شهید سید صادق مختاری حسینی: تفاوت بین نسخهها
Bozorgmehr98 (بحث | مشارکتها) |
|||
(۲ نسخههای متوسط توسط ۲ کاربران نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
− | + | ||
+ | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | ||
+ | |نام فرد = سید صادق مختاری حسینی | ||
+ | |تصویر =شهید سید صادق مختاری.jpg | ||
+ | |توضیح تصویر = | ||
+ | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | ||
+ | |شهرت = | ||
+ | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | ||
+ | |تولد =[[سبزوار]] | ||
+ | |شهادت = [[1360/11/19]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن = | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها =[[رزمنده]] | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر:علی محمد | ||
+ | }} | ||
کد شهید: 6012138 | کد شهید: 6012138 | ||
سطر ۲۵: | سطر ۵۴: | ||
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
+ | * موضوع: خبر شهادت | ||
− | + | یادم هست پدرم روز [[22 بهمن]] برای را هپیمایی از طبس به سبزوار آمد وما با هم در راهپیمایی شرکت کردیم بعد از راهپیمایی به پدرم گفتم: پدر به خانه برویم ناهار بخوریم و بعد به طبس برویم که ایشان قبول کرد وما به طرف خانه به راه افتادیم در بازار یکی از فامیلها ما را دید وگفت: که یک شهید آوردند فامیلش مختاری واز روستای اباری است شما از آن خبری ندارید؟ گفتم: ما فامیل از روستای اباری نداریم البته همانجا در ذهنم جرقه زده که احتمالا" این [[شهید]] باید برادرم باشد به خانه که آمدیم به پدر م گفتم: آقا فکر می کنم صادق شهید شده باشه چکار کنم ؟ پدرم گفت: هر کار که صلاح می دانی انجام بده مشکلی نیست هر چه خدا بخواهد همان می شود بعد من به سپاه پیش آقای عبدالله نظری مسئول [[سپاه]] رفتم و درباره صادق از ایشان سئوال کردم گفت: نه سید صادق شهید نشده گفتم: حاج آقا جان ما برای هر مسئله ای حاضر هستیم آمادگی لازم را داریم آیا صادق شهید شده است گفت: بله شهید شده وبعد از نیم ساعت آقای فیض آبادی به منزل ما آمد واز شهادت برادرم گفت: که بعد من وپدرم به سردخانه رفتیم در آنجا آقای فیض آبادی گفت: شهیدی که امروز آورده اند بیرون بیاورید وبه پدرش نشان بدهید وقتی کشو را بیرون کشیدند وسر کفن را باز کردند همین که پدرم جنازه صادق را دید گفت: خدایا راضی هستم به رضای تو وبه روی او بوسه ای زد. راوی سید حسین مختاری | |
− | + | * لحظه و نحوه شهادت | |
+ | به طوری که رفقای او تعریف می کردند به ما می گفتند: موقع شهادتش هیچ کس جرأت نمی کرده است به جلو برود اول کسی که حرکت کرد ایشان بود وبه اندازه ای که می توانست گلوله های [[آرپی جی]] برداشت ما تعجب کردیم که با این همه مهمات که برداشته چطور می تواند حرکت کند به او گفتیم چطور می خواهی بروی با این همه بار سنگین راه بروی او گفت: ما باید جلوی دشمن را بگیریم هر طور که شده هر کس مایل است با من بیاید بعد رفت جلو وتا گلوله آخر زد وبا هر گلوله یک [[تانک]] را منهدم می کرد در حال برگشت به عقب بود تا گلوله بردارد وباز به جلو برود که از پشت تیر اندازی می کردند ما به او گفتیم که مواظب باش که در همین حال دیدیم که افتاد زمین بعد که ما به بالای سرش رسیدیم دیدیم که از پشت تیر خورده وبه صورتش ترکش [[خمپاره]] اصابت کرده است وبه [[شهادت]] رسیده بود. راوی علی محمد مختاری | ||
− | + | * موضوع: خبر شهادت | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
راوی علی محمد مختاری | راوی علی محمد مختاری | ||
+ | وقتی پیکر سید صادق را آوردند، همه دوستان پاسدارش آمدند و به ما خبر دادند که پیکر پسرتان در سردخانه است.او را غسل داده اند و آماده تشییع است. وقتی ما رفتیم به سردخانه پیکر او را دیدیم.من پارچه را از روی صورت او برداشتم و به صورت او نگاه کردم.صورتش مثل اینکه حالت تبسم داشت و نورانی بود و من همانجا صورت او را بوسیدم و همانجا یاد فرمایش حضرت [[امام حسین]](ع) افتادم که: ( رضا" به رضائک تسلیما" بأمرک لها معبود سواک یا غیاث المستغیثین )این را تا عرض کردم برادران پاسداری که همراه ما بودند شروع به گریه کردند. راوی علی محمد مختاری | ||
− | + | * موضوع: آخرین وداع با خانواده | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | آخرین وداع با خانواده | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی | + | روزی که برای آخرین بار به [[جبهه]] می خواست برود با ما روبوسی و خداحافظی کرد. و وقتی در صف اعزام برای رفتن به جبهه رفت یکباره از صف بیرون آمد و دوباره با من خداحافظی کرد و رفت. راوی علی محمد مختاری |
+ | * موضوع: آخرین جملات شهید | ||
− | + | برای آخرین بار وقتی که از [[اهواز]] تلفن کرده بود، به من گفت: به مادر بگویید می خواهم با او صحبت کنم. من هم به مادر سید صادق گفتم:بیا با پسرت صحبت کن. سید صادق بعد از احوالپرسی با مادرش به اوگفت: مادر از من راضی هستی برای اینکه به جبهه رفتم. مادرش گفت: بلی که راضی هستم. هر چه خدا بخواهد همان می شود. راوی علی محمد مختاری | |
+ | * موضوع: عشق به جهاد | ||
+ | سید صادق قبل از اینکه به جبهه برود چند ماهی در تهران محافظ آقای باغانی نماینده مجلس بود. یک روز که به سبزوار آمده بود به من گفت: با آقای باغانی در یک حیا ط خیلی بزرگ هستیم و کار من در آنجا خیلی کم است و فکر می کنم من بیشتر از اینها می توانم مفید باشم برای این مملکت و مردم ودلم می خواهد که در جبهه باشم تا در آنجا بتوانم بیشتر خدمت کنم و دیگران می توانند به جای من در تهران خدمت کنند من هم گفتم: هیچ مسئله ای نیست هر راهی را که دوست داری همان راه را انتخاب کن واو جبهه را برگزید. راوی سید حسین مختاری | ||
− | + | * موضوع: دقت در حلال و حرام | |
− | راوی | + | یک روند صادق به خانه آمد. و دو عدد گوجه فرنگی هم در دستش بود. صادق وقتی وارد اتاق شد، گوجه ها را لب تاقچه گذاشت. به او گفتم : پسرم، اینها را از کجا آورده ای؟ به من گفت: از درون زمین آقا یدا... داشتم رد می شدم که رضا اینها را کند وبه من داد. هر چه به او گفتم: من اینها را نمی خواهم او گفت: نه، تو باید اینها را بگیری. گفتم: پسرم، خوب آقا رضا اینها را به تو داده که بخوری. گفت: اینها مال حرام است و اشکال شرعی دارد. راوی صدیقه طبسی |
+ | *موضوع: توجه به امر ازدواج | ||
− | + | سید عباس یکی از دوستان صادق در مشهد بود صادق یک روز به او می گوید برادر چرا ازدواج نمی کنی؟ برای اینکه پیغمبر ما فرموده که باید ازدواج کنی. عباس دوست صادق می گفت: خوب دیر نمی شود. من که الان به جبهه می روم اگر شهید شوم چه بهتر ولی اگر شهید نشوم وقتی که برگشتم ازدواج می کنم برای اینکه انسان باید ازدواج کند و امر خدا را باید انجام دهد. راوی صدیقه طبسی | |
+ | * موضوع: شجاعت و شهامت | ||
− | + | حدودا شش ماه به پیروزی انقلاب مانده بود. پسر خاله ام از تهران یک اطلاعیه ای آورده بود و آنرا جلوی هیأت امام حسین (ع) خواند. که در آن اطلاعیه نوشته شده بود: عید ما روزی است که از ظلم آثاری نباشد، کسی رابا کسی کاری نباشد. این جمله در اول اطلاعیه نوشته شده بود و بعد که اطلاعیه را خواندند، مأموران پاسگاه آمدند او را بگیرند، اما او فرار کرد. مأموران پاسگاه عمویم را با برادرم سید صادق گرفتند. صادق می گفت: از کسی نمی ترسم، پاسگاه من را ببرد. به هر جا که می گویند من می روم. آن موقع سن او کم بود. راوی سید حسین مختاری | |
+ | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18939 سایت یاران رضا]</ref> | ||
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references /> | ||
+ | ==نگارخانه تصاویر== | ||
+ | [[File:18939.jpg]] | ||
+ | ==رده== | ||
+ | {{ترتیبپیشفرض:سید صادق مختاری حسینی}} | ||
+ | [[رده: شهدا]] | ||
+ | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
+ | [[رده: شهدای ایران]] | ||
+ | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] | ||
+ | [[رده: شهدای شهرستان سبزوار]] |
نسخهٔ کنونی تا ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ساعت ۱۹:۲۱
سید صادق مختاری حسینی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | سبزوار |
شهادت | 1360/11/19 |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:علی محمد |
کد شهید: 6012138
نام : سیدصادق
نام خانوادگی : مختاریحسینی
نام پدر : علیمحمد
محل تولد : سبزوار
تاریخ شهادت : 1360/11/19
تحصیلات : نامشخص
شغل : پاسدار
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : رزمنده
محتویات
خاطرات
- موضوع: خبر شهادت
یادم هست پدرم روز 22 بهمن برای را هپیمایی از طبس به سبزوار آمد وما با هم در راهپیمایی شرکت کردیم بعد از راهپیمایی به پدرم گفتم: پدر به خانه برویم ناهار بخوریم و بعد به طبس برویم که ایشان قبول کرد وما به طرف خانه به راه افتادیم در بازار یکی از فامیلها ما را دید وگفت: که یک شهید آوردند فامیلش مختاری واز روستای اباری است شما از آن خبری ندارید؟ گفتم: ما فامیل از روستای اباری نداریم البته همانجا در ذهنم جرقه زده که احتمالا" این شهید باید برادرم باشد به خانه که آمدیم به پدر م گفتم: آقا فکر می کنم صادق شهید شده باشه چکار کنم ؟ پدرم گفت: هر کار که صلاح می دانی انجام بده مشکلی نیست هر چه خدا بخواهد همان می شود بعد من به سپاه پیش آقای عبدالله نظری مسئول سپاه رفتم و درباره صادق از ایشان سئوال کردم گفت: نه سید صادق شهید نشده گفتم: حاج آقا جان ما برای هر مسئله ای حاضر هستیم آمادگی لازم را داریم آیا صادق شهید شده است گفت: بله شهید شده وبعد از نیم ساعت آقای فیض آبادی به منزل ما آمد واز شهادت برادرم گفت: که بعد من وپدرم به سردخانه رفتیم در آنجا آقای فیض آبادی گفت: شهیدی که امروز آورده اند بیرون بیاورید وبه پدرش نشان بدهید وقتی کشو را بیرون کشیدند وسر کفن را باز کردند همین که پدرم جنازه صادق را دید گفت: خدایا راضی هستم به رضای تو وبه روی او بوسه ای زد. راوی سید حسین مختاری
- لحظه و نحوه شهادت
به طوری که رفقای او تعریف می کردند به ما می گفتند: موقع شهادتش هیچ کس جرأت نمی کرده است به جلو برود اول کسی که حرکت کرد ایشان بود وبه اندازه ای که می توانست گلوله های آرپی جی برداشت ما تعجب کردیم که با این همه مهمات که برداشته چطور می تواند حرکت کند به او گفتیم چطور می خواهی بروی با این همه بار سنگین راه بروی او گفت: ما باید جلوی دشمن را بگیریم هر طور که شده هر کس مایل است با من بیاید بعد رفت جلو وتا گلوله آخر زد وبا هر گلوله یک تانک را منهدم می کرد در حال برگشت به عقب بود تا گلوله بردارد وباز به جلو برود که از پشت تیر اندازی می کردند ما به او گفتیم که مواظب باش که در همین حال دیدیم که افتاد زمین بعد که ما به بالای سرش رسیدیم دیدیم که از پشت تیر خورده وبه صورتش ترکش خمپاره اصابت کرده است وبه شهادت رسیده بود. راوی علی محمد مختاری
- موضوع: خبر شهادت
راوی علی محمد مختاری
وقتی پیکر سید صادق را آوردند، همه دوستان پاسدارش آمدند و به ما خبر دادند که پیکر پسرتان در سردخانه است.او را غسل داده اند و آماده تشییع است. وقتی ما رفتیم به سردخانه پیکر او را دیدیم.من پارچه را از روی صورت او برداشتم و به صورت او نگاه کردم.صورتش مثل اینکه حالت تبسم داشت و نورانی بود و من همانجا صورت او را بوسیدم و همانجا یاد فرمایش حضرت امام حسین(ع) افتادم که: ( رضا" به رضائک تسلیما" بأمرک لها معبود سواک یا غیاث المستغیثین )این را تا عرض کردم برادران پاسداری که همراه ما بودند شروع به گریه کردند. راوی علی محمد مختاری
- موضوع: آخرین وداع با خانواده
روزی که برای آخرین بار به جبهه می خواست برود با ما روبوسی و خداحافظی کرد. و وقتی در صف اعزام برای رفتن به جبهه رفت یکباره از صف بیرون آمد و دوباره با من خداحافظی کرد و رفت. راوی علی محمد مختاری
- موضوع: آخرین جملات شهید
برای آخرین بار وقتی که از اهواز تلفن کرده بود، به من گفت: به مادر بگویید می خواهم با او صحبت کنم. من هم به مادر سید صادق گفتم:بیا با پسرت صحبت کن. سید صادق بعد از احوالپرسی با مادرش به اوگفت: مادر از من راضی هستی برای اینکه به جبهه رفتم. مادرش گفت: بلی که راضی هستم. هر چه خدا بخواهد همان می شود. راوی علی محمد مختاری
- موضوع: عشق به جهاد
سید صادق قبل از اینکه به جبهه برود چند ماهی در تهران محافظ آقای باغانی نماینده مجلس بود. یک روز که به سبزوار آمده بود به من گفت: با آقای باغانی در یک حیا ط خیلی بزرگ هستیم و کار من در آنجا خیلی کم است و فکر می کنم من بیشتر از اینها می توانم مفید باشم برای این مملکت و مردم ودلم می خواهد که در جبهه باشم تا در آنجا بتوانم بیشتر خدمت کنم و دیگران می توانند به جای من در تهران خدمت کنند من هم گفتم: هیچ مسئله ای نیست هر راهی را که دوست داری همان راه را انتخاب کن واو جبهه را برگزید. راوی سید حسین مختاری
- موضوع: دقت در حلال و حرام
یک روند صادق به خانه آمد. و دو عدد گوجه فرنگی هم در دستش بود. صادق وقتی وارد اتاق شد، گوجه ها را لب تاقچه گذاشت. به او گفتم : پسرم، اینها را از کجا آورده ای؟ به من گفت: از درون زمین آقا یدا... داشتم رد می شدم که رضا اینها را کند وبه من داد. هر چه به او گفتم: من اینها را نمی خواهم او گفت: نه، تو باید اینها را بگیری. گفتم: پسرم، خوب آقا رضا اینها را به تو داده که بخوری. گفت: اینها مال حرام است و اشکال شرعی دارد. راوی صدیقه طبسی
- موضوع: توجه به امر ازدواج
سید عباس یکی از دوستان صادق در مشهد بود صادق یک روز به او می گوید برادر چرا ازدواج نمی کنی؟ برای اینکه پیغمبر ما فرموده که باید ازدواج کنی. عباس دوست صادق می گفت: خوب دیر نمی شود. من که الان به جبهه می روم اگر شهید شوم چه بهتر ولی اگر شهید نشوم وقتی که برگشتم ازدواج می کنم برای اینکه انسان باید ازدواج کند و امر خدا را باید انجام دهد. راوی صدیقه طبسی
- موضوع: شجاعت و شهامت
حدودا شش ماه به پیروزی انقلاب مانده بود. پسر خاله ام از تهران یک اطلاعیه ای آورده بود و آنرا جلوی هیأت امام حسین (ع) خواند. که در آن اطلاعیه نوشته شده بود: عید ما روزی است که از ظلم آثاری نباشد، کسی رابا کسی کاری نباشد. این جمله در اول اطلاعیه نوشته شده بود و بعد که اطلاعیه را خواندند، مأموران پاسگاه آمدند او را بگیرند، اما او فرار کرد. مأموران پاسگاه عمویم را با برادرم سید صادق گرفتند. صادق می گفت: از کسی نمی ترسم، پاسگاه من را ببرد. به هر جا که می گویند من می روم. آن موقع سن او کم بود. راوی سید حسین مختاری [۱]