شهید مهدی باکری: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
(صفحه‌ای جدید حاوی «شهید مهدی باکری == زندگی‌نامه == در سال 1333 خ...» ایجاد کرد)
 
(نگارخانه‌ تصاویر)
 
(۴۳ نسخه‌های متوسط توسط ۱۳ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
[[پرونده:مهدی باکری 19.jpg|350px|thumb|left|شهید مهدی باکری]]
+
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                = مهدی باکری
 +
|تصویر                  = شهید مهدی باکری (01).jpg
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  =  [[زادروزهای ۱۲ فروردین|۱۳۳۳/۰۱/۱۲]] ، [[میاندوآب]] ، [[آذربایجان غربی]]
 +
|شهادت                  = [[الگو:شهدای ۲۵ اسفند|۱۳۶۳/۱۲/۲۵]] ، [[هورالعظیم]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =
 +
|مفقود                  =  [[اروندرود]]
 +
|جانباز                = [[عملیات فتح‌المبین|فتح‌المبین]]، از ناحیه چشم{{سخ}}[[عملیات الی بیت‌المقدس|الی بیت‌المقدس]]، از ناحیه کمر{{سخ}}[[عملیات رمضان|رمضان]]، از ناحیه سینه
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  = [[پرونده:سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.png|22px]] [[سپاه پاسداران]]
 +
|یگانهای خدمت          = [[لشگر ۳۱ عاشورا]]
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  = [[پرونده:سرلشگر پاسدار - سپاه پاسداران.png|22px]] [[سرلشگر پاسدار]]
 +
|سمت‌ها                  = فرمانده [[لشگر ۳۱ عاشورا]]
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              = [[عملیات ثامن‌الائمه|ثامن‌الائمه]]{{سخ}}[[عملیات الی بیت‌المقدس|الی بیت‌المقدس]]{{سخ}}[[عملیات فتح‌المبین|فتح‌المبین]]{{سخ}}[[عملیات رمضان|رمضان]]{{سخ}}[[عملیات مسلم بن عقیل|مسلم بن عقیل]]{{سخ}}[[عملیات والفجر مقدماتی|والفجر مقدماتی]]{{سخ}}[[عملیات والفجر ۱|والفجر ۱]]{{سخ}}[[عملیات والفجر ۲|والفجر ۲]]{{سخ}}[[عملیات والفجر ۴|والفجر ۴]]{{سخ}}[[عملیات خیبر|خیبر]]{{سخ}}[[عملیات بدر|بدر]]
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                = مهندسی مکانیک
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    = شهردار
 +
|خانواده                = برادر: [[شهید علی باکری]]، [[شهید حمید باکری]] {{سخ}}  همسر: [[صفیه مدرس]]
 +
}}
  
== زندگی‌نامه ==
+
[[شهید مهدی باکری]] در [[زادروزهای ۱۲ فروردین|دوازدهم فروردین‌ماه]] ۱۳۳۳ در شهرستان [[میاندوآب]] به دنیا آمد. پدرش حسین نام داشت. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش گذراند و سپس وارد دانشگاه تبریز شد. در سال ۱۳۵۹ با [[صفیه مدرس]] ازدواج کرد. فرمانده [[لشگر ۳۱ عاشورا]] بود. [[الگو:شهدای ۲۵ اسفند|بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۶۳]]، در [[هورالعظیم]] به شهادت رسید. پیکرش در [[اروندرود]] بر جای ماند.
در سال 1333 خداوند مهدی را به خانواده معتقد و با ایمان باکری در شهرستان «میاندوآب» عطا فرمود. مهدی خردسال بود که از نعمت دستان نوازشگر مادر محروم شد. او تحصیلات خود را در ارومیه آغاز کرد و از سال آخر دبیرستان هم‌زمان با شهادت برادرش «[[شهید علی باکری|علی]]» به دست مأمورین [[سازمان امنیت و اطلاعات کشور در رژیم پهلوی|ساواک]] به فعالیت‌های سیاسی علیه [[دوران سلطنت محمدرضا پهلوی|رژیم]] پرداخت. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم نمود.
+
  
او همزمان با تحصیل، مبارزات سیاسی خود را علیه رژیم ظلم و استبداد در تبریز گسترش داد و پس از مدتی برادرش [[شهید حمید باکری|حمید]] را به منظور ارتباط با سایر مبارزان و تهیه اسلحه و مهمات به خارج از کشور فرستاد. پس از اتمام تحصیلات مهدی به سربازی اعزام شد اما فرمان [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] را مبنی بر ترک پادگان‌ها، لبیک گفت و از آن پس زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد. پس از پیروزی [[انقلاب اسلامی ایران|انقلاب اسلامی]] و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه]] در آمد و در سازماندهی این ارگان نقش مؤثری را ایفا نمود.
 
  
مدتی نیز در دادستانی [[دادگاهها و دادسراهای انقلاب|دادگاه]] انقلاب خدمت کرد. او همزمان با فعالیت در [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه]]، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد. باکری در پاک‌سازی منطقه از مزدوران شرق و غرب شبانه روز تلاش می‌کرد و خدمات ارزنده ای را ارائه داد. او در [[عملیات فتح المبین]] در منطقه [[رقابیه]] به عنوان معاونت [[لشگر هشت نجف اشرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|تیپ نجف اشرف]] به مقابله با [[ارتش رژیم بعث عراق|دشمن]] پرداخت و از ناحیه چشم مجروح شد و پس از آن در عملیات‌هایی چون [[عملیات الی بیت‌المقدس|بیت‌المقدس]]، [[عملیات مسلم بن عقیل|مسلم بن عقیل]]، [[عملیات والفجر مقدماتی|والفجر مقدماتی]]، [[عملیات والفجر 1|والفجر یک]]، [[عملیات والفجر 2|دو]]، [[عملیات والفجر 3|سه]]، [[عملیات والفجر 4|چهار]] و... در سمت‌های مختلف شرکت کرد و عاشقانه از [[کشور ایران|میهن اسلامی]] دفاع نمود.
 
  
او مدتی قبل از [[عملیات بدر]] به خدمت رهبر و محبوبش [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام خمینی (ره)]] رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا برایش دعا کنند که شهد شیرین [[شهادت]] را بنوشد. چند روز بعد دعای [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|پیر جماران]] در حق مهدی مستجاب شد. بیست و پنجم بهمن سال 1363 در [[عملیات بدر]] در [[رودخانه دجله|شرق دجله]] فرماندهی [[سپاه عاشورا|لشگر عاشورا]] را به عهده داشت که بر اثر اصابت گلوله به دیدار محبوبش شتافت. پیکر پاک این فرمانده 30 ساله چون مرواریدی در صدف پنهان ماند. <ref name="sobh">[http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=25 وبگاه صبح www.sobh.org]</ref>
 
  
== نگارخانه‌ی تصاویر ==
+
==زندگینامه==
<gallery>
+
*زندگینامه اول
پرونده:مهدی باکری 01.jpg
+
سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورای [[تبریز]] بود که در 25 اسفند سال 62 در [[عملیات بدر]] [[جزیره مجنون]] به شهادت رسید و پیکرش برای همیشه در آنجا ماند.وی همچنین برادر [[علی باکری]] از شهدای انقلاب بود، علی از اعضای مذهبی و اولیه [[مجاهدین خلق]] محسوب می‌شد که با مدرک مهندسی شیمی از دانشگاه شریف فارغ‌التحصیل شد و  توسط [[ساواک]] به شهادت رسید. بعد از آقا مهدی، برادر کوچکترش حمید نیز در جنگ یکسال پیش از شهادت او شهید شد.
پرونده:مهدی باکری 02.jpg
+
 
پرونده:مهدی باکری 03.jpg
+
*زندگی‌نامه دوم
پرونده:مهدی باکری 04.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 05.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 06.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 07.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 08.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 09.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 10.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 11.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 12.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 13.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 14.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 15.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 16.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 17.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 18.jpg
+
پرونده:مهدی باکری 19.jpg
+
</gallery>
+
  
 +
در سال 1333 خداوند مهدی را به خانواده معتقد و با ایمان باکری در شهرستان «[[میاندوآب]] » عطا فرمود. مهدی خردسال بود که از نعمت دستان نوازشگر مادر محروم شد. او تحصیلات خود را در [[ارومیه]] آغاز کرد و از سال آخر دبیرستان هم‌زمان با شهادت برادرش «علی» به دست مأمورین [[ساواک]] به فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم پرداخت. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم نمود.
  
== نگارخانه‌ی ویدئو ==
+
او همزمان با تحصیل، مبارزات سیاسی خود را علیه رژیم ظلم و استبداد در [[تبریز]] گسترش داد و پس از مدتی برادرش حمید را به منظور ارتباط با سایر مبارزان و تهیه اسلحه و مهمات به خارج از کشور فرستاد. پس از اتمام تحصیلات مهدی به سربازی اعزام شد اما فرمان امام را مبنی بر ترک پادگان‌ها، لبیک گفت و از آن پس زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه در آمد و در سازماندهی این ارگان نقش مؤثری را ایفا نمود.
[http://www.aparat.com/v/TOJdj شهردار آسمان - مشاهده در آپارات]
+
  
[http://www.aparat.com/v/zV5WX بسیجی پر کار - مشاهده در آپارات]
+
مدتی نیز در دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئولیت شهرداری [[ارومیه]] را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد. باکری در پاک‌سازی منطقه از مزدوران شرق و غرب شبانه روز تلاش می‌کرد و خدمات ارزنده ای را ارائه داد. او در [[عملیات فتح المبین]] در [[منطقه رقابیه]] به عنوان معاونت تیپ نجف اشرف به مقابله با دشمن پرداخت و از ناحیه چشم مجروح شد و پس از آن در عملیات‌هایی چون [[بیت‌المقدس]] ، مسلم بن عقیل، [[والفجر مقدماتی]] ، [[والفجر یک]] تا چهار و... در سمت‌های مختلف شرکت کرد و عاشقانه از میهن اسلامی دفاع نمود.
  
[http://www.aparat.com/v/jsrF6 خاطرات - مشاهده در آپارات]
+
او مدتی قبل از عملیات بدر به خدمت رهبر و محبوبش امام خمینی (ره) رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا برایش دعا کنند که شهد شیرین شهادت را بنوشد. چند روز بعد دعای پیر جماران در حق مهدی مستجاب شد. بیست و پنجم بهمن سال 1363 در عملیات بدر در شرق [[دجله]] فرماندهی لشگر عاشورا را به عهده داشت که بر اثر اصابت گلوله به دیدار محبوبش شتافت. پیکر پاک این فرمانده 30 ساله چون مرواریدی در صدف پنهان ماند.<ref> [http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=25 سایت صبح] </ref>
  
 +
== وصیت‌نامه ==
  
== آثار شهید ==
 
=== وصیت‌نامه ===
 
 
بسم الله الرحمن الرحیم
 
بسم الله الرحمن الرحیم
  
یا الله یا محمد یا علی یا فاطمه الزهرا (س) یا حسن یا حسین (ع) یا محمد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمد یا علی یا حسن یا مهدی (عج)
+
یا الله یا محمد (ص) یا علی (ع) یا فاطمه زهرا (س) یا حسن (ع) یا حسین (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا جعفر (ع) یا موسی (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا علی (ع) یا حسن (ع) یا حجة (عج) و شما ای ولی‌مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق امام یا شهیدان.
  
و تو ای ولی ما یا [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|روح الله]]! و شما ای پیروان صادق [[شهادت|شهیدان]].
+
خدایا چگونه وصیت ‌نامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نا‌ فرمانی‌ام. گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می‌ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.
  
خدایا! چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانیم. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم، رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم یا رب العفو خدایا نمی‌رم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روی خواهم بود. خدایا! چه قدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم یا اباعبدالله شفاعت. آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه کنم که تهیدستم خدایا تو قبولم کن ....
+
یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی. ای وای که سیه‌ روز خواهم بود. خدایا که چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم. خون باید میشد و در رگهایم جریان می‌یافت و سلول‌هایم یا رب یا رب می‌گفت. خدایا قبولم کن. یا اباعبدالله شفاعت.
  
عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] را به ما عنایت فرموده، باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیافریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیست و خلوص در عمل تنها چاره ساز ماست. ای عاشقان اباعبدالله (ع) بایستی [[شهادت]] را در آغوش گرفت. گونه‌ها بایستی از طراوت شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به جا آورده باشیم. وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل: بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. همیشه به یاد خدا باشید و فرامین دین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلّد [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و [[شهادت|شهدا]] بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آن‌ها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همان‌گونه تربیت دهید که سربازان با ایمان و عاشق [[شهادت]] و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابالفضل (علیه السلام) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد. خدایا مرا پاکیزه بپذیر.
+
آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، ولی چه کنم تهیدستم، خدایا قبولم کن.
  
مهدی باکری<ref name="sobh" />
+
سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب عصر حاضر. عصر ظلم و ستم عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی‌اش.
  
=== نامه ===
+
عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است.
... کسی که خود را مؤمن کرد و به خدا سپرد و برای او زندگی کرد و به دنبال راهی رفت که پروردگارش تعیین نمود. دیگر زمان و حالت زنده بودن و مرگش در دست اوست و بنا به حکم خداوند بایستی [[شهید حمید باکری|حمید]] شهید می‌شد و حمیدها شهید می‌شدند و [[صدام حسین تکریتی|صدام]] هم وسیله است. بدانید رسالت با رفتن راه امام حسین (ع) است. قیام و جنگ با دشمنان خدا و یقین داشته باشیم به این که خدا بپذیرد. یقین به قول خداوند داشته باشیم که بهترین مرگ [[شهادت]] است نه در بستر پیری و مریضی مردن و یقین داشته باشیم که چه سعادتی نصیب شهداست و چه درجه و مرتبه و ارزشی خداوند برای آن‌ها قائل است که در رده پیامبران از شهدا یاد می‌کند و خوشا به حال خانواده شهدا که خداوند وعده داده: [[شهادت|شهید]] می‌تواند شفاعت کند خانواده‌اش را. پس افتخار کنید و خود را سربلند بدانید و فرزندان شهادت طلب، با ایمان، راهروی حسین (ع)، بزرگ کنید و تربیت کنید و دعا بکنید، عمر و سلامتی [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] بزرگوار و شکر به درگاه خداوند و به این که سعادت دهد شهدای بیشتری تقدیم راهش و راه انبیا و امام حسین (ع) و امام زمانش بنماید. انشاء الله. دست بزرگ‌ترها و روی نازنین کوچولوهای آینده ساز اسلام را می‌بوسم و می‌بخشید که نتوانستم برای مراسم چهلم [[شهید حمید باکری|حمید]] بیایم. چون یکی از وصیت‌هایش گشودن راه کربلاست. انشاء الله به حول و قوه الهی. با خانواده شهدا ارتباط داشته باشید و زینب کبری (س) و فرزندان و بازماندگان امام حسین (ع) برایتان الگو باشد.
+
  
برادرتان مهدی 11 فروردین 1363 <ref name="sobh" />
+
آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست. ای عاشقان ابا عبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه‌ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم.
  
== خاطرات ==
+
وصیت به مادرم و خواهران و برادرهایم و فامیل‌هایم که بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به نماز و دعاها و مجالس یاد ابا عبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.
=== بیت‌المال ===
+
در محوطه پد قدم می‌زدیم که آقا مهدی متوجه وضعیت غیربهداشتی سنگرها شد و شروع به جمع آوری آشغال‌های اطراف سنگر کرد. خجالت می‌کشیدیم که فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر]] زباله‌های ما را جمع کند. می‌خواستیم برویم و نگذاریم؛ اما می‌دانستیم که زیر بار نمی‌رود هیچ، عصبانی هم می‌شود. برای همین آستین‌هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوّطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از میان زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد و گفت: ببینید با بیت‌المال مسلمین چه می‌کنند؟ می‌دانید این‌ها را چه کسانی به جبهه می‌فرستند؟ می‌دانید از پول چه کسانی این‌ها تهیه می‌شود؟ چه جوابی به خدا دارید؟ خیلی عصبانی بود. زیر لب تکرار می‌کرد: نمی‌توانیم جواب خدا را بدهیم. بسته صابون را از جلو چشم آقا مهدی دور کردم. وقتی برگشتم، آقا مهدی به طوری که دیگران هم بشنوند زیر لب زمزمه می‌کرد: ایّها المؤمنون النظافة من الایمان. یک باره مثل آن که چشمش به چیز گران قیمتی خورده باشد، به کنار یکی از سنگرها رفت، یک قوطی حلبی را برداشت و با عصبانیّت گفت: این چه وضعی است؟ چرا کفران نعمت می‌کنید؟ چرا کوتاهی می‌کنید؟ مسئول اینجا را پیدا کنید مسئول اینجا کیه؟ بیاید جواب بدهد. حلب حاوی خرما را به داخل سنگر بردم. این بار وقتی برگشتم، مهدی گفت: «آقا طیب، اگر ما بدانیم که این‌ها را چطوری برای ما می‌فرستند، اگر بدانیم این‌ها را بیوه زن‌ها، مادران و فرزندان شهدا از روزی خود می‌زنند و به جبهه می‌فرستند، این طور نمی‌کنیم. <ref name="sobh" />
+
  
=== پاسخ خدا ===
+
همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت بدهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل، برای اسلام ببار آیند.  
یک روز گفتم: آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کاچویی کوچک برای ماشین می‌گیرم و چیزهایی را در آن جا می‌گذاریم تا در مواقعی که به ناهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم. با نگاه نافذش به چشم‌هایم خیره شد که من از شرم سرم را پایین انداختم. گر چه تنها آن یک نگاه کافی بود، ولی با این همه گفت: مؤمن خدا... این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است. آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل آلود محروم باشند؟ نه مؤمن برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کرده‌ایم، کافی است و اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم. خیلی هنر کرده‌ایم.... <ref name="sobh" />
+
  
 +
از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردنم دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناه‌های بسیار بیامرزد.
  
=== شهادت ===
+
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
مهدی مرا فرستاد سراغ نیروهای سمت شهرک؛ نمی‌خواست من آن جا باشم. اما آن روز مدام نگران مهدی بودم. سریع پیام او را به نیروها رساندم و برگشتم. دوباره گفت: برو به جمشید سری بزن ببین در چه وضعی است؟ خودش هم [[RPG 7|آرپی‌جی]] به دست از سیل بند بالا رفت. هنوز چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که صدای گلوله ای بلند شد. برای خودم هم عجیب بودم که در میان آن همه صدای تیراندازی، صدای گلوله ای برجا میخکوبم کند. دلم فرو ریخت. دلواپس آقای مهدی بودم. می‌دانستم که پیشانی بلندش شامه تمامی اسلحه‌ها را تحریک می‌کند. یک لحظه به عقب نگاه کردم. فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر عاشورا]] با فرقی شکافته در قتلگاه بود. بچه‌ها او را سریع در قایق گذاشتند تا به عقب برگردند. اما [[RPG 7|آرپی‌جی]] زن‌های [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی]] همزمان به تنها قایق روی آب شلیک کردند و دیگر هیچ نشان و اثری از مهدی باکری، سالار کربلای ایران باقی نمی‌ماند.<ref name="sobh" /> - راوی: شهید علی اکبرکاملی
+
  
=== راننده تویوتا ===
+
مهدی باکری
در [[عملیات الی بیت‌المقدس|عملیات بیت‌المقدس]]، مقر [[قرارگاه فتح]] یک، کانتینری بود و [[شهید احمد کاظمی]] که آن زمان مسئولیت فرماندهی [[لشگر هشت نجف اشرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|تیپ نجف اشرف]] را داشت، فرماندهی آن مقر را هم به عهده داشت، ما برای توجیه نسبت به منطقه و آخرین هماهنگی‌ها به آن‌جا رفته بودیم. داخل کانتینر نشسته بودیم و صحبت‌های [[احمد کاظمی]] را گوش می‌کردیم. در همین حین، یک تویوتا جلوی کانتینر توقف کرد و چون درب کانتینر باز بود، من بلند شدم و به راننده‌ی آن گفتم: «ماشین رو خاموش کن، اینجا جلسه است.» راننده گفت: «خدا خیرت بده، بیا این طناب‌ها رو از عقب ماشین خالی کنیم.» بار ماشین طناب‌های کلفتی بود که آن زمان برای عبور از [[مین|میدان مین]] از استفاده می‌کردند. به او گفتم: «راننده تویی و وظیفه‌ی خودته که بار ماشین رو خالی کنی، یه مقدار که کمتر بخوری، می‌تونی برای خودت نوکر بگیری.» راننده رفت بالای تویوتا و مشغول خالی کردن طناب‌ها شد، من هم رفتم داخل جلسه. ده دقیقه، یک ربعی گذشت که دیدم همان راننده آمد و توی جلسه نشست.
+
  
در جریان [[عملیات الی بیت المقدس|عملیات]]، جنگ تن به [[تانک اصلی میدان نبرد|تانکی]] پیش آمده بود و پشت بی‌سیم با [[احمد کاظمی]] که فرمانده‌مان بود، وضعیت را شرح می‌دادم که شنیدم یکی به آذری گفت: «سرباز امام زمان (عج)، وایسین که من خودم دارم میام.» مدتی بعد، دیدم همان راننده چند روز پیش سر و کله‌اش پیدا شد و وقتی [[احمد کاظمی]] او را معرفی کرد، تازه فهمیدم با چه کسی آن طور برخوردم کردم. [[احمد کاظمی]] گفت: «ایشون آقا مهدی باکری، جانشین تیپ هستند.» <ref name="sobh" /> - راوی: مصطفی مولوی
+
۱۳۶۳/۱/۲<ref>[http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=25 سایت صبح]</ref>
 +
[[پرونده:Photo 2018-12-10 12-40-15.jpg|500px|بی‌قاب|وسط]]
  
=== ارزش بیت‌المال ===
 
صحبت درباره‌ی بیت‌المال پیش آمد، آقا مهدی گفت: «ببینید، من نگرشم نسبت به بیت‌المال اینه که برای یه سوزن ته گرد، به اندازه‌ی یه [[تانک اصلی میدان نبرد|تانک]] ارزش قائلم. یه سوزن ته گرد هم بیت‌الماله، یه [[تانک اصلی میدان نبرد|تانک]] هم بیت‌الماله.» آنقدر راجع‌به بیت‌المال حساس بود که یک سوزن ته گرد را که ارزش مادی‌اش تقریباً صفر بود، مانند یک [[تانک اصلی میدان نبرد|تانک]] که آن زمان 400 _ 500 میلیون تومان ارزش داشت، می‌دانست. یک بار یکی از راننده‌ها که ماشین کهنه و کار کرده‌ای زیر پایش بود، از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین‌هایی که به [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه]] می‌دادند، اعتراض می‌کرد، حتی کمی هم ناسزا گفت. می‌گفت: «شما ماشین‌های سالم و تر و تمیز رو می‌دین به کسای دیگه و ما باید با این ابوقراضه‌ها سر کنیم.»
 
  
آقا مهدی، وقتی حرف‌های او را شنید، حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت: «می‌دونی چیه؟ بدبختی ما از همین‌جاست که شروع می‌شه. تا دیروز می‌زدیم توی سر [[دوران سلطنت محمدرضا پهلوی|طاغوتی‌ها]] و اسراف‌کارها و زیاده‌خواه‌ها و کسایی که دنبال پول و مادیاتن که چرا مثل ما نمی‌شین، حالا توی سر خودمون می‌زنیم که چرا مثل اونا نمی‌شیم. تا دیروز می‌گفتیم که همه حفظ بیت‌المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار رو سرمشق خودشون قرار بدن، اما حالا توی سر خودمون می‌زنیم و می‌گیم که چرا ما نباید از ماشین‌های مدل بالا استفاده کنیم، یا چرا از بیت‌المال استفاده کافی رو نبریم.» در آخر هم گفت: «برادر جان، این ره که تو می‌روی به ترکستان است. باید با همین ماشین سر کنی و ماشین دیگه‌ای هم نداریم.» آن راننده وقتی حرف‌های آقا مهدی را شنید، سرش را پایین انداخت و رفت پی کارش. <ref name="sobh" /> - راوی: قهرمان زارع
+
==خاطرات==
  
=== سرعت غیرمجاز ===
+
*دست پخت همسر
به دستور او، روی کیلومترشمار ماشین‌های [[سپاه عاشورا|لشکر]]، علامتی زده شده بود که برای مشخص کردن سرعت مناسب در حرکت بود. در این علامت‌ها که هنوز هم روی ماشین‌هایی که از آن زمان به جا مانده هست، روی کیلومترشمارها سه رنگ سفید و زرد و قرمز زده شده بود. تا شصت کیلومتر با رنگ سفید، از شصت تا نود با رنگ زرد و از نود به بالا با رنگ قرمز مشخص شده بود. آقا مهدی خیلی روی این قضیه حساس بود.
+
  
یک بار که در جاده منتظر ماشین بود، یکی از ماشین‌ها که اتفاقاً از ماشین‌های [[سپاه عاشورا|لشکر]] هم بود، ایشان را سوار می‌کند. سرعت ماشین بیش از حد مجاز بوده، آقا مهدی به راننده تذکر می‌دهد که «فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکرتون]] دستور داده تند نرین، شما چرا این‌قدر تند می‌ری؟» راننده می‌گوید: «فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر]] گفته؟» و بعد از اینکه با زدن دنده چهار، سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. می‌گوید: «این هم به عشق فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر]]
+
مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آشپزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته<ref>کتاب باکری</ref>
  
وقتی نزدیک مقر [[سپاه عاشورا|لشکر]] می‌شوند، راننده می‌بیند که همه به آقا مهدی احترام می‌گذارند. از او می‌پرسد: «تو کی هستی که این‌قدر همه بهت احترام می‌ذارن؟» آقا مهدی جواب می‌دهد: «همونی که به عشقش زدی دنده چهار.» راننده دستپاچه می‌شود و نمی‌داند چه بگوید و چه بکند که آقا مهدی او را نصیحت می‌کند و از او می‌خواهد که به دستورات احترام بگذارد. <ref name="sobh" /> - راوی: قهرمان زارع
+
*شهید نخبه
  
=== جنازه‌های عراقی ===
+
شهید باکری در آغاز جنگ یک جوان دانشجو است که تازه فارغ التحصیل شده... در عملیات بیت‌المقدس، در عملیات خیبر، قبل آن در عملیات فتح‌المبین، این جوان یک فرمانده‌ی زبده‌ی نظامی است که میتواند یک لشکر را، در بعضی جاها یک قرارگاه را حرکت بدهد و هدایت کند و کار کند.
مهدی از کشتن نفرت داشت، هدف او پیروزی بر [[ارتش رژیم بعث عراق|سران عراق]] بود نه بر مردمشان. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی]] برای بچه‌ها ایجاد خطر می‌کرد، هر طوری بود او را می‌زد تا آسیبی به بچه‌ها نرساند.
+
  
طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که [[ارتش رژیم بعث عراق|دشمن]] در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. همیشه می‌گفت: «تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنین.» دیدن کشته‌های [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی]] ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه‌های آن‌ها پا نمی‌گذاشت. پیش می‌آمد که گاهی مجبور بودیم از داخل یک کانال که پر از جنازه‌ی [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی‌ها]] بود، عبور کنیم. مهدی به هیچ عنوان روی این جنازه‌ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: «هر کدوم از این‌ها، عزیز یه خونواده هستن. خدا می‌دونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی می‌شن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه‌ی عزیزانشون رد می‌شیم و پا روی اونا می‌ذاریم.»
+
مقام معظم رهبری ۱۳۹۲/۰۹/۲۵
  
درصد ایمان او آنقدر بالا بود که حتی به جنازه‌ی دشمن هم احترام می‌گذاشت، می‌گفت: «من نمی‌دونم این کشته سنیه یا شیعه، عربه یا غیرعرب، فقط می‌دونم آدمه و حالا مرده و ما باید به مرده‌ی این‌ها احترام بذاریم و بهشون بی‌احترامی نکنیم. اینا رو [[صدام حسین تکریتی|صدام]] با زور به جبهه فرستاده، اگه به خودشون بود، خیلی‌هاشون سر جنگ با ما نداشتن و ندارن. اگه سر جنگ هم داشته باشن. حالا که کشته شدن، باید به جسدشون احترام بذاریم.» <ref name="sobh" /> - راوی: محمدجعفر اسدی
+
*کفاره ی گناه
  
=== دیگر خاطرات ===
+
شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیرهمه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»<ref>کتاب باکری</ref>  
سال پنجاه و شش، پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند؛ گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود.  بهم گفت: «باید از این جا در بریهر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن جا بود. گفت: «بنزین می‌خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم  کوکتل‌مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم.  کوکتل مولوتف‌هایی را هم که ساخته بودیم، ندیدم. دو – سه روز بعد، شنیدم مشروب فروشی‌های شهر یکی‌یکی دارد آتش می‌گیرد. حالا می‌فهمیدم چرا ازش خبری نیست. <ref>یادگاران، ج 3، ص 3</ref>
+
  
 +
*الگوی جوانان
  
خواهرش بهش گفته بود: «آخه دختر رو که تا حالا قیافه‌ش رو ندیده‌ای ، چه جوری می‌خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود: «اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!» <ref>یادگاران، ج 3، ص 7</ref>
+
شهیدان سرافراز انقلاب اسلامی و سردارانی چون شهید باکری، الگوی مناسبی برای جوانان میهن اسلامی به شمار می‌‌روند و در راه معرفی آنها به جامعه باید تلاش بیشتری صورت گیرد.
  
 +
مقام معظم رهبری ۱۳۷۵/۰۶/۲۷
  
هرچه به عنوان هدیه‌ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم. بهم گفت: «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی ؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه.» گفتم «قبول!» بردمشان در مغازه‌ی لوازم منزل فروشی. همه‌شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم. <ref>یادگاران، ج 3، ص 10</ref>
+
*مراقبت از بیمار
  
 +
سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می رد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری »
  
شهردار ارومیه که بود، 2800 تومان حقوق می‌گرفت. یک روز بهم گفت: «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد، بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه‌ی پول را داد؛ لوازم‌التحریر خرید؛ داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می‌دانست محتاجند. گفت: «اینم کفارۀ گناهای این ماهمون.» <ref>یادگاران، ج 3، ص 14</ref>
+
*وسایل تحمیلی
  
 +
برای عروسی از هیچ کس هیچ هدیه ای نگرفتیم. فکر می کردم چرا باید بعضی از وسایل تحمیلی وارد زندگیمان شود؟
 +
تمام وسایل زندگیمان هم همین بود: دوتا موکت، یک کمد، یک ضبط صوت، چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله.
 +
با هم قرار گذاشته بودیم که فقط لوازم ضروریمان را بخریم نه بیشتر.<ref>شام عروسی ص ۵۱</ref>
  
باران خیلی تند می‌آمد. بهم گفت: «من می‌رم بیرونگفتم: «توی این هوا کجا می‌خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: «می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیابا لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی‌های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن‌جا. توی کوچه پس کوچه‌هایش، پر از آب و گل و شل[بود]. آب وسط کوچه، صاف می‌رفت توی یکی از خانه‌ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و  بیراه گفتن به شهردار. می‌گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می‌کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان ! اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می‌کنیم.» پیرمرد گفت: «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟!» از یکی از همسایه‌ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی‌های اذان صبح توی کوچه، راه آب می‌کندیم. <ref>یادگاران، ج 3، ص 15</ref>
+
سال پنجاه و شش، پادگان [[ارومیه]] خدمت می‌کردم. آمدند؛ گفتند: «ملاقاتی داریمهدی بود. بهم گفت: «باید از این جا در بریهر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن جا بود. گفت: «بنزین می‌خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم  کوکتل‌مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولوتف‌هایی را هم که ساخته بودیم، ندیدم. دو – سه روز بعد، شنیدم مشروب فروشی‌های شهر یکی‌یکی دارد آتش می‌گیرد. حالا می‌فهمیدم چرا ازش خبری نیست.<ref>(یادگاران، ج 3، ص 3)</ref>
  
  
بهش گفتم: «توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه ؛ می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می‌خوای بنویس؛ بهم بدههمان موقع، داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه‌ی یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتم‌شان تا چیزهایی را که می‌خواستم، تویش بنویسم. یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت‌الماله.» گفتم: «من که نمی‌خوام کتاب باهاش بنویسم؛ دو – سه تا کلمه که  بیش‌تر نیست.» گفت: «نه! » <ref>یادگاران، ج 3، ص 23</ref>
+
خواهرش بهش گفته بود: «آخه دختر رو که تا حالا قیافه‌ش رو ندیده‌ای ، چه جوری می‌خوای بگیری؟ شاید کچل باشهگفته بود: «اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!»<ref>(یادگاران، ج 3، ص 7)</ref>
  
  
== منابع ==[[پرونده:مهدی باکری 19.jpg|350px|thumb|left|شهید مهدی باکری]]
+
هرچه به عنوان هدیه‌ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم. بهم گفت: «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی ؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه.» گفتم «قبول!» بردمشان در مغازه‌ی لوازم منزل فروشی. همه‌شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.<ref>(یادگاران، ج 3، ص 10)</ref>
  
== زندگی‌نامه ==
 
در سال 1333 خداوند مهدی را به خانواده معتقد و با ایمان باکری در شهرستان «میاندوآب» عطا فرمود. مهدی خردسال بود که از نعمت دستان نوازشگر مادر محروم شد. او تحصیلات خود را در ارومیه آغاز کرد و از سال آخر دبیرستان هم‌زمان با شهادت برادرش «[[شهید علی باکری|علی]]» به دست مأمورین [[سازمان امنیت و اطلاعات کشور در رژیم پهلوی|ساواک]] به فعالیت‌های سیاسی علیه [[دوران سلطنت محمدرضا پهلوی|رژیم]] پرداخت. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم نمود.
 
  
او همزمان با تحصیل، مبارزات سیاسی خود را علیه رژیم ظلم و استبداد در تبریز گسترش داد و پس از مدتی برادرش [[شهید حمید باکری|حمید]] را به منظور ارتباط با سایر مبارزان و تهیه اسلحه و مهمات به خارج از کشور فرستاد. پس از اتمام تحصیلات مهدی به سربازی اعزام شد اما فرمان [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] را مبنی بر ترک پادگان‌ها، لبیک گفت و از آن پس زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد. پس از پیروزی [[انقلاب اسلامی ایران|انقلاب اسلامی]] و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه]] در آمد و در سازماندهی این ارگان نقش مؤثری را ایفا نمود.
+
شهردار ارومیه که بود، 2800 تومان حقوق می‌گرفت. یک روز بهم گفت: «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد، بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه‌ی پول را داد؛ لوازم‌التحریر خرید؛ داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می‌دانست محتاجند. گفت: «اینم کفارۀ گناهای این ماهمون.»<ref>(یادگاران، ج 3، ص 14)</ref>
  
مدتی نیز در دادستانی [[دادگاهها و دادسراهای انقلاب|دادگاه]] انقلاب خدمت کرد. او همزمان با فعالیت در [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه]]، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد. باکری در پاک‌سازی منطقه از مزدوران شرق و غرب شبانه روز تلاش می‌کرد و خدمات ارزنده ای را ارائه داد. او در [[عملیات فتح المبین]] در منطقه [[رقابیه]] به عنوان معاونت [[لشگر هشت نجف اشرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|تیپ نجف اشرف]] به مقابله با [[ارتش رژیم بعث عراق|دشمن]] پرداخت و از ناحیه چشم مجروح شد و پس از آن در عملیات‌هایی چون [[عملیات الی بیت‌المقدس|بیت‌المقدس]]، [[عملیات مسلم بن عقیل|مسلم بن عقیل]]، [[عملیات والفجر مقدماتی|والفجر مقدماتی]]، [[عملیات والفجر 1|والفجر یک]]، [[عملیات والفجر 2|دو]]، [[عملیات والفجر 3|سه]]، [[عملیات والفجر 4|چهار]] و... در سمت‌های مختلف شرکت کرد و عاشقانه از [[کشور ایران|میهن اسلامی]] دفاع نمود.
 
  
او مدتی قبل از [[عملیات بدر]] به خدمت رهبر و محبوبش [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام خمینی (ره)]] رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا برایش دعا کنند که شهد شیرین [[شهادت]] را بنوشد. چند روز بعد دعای [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|پیر جماران]] در حق مهدی مستجاب شد. بیست و پنجم بهمن سال 1363 در [[عملیات بدر]] در [[رودخانه دجله|شرق دجله]] فرماندهی [[سپاه عاشورا|لشگر عاشورا]] را به عهده داشت که بر اثر اصابت گلوله به دیدار محبوبش شتافت. پیکر پاک این فرمانده 30 ساله چون مرواریدی در صدف پنهان ماند. <ref name="sobh">[http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=25 وبگاه صبح www.sobh.org]</ref>
+
باران خیلی تند می‌آمد. بهم گفت: «من میرم بیرون.» گفتم: «توی این هوا کجا  می‌خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: «می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا.» با لندکروزر شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی‌های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن‌جا. توی کوچه پس کوچه‌هایش، پر از آب و گل و شل[بود]. آب وسط کوچه، صاف می‌رفت توی یکی از خانه‌ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و  بیراه گفتن به شهردار. می‌گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می‌کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان ! اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می‌کنیم.» پیرمرد گفت: «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟!» از یکی از همسایه‌ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی‌های اذان صبح توی کوچه، راه آب می‌کندیم.<ref>(یادگاران، ج 3، ص 15)</ref>
  
== نگارخانه‌ی تصاویر ==
 
<gallery>
 
پرونده:مهدی باکری 01.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 02.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 03.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 04.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 05.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 06.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 07.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 08.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 09.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 10.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 11.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 12.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 13.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 14.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 15.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 16.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 17.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 18.jpg
 
پرونده:مهدی باکری 19.jpg
 
</gallery>
 
  
 +
بهش گفتم: «توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه ؛ می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می‌خوای بنویس؛ بهم بده.» همان موقع، داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه‌ی یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتم‌شان تا چیزهایی را که می‌خواستم، تویش بنویسم. یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت‌الماله.» گفتم: «من که نمی‌خوام کتاب باهاش بنویسم؛ دو – سه تا کلمه که  بیش‌تر نیست.» گفت: «نه! »<ref>(یادگاران، ج 3، ص 23)</ref>
  
== نگارخانه‌ی ویدئو ==
+
*بیت‌المال
[http://www.aparat.com/v/TOJdj شهردار آسمان - مشاهده در آپارات]
+
  
[http://www.aparat.com/v/zV5WX بسیجی پر کار - مشاهده در آپارات]
+
در محوطه پد قدم می‌زدیم که آقا مهدی متوجه وضعیت غیربهداشتی سنگرها شد و شروع به جمع آوری آشغال‌های اطراف سنگر کرد. خجالت می‌کشیدیم که فرمانده لشکر زباله‌های ما را جمع کند. می‌خواستیم برویم و نگذاریم؛ اما می‌دانستیم که زیر بار نمی‌رود هیچ، عصبانی هم می‌شود. برای همین آستین‌هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوّطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از میان زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد و گفت: ببینید با بیت‌المال مسلمین چه می‌کنند؟ می‌دانید این‌ها را چه کسانی به جبهه می‌فرستند؟ می‌دانید از پول چه کسانی این‌ها تهیه می‌شود؟ چه جوابی به خدا دارید؟ خیلی عصبانی بود. زیر لب تکرار می‌کرد: نمی‌توانیم جواب خدا را بدهیم. بسته صابون را از جلو چشم آقا مهدی دور کردم. وقتی برگشتم، آقا مهدی به طوری که دیگران هم بشنوند زیر لب زمزمه می‌کرد: ایّها المؤمنون النظافة من الایمان. یک باره مثل آن که چشمش به چیز گران قیمتی خورده باشد، به کنار یکی از سنگرها رفت، یک قوطی حلبی را برداشت و با عصبانیّت گفت: این چه وضعی است؟ چرا کفران نعمت می‌کنید؟ چرا کوتاهی می‌کنید؟ مسئول اینجا را پیدا کنید مسئول اینجا کیه؟ بیاید جواب بدهد. حلب حاوی خرما را به داخل سنگر بردم. این بار وقتی برگشتم، مهدی گفت: «آقا طیب، اگر ما بدانیم که این‌ها را چطوری برای ما می‌فرستند، اگر بدانیم این‌ها را بیوه زن‌ها، مادران و فرزندان شهدا از روزی خود می‌زنند و به جبهه می‌فرستند، این طور نمی‌کنیم.
  
[http://www.aparat.com/v/jsrF6 خاطرات - مشاهده در آپارات]
+
*پاسخ خدا
  
 +
یک روز گفتم: آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کاچویی کوچک برای ماشین می‌گیرم و چیزهایی را در آن جا می‌گذاریم تا در مواقعی که به ناهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم. با نگاه نافذش به چشم‌هایم خیره شد که من از شرم سرم را پایین انداختم. گر چه تنها آن یک نگاه کافی بود، ولی با این همه گفت: مؤمن خدا... این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است. آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل آلود محروم باشند؟ نه مؤمن برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کرده‌ایم، کافی است و اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم. خیلی هنر کرده‌ایم....
  
== آثار شهید ==
+
*شهادت
=== وصیت‌نامه ===
+
بسم الله الرحمن الرحیم
+
  
یا الله یا محمد یا علی یا فاطمه الزهرا (س) یا حسن یا حسین (ع) یا محمد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمد یا علی یا حسن یا مهدی (عج)
+
مهدی مرا فرستاد سراغ نیروهای سمت شهرک؛ نمی‌خواست من آن جا باشم. اما آن روز مدام نگران مهدی بودم. سریع پیام او را به نیروها رساندم و برگشتم. دوباره گفت: برو به جمشید سری بزن ببین در چه وضعی است؟ خودش هم آرپی‌جی به دست از سیل بند بالا رفت. هنوز چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که صدای گلوله ای بلند شد. برای خودم هم عجیب بودم که در میان آن همه صدای تیراندازی، صدای گلوله ای برجا میخکوبم کند. دلم فرو ریخت. دلواپس آقای مهدی بودم. می‌دانستم که پیشانی بلندش شامه تمامی اسلحه‌ها را تحریک می‌کند. یک لحظه به عقب نگاه کردم. فرمانده لشکر عاشورا با فرقی شکافته در قتلگاه بود. بچه‌ها او را سریع در قایق گذاشتند تا به عقب برگردند. اما آرپی‌جی زن‌های عراقی همزمان به تنها قایق روی آب شلیک کردند و دیگر هیچ نشان و اثری از مهدی باکری سالار کربلای ایران باقی نمی‌ماند.
 +
راوی: شهید علی اکبرکاملی
  
و تو ای ولی ما یا [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|روح الله]]! و شما ای پیروان صادق [[شهادت|شهیدان]].
+
*راننده تویوتا
  
خدایا! چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانیم. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم، رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم یا رب العفو خدایا نمی‌رم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روی خواهم بود. خدایا! چه قدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم یا اباعبدالله شفاعت. آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه کنم که تهیدستم خدایا تو قبولم کن ....
+
در [[عملیات بیت‌المقدس]] ، مقر قرارگاه فتح یک، کانتینری بود و [[شهید احمد کاظمی]] که آن زمان مسئولیت فرماندهی تیپ نجف اشرف را داشت، فرماندهی آن مقر را هم به عهده داشت، ما برای توجیه نسبت به منطقه و آخرین هماهنگی‌ها به آن‌جا رفته بودیم. داخل کانتینر نشسته بودیم و صحبت‌های احمد کاظمی را گوش می‌کردیم. در همین حین، یک تویوتا جلوی کانتینر توقف کرد و چون درب کانتینر باز بود، من بلند شدم و به راننده‌ی آن گفتم: «ماشین رو خاموش کن، اینجا جلسه است.» راننده گفت: «خدا خیرت بده، بیا این طناب‌ها رو از عقب ماشین خالی کنیم.» بار ماشین طناب‌های کلفتی بود که آن زمان برای عبور از میدان مین از استفاده می‌کردند. به او گفتم: «راننده تویی و وظیفه‌ی خودته که بار ماشین رو خالی کنی، یه مقدار که کمتر بخوری، می‌تونی برای خودت نوکر بگیری.» راننده رفت بالای تویوتا و مشغول خالی کردن طناب‌ها شد، من هم رفتم داخل جلسه. ده دقیقه، یک ربعی گذشت که دیدم همان راننده آمد و توی جلسه نشست.
  
عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] را به ما عنایت فرموده، باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیافریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیست و خلوص در عمل تنها چاره ساز ماست. ای عاشقان اباعبدالله (ع) بایستی [[شهادت]] را در آغوش گرفت. گونه‌ها بایستی از طراوت شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به جا آورده باشیم. وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل: بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. همیشه به یاد خدا باشید و فرامین دین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلّد [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و [[شهادت|شهدا]] بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آن‌ها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همان‌گونه تربیت دهید که سربازان با ایمان و عاشق [[شهادت]] و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابالفضل (علیه السلام) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد. خدایا مرا پاکیزه بپذیر.
+
در جریان عملیات، جنگ تن به تانکی پیش آمده بود و پشت بی‌سیم با احمد کاظمی که فرمانده‌مان بود، وضعیت را شرح می‌دادم که شنیدم یکی به آذری گفت: «سرباز امام زمان (عج)، وایسین که من خودم دارم میام.» مدتی بعد، دیدم همان راننده چند روز پیش سر و کله‌اش پیدا شد و وقتی احمد کاظمی او را معرفی کرد، تازه فهمیدم با چه کسی آن طور برخوردم کردم. احمد کاظمی گفت: «ایشون آقا مهدی باکری، جانشین تیپ هستند.»
  
مهدی باکری<ref name="sobh" />
+
راوی: مصطفی مولوی
  
=== نامه ===
+
*ارزش بیت‌المال
... کسی که خود را مؤمن کرد و به خدا سپرد و برای او زندگی کرد و به دنبال راهی رفت که پروردگارش تعیین نمود. دیگر زمان و حالت زنده بودن و مرگش در دست اوست و بنا به حکم خداوند بایستی [[شهید حمید باکری|حمید]] شهید می‌شد و حمیدها شهید می‌شدند و [[صدام حسین تکریتی|صدام]] هم وسیله است. بدانید رسالت با رفتن راه امام حسین (ع) است. قیام و جنگ با دشمنان خدا و یقین داشته باشیم به این که خدا بپذیرد. یقین به قول خداوند داشته باشیم که بهترین مرگ [[شهادت]] است نه در بستر پیری و مریضی مردن و یقین داشته باشیم که چه سعادتی نصیب شهداست و چه درجه و مرتبه و ارزشی خداوند برای آن‌ها قائل است که در رده پیامبران از شهدا یاد می‌کند و خوشا به حال خانواده شهدا که خداوند وعده داده: [[شهادت|شهید]] می‌تواند شفاعت کند خانواده‌اش را. پس افتخار کنید و خود را سربلند بدانید و فرزندان شهادت طلب، با ایمان، راهروی حسین (ع)، بزرگ کنید و تربیت کنید و دعا بکنید، عمر و سلامتی [[حضرت آیت الله العظمی امام خمینی(قدس الله نفسه الزکیه)|امام]] بزرگوار و شکر به درگاه خداوند و به این که سعادت دهد شهدای بیشتری تقدیم راهش و راه انبیا و امام حسین (ع) و امام زمانش بنماید. انشاء الله. دست بزرگ‌ترها و روی نازنین کوچولوهای آینده ساز اسلام را می‌بوسم و می‌بخشید که نتوانستم برای مراسم چهلم [[شهید حمید باکری|حمید]] بیایم. چون یکی از وصیت‌هایش گشودن راه کربلاست. انشاء الله به حول و قوه الهی. با خانواده شهدا ارتباط داشته باشید و زینب کبری (س) و فرزندان و بازماندگان امام حسین (ع) برایتان الگو باشد.
+
  
برادرتان مهدی 11 فروردین 1363 <ref name="sobh" />
+
صحبت درباره‌ی بیت‌المال پیش آمد، آقا مهدی گفت: «ببینید، من نگرشم نسبت به بیت‌المال اینه که برای یه سوزن ته گرد، به اندازه‌ی یه تانک ارزش قائلم. یه سوزن ته گرد هم بیت‌الماله، یه تانک هم بیت‌الماله.» آنقدر راجع‌به بیت‌المال حساس بود که یک سوزن ته گرد را که ارزش مادی‌اش تقریباً صفر بود، مانند یک تانک که آن زمان 400 _ 500 میلیون تومان ارزش داشت، می‌دانست. یک بار یکی از راننده‌ها که ماشین کهنه و کار کرده‌ای زیر پایش بود، از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین‌هایی که به سپاه می‌دادند، اعتراض می‌کرد، حتی کمی هم ناسزا گفت. می‌گفت: «شما ماشین‌های سالم و تر و تمیز رو می‌دین به کسای دیگه و ما باید با این ابوقراضه‌ها سر کنیم.»
  
== خاطرات ==
+
آقا مهدی، وقتی حرف‌های او را شنید، حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت: «می‌دونی چیه؟ بدبختی ما از همین‌جاست که شروع می‌شه. تا دیروز می‌زدیم توی سر طاغوتی‌ها و اسراف‌کارها و زیاده‌خواه‌ها و کسایی که دنبال پول و مادیاتن که چرا مثل ما نمی‌شین، حالا توی سر خودمون می‌زنیم که چرا مثل اونا نمی‌شیم. تا دیروز می‌گفتیم که همه حفظ بیت‌المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار رو سرمشق خودشون قرار بدن، اما حالا توی سر خودمون می‌زنیم و می‌گیم که چرا ما نباید از ماشین‌های مدل بالا استفاده کنیم، یا چرا از بیت‌المال استفاده کافی رو نبریم.» در آخر هم گفت: «برادر جان، این ره که تو می‌روی به ترکستان است. باید با همین ماشین سر کنی و ماشین دیگه‌ای هم نداریم.» آن راننده وقتی حرف‌های آقا مهدی را شنید، سرش را پایین انداخت و رفت پی کارش.
=== بیت‌المال ===
+
در محوطه پد قدم می‌زدیم که آقا مهدی متوجه وضعیت غیربهداشتی سنگرها شد و شروع به جمع آوری آشغال‌های اطراف سنگر کرد. خجالت می‌کشیدیم که فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر]] زباله‌های ما را جمع کند. می‌خواستیم برویم و نگذاریم؛ اما می‌دانستیم که زیر بار نمی‌رود هیچ، عصبانی هم می‌شود. برای همین آستین‌هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوّطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از میان زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد و گفت: ببینید با بیت‌المال مسلمین چه می‌کنند؟ می‌دانید این‌ها را چه کسانی به جبهه می‌فرستند؟ می‌دانید از پول چه کسانی این‌ها تهیه می‌شود؟ چه جوابی به خدا دارید؟ خیلی عصبانی بود. زیر لب تکرار می‌کرد: نمی‌توانیم جواب خدا را بدهیم. بسته صابون را از جلو چشم آقا مهدی دور کردم. وقتی برگشتم، آقا مهدی به طوری که دیگران هم بشنوند زیر لب زمزمه می‌کرد: ایّها المؤمنون النظافة من الایمان. یک باره مثل آن که چشمش به چیز گران قیمتی خورده باشد، به کنار یکی از سنگرها رفت، یک قوطی حلبی را برداشت و با عصبانیّت گفت: این چه وضعی است؟ چرا کفران نعمت می‌کنید؟ چرا کوتاهی می‌کنید؟ مسئول اینجا را پیدا کنید مسئول اینجا کیه؟ بیاید جواب بدهد. حلب حاوی خرما را به داخل سنگر بردم. این بار وقتی برگشتم، مهدی گفت: «آقا طیب، اگر ما بدانیم که این‌ها را چطوری برای ما می‌فرستند، اگر بدانیم این‌ها را بیوه زن‌ها، مادران و فرزندان شهدا از روزی خود می‌زنند و به جبهه می‌فرستند، این طور نمی‌کنیم. <ref name="sobh" />
+
  
=== پاسخ خدا ===
+
راوی: قهرمان زارع
یک روز گفتم: آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کاچویی کوچک برای ماشین می‌گیرم و چیزهایی را در آن جا می‌گذاریم تا در مواقعی که به ناهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم. با نگاه نافذش به چشم‌هایم خیره شد که من از شرم سرم را پایین انداختم. گر چه تنها آن یک نگاه کافی بود، ولی با این همه گفت: مؤمن خدا... این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است. آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل آلود محروم باشند؟ نه مؤمن برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کرده‌ایم، کافی است و اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم. خیلی هنر کرده‌ایم.... <ref name="sobh" />
+
  
 +
*سرعت غیرمجاز
  
=== شهادت ===
+
به دستور او، روی کیلومترشمار ماشین‌های لشکر، علامتی زده شده بود که برای مشخص کردن سرعت مناسب در حرکت بود. در این علامت‌ها که هنوز هم روی ماشین‌هایی که از آن زمان به جا مانده هست، روی کیلومترشمارها سه رنگ سفید و زرد و قرمز زده شده بود. تا شصت کیلومتر با رنگ سفید، از شصت تا نود با رنگ زرد و از نود به بالا با رنگ قرمز مشخص شده بود. آقا مهدی خیلی روی این قضیه حساس بود.
مهدی مرا فرستاد سراغ نیروهای سمت شهرک؛ نمی‌خواست من آن جا باشم. اما آن روز مدام نگران مهدی بودم. سریع پیام او را به نیروها رساندم و برگشتم. دوباره گفت: برو به جمشید سری بزن ببین در چه وضعی است؟ خودش هم [[RPG 7|آرپی‌جی]] به دست از سیل بند بالا رفت. هنوز چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که صدای گلوله ای بلند شد. برای خودم هم عجیب بودم که در میان آن همه صدای تیراندازی، صدای گلوله ای برجا میخکوبم کند. دلم فرو ریخت. دلواپس آقای مهدی بودم. می‌دانستم که پیشانی بلندش شامه تمامی اسلحه‌ها را تحریک می‌کند. یک لحظه به عقب نگاه کردم. فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر عاشورا]] با فرقی شکافته در قتلگاه بود. بچه‌ها او را سریع در قایق گذاشتند تا به عقب برگردند. اما [[RPG 7|آرپی‌جی]] زن‌های [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی]] همزمان به تنها قایق روی آب شلیک کردند و دیگر هیچ نشان و اثری از مهدی باکری، سالار کربلای ایران باقی نمی‌ماند.<ref name="sobh" /> - راوی: شهید علی اکبرکاملی
+
  
=== راننده تویوتا ===
+
یک بار که در جاده منتظر ماشین بود، یکی از ماشین‌ها که اتفاقاً از ماشین‌های لشکر هم بود، ایشان را سوار می‌کند. سرعت ماشین بیش از حد مجاز بوده، آقا مهدی به راننده تذکر می‌دهد که «فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرین، شما چرا این‌قدر تند میری؟» راننده می‌گوید: «فرمانده لشکر گفته؟» و بعد از اینکه با زدن دنده چهار، سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. می‌گوید: «این هم به عشق فرمانده لشکر
در [[عملیات الی بیت‌المقدس|عملیات بیت‌المقدس]]، مقر [[قرارگاه فتح]] یک، کانتینری بود و [[شهید احمد کاظمی]] که آن زمان مسئولیت فرماندهی [[لشگر هشت نجف اشرف سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|تیپ نجف اشرف]] را داشت، فرماندهی آن مقر را هم به عهده داشت، ما برای توجیه نسبت به منطقه و آخرین هماهنگی‌ها به آن‌جا رفته بودیم. داخل کانتینر نشسته بودیم و صحبت‌های [[احمد کاظمی]] را گوش می‌کردیم. در همین حین، یک تویوتا جلوی کانتینر توقف کرد و چون درب کانتینر باز بود، من بلند شدم و به راننده‌ی آن گفتم: «ماشین رو خاموش کن، اینجا جلسه است.» راننده گفت: «خدا خیرت بده، بیا این طناب‌ها رو از عقب ماشین خالی کنیم.» بار ماشین طناب‌های کلفتی بود که آن زمان برای عبور از [[مین|میدان مین]] از استفاده می‌کردند. به او گفتم: «راننده تویی و وظیفه‌ی خودته که بار ماشین رو خالی کنی، یه مقدار که کمتر بخوری، می‌تونی برای خودت نوکر بگیریراننده رفت بالای تویوتا و مشغول خالی کردن طناب‌ها شد، من هم رفتم داخل جلسه. ده دقیقه، یک ربعی گذشت که دیدم همان راننده آمد و توی جلسه نشست.
+
  
در جریان [[عملیات الی بیت المقدس|عملیات]]، جنگ تن به [[تانک اصلی میدان نبرد|تانکی]] پیش آمده بود و پشت بی‌سیم با [[احمد کاظمی]] که فرمانده‌مان بود، وضعیت را شرح می‌دادم که شنیدم یکی به آذری گفت: «سرباز امام زمان (عج)، وایسین که من خودم دارم میاممدتی بعد، دیدم همان راننده چند روز پیش سر و کله‌اش پیدا شد و وقتی [[احمد کاظمی]] او را معرفی کرد، تازه فهمیدم با چه کسی آن طور برخوردم کردم. [[احمد کاظمی]] گفت: «ایشون آقا مهدی باکری، جانشین تیپ هستند.» <ref name="sobh" /> - راوی: مصطفی مولوی
+
وقتی نزدیک مقر لشکر می‌شوند، راننده می‌بیند که همه به آقا مهدی احترام می‌گذارند. از او می‌پرسد: «تو کی هستی که این‌قدر همه بهت احترام می‌ذارن؟» آقا مهدی جواب می‌دهد: «همونی که به عشقش زدی دنده چهار.» راننده دستپاچه می‌شود و نمی‌داند چه بگوید و چه بکند که آقا مهدی او را نصیحت می‌کند و از او می‌خواهد که به دستورات احترام بگذارد.
  
=== ارزش بیت‌المال ===
+
راوی: قهرمان زارع
صحبت درباره‌ی بیت‌المال پیش آمد، آقا مهدی گفت: «ببینید، من نگرشم نسبت به بیت‌المال اینه که برای یه سوزن ته گرد، به اندازه‌ی یه [[تانک اصلی میدان نبرد|تانک]] ارزش قائلم. یه سوزن ته گرد هم بیت‌الماله، یه [[تانک اصلی میدان نبرد|تانک]] هم بیت‌الماله.» آنقدر راجع‌به بیت‌المال حساس بود که یک سوزن ته گرد را که ارزش مادی‌اش تقریباً صفر بود، مانند یک [[تانک اصلی میدان نبرد|تانک]] که آن زمان 400 _ 500 میلیون تومان ارزش داشت، می‌دانست. یک بار یکی از راننده‌ها که ماشین کهنه و کار کرده‌ای زیر پایش بود، از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین‌هایی که به [[سپاه پاسداران انقلاب اسلامی|سپاه]] می‌دادند، اعتراض می‌کرد، حتی کمی هم ناسزا گفت. می‌گفت: «شما ماشین‌های سالم و تر و تمیز رو می‌دین به کسای دیگه و ما باید با این ابوقراضه‌ها سر کنیم.»
+
  
آقا مهدی، وقتی حرف‌های او را شنید، حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت: «می‌دونی چیه؟ بدبختی ما از همین‌جاست که شروع می‌شه. تا دیروز می‌زدیم توی سر [[دوران سلطنت محمدرضا پهلوی|طاغوتی‌ها]] و اسراف‌کارها و زیاده‌خواه‌ها و کسایی که دنبال پول و مادیاتن که چرا مثل ما نمی‌شین، حالا توی سر خودمون می‌زنیم که چرا مثل اونا نمی‌شیم. تا دیروز می‌گفتیم که همه حفظ بیت‌المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار رو سرمشق خودشون قرار بدن، اما حالا توی سر خودمون می‌زنیم و می‌گیم که چرا ما نباید از ماشین‌های مدل بالا استفاده کنیم، یا چرا از بیت‌المال استفاده کافی رو نبریم.» در آخر هم گفت: «برادر جان، این ره که تو می‌روی به ترکستان است. باید با همین ماشین سر کنی و ماشین دیگه‌ای هم نداریم.» آن راننده وقتی حرف‌های آقا مهدی را شنید، سرش را پایین انداخت و رفت پی کارش. <ref name="sobh" /> - راوی: قهرمان زارع
+
*جنازه‌های عراقی
  
=== سرعت غیرمجاز ===
+
مهدی از کشتن نفرت داشت، هدف او پیروزی بر سران عراق بود نه بر مردمشان. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک عراقی برای بچه‌ها ایجاد خطر می‌کرد، هر طوری بود او را می‌زد تا آسیبی به بچه‌ها نرساند.
به دستور او، روی کیلومترشمار ماشین‌های [[سپاه عاشورا|لشکر]]، علامتی زده شده بود که برای مشخص کردن سرعت مناسب در حرکت بود. در این علامت‌ها که هنوز هم روی ماشین‌هایی که از آن زمان به جا مانده هست، روی کیلومترشمارها سه رنگ سفید و زرد و قرمز زده شده بود. تا شصت کیلومتر با رنگ سفید، از شصت تا نود با رنگ زرد و از نود به بالا با رنگ قرمز مشخص شده بود. آقا مهدی خیلی روی این قضیه حساس بود.
+
طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که دشمن در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. همیشه می‌گفت: «تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنین.» دیدن کشته‌های عراقی ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه‌های آن‌ها پا نمی‌گذاشت. پیش می‌آمد که گاهی مجبور بودیم از داخل یک کانال که پر از جنازه‌ی عراقی‌ها بود، عبور کنیم. مهدی به هیچ عنوان روی این جنازه‌ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: «هر کدوم از این‌ها، عزیز یه خونواده هستن. خدا می‌دونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی می‌شن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه‌ی عزیزانشون رد می‌شیم و پا روی اونا می‌ذاریم.»
 +
درصد ایمان او آنقدر بالا بود که حتی به جنازه‌ی دشمن هم احترام می‌گذاشت، می‌گفت: «من نمی‌دونم این کشته سنیه یا شیعه، عربه یا غیرعرب، فقط می‌دونم آدمه و حالا مرده و ما باید به مرده‌ی این‌ها احترام بذاریم و بهشون بی‌احترامی نکنیم. اینا رو صدام با زور به جبهه فرستاده، اگه به خودشون بود، خیلی‌هاشون سر جنگ با ما نداشتن و ندارن. اگه سر جنگ هم داشته باشن. حالا که کشته شدن، باید به جسدشون احترام بذاریم.»
  
یک بار که در جاده منتظر ماشین بود، یکی از ماشین‌ها که اتفاقاً از ماشین‌های [[سپاه عاشورا|لشکر]] هم بود، ایشان را سوار می‌کند. سرعت ماشین بیش از حد مجاز بوده، آقا مهدی به راننده تذکر می‌دهد که «فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکرتون]] دستور داده تند نرین، شما چرا این‌قدر تند می‌ری؟» راننده می‌گوید: «فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر]] گفته؟» و بعد از اینکه با زدن دنده چهار، سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. می‌گوید: «این هم به عشق فرمانده [[سپاه عاشورا|لشکر]].»
+
راوی: محمدجعفر اسدی<ref>[http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=25 سایت صبح]</ref>
  
وقتی نزدیک مقر [[سپاه عاشورا|لشکر]] می‌شوند، راننده می‌بیند که همه به آقا مهدی احترام می‌گذارند. از او می‌پرسد: «تو کی هستی که این‌قدر همه بهت احترام می‌ذارن؟» آقا مهدی جواب می‌دهد: «همونی که به عشقش زدی دنده چهار.» راننده دستپاچه می‌شود و نمی‌داند چه بگوید و چه بکند که آقا مهدی او را نصیحت می‌کند و از او می‌خواهد که به دستورات احترام بگذارد. <ref name="sobh" /> - راوی: قهرمان زارع
+
*بگو بخند
  
=== جنازه‌های عراقی ===
+
دير به دير می آمد خانه، اما تا پايش به خانه می رسيد بگو بخندمان شروع می شد.
مهدی از کشتن نفرت داشت، هدف او پیروزی بر [[ارتش رژیم بعث عراق|سران عراق]] بود نه بر مردمشان. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی]] برای بچه‌ها ایجاد خطر می‌کرد، هر طوری بود او را می‌زد تا آسیبی به بچه‌ها نرساند.
+
خانه مان کوچک بود؛ گاهی اوقات صدايمان می رفت طبقه پايين.  
 +
يک روز همسايه پايينی بهم گفت: "به خدا اين قدر دلم ميخواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه، لای در باز باشه، من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم چی می گيد اينقدر می خنديد؟"<ref> به رنگ صبح، ص۸۹</ref>
  
طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که [[ارتش رژیم بعث عراق|دشمن]] در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. همیشه می‌گفت: «تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنین.» دیدن کشته‌های [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی]] ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه‌های آن‌ها پا نمی‌گذاشت. پیش می‌آمد که گاهی مجبور بودیم از داخل یک کانال که پر از جنازه‌ی [[ارتش رژیم بعث عراق|عراقی‌ها]] بود، عبور کنیم. مهدی به هیچ عنوان روی این جنازه‌ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: «هر کدوم از این‌ها، عزیز یه خونواده هستن. خدا می‌دونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی می‌شن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه‌ی عزیزانشون رد می‌شیم و پا روی اونا می‌ذاریم.»
+
*بنز
  
درصد ایمان او آنقدر بالا بود که حتی به جنازه‌ی دشمن هم احترام می‌گذاشت، می‌گفت: «من نمی‌دونم این کشته سنیه یا شیعه، عربه یا غیرعرب، فقط می‌دونم آدمه و حالا مرده و ما باید به مرده‌ی این‌ها احترام بذاریم و بهشون بی‌احترامی نکنیم. اینا رو [[صدام حسین تکریتی|صدام]] با زور به جبهه فرستاده، اگه به خودشون بود، خیلی‌هاشون سر جنگ با ما نداشتن و ندارن. اگه سر جنگ هم داشته باشن. حالا که کشته شدن، باید به جسدشون احترام بذاریم.» <ref name="sobh" /> - راوی: محمدجعفر اسدی
+
از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»<ref>کتاب باکری</ref>
  
=== دیگر خاطرات ===
+
*اقا مهدی و پیر مرد
سال پنجاه و شش، پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند؛ گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود.  بهم گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن جا بود. گفت: «بنزین می‌خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم  کوکتل‌مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم.  کوکتل مولوتف‌هایی را هم که ساخته بودیم، ندیدم. دو – سه روز بعد، شنیدم مشروب فروشی‌های شهر یکی‌یکی دارد آتش می‌گیرد. حالا می‌فهمیدم چرا ازش خبری نیست. <ref>یادگاران، ج 3، ص 3</ref>
+
  
 +
فکش اذیتش می کرد.  باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم.  یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را.<ref>صدخاطره </ref>
  
خواهرش بهش گفته بود: «آخه دختر رو که تا حالا قیافه‌ش رو ندیده‌ای ، چه جوری می‌خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود: «اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!» <ref>یادگاران، ج 3، ص 7</ref>
+
*فیلم بازی کن!  
  
 +
بعد مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشنا ها بودیم. صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت: « گمونم اینا واسه نماز پا نشدن. سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!»
 +
گفتم«یعنی چی؟» گفت« مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.»
 +
گفتم «نه، من نمی تونم.» گفت«واسه چی؟ این جوری بهش تذکر می دیم. یه جوری که ناراحت نشه.» گفتم«آخه تا حالا ندیده ام چه جوری عصبانی میشی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م میگیره، همه چی معلوم میشه. زشته.»
 +
هر چه اصرار کرد که لازمه، گفتم « نمیتونم خب خنده م میگیره.»
 +
بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره نماز و اهمیتش.<ref>یادگاران/ ص 22</ref>
  
هرچه به عنوان هدیه‌ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم. بهم گفت: «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی ؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه.» گفتم «قبول!» بردمشان در مغازه‌ی لوازم منزل فروشی. همه‌شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم. <ref>یادگاران، ج 3، ص 10</ref>
+
==آثار==
 +
*نامه شهید
  
 +
... کسی که خود را مؤمن کرد و به خدا سپرد و برای او زندگی کرد و به دنبال راهی رفت که پروردگارش تعیین نمود. دیگر زمان و حالت زنده بودن و مرگش در دست اوست و بنا به حکم خداوند بایستی حمید شهید می‌شد و حمیدها شهید می‌شدند و [[صدام]] هم وسیله است. بدانید رسالت با رفتن راه امام حسین (ع) است. قیام و جنگ با دشمنان خدا و یقین داشته باشیم به این که خدا بپذیرد. یقین به قول خداوند داشته باشیم که بهترین مرگ شهادت است نه در بستر پیری و مریضی مردن و یقین داشته باشیم که چه سعادتی نصیب شهداست و چه درجه و مرتبه و ارزشی خداوند برای آن‌ها قائل است که در رده پیامبران از شهدا یاد می‌کند و خوشا به حال خانواده شهدا که خداوند وعده داده: شهید می‌تواند شفاعت کند خانواده‌اش را. پس افتخار کنید و خود را سربلند بدانید و فرزندان شهادت طلب، با ایمان راهرو حسین (ع)، بزرگ کنید و تربیت کنید و دعا بکنید، عمر و سلامتی امام بزرگوار و شکر به درگاه خداوند و به این که سعادت دهد شهدای بیشتری تقدیم راهش و راه انبیا و امام حسین (ع) و امام زمانش بنماید. ان‌شاء الله. دست بزرگ‌ترها و روی نازنین کوچولوهای آینده ساز اسلام را می‌بوسم و می‌بخشید که نتوانستم برای مراسم چهلم حمید بیایم. چون یکی از وصیت‌هایش گشودن راه کربلاست. ان‌شاء الله به حول و قوه الهی. با خانواده شهدا ارتباط داشته باشید و زینب کبری (س) و فرزندان و بازماندگان امام حسین (ع) برایتان الگو باشد.
  
شهردار ارومیه که بود، 2800 تومان حقوق می‌گرفت. یک روز بهم گفت: «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد، بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه‌ی پول را داد؛ لوازم‌التحریر خرید؛ داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می‌دانست محتاجند. گفت: «اینم کفارۀ گناهای این ماهمون.» <ref>یادگاران، ج 3، ص 14</ref>
+
برادرتان مهدی 11 فروردین 1363<ref>[http://www.sobh.org/web/Pages/Shohada/Shahid.aspx?Id=25 سایت صبح]</ref>
  
 +
== نگارخانه‌ تصاویر==
  
باران خیلی تند می‌آمد. بهم گفت: «من می‌رم بیرون.» گفتم: «توی این هوا کجا  می‌خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: «می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا.» با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی‌های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن‌جا. توی کوچه پس کوچه‌هایش، پر از آب و گل و شل[بود]. آب وسط کوچه، صاف می‌رفت توی یکی از خانه‌ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و  بیراه گفتن به شهردار. می‌گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می‌کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان ! اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می‌کنیم.» پیرمرد گفت: «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟!» از یکی از همسایه‌ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی‌های اذان صبح توی کوچه، راه آب می‌کندیم. <ref>یادگاران، ج 3، ص 15</ref>
+
<gallery>
  
 +
Image:1 (1).jpg
 +
Image:1 (2).jpg
 +
Image:1 (3).jpg
 +
Image:1 (4).jpg
 +
Image:1 (6).jpg
 +
Image:1 (7).jpg
 +
Image:1 (8).jpg
 +
Image:1 (9).jpg
 +
Image:1 (10).jpg
 +
Image:1 (11).jpg
 +
Image:1 (12).jpg
 +
Image:1 (13).jpg
 +
Image:1 (14).jpg
 +
Image:1 (15).jpg
 +
Image:1 (16).jpg
 +
Image:1 (17).jpg
 +
Image:1 (18).jpg
 +
Image:1 (19).jpg
 +
photo_2020-01-19_12-38-10.jpg
 +
</gallery>
  
بهش گفتم: «توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه ؛ می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می‌خوای بنویس؛ بهم بده.» همان موقع، داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه‌ی یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتم‌شان تا چیزهایی را که می‌خواستم، تویش بنویسم. یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت‌الماله.» گفتم: «من که نمی‌خوام کتاب باهاش بنویسم؛ دو – سه تا کلمه که  بیش‌تر نیست.» گفت: «نه! » <ref>یادگاران، ج 3، ص 23</ref>
+
==پانویس==
 
+
 
+
== منابع ==
+
 
<references/>
 
<references/>
 
  
 
== رده‌ها ==
 
== رده‌ها ==
سطر ۲۳۹: سطر ۲۳۷:
 
[[رده: شهدا]]
 
[[رده: شهدا]]
 
[[رده: شهدای دوران دفاع مقدس]]
 
[[رده: شهدای دوران دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای سپاه پاسداران]]
 
[[رده: فرماندهان شهید سپاه پاسداران]]
 
[[رده: فرماندهان شهید سپاه پاسداران]]
 
[[رده: شهدای نیروی زمینی سپاه]]
 
[[رده: شهدای نیروی زمینی سپاه]]
[[رده: شهدای  عملیات بدر]]
 
[[رده: شهدای عملیات‌های زمینی 8 سال دفاع مقدس]]
 
[[رده: شهدای جنوب غرب کشور]]
 
 
[[رده: شهدای ایران]]
 
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای جنوب کشور]]
 
[[رده: شهدای استان  آذربایجان غربی]]
 
[[رده: شهدای استان  آذربایجان غربی]]
 
[[رده: شهدای شهرستان میاندوآب (استان آذربایجان غربی)]]
 
[[رده: شهدای شهرستان میاندوآب (استان آذربایجان غربی)]]
 
<references/>
 
 
 
== رده‌ها ==
 
{{ترتیب‌پیش‌فرض:باکری - مهدی}}
 
[[رده: شهدا]]
 
[[رده: شهدای دوران دفاع مقدس]]
 
[[رده: فرماندهان شهید سپاه پاسداران]]
 
[[رده: شهدای نیروی زمینی سپاه]]
 
 
[[رده: شهدای  عملیات بدر]]
 
[[رده: شهدای  عملیات بدر]]
[[رده: شهدای عملیات‌های زمینی 8 سال دفاع مقدس]]
 
[[رده: شهدای جنوب غرب کشور]]
 
[[رده: شهدای ایران]]
 
[[رده: شهدای استان  آذربایجان غربی]]
 
[[رده: شهدای شهرستان میاندوآب (استان آذربایجان غربی)]]
 

نسخهٔ کنونی تا ‏۳۰ دی ۱۳۹۸، ساعت ۱۲:۵۱

مهدی باکری
شهید مهدی باکری (01).jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد ۱۳۳۳/۰۱/۱۲ ، میاندوآب ، آذربایجان غربی
شهادت ۱۳۶۳/۱۲/۲۵ ، هورالعظیم
مفقود اروندرود
جانباز فتح‌المبین، از ناحیه چشم
الی بیت‌المقدس، از ناحیه کمر
رمضان، از ناحیه سینه
نیرو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.png سپاه پاسداران
یگانهای خدمت لشگر ۳۱ عاشورا
درجه سرلشگر پاسدار - سپاه پاسداران.png سرلشگر پاسدار
سمت‌ها فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
عملیات‌ ثامن‌الائمه
الی بیت‌المقدس
فتح‌المبین
رمضان
مسلم بن عقیل
والفجر مقدماتی
والفجر ۱
والفجر ۲
والفجر ۴
خیبر
بدر
تحصیلات مهندسی مکانیک
شغل شهردار
خانواده برادر: شهید علی باکری، شهید حمید باکری
همسر: صفیه مدرس


شهید مهدی باکری در دوازدهم فروردین‌ماه ۱۳۳۳ در شهرستان میاندوآب به دنیا آمد. پدرش حسین نام داشت. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در زادگاهش گذراند و سپس وارد دانشگاه تبریز شد. در سال ۱۳۵۹ با صفیه مدرس ازدواج کرد. فرمانده لشگر ۳۱ عاشورا بود. بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۶۳، در هورالعظیم به شهادت رسید. پیکرش در اروندرود بر جای ماند.



زندگینامه

  • زندگینامه اول

سردار شهید مهدی باکری فرمانده لشکر عاشورای تبریز بود که در 25 اسفند سال 62 در عملیات بدر جزیره مجنون به شهادت رسید و پیکرش برای همیشه در آنجا ماند.وی همچنین برادر علی باکری از شهدای انقلاب بود، علی از اعضای مذهبی و اولیه مجاهدین خلق محسوب می‌شد که با مدرک مهندسی شیمی از دانشگاه شریف فارغ‌التحصیل شد و  توسط ساواک به شهادت رسید. بعد از آقا مهدی، برادر کوچکترش حمید نیز در جنگ یکسال پیش از شهادت او شهید شد.

  • زندگی‌نامه دوم

در سال 1333 خداوند مهدی را به خانواده معتقد و با ایمان باکری در شهرستان «میاندوآب » عطا فرمود. مهدی خردسال بود که از نعمت دستان نوازشگر مادر محروم شد. او تحصیلات خود را در ارومیه آغاز کرد و از سال آخر دبیرستان هم‌زمان با شهادت برادرش «علی» به دست مأمورین ساواک به فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم پرداخت. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم نمود.

او همزمان با تحصیل، مبارزات سیاسی خود را علیه رژیم ظلم و استبداد در تبریز گسترش داد و پس از مدتی برادرش حمید را به منظور ارتباط با سایر مبارزان و تهیه اسلحه و مهمات به خارج از کشور فرستاد. پس از اتمام تحصیلات مهدی به سربازی اعزام شد اما فرمان امام را مبنی بر ترک پادگان‌ها، لبیک گفت و از آن پس زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه در آمد و در سازماندهی این ارگان نقش مؤثری را ایفا نمود.

مدتی نیز در دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد. باکری در پاک‌سازی منطقه از مزدوران شرق و غرب شبانه روز تلاش می‌کرد و خدمات ارزنده ای را ارائه داد. او در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه به عنوان معاونت تیپ نجف اشرف به مقابله با دشمن پرداخت و از ناحیه چشم مجروح شد و پس از آن در عملیات‌هایی چون بیت‌المقدس ، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی ، والفجر یک تا چهار و... در سمت‌های مختلف شرکت کرد و عاشقانه از میهن اسلامی دفاع نمود.

او مدتی قبل از عملیات بدر به خدمت رهبر و محبوبش امام خمینی (ره) رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا برایش دعا کنند که شهد شیرین شهادت را بنوشد. چند روز بعد دعای پیر جماران در حق مهدی مستجاب شد. بیست و پنجم بهمن سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله فرماندهی لشگر عاشورا را به عهده داشت که بر اثر اصابت گلوله به دیدار محبوبش شتافت. پیکر پاک این فرمانده 30 ساله چون مرواریدی در صدف پنهان ماند.[۱]

وصیت‌نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

یا الله یا محمد (ص) یا علی (ع) یا فاطمه زهرا (س) یا حسن (ع) یا حسین (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا جعفر (ع) یا موسی (ع) یا علی (ع) یا محمد (ع) یا علی (ع) یا حسن (ع) یا حجة (عج) و شما ای ولی‌مان یا روح الله و شما ای پیروان صادق امام یا شهیدان.

خدایا چگونه وصیت ‌نامه بنویسم در حالیکه سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نا‌ فرمانی‌ام. گرچه از رحمت و بخشش تو نا امید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می‌ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.

یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالیکه از من راضی نباشی. ای وای که سیه‌ روز خواهم بود. خدایا که چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم. خون باید میشد و در رگهایم جریان می‌یافت و سلول‌هایم یا رب یا رب می‌گفت. خدایا قبولم کن. یا اباعبدالله شفاعت.

آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، ولی چه کنم تهیدستم، خدایا قبولم کن.

سلام بر روح خدا نجات دهنده ما از منجلاب عصر حاضر. عصر ظلم و ستم عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی‌اش.

عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است.

آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیا فریبی را شناخته و برحذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چاره‌ساز ماست. ای عاشقان ابا عبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه‌ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم.

وصیت به مادرم و خواهران و برادرهایم و فامیل‌هایم که بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلد امام باشید. اهمیت زیاد به نماز و دعاها و مجالس یاد ابا عبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است.

همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت بدهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل، برای اسلام ببار آیند.

از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردنم دارند طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناه‌های بسیار بیامرزد.

خدایا مرا پاکیزه بپذیر

مهدی باکری

۱۳۶۳/۱/۲[۲]

Photo 2018-12-10 12-40-15.jpg


خاطرات

  • دست پخت همسر

مادرم نمی گذاشت ما غذا درست کنیم پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب می شد، ناراحت می شد.تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولیکه تنها شدیم، آمد خانه و گفت « ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه ها میخوان بیان دیدن . می تونی شام درست کنی؟» کته ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست هاش. گفت « خانم من آشپزیش حرف نداره ، فقط برنج این دفعه ای خوب نبوده وا رفته.»[۳]

  • شهید نخبه

شهید باکری در آغاز جنگ یک جوان دانشجو است که تازه فارغ التحصیل شده... در عملیات بیت‌المقدس، در عملیات خیبر، قبل آن در عملیات فتح‌المبین، این جوان یک فرمانده‌ی زبده‌ی نظامی است که میتواند یک لشکر را، در بعضی جاها یک قرارگاه را حرکت بدهد و هدایت کند و کار کند.

مقام معظم رهبری ۱۳۹۲/۰۹/۲۵

  • کفاره ی گناه

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم ؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دوهزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت « اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.»[۴]

  • الگوی جوانان

شهیدان سرافراز انقلاب اسلامی و سردارانی چون شهید باکری، الگوی مناسبی برای جوانان میهن اسلامی به شمار می‌‌روند و در راه معرفی آنها به جامعه باید تلاش بیشتری صورت گیرد.

مقام معظم رهبری ۱۳۷۵/۰۶/۲۷

  • مراقبت از بیمار

سال پنجاه و دو تازه دانشجو شده بودم. تقسیممان که کردند، افتادم خوابگاه شمس تبریزی. آب و هوای تبریز به من نساخت ، بد جوری مریض شدم. افتاده بدم گوشه ی خوابگاه . یکی از بچه ها برایم سوپ درست می رد و ازم مراقبت می کرد. هم اتاقیم نبود. خوب نمی شناختمش. اسمش را که از بچه ها پرسیدم، گفتند « مهدی باکری »

  • وسایل تحمیلی

برای عروسی از هیچ کس هیچ هدیه ای نگرفتیم. فکر می کردم چرا باید بعضی از وسایل تحمیلی وارد زندگیمان شود؟ تمام وسایل زندگیمان هم همین بود: دوتا موکت، یک کمد، یک ضبط صوت، چند جلد کتاب، یک اجاق گاز دو شعله. با هم قرار گذاشته بودیم که فقط لوازم ضروریمان را بخریم نه بیشتر.[۵]

سال پنجاه و شش، پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند؛ گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. بهم گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن جا بود. گفت: «بنزین می‌خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل‌مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولوتف‌هایی را هم که ساخته بودیم، ندیدم. دو – سه روز بعد، شنیدم مشروب فروشی‌های شهر یکی‌یکی دارد آتش می‌گیرد. حالا می‌فهمیدم چرا ازش خبری نیست.[۶]


خواهرش بهش گفته بود: «آخه دختر رو که تا حالا قیافه‌ش رو ندیده‌ای ، چه جوری می‌خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود: «اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!»[۷]


هرچه به عنوان هدیه‌ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم. بهم گفت: «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی ؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه.» گفتم «قبول!» بردمشان در مغازه‌ی لوازم منزل فروشی. همه‌شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.[۸]


شهردار ارومیه که بود، 2800 تومان حقوق می‌گرفت. یک روز بهم گفت: «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد، بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه‌ی پول را داد؛ لوازم‌التحریر خرید؛ داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می‌دانست محتاجند. گفت: «اینم کفارۀ گناهای این ماهمون.»[۹]


باران خیلی تند می‌آمد. بهم گفت: «من میرم بیرون.» گفتم: «توی این هوا کجا می‌خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: «می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا.» با لندکروزر شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی‌های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن‌جا. توی کوچه پس کوچه‌هایش، پر از آب و گل و شل[بود]. آب وسط کوچه، صاف می‌رفت توی یکی از خانه‌ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار. می‌گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می‌کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان ! اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می‌کنیم.» پیرمرد گفت: «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟!» از یکی از همسایه‌ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی‌های اذان صبح توی کوچه، راه آب می‌کندیم.[۱۰]


بهش گفتم: «توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه ؛ می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می‌خوای بنویس؛ بهم بده.» همان موقع، داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه‌ی یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتم‌شان تا چیزهایی را که می‌خواستم، تویش بنویسم. یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت‌الماله.» گفتم: «من که نمی‌خوام کتاب باهاش بنویسم؛ دو – سه تا کلمه که بیش‌تر نیست.» گفت: «نه! »[۱۱]

  • بیت‌المال

در محوطه پد قدم می‌زدیم که آقا مهدی متوجه وضعیت غیربهداشتی سنگرها شد و شروع به جمع آوری آشغال‌های اطراف سنگر کرد. خجالت می‌کشیدیم که فرمانده لشکر زباله‌های ما را جمع کند. می‌خواستیم برویم و نگذاریم؛ اما می‌دانستیم که زیر بار نمی‌رود هیچ، عصبانی هم می‌شود. برای همین آستین‌هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوّطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از میان زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد و گفت: ببینید با بیت‌المال مسلمین چه می‌کنند؟ می‌دانید این‌ها را چه کسانی به جبهه می‌فرستند؟ می‌دانید از پول چه کسانی این‌ها تهیه می‌شود؟ چه جوابی به خدا دارید؟ خیلی عصبانی بود. زیر لب تکرار می‌کرد: نمی‌توانیم جواب خدا را بدهیم. بسته صابون را از جلو چشم آقا مهدی دور کردم. وقتی برگشتم، آقا مهدی به طوری که دیگران هم بشنوند زیر لب زمزمه می‌کرد: ایّها المؤمنون النظافة من الایمان. یک باره مثل آن که چشمش به چیز گران قیمتی خورده باشد، به کنار یکی از سنگرها رفت، یک قوطی حلبی را برداشت و با عصبانیّت گفت: این چه وضعی است؟ چرا کفران نعمت می‌کنید؟ چرا کوتاهی می‌کنید؟ مسئول اینجا را پیدا کنید مسئول اینجا کیه؟ بیاید جواب بدهد. حلب حاوی خرما را به داخل سنگر بردم. این بار وقتی برگشتم، مهدی گفت: «آقا طیب، اگر ما بدانیم که این‌ها را چطوری برای ما می‌فرستند، اگر بدانیم این‌ها را بیوه زن‌ها، مادران و فرزندان شهدا از روزی خود می‌زنند و به جبهه می‌فرستند، این طور نمی‌کنیم.

  • پاسخ خدا

یک روز گفتم: آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کاچویی کوچک برای ماشین می‌گیرم و چیزهایی را در آن جا می‌گذاریم تا در مواقعی که به ناهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم. با نگاه نافذش به چشم‌هایم خیره شد که من از شرم سرم را پایین انداختم. گر چه تنها آن یک نگاه کافی بود، ولی با این همه گفت: مؤمن خدا... این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است. آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل آلود محروم باشند؟ نه مؤمن برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کرده‌ایم، کافی است و اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم. خیلی هنر کرده‌ایم....

  • شهادت

مهدی مرا فرستاد سراغ نیروهای سمت شهرک؛ نمی‌خواست من آن جا باشم. اما آن روز مدام نگران مهدی بودم. سریع پیام او را به نیروها رساندم و برگشتم. دوباره گفت: برو به جمشید سری بزن ببین در چه وضعی است؟ خودش هم آرپی‌جی به دست از سیل بند بالا رفت. هنوز چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که صدای گلوله ای بلند شد. برای خودم هم عجیب بودم که در میان آن همه صدای تیراندازی، صدای گلوله ای برجا میخکوبم کند. دلم فرو ریخت. دلواپس آقای مهدی بودم. می‌دانستم که پیشانی بلندش شامه تمامی اسلحه‌ها را تحریک می‌کند. یک لحظه به عقب نگاه کردم. فرمانده لشکر عاشورا با فرقی شکافته در قتلگاه بود. بچه‌ها او را سریع در قایق گذاشتند تا به عقب برگردند. اما آرپی‌جی زن‌های عراقی همزمان به تنها قایق روی آب شلیک کردند و دیگر هیچ نشان و اثری از مهدی باکری سالار کربلای ایران باقی نمی‌ماند. راوی: شهید علی اکبرکاملی

  • راننده تویوتا

در عملیات بیت‌المقدس ، مقر قرارگاه فتح یک، کانتینری بود و شهید احمد کاظمی که آن زمان مسئولیت فرماندهی تیپ نجف اشرف را داشت، فرماندهی آن مقر را هم به عهده داشت، ما برای توجیه نسبت به منطقه و آخرین هماهنگی‌ها به آن‌جا رفته بودیم. داخل کانتینر نشسته بودیم و صحبت‌های احمد کاظمی را گوش می‌کردیم. در همین حین، یک تویوتا جلوی کانتینر توقف کرد و چون درب کانتینر باز بود، من بلند شدم و به راننده‌ی آن گفتم: «ماشین رو خاموش کن، اینجا جلسه است.» راننده گفت: «خدا خیرت بده، بیا این طناب‌ها رو از عقب ماشین خالی کنیم.» بار ماشین طناب‌های کلفتی بود که آن زمان برای عبور از میدان مین از استفاده می‌کردند. به او گفتم: «راننده تویی و وظیفه‌ی خودته که بار ماشین رو خالی کنی، یه مقدار که کمتر بخوری، می‌تونی برای خودت نوکر بگیری.» راننده رفت بالای تویوتا و مشغول خالی کردن طناب‌ها شد، من هم رفتم داخل جلسه. ده دقیقه، یک ربعی گذشت که دیدم همان راننده آمد و توی جلسه نشست.

در جریان عملیات، جنگ تن به تانکی پیش آمده بود و پشت بی‌سیم با احمد کاظمی که فرمانده‌مان بود، وضعیت را شرح می‌دادم که شنیدم یکی به آذری گفت: «سرباز امام زمان (عج)، وایسین که من خودم دارم میام.» مدتی بعد، دیدم همان راننده چند روز پیش سر و کله‌اش پیدا شد و وقتی احمد کاظمی او را معرفی کرد، تازه فهمیدم با چه کسی آن طور برخوردم کردم. احمد کاظمی گفت: «ایشون آقا مهدی باکری، جانشین تیپ هستند.»

راوی: مصطفی مولوی

  • ارزش بیت‌المال

صحبت درباره‌ی بیت‌المال پیش آمد، آقا مهدی گفت: «ببینید، من نگرشم نسبت به بیت‌المال اینه که برای یه سوزن ته گرد، به اندازه‌ی یه تانک ارزش قائلم. یه سوزن ته گرد هم بیت‌الماله، یه تانک هم بیت‌الماله.» آنقدر راجع‌به بیت‌المال حساس بود که یک سوزن ته گرد را که ارزش مادی‌اش تقریباً صفر بود، مانند یک تانک که آن زمان 400 _ 500 میلیون تومان ارزش داشت، می‌دانست. یک بار یکی از راننده‌ها که ماشین کهنه و کار کرده‌ای زیر پایش بود، از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین‌هایی که به سپاه می‌دادند، اعتراض می‌کرد، حتی کمی هم ناسزا گفت. می‌گفت: «شما ماشین‌های سالم و تر و تمیز رو می‌دین به کسای دیگه و ما باید با این ابوقراضه‌ها سر کنیم.»

آقا مهدی، وقتی حرف‌های او را شنید، حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت: «می‌دونی چیه؟ بدبختی ما از همین‌جاست که شروع می‌شه. تا دیروز می‌زدیم توی سر طاغوتی‌ها و اسراف‌کارها و زیاده‌خواه‌ها و کسایی که دنبال پول و مادیاتن که چرا مثل ما نمی‌شین، حالا توی سر خودمون می‌زنیم که چرا مثل اونا نمی‌شیم. تا دیروز می‌گفتیم که همه حفظ بیت‌المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار رو سرمشق خودشون قرار بدن، اما حالا توی سر خودمون می‌زنیم و می‌گیم که چرا ما نباید از ماشین‌های مدل بالا استفاده کنیم، یا چرا از بیت‌المال استفاده کافی رو نبریم.» در آخر هم گفت: «برادر جان، این ره که تو می‌روی به ترکستان است. باید با همین ماشین سر کنی و ماشین دیگه‌ای هم نداریم.» آن راننده وقتی حرف‌های آقا مهدی را شنید، سرش را پایین انداخت و رفت پی کارش.

راوی: قهرمان زارع

  • سرعت غیرمجاز

به دستور او، روی کیلومترشمار ماشین‌های لشکر، علامتی زده شده بود که برای مشخص کردن سرعت مناسب در حرکت بود. در این علامت‌ها که هنوز هم روی ماشین‌هایی که از آن زمان به جا مانده هست، روی کیلومترشمارها سه رنگ سفید و زرد و قرمز زده شده بود. تا شصت کیلومتر با رنگ سفید، از شصت تا نود با رنگ زرد و از نود به بالا با رنگ قرمز مشخص شده بود. آقا مهدی خیلی روی این قضیه حساس بود.

یک بار که در جاده منتظر ماشین بود، یکی از ماشین‌ها که اتفاقاً از ماشین‌های لشکر هم بود، ایشان را سوار می‌کند. سرعت ماشین بیش از حد مجاز بوده، آقا مهدی به راننده تذکر می‌دهد که «فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرین، شما چرا این‌قدر تند میری؟» راننده می‌گوید: «فرمانده لشکر گفته؟» و بعد از اینکه با زدن دنده چهار، سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. می‌گوید: «این هم به عشق فرمانده لشکر.»

وقتی نزدیک مقر لشکر می‌شوند، راننده می‌بیند که همه به آقا مهدی احترام می‌گذارند. از او می‌پرسد: «تو کی هستی که این‌قدر همه بهت احترام می‌ذارن؟» آقا مهدی جواب می‌دهد: «همونی که به عشقش زدی دنده چهار.» راننده دستپاچه می‌شود و نمی‌داند چه بگوید و چه بکند که آقا مهدی او را نصیحت می‌کند و از او می‌خواهد که به دستورات احترام بگذارد.

راوی: قهرمان زارع

  • جنازه‌های عراقی

مهدی از کشتن نفرت داشت، هدف او پیروزی بر سران عراق بود نه بر مردمشان. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک عراقی برای بچه‌ها ایجاد خطر می‌کرد، هر طوری بود او را می‌زد تا آسیبی به بچه‌ها نرساند. طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که دشمن در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. همیشه می‌گفت: «تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنین.» دیدن کشته‌های عراقی ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه‌های آن‌ها پا نمی‌گذاشت. پیش می‌آمد که گاهی مجبور بودیم از داخل یک کانال که پر از جنازه‌ی عراقی‌ها بود، عبور کنیم. مهدی به هیچ عنوان روی این جنازه‌ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: «هر کدوم از این‌ها، عزیز یه خونواده هستن. خدا می‌دونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی می‌شن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه‌ی عزیزانشون رد می‌شیم و پا روی اونا می‌ذاریم.» درصد ایمان او آنقدر بالا بود که حتی به جنازه‌ی دشمن هم احترام می‌گذاشت، می‌گفت: «من نمی‌دونم این کشته سنیه یا شیعه، عربه یا غیرعرب، فقط می‌دونم آدمه و حالا مرده و ما باید به مرده‌ی این‌ها احترام بذاریم و بهشون بی‌احترامی نکنیم. اینا رو صدام با زور به جبهه فرستاده، اگه به خودشون بود، خیلی‌هاشون سر جنگ با ما نداشتن و ندارن. اگه سر جنگ هم داشته باشن. حالا که کشته شدن، باید به جسدشون احترام بذاریم.»

راوی: محمدجعفر اسدی[۱۲]

  • بگو بخند

دير به دير می آمد خانه، اما تا پايش به خانه می رسيد بگو بخندمان شروع می شد. خانه مان کوچک بود؛ گاهی اوقات صدايمان می رفت طبقه پايين. يک روز همسايه پايينی بهم گفت: "به خدا اين قدر دلم ميخواد يه روز که آقا مهدی مياد خونه، لای در باز باشه، من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم چی می گيد اينقدر می خنديد؟"[۱۳]

  • بنز

از شهردای یک بنز داده بودند بهش . سوارش نمی شد. فقط یک بار داد ازش استفاده کردند؛ داد به پرورشگاه. عروسی یکی از دخترا بود. گفت « ماشینو گل بزنین واسه ی عروس.»[۱۴]

  • اقا مهدی و پیر مرد

فکش اذیتش می کرد. باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را.[۱۵]

  • فیلم بازی کن!

بعد مدت ها برگشته بودیم ارومیه. شب خانه ی یکی از آشنا ها بودیم. صبح که برای نماز پا شدیم، بهم گفت: « گمونم اینا واسه نماز پا نشدن. سر صبحونه باید یه فیلم کوچیک بازی کنی!» گفتم«یعنی چی؟» گفت« مثلا من از دست تو عصبانی می شم که چرا پا نشدی نمازت رو بخونی. چرا بی توجهی کردی و از این حرفا. به در میگم که دیوار بشنوه.» گفتم «نه، من نمی تونم.» گفت«واسه چی؟ این جوری بهش تذکر می دیم. یه جوری که ناراحت نشه.» گفتم«آخه تا حالا ندیده ام چه جوری عصبانی میشی. همین که دهنت رو باز کنی تا سرم داد بزنی، خنده م میگیره، همه چی معلوم میشه. زشته.» هر چه اصرار کرد که لازمه، گفتم « نمیتونم خب خنده م میگیره.» بعد ها آن بنده ی خدا یک نامه از مهدی نشانم داد. درباره نماز و اهمیتش.[۱۶]

آثار

  • نامه شهید

... کسی که خود را مؤمن کرد و به خدا سپرد و برای او زندگی کرد و به دنبال راهی رفت که پروردگارش تعیین نمود. دیگر زمان و حالت زنده بودن و مرگش در دست اوست و بنا به حکم خداوند بایستی حمید شهید می‌شد و حمیدها شهید می‌شدند و صدام هم وسیله است. بدانید رسالت با رفتن راه امام حسین (ع) است. قیام و جنگ با دشمنان خدا و یقین داشته باشیم به این که خدا بپذیرد. یقین به قول خداوند داشته باشیم که بهترین مرگ شهادت است نه در بستر پیری و مریضی مردن و یقین داشته باشیم که چه سعادتی نصیب شهداست و چه درجه و مرتبه و ارزشی خداوند برای آن‌ها قائل است که در رده پیامبران از شهدا یاد می‌کند و خوشا به حال خانواده شهدا که خداوند وعده داده: شهید می‌تواند شفاعت کند خانواده‌اش را. پس افتخار کنید و خود را سربلند بدانید و فرزندان شهادت طلب، با ایمان راهرو حسین (ع)، بزرگ کنید و تربیت کنید و دعا بکنید، عمر و سلامتی امام بزرگوار و شکر به درگاه خداوند و به این که سعادت دهد شهدای بیشتری تقدیم راهش و راه انبیا و امام حسین (ع) و امام زمانش بنماید. ان‌شاء الله. دست بزرگ‌ترها و روی نازنین کوچولوهای آینده ساز اسلام را می‌بوسم و می‌بخشید که نتوانستم برای مراسم چهلم حمید بیایم. چون یکی از وصیت‌هایش گشودن راه کربلاست. ان‌شاء الله به حول و قوه الهی. با خانواده شهدا ارتباط داشته باشید و زینب کبری (س) و فرزندان و بازماندگان امام حسین (ع) برایتان الگو باشد.

برادرتان مهدی 11 فروردین 1363[۱۷]

نگارخانه‌ تصاویر

پانویس

  1. سایت صبح
  2. سایت صبح
  3. کتاب باکری
  4. کتاب باکری
  5. شام عروسی ص ۵۱
  6. (یادگاران، ج 3، ص 3)
  7. (یادگاران، ج 3، ص 7)
  8. (یادگاران، ج 3، ص 10)
  9. (یادگاران، ج 3، ص 14)
  10. (یادگاران، ج 3، ص 15)
  11. (یادگاران، ج 3، ص 23)
  12. سایت صبح
  13. به رنگ صبح، ص۸۹
  14. کتاب باکری
  15. صدخاطره
  16. یادگاران/ ص 22
  17. سایت صبح

رده‌ها