستانی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان گناباد]] |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۶:۰۷
غلامرضاکهنزادهبجستانی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | گناباد |
شهادت | 1362/12/03 |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:عباس |
کد شهید: 6221191 تاریخ تولد : نام : غلامرضا محل تولد : گناباد نام خانوادگی : کهنزادهبجستانی تاریخ شهادت : 1362/12/03 نام پدر : عباس مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار :
محتویات
خاطرات
- موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
بعد از شهادت فرزندم غلامرضا کهن زاده یک شب او را در خواب دیدم که با لباسهایی که آخرین بار به جبهه رفته بود در حیاط خانه نشسته و مشغول پوشیدن کفشهایش بود نزدیک رفتم به او گفتم: پسرم! چرا کفشهایت را می پوشی؟ گفت: می خواهم بروم می گویند عملیات نزدیک است باید سریع خودم را به آنجا برسانم. بلند شد تا برود. جلوی او را گرفتم و گفتم: بعد از چند وقت به خانه آمدی و حال نیامده می خواهی بروی؟ او گفت: فقط آمده ام که بگیم نگران من نباشید جایی که من در آن هستم خیلی خوب است. دست مرا بوسید و از حیاط خارج شد و من از خواب بیدار شدم. راوی معصومه اورعی
- موضوع عشق به جهاد
یادم هست وقتی برادرم غلامرضا کهن زاده قصد رفتن به جبهه را داشت به او گفتم: چرا می خواهی به جبهه بروی؟ مگر نمی بینی که پدر و مادر تنها هستند و کسی نیست که آنها را یاری کند. خودت هم می دانی که من گرفتارم و نمی توانم به آنها برسم. برادرم در جواب من گفت: خواهر، شما به جای اینکه فرزندت را به همراه من به جبهه بفرستی، مرا از رفتن به آنجا منع می کنی؟ اکنون که اسلام نیاز به کمک دارد باید بشتابیم و به یاری مسلمانان برویم. برای کمک به پدر و مادر هم خدا بزرگ است و خوش همه فکرها را می کند. راوی زهرا درمیانی
- موضوع دستگيري از ضعيفان
یادم میآید وقتی فرزندم غلامرضا می خواست جبهه برود گریه میکردم و به ایشان می گفتم این پدر توست که نمیتواند نماز بخواند من هم که مادرت هستم همیشه مریضم خدا راضی نیست که تو برود به جبهه و ما تنها زندگی کنیم ایشان ناراحت شد و شروع کرد مثل ابر بهاری به گریه کردن رفت زیر کرسی خوابید یک دفعه دیدم بلند شد و در حالیکه پتو بالای سرش بود گفت: من الآن خواب دیدم که در خط مقدم جبهه هستم و تفنگ در دست دارم حالا اگر راضی هستید یا نیستید خداحافظ، پدرش گفت: کاغذ را بیاور تا انگشت بزنم دیگر رفت وقتی مجروح شد و برگشت و حالش بهتر شد به دروغ گفت: اسمم برای سربازی در آمده است من گفتم چطور فقط اسم تو درآمده و اسم فلانیها در نیامده است گفت: نترسید مادر جان دروغ نمیگویم شما این جور مسائل را متوجه نیستید اگر پروندهام غایب بخورد در مدرسه جایی ندارم من میخواهم بروم آنها میخواهند نیایند خودشان میدانند دیگر دیدم بلند شد و لباسهایش را پوشید و رفت از جلوی درب برگشت و گفت: داخل چشمم آشغالی رفته است به ایشان گفتم بیا مادر جان قسمت نیست که بروی گوش نکرد و پس از در آوردن آشغال از چشمش راهی جبهه شد و دیگر برنگشت. راوی زهرا درمیانی
- موضوع دستگيري از ضعيفان
فرزندم غلامرضا وقتی مدرسه میرفت یک کتابی خریده بود و همیشه این کتاب را به دوستش که فرزند یتیمی بود میداد تا استفاده کند به ایشان گفتم: رضا جان فردا خودت مردود خواهی شد بخاطر این که کتابت را به دوستت میدهی میگفت: مادر بچه یتیم است مادرش مرده است او قبول شود غصهی من نیست. راوی معصومه اورعی
- موضوع عشق شهادت
روزی همسایهمان به فرزندم غلامرضا گفت: آقا رضا به جبهه نرو عاقبت تیری به تو میخورد و شهید میشوی و در جعبهای میگذارند و روی دست مردم تشییع میشوی ایشان گفت چقدر خوب دوست دارم به جبهه بروم و با جعبه برگردم این افتخاری است که بر روی دست مردم باشم و مردم جنازه مرا تشییع کنند من برای شهادت میروم من نمیروم که سالم برگردم پدر و مادر و خواهرانم هم افتخار میکنند که خانواده شهید شوند. راوی معصومه اورعی
- موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
یک شب خواب دیدم که در باغستان هستیم و فرزندم غلامرضا با لباسهای سربازی ایستاده است یکدفعه گفتم: رضا، گفت: بله. گفتم چرا اینجایی و به باغ نمیآیی؟ گفت: من تا اینجا آمدم که شما را ببینم گفتم بیا به باغ که بابا هم تو را ببیند گفت: میخواهم بروم که رفقایم منتظرم هستند گفت: گریه نکنی من خوب و خوشم و خداحافظی کرد و رفت. راوی معصومه اورعی
- موضوع عشق به جهاد
فکر میکنم عملیات فتحالمبین بود که بنده هنوز به جبهه اعزام نشده بودم ایشان با این که یک سالی ازش کوچکتر بودند عازم جبهه شدند در جبهه یادم است که ترکش خمپارهای به پایش اصابت کرده بود و این ترکش خمپاره همچنان در پایش بود تا این که رفت به سربازی در سربازی هم سعی میکرد که این موضوع ترکش جایی مطرح نشود زیرا نگران بود که نکند با وجود ترکش دو پایش معاف شود رفت به سربازی و جنگید و در مدت خدمت سربازی به درجهی رفیع شهادت نایل آمد. راوی محمد سالاری
- موضوع عشق به جهاد
من و رضا تقریباً یکی دو ماهی بود که در آموزش بودیم یک ماه هم در منطقه بودیم در همین اواخر دو ماه بود که ایشان مجروح شدند با توجه به این که درسشان تمام شده بود برای انجام خدمت سربازی خودشان را آماده کردند و به مشهد اعزام شدند برای خدمت سربازی خلاصه بعد از آموزش به تربت اعزام شدم ایشان هنوز مشهد بودند حدود 20 روز دیگر از آموزش اینها مانده بود من برای خداحافظی با ایشان به پادگان رفتم پرسید شما کجا میروید؟ گفتم تقسیم شدهایم به ارومیه بعد گفت ما هم بیست روز دیگر تقسیم میشویم بعد از 20 روز دیگر تلفن زدم ایشان هم تقسیم شده بودند و به منطقهی جنوب رفته بودند بعد از دو ماه از خدمت سربازی ایشان عملیات شروع شده بود من تربیت معلم قبول شدم و به ایشان تلفن کردم میروند نزد فرمانده، فرمانده هم میگوید خیلی خوب است امشب عملیات است از عملیات که بر گردیم ان شاءالله ترخیض میشوید بعد یکی از بچهها به فرمانده گفته بودند ایشان را امشب ترخیص کنید که بروند ایشان قبول شدهاند گویا گفته بودند که فعلاً عملیات است میمانم اگر از عملیات سالم برگشتم آن موقع کارهای ترخیصیام را انجام میدهد و بعد میرویم برای شرکت در تربیت معلم و خواندن درس که در همان عملیات ایشان مفقود می شوند. راوی محمد سالاری
- موضوع عشق به جهاد
یادم میآید موقعی که برادرم غلامرضا میخواست داوطلبانه به جبهه اعزام شود به ایشان گفتم چرا به جبهه میروی آخر پدر و مادر کسی را ندارند که به آنها رسید نماید من هم که گرفتاری دارم و به هیچ کار نمیرسم ایشان در جواب میگفتند: خواهر جان به جای این که فرزند خودت را من به جبهه بفرستی مرا هم از رفتن به جبهه منع میکنی ما باید برویم تا اسلام را زنده نگه داریم. راوی مهسا کهن زاده
موضوع دستگيري از ضعيفان
فرزندم غلامرضا یک کتاب درسی خریده بود از گناباد و همیشه او را میداد به بچهی سلیمی میگفتم مادر جان فردا خودت مردود میشوی همیشه کتابت دست حسین سلیمی است چرا خودت نمیخوانی میگفت: مادر ایشان بچه یتیمی است که مادرش مرده ان شاءالله او قبول شود غصهی من نیست گناه دارد او یتیم است میگفت اگر او قبول شود مثل این است که من قبول شدهام ان شاءالله خدا ما را قبول کند. راوی معصومه اورعی [۱]