شهیدابراهیم امیر عباسی: تفاوت بین نسخهها
Amosoltany98 (بحث | مشارکتها) جز (Amosoltany98 صفحهٔ شهید ابراهیم امیر عباسی را به شهیدابراهیم امیر عباسی منتقل کرد) |
Kolahkaj9706 (بحث | مشارکتها) |
||
(۳ نسخههای متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۸۸: | سطر ۸۸: | ||
جنگ صحنه درخشان دیگری در زندگی ابراهیم امیر عباسی بود. او در عملیات [[منطقه جنوب و غرب]] کشور شرک کرد مسئولیت [[اطلاعات]] و عملیات [[منطقه غرب]] را بر عهده داشت. در خرداد 1361 با دختری از مکتب [[اسلام]] در مشهد ازدواج کرد. یک سال بعد، درست دو روز قبل از شهادتش، خداوند دختری به آنها داد که بنا به خواست ابراهیم، نامش را زینب گذاشتند. | جنگ صحنه درخشان دیگری در زندگی ابراهیم امیر عباسی بود. او در عملیات [[منطقه جنوب و غرب]] کشور شرک کرد مسئولیت [[اطلاعات]] و عملیات [[منطقه غرب]] را بر عهده داشت. در خرداد 1361 با دختری از مکتب [[اسلام]] در مشهد ازدواج کرد. یک سال بعد، درست دو روز قبل از شهادتش، خداوند دختری به آنها داد که بنا به خواست ابراهیم، نامش را زینب گذاشتند. | ||
سر انجام در غروب روز یکم تیر [[1362]] هنگام شناسایی [[ارتفاعات دوپازا]] در غرب کشور به [[شهادت]] رسید.<ref>منبع کسی از زمان ،جنگ نوشته ی داوود بختیاری دانشور،نشر ستاره ها،مشهد-1386</ref> | سر انجام در غروب روز یکم تیر [[1362]] هنگام شناسایی [[ارتفاعات دوپازا]] در غرب کشور به [[شهادت]] رسید.<ref>منبع کسی از زمان ،جنگ نوشته ی داوود بختیاری دانشور،نشر ستاره ها،مشهد-1386</ref> | ||
+ | |||
+ | |||
+ | == خاطرات == | ||
+ | |||
+ | *نوجوانیمان را مقایسه کنیم | ||
+ | |||
+ | مادر بهش گفت: ابراهیم! سرما اذیتت نمیکنه؟ | ||
+ | گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. | ||
+ | دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. | ||
+ | ظهر که برگشت، بدون کلاه بود. گفتم مادر کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه ها توی مدرسه مون با دمپایی میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره. | ||
+ | |||
+ | <ref>ساکنان ملک اعظم، منزل امیر عباسی، صحفه 5</ref> | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
<references/> | <references/> |
نسخهٔ کنونی تا ۱۶ آذر ۱۳۹۸، ساعت ۲۲:۰۸
ابراهیم امیر عباسی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد، 1340/02/02 |
شهادت | سردشت، 1362/04/01 |
نام :ابراهیم
نام خانوادگی :امیرعباسی
نام پدر : حسین
محل تولد : مشهد
تاریخ تولد : 1340/02/02
تاریخ شهادت : 1362/04/01
مکان شهادت : سردشت
تحصیلات : دیپلم
منطقه شهادت : شمال غرب
شغل : پاسدار انقلاب اسلامی
یگان خدمتی : لشکر ویژه شهدا
گروه مربوط : فرماندهان شهید خراسان
نوع عضویت : فرمانده هان رده دو
مسئولیت : فرماندهآتشبار
گلزار : بهشترضا (ع) مشهد مقدس
زندگینامه
فرمانده محورعملیاتی لشکر ویژه شهدا(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) روز ها را شمرد ه بود تا به آن روز برسد، به روز تولد، به روز مهمانی. دیگر مردش می دانست ساعتی از همین روزها، وقت به دنیا آمدن فرزندشان است. سلام نماز صبح را داده بود که درد پهلویش را فشرد. سر چرخاند. معصومه زیر لحاف دست روی مادر بزرگ خوابیده است. دست گرفت به زمین و روی زانوهایش بلند شد. تا جلوی صندوقچه جهیزه اش رفت. عرق از زیر روسری اش، راه کشید پایین. دست انداخت به در صندوقچه. بازش کرد. لحاف و تشک و بالش نوزاد، یک طرف چیده شده بود و طرف دیگر، لباس هایی که خودش دوخته بود. این ها را بعد از به دنیا آمدن نوزاد، می گزاری جلوی دست. مرد نگاه کرده به لحاف دست دوز. رو کش لحاف نوزاد، از مخمل گلدار سبز رنگ بود. فکر می کنی بچه پسر باشد یا دختر؟ فرقی نمی کند فقط سالم باشد. خودت هم، همین را می خواستی. اتاق دور سرش چرخیده بود. در صندوق را بسته بود و سر گذاشته بود رویش. چشمش دو دو زده بود روی تک تک وسایل خانه. پارچ آب روی تاقچه نبود. با نوک زبان، لبش را تر کرده بود. دهان باز کرده بود معصومه را صدا بزند. خاموش مانده بود. نخواسته بود دخترک را بترساند. پشت چسبانده بود به صندوقچه. دست کشیده بود به مخمل گلدار و قرمز روی تخته. همان حس موقع خرید را داشت. چند وقتی لباس عروسی ات را می گذاری داخلش و بعد لباس نوزادت را مبارکت باشد. این را مادر گفته بود. الان کجاست؟ کا ش مثل هر روز بیاید. گردن کشیده بود طرف پنجره. در خانه بسته بود. به روی حیاط چشم کشیده بود، به درخت سپیدار جلوی آشپزخانه. شاخ و برگ های تازه اش همراه باد بهاری سر و صدا می کردند. دست گرفت به صندوقچه و روی پاهایش ایستاد. دست به دیوار گرفت و از اتاق بیرون رفت. چادر پیچیده بود به دور کمرش. روسری اش را گره ی محکمی زده بود. چراغ سه فتیله را روشن کرد. خورش را بار گذاشت و برنج را آبکش کرد. نگاهش به در بود. مادر هر روز برای احوالپرسی آمده بود. دلواپس شد. تا جلو ی در رفت و بر گشت. نخواسته بود همسایه ها در آن حال ببیننش. حیاط را جارو کشید و آب پاشید. معصومه با سر و صدا دوید کنار حوض وسط حیاط. دست و صورت دخترک را با آب حوض شست و نشاندش روی گلیم ریز بافت و چند رنگ آشپزخانه. نان و پنیر لقمه کرد و داد دستش. درد دوباره هجوم برد به جانش. آهسته نشست کنار معصومه و پشت چسباند به تنه ی پر از گره درخت. آسمان پر شده بود از ابر. باد تو حیاط چرخ خورد. شعله های سه فتیله بلند و کوتاه شدند. حسین سفره را جمع کرده بود. و سینی چای را دور چرخانده بود. نگاهش در تمام مدت به فاطمه بود. حالت خوب نیست؟ فاطمه چیزی نگفته بود تا مهمانی به خوبی بگذرد. نگاه کرده بود به ساعت. شش بعد از ظهر را نشان می داد. با رفتن مهمان ها، نفس حبس شده اش را داد بیرون. برویم بیمارستان. می ترسم دیر شده باشد. فرستاده بودنش مطب دکتر. جلوی در ایستاده بود. دکتر مرد است. باید چه کار کنیم؟ می مانم تا دکتر زن بیاید. پرستار می گفت یک ساعت باید منتظر بمانم. وقت هست نگران نباش. نشسته بودند به انتظار خانم دکتر. می خواهی خودت را بکشی. نگاه کرده بود به صورت خانم دکتر. جوان بود، عینهو خودش. می خواستم شما بچه را به دنیا بیاورید. دکتر توی اتاق، نامحرم اید. بچه که به دنیا آمد خدا را شکر کرد. پلک هایش رابرای چند دقیقه بست. پسر است. خندید به صورت حسین. پس اسمش را تو بگذار. ابراهیم. ابراهیم امیر عباسی. ابراهیم امیر عباسی در دوم اردیبهشت سال 1340 در مشهد متولد شد. چهار ساله بود که پدرش را از دست داد و مورد حمایت پدر بزرگش قرار گرفت. دوران ابتدایی را در دبستانی نزدیک محل سکونتش گذراند. شروع دوران متوسطه، همراه با شروع فعالیت مذهبی و اعتقادی او به شمار می رود.
هفده ساله بود که مدرک دیپلم را در رشته علوم تجربی گرفت. در سال 1357 همزمان با اوج گیری مبارزات مردمی، فعال تر از همیشه ظاهر شد. با پیروزی انقلاب به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در دستگیری منافقین و وابستگان رژیم طاغوت نقش داشت. جنگ صحنه درخشان دیگری در زندگی ابراهیم امیر عباسی بود. او در عملیات منطقه جنوب و غرب کشور شرک کرد مسئولیت اطلاعات و عملیات منطقه غرب را بر عهده داشت. در خرداد 1361 با دختری از مکتب اسلام در مشهد ازدواج کرد. یک سال بعد، درست دو روز قبل از شهادتش، خداوند دختری به آنها داد که بنا به خواست ابراهیم، نامش را زینب گذاشتند. سر انجام در غروب روز یکم تیر 1362 هنگام شناسایی ارتفاعات دوپازا در غرب کشور به شهادت رسید.[۱]
خاطرات
- نوجوانیمان را مقایسه کنیم
مادر بهش گفت: ابراهیم! سرما اذیتت نمیکنه؟ گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست. هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود. گفتم مادر کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم دعوام نمیکنی؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟ گفت: یکی از بچه ها توی مدرسه مون با دمپایی میاد! امروز سرما خورده بود، دیدم کلاه برای اون واجب تره.