شهید التماسعلی عباسی: تفاوت بین نسخهها
(یک نسخهٔ متوسط توسط کاربر دیگری نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
+ | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | ||
+ | |نام فرد = التماسعلیعباسی | ||
+ | |تصویر = | ||
+ | |توضیح تصویر = | ||
+ | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | ||
+ | |شهرت = | ||
+ | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | ||
+ | |تولد =[[بجنورد]] | ||
+ | |شهادت = [[1364/11/24]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن = | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها =[[رزمنده]] | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر:حسینعلی | ||
+ | }} | ||
+ | |||
+ | |||
+ | |||
کد شهید : 6410175 | کد شهید : 6410175 | ||
نام : التماسعلی | نام : التماسعلی | ||
+ | |||
+ | نام خانوادگی : عباسی | ||
محل تولد : بجنورد | محل تولد : بجنورد | ||
− | |||
− | |||
تاریخ شهادت : 1364/11/24 | تاریخ شهادت : 1364/11/24 | ||
سطر ۲۲: | سطر ۵۴: | ||
گلزار : | گلزار : | ||
− | خاطرات | + | ==خاطرات== |
− | |||
− | موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد | + | * موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد |
− | + | شبی قبل از [[شهادت]] همسرم خواب دیدم که همسرم به منزل ما آمده است و پیشانی اش زخمی شده است. او به من گفت: سرم درد می کند پارچه ای بیاور وسرم را ببند. و من این کار را کردم بعد به من گفت: سرم خیلی درد می کند. وقتی دست بر سرش کشیدم متوجه زخم روی سرش شدم. فهمیدم که همسرم به [[شهادت]] رسیده است. | |
− | + | * موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد | |
− | + | التماسعلی عباسی چند شب قبل از [[شهادت]] همسرم او را خواب دیدم که به منزلمان آمد. همسرم به من گفت: بیا با هم به [[کربلا]] برویم. گفتم: بچه ها را چه کار کنیم؟ گفت: خدا بزرگ است آنها را به او بسپار. من که نگران بچه ها بودم گفتم: من پیش بچه ها هستم و بعد [[شهید]] خداحافظی کرد و رفت. | |
− | خواب و | + | * موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد |
− | + | التماسعلی عباسی چند شب قبل از رفتن پسرم به جبهه خواب دیدم که دندانهایم همه ریخته است از خواب بیدار شدم و برای پسرم ناراحت شدم. به همین خاطر برای دیدن او به خانه ی او رفتم. در آنجا به من گفتند: جهت اعزام به جبهه به بجنورد رفته است. به بجنورد رفتم و پسرم را در آنجا دیدم. به او گفتم: فرزندم به جبهه نرو. گفت: ان شاءالله می روم و به سلامتی می آیم. | |
− | + | * موضوع محبت و مهرباني | |
− | + | یک بار که پدرم از مسافرت برگشت، برای ما میوه خریده بود. او در حالی که میوه ها را در دست داشت و به سمت خانه می آمد، من به سمت او دویدم و او را بوسیدم. در آن زمان یکی از اقوام ما به نام علی اکبر قلیان [[شهید]] شده بود. او فرزندی داشت که با من همبازی بود. وقتی من به سمت پدرم رفتم و او را بوسیدم او نیز به سمت پدرم آمد، و پدرم او را هم بوسید و در بغل گرفت. وقتی به خانه رفتیم پدرم، برادرم را روی یک پای خود و فرزند [[شهید]] را روی پای دیگر خود گذاشت. پدرم مدتی با هردوی آنها بازی کرد. بعد از اتمام بازی وقتی فرزندش [[شهید]] می خواست به خانه خودش برگردد، پدرم یک پاکت میوه را به او داد. من نسبت به این عمل او ناراحت شدم. ولی پدرم در برابر این عکس العمل من با مهربانی موضوع دوست داشتن یتیمان را فهماند. و مرا توصیه کرد که: با یتیمان به خوبی رفتار نمایم و آنها را دوست داشته باشم. | |
+ | * موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد | ||
− | + | قبل از اینکه خبر [[شهادت]] پدرم را به من و خانواده ام اطلاع دهند، یک شب خواب دیدم شلوار [[بسیجی]] که به تن دارد پاره و پر از خون شده است. صبح که از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم، خوابم را برای مادر بزرگم تعریف کردم. مادر بزرگم ناراحت شو و گفت: ان شاء الله خیر است. هنگام غروب همان روز چند نفر از دوستان به منزل ما آمدند و اطلاع دادند که: پدرم زخمی شده است. با شنیدن این سخن مادرم شروع به گریه کردن نمود، و گفت: نه، من می دانم که او [[شهید]] شده است.<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=%2014314 سایت یاران رضا]</ref> | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | قبل از اینکه خبر شهادت پدرم را به من و خانواده ام اطلاع دهند، یک شب خواب دیدم شلوار بسیجی که به تن دارد پاره و پر از خون شده است . صبح که از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم، خوابم را برای | + | |
− | + | ||
==پانویس== | ==پانویس== | ||
− | |||
− | |||
<references /> | <references /> | ||
− | |||
− | |||
==رده== | ==رده== | ||
{{ترتیبپیشفرض:التماسعلی عباسی}} | {{ترتیبپیشفرض:التماسعلی عباسی}} | ||
سطر ۹۲: | سطر ۸۶: | ||
[[رده: شهدای استان خراسان شمالی]] | [[رده: شهدای استان خراسان شمالی]] | ||
[[رده: شهدای شهرستان بجنورد]] | [[رده: شهدای شهرستان بجنورد]] | ||
− | |||
− |
نسخهٔ کنونی تا ۷ مهر ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۳۳
التماسعلیعباسی | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | بجنورد |
شهادت | 1364/11/24 |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:حسینعلی |
کد شهید : 6410175
نام : التماسعلی
نام خانوادگی : عباسی
محل تولد : بجنورد
تاریخ شهادت : 1364/11/24
نام پدر : حسینعلی مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار :
خاطرات
- موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
شبی قبل از شهادت همسرم خواب دیدم که همسرم به منزل ما آمده است و پیشانی اش زخمی شده است. او به من گفت: سرم درد می کند پارچه ای بیاور وسرم را ببند. و من این کار را کردم بعد به من گفت: سرم خیلی درد می کند. وقتی دست بر سرش کشیدم متوجه زخم روی سرش شدم. فهمیدم که همسرم به شهادت رسیده است.
- موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
التماسعلی عباسی چند شب قبل از شهادت همسرم او را خواب دیدم که به منزلمان آمد. همسرم به من گفت: بیا با هم به کربلا برویم. گفتم: بچه ها را چه کار کنیم؟ گفت: خدا بزرگ است آنها را به او بسپار. من که نگران بچه ها بودم گفتم: من پیش بچه ها هستم و بعد شهید خداحافظی کرد و رفت.
- موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
التماسعلی عباسی چند شب قبل از رفتن پسرم به جبهه خواب دیدم که دندانهایم همه ریخته است از خواب بیدار شدم و برای پسرم ناراحت شدم. به همین خاطر برای دیدن او به خانه ی او رفتم. در آنجا به من گفتند: جهت اعزام به جبهه به بجنورد رفته است. به بجنورد رفتم و پسرم را در آنجا دیدم. به او گفتم: فرزندم به جبهه نرو. گفت: ان شاءالله می روم و به سلامتی می آیم.
- موضوع محبت و مهرباني
یک بار که پدرم از مسافرت برگشت، برای ما میوه خریده بود. او در حالی که میوه ها را در دست داشت و به سمت خانه می آمد، من به سمت او دویدم و او را بوسیدم. در آن زمان یکی از اقوام ما به نام علی اکبر قلیان شهید شده بود. او فرزندی داشت که با من همبازی بود. وقتی من به سمت پدرم رفتم و او را بوسیدم او نیز به سمت پدرم آمد، و پدرم او را هم بوسید و در بغل گرفت. وقتی به خانه رفتیم پدرم، برادرم را روی یک پای خود و فرزند شهید را روی پای دیگر خود گذاشت. پدرم مدتی با هردوی آنها بازی کرد. بعد از اتمام بازی وقتی فرزندش شهید می خواست به خانه خودش برگردد، پدرم یک پاکت میوه را به او داد. من نسبت به این عمل او ناراحت شدم. ولی پدرم در برابر این عکس العمل من با مهربانی موضوع دوست داشتن یتیمان را فهماند. و مرا توصیه کرد که: با یتیمان به خوبی رفتار نمایم و آنها را دوست داشته باشم.
- موضوع خواب و روياي ديگران در مورد شهادت شهيد
قبل از اینکه خبر شهادت پدرم را به من و خانواده ام اطلاع دهند، یک شب خواب دیدم شلوار بسیجی که به تن دارد پاره و پر از خون شده است. صبح که از خواب بیدار شدم خیلی ناراحت بودم، خوابم را برای مادر بزرگم تعریف کردم. مادر بزرگم ناراحت شو و گفت: ان شاء الله خیر است. هنگام غروب همان روز چند نفر از دوستان به منزل ما آمدند و اطلاع دادند که: پدرم زخمی شده است. با شنیدن این سخن مادرم شروع به گریه کردن نمود، و گفت: نه، من می دانم که او شهید شده است.[۱]