شهید رسول عنبرانی: تفاوت بین نسخه‌ها

از دانش‌نامه فرهنگ ایثار , جهاد و شهادت
پرش به: ناوبری، جستجو
 
(۳ نسخه‌های متوسط توسط ۳ کاربران نشان داده نشده)
سطر ۱: سطر ۱:
 +
{{جعبه اطلاعات افراد نظامی
 +
|نام فرد                =  رسول‌عنبرانی‌
 +
|تصویر                  =شهید رسول عنبرانی .jpg
 +
|توضیح تصویر            =
 +
|ملیت                  = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی
 +
|شهرت                  =
 +
|دین و مذهب            = [[مسلمان]]، [[شیعه]]
 +
|تولد                  =[[چناران]]
 +
|شهادت                  = [[1360/12/29]]
 +
|وفات                  =
 +
|مرگ                    =
 +
|محل دفن                =
 +
|مفقود                  =
 +
|جانباز                =
 +
|اسارت                  =
 +
|نیرو                  =
 +
|یگانهای خدمت          =
 +
|طول خدمت              =
 +
|درجه                  =
 +
|سمت‌ها                  =[[رزمنده‌]]
 +
|جنگ‌‌ها                  = [[جنگ ایران و عراق]]
 +
|نشان‌های لیاقت          =
 +
|عملیات‌              =
 +
|فعالیت‌ها              =
 +
|تحصیلات                =
 +
|تخصص‌ها                =
 +
|شغل                    =
 +
|خانواده                = نام پدر:غلام‌حسین‌
 +
}}
 +
  
 
کد شهید:    6013518    تاریخ تولد :     
 
کد شهید:    6013518    تاریخ تولد :     
سطر ۹: سطر ۳۹:
 
گروه مربوط :    گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
 
گروه مربوط :    گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
 
نوع عضویت :    سایر شهدا    مسئولیت :    رزمنده‌
 
نوع عضویت :    سایر شهدا    مسئولیت :    رزمنده‌
 +
 
گلزار :     
 
گلزار :     
خاطرات
+
==خاطرات==
    پیش بینی شهادت
+
موضوع    پيش بيني شهادت
+
راوی    غلامحسین عنبرانی
+
متن کامل خاطره
+
  
زمانی که می خواست عازم منطقه شود به مادرش گفت: مادر ساک حمام را آماده کن می خواهیم غسل شهادت کنم قبل از این که عازم منطقه شوم. مادرش در جواب گفت: این حرف ها را نزن من ناراحت می شوم ان شاءالله به سلامتی می روی و به سلامتی خواهی برگشت. صبح زود رسول بیدار شد و به حمام رفت و برگشت. گفت غسل شهادت کردم من به دلم افتاد حتما او شهید می شود. رفت و اعزام شد به جبهه بعد از مدتی خبر شهادتش را آوردند. وقتی فرزند شهیدم رسول را دیدم تمام نامه هایی که نوشته بود و مدارکی که در جیبش قرار داشت با خونش آغشته شده بود.
+
* موضوع    پيش بيني شهادت
    خبر شهادت
+
موضوع    خبر شهادت
+
راوی    غلامحسین عنبرانی
+
متن کامل خاطره
+
  
زمانی که فرزند عزیزم رسول به درجه ی رفیع پرفیض شهادت نائل گشت من و مادرش برای شناسایی رفتیم وقتی اطمینان پیدا کردیم که پسر خودمان رسول است، بسیار خوشحال شدیم و خداوند تبارک و تعالی را شکر کردیم که چنین پسری داریم و توانستیم طوری تربیتش کنیم که در جهاد فی سبیل الله مخلصانه جانش را فدا کند. آمد منزل و شب را تا صبح مشغول به خواندن قرآن شدیم و خداوند را شکر می کردم هنگام تلاوت قرآن مدام به نظرم می آمد که رسول از جلو چشمانم عبور می کند در حال قرآن خواندن بودم. صبح مادر شهید گفت: دیشب خواب دیدم که سیدی دو تا عکس به من داد یکی عکس امام بود و دیگری عکس خود شهید و به من گفت دوست داری کدام عکس را به بالا قرار بدهی، گفتم: عکس پسرم را یعنی پسرم فدای امام خمینی و این بود که فرزند عزیزم رسول در راه اسلام و خداوند و ولایت و امام خمینی(ره) خالصانه فدا شد.
+
زمانی که می خواست عازم منطقه شود به مادرش گفت: مادر ساک حمام را آماده کن می خواهیم غسل شهادت کنم قبل از این که عازم منطقه شوم. مادرش در جواب گفت: این حرف ها را نزن من ناراحت می شوم ان شاءالله به سلامتی می روی و به سلامتی خواهی برگشت. صبح زود رسول بیدار شد و به حمام رفت و برگشت. گفت غسل [[شهادت]] کردم من به دلم افتاد حتما او [[شهید]] می شود. رفت و اعزام شد به جبهه بعد از مدتی خبر [[شهادت]]ش را آوردند. وقتی فرزند [[شهید]]م رسول را دیدم تمام نامه هایی که نوشته بود و مدارکی که در جیبش قرار داشت با خونش آغشته شده بود.راوی    غلامحسین عنبرانی
    عشق به جهاد
+
موضوع    عشق به جهاد
+
راوی    غلامحسین عنبرانی
+
متن کامل خاطره
+
  
رسول عنبرانی علاقه ی بسیار بسیار زیادی به جبهه داشت یک دفعه سه ماه از جبهه برنگشت روستا و ما چون نمی توانستیم دوری اش را تحمل کنیم گفتیم به جبهه برو تا دامادت کنیم اما رسول حاضر نشد و گفت دامادی من در جبهه است اگر شما به جبهه و منطقه بیایید و آن محیط را ببینید هرگز مانع من به جبهه رفتن نمی شوید.
+
* موضوع    خبر شهادت
    عشق به ائمه اطهار
+
موضوع    عشق به ائمه اطهار
+
راوی    غلامحسین عنبرانی
+
متن کامل خاطره
+
  
یادم می آید روزهای عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بود که پسرم عزیزم شهید پنج ساله بود و در روز عاشورا کنار منزل روی خاک ها بازی می کرد هر چه به او گفتم برو منزل به حرفم نکرد، مادرش را صدا زدم بعد رسول با همان سن و سال کمش گفت چون در روز عاشورا سر امام حسین علیه السلام را از بدن جدا کردند من نیز می خواهم مانند امام حسین علیه السلام سرم را از بدن جدا کنند افرادی که آن جا بودند خطاب به من گفتند غلامحسین این پسرت در راه اسلام فدا خواهد شد.
+
زمانی که فرزند عزیزم رسول به درجه ی رفیع پرفیض [[شهادت]] نائل گشت من و مادرش برای شناسایی رفتیم وقتی اطمینان پیدا کردیم که پسر خودمان رسول است، بسیار خوشحال شدیم و خداوند تبارک و تعالی را شکر کردیم که چنین پسری داریم و توانستیم طوری تربیتش کنیم که در جهاد فی سبیل الله مخلصانه جانش را فدا کند. آمد منزل و شب را تا صبح مشغول به خواندن قرآن شدیم و خداوند را شکر می کردم هنگام تلاوت قرآن مدام به نظرم می آمد که رسول از جلو چشمانم عبور می کند در حال قرآن خواندن بودم. صبح مادر [[شهید]] گفت: دیشب خواب دیدم که سیدی دو تا عکس به من داد یکی عکس امام بود و دیگری عکس خود [[شهید]] و به من گفت دوست داری کدام عکس را به بالا قرار بدهی، گفتم: عکس پسرم را یعنی پسرم فدای [[امام خمینی (ره)]] و این بود که فرزند عزیزم رسول در راه اسلام و خداوند و ولایت و [[امام خمینی(ره)]] خالصانه فدا شد.راوی    غلامحسین عنبرانی
    خواب و رویای دیگران درمورد شهید
+
موضوع    خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
+
راوی    محمد دادگر
+
متن کامل خاطره
+
  
زمانی که در اسارت به سر می بردم خیلی دوست داشتم که از رسول خوابی ببینم. یک شب خواب دیدم که او در یک باغ سر سبز بسیار بسیار بزرگ و زیبا هست. پرسیدم شما این جا هستی؟ گفت: این باغ مال من است و من در این جا زندگی می کنم در همان عالم خواب به خود گفتم عجب جایگاهی دارند شهدا، چقدر والا مقام هستند.
+
* موضوع    عشق به جهاد
    روحیه بسیجی
+
موضوع    روحيه بسيجي
+
راوی    محمد دادگر
+
متن کامل خاطره
+
  
یک شب فرمانده عملیات گفت چند نفر نیرو می خواهم که داوطلبانه بروند و به عراقی ها حمله کنند تا دشمن توجه اش به پشت جلب شود تا بقیه نیروها بتوانند از جلو ضربه بزنند و حمله کنند و داوطلبین آماده شدند که بروند برگشت آنها با خداوند بود چون عملیات بسیار خطرناکی بود باید آن داوطلبان طعمه شوند من و رسول جزء آن داوطلبین بودیم ایشان عقیده داشت که اگر قرار است به شهادت برسیم چه الان چه چند روز دیگر اگر خداوند قبول کند به شهادت می رسیم در آن عملیات که ما نیروهای دشمن را دور زدیم و از پشت به آنها حمله کردیم رسول به درجه ی رفیع و پرفیض شهادت نائل گشت و من مجروح و اسیر شدم.
+
رسول عنبرانی علاقه ی بسیار بسیار زیادی به جبهه داشت یک دفعه سه ماه از جبهه برنگشت روستا و ما چون نمی توانستیم دوری اش را تحمل کنیم گفتیم به جبهه برو تا دامادت کنیم اما رسول حاضر نشد و گفت دامادی من در جبهه است اگر شما به جبهه و منطقه بیایید و آن محیط را ببینید هرگز مانع من به جبهه رفتن نمی شوید.راوی    غلامحسین عنبرانی
خاطرات جنگی
+
موضوع    خاطرات جنگي
+
راوی    محمد دادگر
+
متن کامل خاطره
+
  
در عملیاتی در سال1361 بود که عراق برای امتحان کردن آمادگی نیروهای ایرانی به ما حمله کرد من و رسول در آن عملیات آرپی جی زن بودیم. چند تا از تانک های عراقی را منهدم کردیم. راننده ی یکی از این تانک ها به اسارت ما درآمد و او را به پشت خط انتقال دادیم من و رسول و آن اسیر عراقی در یک سنگر بودیم که رسول نسبت به خشمی که به دشمن داشت به آن اسیر گفت شما چرا به ایران حمله کرده اید من به رسول گفتم او زبان فارسی را نمی فهمد و وقتی متوجه اشتباهش شد خیلی خندید.
+
* موضوع    عشق به ائمه اطهار
    عشق به جهاد
+
موضوع    عشق به جهاد
+
راوی    محمد دادگر
+
متن کامل خاطره
+
  
زمانی که با رسول و چند نفر دیگر از دوستان که به منطقه رفته بودیم در پادگان امام حسن علیه السلام تهران، یکی از بچه های روستا گفت: رسول و محمد یک خبر مهم من تحقیق کرده ام متوجه شدم عملیات بزرگی در پیش است بیایید از همین جا برگردیم و در عملیات شرکت نکنیم در جواب رسول گفت: ما آمده ایم که بجنگیم و دفاع کنیم از دین اسلام و شهید شویم حالا تو می گویی برگردیم و همین طور هم شد و رسول به شهادت رسید و آن دوستمان که روحیه ی ضعیفی داشت از تهران به روستا برگشت.
+
یادم می آید روزهای عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بود که پسرم عزیزم [[شهید]] پنج ساله بود و در روز عاشورا کنار منزل روی خاک ها بازی می کرد هر چه به او گفتم برو منزل به حرفم نکرد، مادرش را صدا زدم بعد رسول با همان سن و سال کمش گفت چون در روز عاشورا سر امام حسین علیه السلام را از بدن جدا کردند من نیز می خواهم مانند امام حسین علیه السلام سرم را از بدن جدا کنند افرادی که آن جا بودند خطاب به من گفتند غلامحسین این پسرت در راه اسلام فدا خواهد شد. راوی    غلامحسین عنبرانی
    مطلع شدن شهادت از طریق عوامل غیر مترقبه
+
موضوع    مطلع شدن شهادت از طريق عوامل غير مترقبه
+
راوی    حوا عنبرانی
+
متن کامل خاطره
+
  
پدرم شنیده بود که شهیدان را آورده اند. برادرم رسول هم جبهه بود اصلا دلش نیامد که بگوید شهید شده دید همه گریه می کنند گفتند عملیات است روز چهارده نوروز بود برادرم کشاورزی را رها کرد گفت: مادر گوساله را نذر امام هشتم علیه السلام کن برادرم جبهه است و می گویند عملیات و حمله است برادرم رفت مسجد و شروع به دعا کردن نمود وقتی آمد گریه می کرد و به سرش می زد. ماشین گرفت و رفت شهر تا ببیند چه خبره پدرم شب قرآن می خواند گفت یا صاحب الزمان(عج) اگر پسرم به شهادت رسیده حتی یک انگشتش هم که شده برایمان بیاید و به دست دشمن نیفتد من افتخار می کنم که به شهادت رسیده این یک پسرم برای اسلام قابلی ندارد چهار پسر دیگرم را نیز فدا می کنم.
+
* موضوع    خواب و روياي ديگران درمورد شهيد
    پیش بینی شهادت
+
موضوع    پيش بيني شهادت
+
راوی    حوا عنبرانی
+
متن کامل خاطره
+
  
دومین مرتبه ای که به جبهه رفت ما خبر نداشتیم رسول می گفت خواهشی که دارم این است که مادرم لباس هایم را بگذارد می خواهم بروم حمام غسل بکنم بعد به جبهه بروم مقداری حنا هم به دستش مالید و به زن داداشم گفت: زمانی که من به شهادت رسیدم به مادرم بگویید از حنا یادش نرود در ضمن آن دختری را هم که می خواستید برای من بگیرید را به یادش باشید انگار فکر کنید من هستم پولی را هم که قرار بود برای عروسی ام خرج کنید روی مزارم بگذارید و جلو ضد انقلاب گریه نکنید زیرا دشمن خوشحال می شود
+
زمانی که در اسارت به سر می بردم خیلی دوست داشتم که از رسول خوابی ببینم. یک شب خواب دیدم که او در یک باغ سر سبز بسیار بسیار بزرگ و زیبا هست. پرسیدم شما این جا هستی؟ گفت: این باغ مال من است و من در این جا زندگی می کنم در همان عالم خواب به خود گفتم عجب جایگاهی دارند شهدا، چقدر والا مقام هستند. راوی    محمد دادگر
<ref>
+
[[پرونده:Http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=15252|بندانگشتی]]
+
</ref>
+
  
 +
* موضوع    روحيه بسيجي
 +
 +
یک شب فرمانده عملیات گفت چند نفر نیرو می خواهم که داوطلبانه بروند و به [[عراق]]ی ها حمله کنند تا دشمن توجه اش به پشت جلب شود تا بقیه نیروها بتوانند از جلو ضربه بزنند و حمله کنند و داوطلبین آماده شدند که بروند برگشت آنها با خداوند بود چون عملیات بسیار خطرناکی بود باید آن داوطلبان طعمه شوند من و رسول جزء آن داوطلبین بودیم ایشان عقیده داشت که اگر قرار است به [[شهادت]] برسیم چه الان چه چند روز دیگر اگر خداوند قبول کند به [[شهادت]] می رسیم در آن عملیات که ما نیروهای دشمن را دور زدیم و از پشت به آنها حمله کردیم رسول به درجه ی رفیع و پرفیض [[شهادت]] نائل گشت و من مجروح و اسیر شدم.راوی    محمد دادگر
 +
 +
* موضوع    خاطرات جنگي
 +
 +
در عملیاتی در سال 1361 بود که [[عراق]] برای امتحان کردن آمادگی نیروهای ایرانی به ما حمله کرد من و رسول در آن عملیات [[آرپی جی زن ]] بودیم. چند تا از [[تانک]] های [[عراق]]ی را منهدم کردیم. راننده ی یکی از این [[تانک]] ها به اسارت ما درآمد و او را به پشت خط انتقال دادیم من و رسول و آن اسیر [[عراق]]ی در یک سنگر بودیم که رسول نسبت به خشمی که به دشمن داشت به آن اسیر گفت شما چرا به ایران حمله کرده اید من به رسول گفتم او زبان فارسی را نمی فهمد و وقتی متوجه اشتباهش شد خیلی خندید.راوی    محمد دادگر
 +
 +
* موضوع    عشق به جهاد
 +
 +
زمانی که با رسول و چند نفر دیگر از دوستان که به منطقه رفته بودیم در پادگان امام حسن علیه السلام تهران، یکی از بچه های روستا گفت: رسول و محمد یک خبر مهم من تحقیق کرده ام متوجه شدم عملیات بزرگی در پیش است بیایید از همین جا برگردیم و در عملیات شرکت نکنیم در جواب رسول گفت: ما آمده ایم که بجنگیم و دفاع کنیم از دین اسلام و شهید شویم حالا تو می گویی برگردیم و همین طور هم شد و رسول به شهادت رسید و آن دوستمان که روحیه ی ضعیفی داشت از تهران به روستا برگشت.راوی    محمد دادگر
 +
 +
* موضوع    مطلع شدن شهادت از طريق عوامل غير مترقبه
 +
 +
پدرم شنیده بود که [[شهید]]ان را آورده اند. برادرم رسول هم جبهه بود اصلا دلش نیامد که بگوید [[شهید]] شده دید همه گریه می کنند گفتند عملیات است روز چهارده نوروز بود برادرم کشاورزی را رها کرد گفت: مادر گوساله را نذر [[امام هشتم علیه السلام]] کن برادرم جبهه است و می گویند عملیات و حمله است برادرم رفت مسجد و شروع به دعا کردن نمود وقتی آمد گریه می کرد و به سرش می زد. ماشین گرفت و رفت شهر تا ببیند چه خبره پدرم شب قرآن می خواند گفت یا صاحب الزمان(عج) اگر پسرم به [[شهادت]] رسیده حتی یک انگشتش هم که شده برایمان بیاید و به دست دشمن نیفتد من افتخار می کنم که به [[شهادت]] رسیده این یک پسرم برای اسلام قابلی ندارد چهار پسر دیگرم را نیز فدا می کنم.راوی    حوا عنبرانی
 +
 +
* موضوع    پيش بيني شهادت
 +
 +
دومین مرتبه ای که به جبهه رفت ما خبر نداشتیم رسول می گفت خواهشی که دارم این است که مادرم لباس هایم را بگذارد می خواهم بروم حمام غسل بکنم بعد به جبهه بروم مقداری حنا هم به دستش مالید و به زن داداشم گفت: زمانی که من به شهادت رسیدم به مادرم بگویید از حنا یادش نرود در ضمن آن دختری را هم که می خواستید برای من بگیرید را به یادش باشید انگار فکر کنید من هستم پولی را هم که قرار بود برای عروسی ام خرج کنید روی مزارم بگذارید و جلو ضد انقلاب گریه نکنید زیرا دشمن خوشحال می شود.راوی    حوا عنبرانی
 +
<ref>[http://www.yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=15252 یاران رضا]</ref>
 
==پانویس==
 
==پانویس==
 
<references/>
 
<references/>
 +
 +
==نگارخانه تصاویر==
 +
<gallery>
 +
Image:شهید رسول عنبرانی .jpg
 +
</gallery>
 +
==رده==
 +
{{ترتیب‌پیش‌فرض: رسول‌ عنبرانی‌}}
 +
[[رده: شهدا]]
 +
[[رده: شهدای دفاع مقدس]]
 +
[[رده: شهدای ایران]]
 +
[[رده: شهدای استان خراسان رضوی]]
 +
[[رده: شهدای شهرستان چناران]]

نسخهٔ کنونی تا ‏۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ساعت ۰۵:۵۰

رسول‌عنبرانی‌
شهید رسول عنبرانی .jpg
ملیت پرچم ایران.png ایرانی
دین و مذهب مسلمان، شیعه
تولد چناران
شهادت 1360/12/29
سمت‌ها رزمنده‌
جنگ‌‌ها جنگ ایران و عراق
خانواده نام پدر:غلام‌حسین‌


کد شهید: 6013518 تاریخ تولد : نام : رسول‌ محل تولد : چناران نام خانوادگی : عنبرانی‌ تاریخ شهادت : 1360/12/29 نام پدر : غلام‌حسین‌ مکان شهادت :

تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده‌

گلزار :

خاطرات

  • موضوع پيش بيني شهادت

زمانی که می خواست عازم منطقه شود به مادرش گفت: مادر ساک حمام را آماده کن می خواهیم غسل شهادت کنم قبل از این که عازم منطقه شوم. مادرش در جواب گفت: این حرف ها را نزن من ناراحت می شوم ان شاءالله به سلامتی می روی و به سلامتی خواهی برگشت. صبح زود رسول بیدار شد و به حمام رفت و برگشت. گفت غسل شهادت کردم من به دلم افتاد حتما او شهید می شود. رفت و اعزام شد به جبهه بعد از مدتی خبر شهادتش را آوردند. وقتی فرزند شهیدم رسول را دیدم تمام نامه هایی که نوشته بود و مدارکی که در جیبش قرار داشت با خونش آغشته شده بود.راوی غلامحسین عنبرانی

  • موضوع خبر شهادت

زمانی که فرزند عزیزم رسول به درجه ی رفیع پرفیض شهادت نائل گشت من و مادرش برای شناسایی رفتیم وقتی اطمینان پیدا کردیم که پسر خودمان رسول است، بسیار خوشحال شدیم و خداوند تبارک و تعالی را شکر کردیم که چنین پسری داریم و توانستیم طوری تربیتش کنیم که در جهاد فی سبیل الله مخلصانه جانش را فدا کند. آمد منزل و شب را تا صبح مشغول به خواندن قرآن شدیم و خداوند را شکر می کردم هنگام تلاوت قرآن مدام به نظرم می آمد که رسول از جلو چشمانم عبور می کند در حال قرآن خواندن بودم. صبح مادر شهید گفت: دیشب خواب دیدم که سیدی دو تا عکس به من داد یکی عکس امام بود و دیگری عکس خود شهید و به من گفت دوست داری کدام عکس را به بالا قرار بدهی، گفتم: عکس پسرم را یعنی پسرم فدای امام خمینی (ره) و این بود که فرزند عزیزم رسول در راه اسلام و خداوند و ولایت و امام خمینی(ره) خالصانه فدا شد.راوی غلامحسین عنبرانی

  • موضوع عشق به جهاد

رسول عنبرانی علاقه ی بسیار بسیار زیادی به جبهه داشت یک دفعه سه ماه از جبهه برنگشت روستا و ما چون نمی توانستیم دوری اش را تحمل کنیم گفتیم به جبهه برو تا دامادت کنیم اما رسول حاضر نشد و گفت دامادی من در جبهه است اگر شما به جبهه و منطقه بیایید و آن محیط را ببینید هرگز مانع من به جبهه رفتن نمی شوید.راوی غلامحسین عنبرانی

  • موضوع عشق به ائمه اطهار

یادم می آید روزهای عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بود که پسرم عزیزم شهید پنج ساله بود و در روز عاشورا کنار منزل روی خاک ها بازی می کرد هر چه به او گفتم برو منزل به حرفم نکرد، مادرش را صدا زدم بعد رسول با همان سن و سال کمش گفت چون در روز عاشورا سر امام حسین علیه السلام را از بدن جدا کردند من نیز می خواهم مانند امام حسین علیه السلام سرم را از بدن جدا کنند افرادی که آن جا بودند خطاب به من گفتند غلامحسین این پسرت در راه اسلام فدا خواهد شد. راوی غلامحسین عنبرانی

  • موضوع خواب و روياي ديگران درمورد شهيد

زمانی که در اسارت به سر می بردم خیلی دوست داشتم که از رسول خوابی ببینم. یک شب خواب دیدم که او در یک باغ سر سبز بسیار بسیار بزرگ و زیبا هست. پرسیدم شما این جا هستی؟ گفت: این باغ مال من است و من در این جا زندگی می کنم در همان عالم خواب به خود گفتم عجب جایگاهی دارند شهدا، چقدر والا مقام هستند. راوی محمد دادگر

  • موضوع روحيه بسيجي

یک شب فرمانده عملیات گفت چند نفر نیرو می خواهم که داوطلبانه بروند و به عراقی ها حمله کنند تا دشمن توجه اش به پشت جلب شود تا بقیه نیروها بتوانند از جلو ضربه بزنند و حمله کنند و داوطلبین آماده شدند که بروند برگشت آنها با خداوند بود چون عملیات بسیار خطرناکی بود باید آن داوطلبان طعمه شوند من و رسول جزء آن داوطلبین بودیم ایشان عقیده داشت که اگر قرار است به شهادت برسیم چه الان چه چند روز دیگر اگر خداوند قبول کند به شهادت می رسیم در آن عملیات که ما نیروهای دشمن را دور زدیم و از پشت به آنها حمله کردیم رسول به درجه ی رفیع و پرفیض شهادت نائل گشت و من مجروح و اسیر شدم.راوی محمد دادگر

  • موضوع خاطرات جنگي

در عملیاتی در سال 1361 بود که عراق برای امتحان کردن آمادگی نیروهای ایرانی به ما حمله کرد من و رسول در آن عملیات آرپی جی زن بودیم. چند تا از تانک های عراقی را منهدم کردیم. راننده ی یکی از این تانک ها به اسارت ما درآمد و او را به پشت خط انتقال دادیم من و رسول و آن اسیر عراقی در یک سنگر بودیم که رسول نسبت به خشمی که به دشمن داشت به آن اسیر گفت شما چرا به ایران حمله کرده اید من به رسول گفتم او زبان فارسی را نمی فهمد و وقتی متوجه اشتباهش شد خیلی خندید.راوی محمد دادگر

  • موضوع عشق به جهاد

زمانی که با رسول و چند نفر دیگر از دوستان که به منطقه رفته بودیم در پادگان امام حسن علیه السلام تهران، یکی از بچه های روستا گفت: رسول و محمد یک خبر مهم من تحقیق کرده ام متوجه شدم عملیات بزرگی در پیش است بیایید از همین جا برگردیم و در عملیات شرکت نکنیم در جواب رسول گفت: ما آمده ایم که بجنگیم و دفاع کنیم از دین اسلام و شهید شویم حالا تو می گویی برگردیم و همین طور هم شد و رسول به شهادت رسید و آن دوستمان که روحیه ی ضعیفی داشت از تهران به روستا برگشت.راوی محمد دادگر

  • موضوع مطلع شدن شهادت از طريق عوامل غير مترقبه

پدرم شنیده بود که شهیدان را آورده اند. برادرم رسول هم جبهه بود اصلا دلش نیامد که بگوید شهید شده دید همه گریه می کنند گفتند عملیات است روز چهارده نوروز بود برادرم کشاورزی را رها کرد گفت: مادر گوساله را نذر امام هشتم علیه السلام کن برادرم جبهه است و می گویند عملیات و حمله است برادرم رفت مسجد و شروع به دعا کردن نمود وقتی آمد گریه می کرد و به سرش می زد. ماشین گرفت و رفت شهر تا ببیند چه خبره پدرم شب قرآن می خواند گفت یا صاحب الزمان(عج) اگر پسرم به شهادت رسیده حتی یک انگشتش هم که شده برایمان بیاید و به دست دشمن نیفتد من افتخار می کنم که به شهادت رسیده این یک پسرم برای اسلام قابلی ندارد چهار پسر دیگرم را نیز فدا می کنم.راوی حوا عنبرانی

  • موضوع پيش بيني شهادت

دومین مرتبه ای که به جبهه رفت ما خبر نداشتیم رسول می گفت خواهشی که دارم این است که مادرم لباس هایم را بگذارد می خواهم بروم حمام غسل بکنم بعد به جبهه بروم مقداری حنا هم به دستش مالید و به زن داداشم گفت: زمانی که من به شهادت رسیدم به مادرم بگویید از حنا یادش نرود در ضمن آن دختری را هم که می خواستید برای من بگیرید را به یادش باشید انگار فکر کنید من هستم پولی را هم که قرار بود برای عروسی ام خرج کنید روی مزارم بگذارید و جلو ضد انقلاب گریه نکنید زیرا دشمن خوشحال می شود.راوی حوا عنبرانی [۱]

پانویس

  1. یاران رضا

نگارخانه تصاویر

رده