شهید مجتبی حسن زاده اصفهانی: تفاوت بین نسخهها
Fazayemajazi (بحث | مشارکتها) (←ردهها) |
|||
سطر ۳۳: | سطر ۳۳: | ||
[[رده: شهدای دفاع مقدس]] | [[رده: شهدای دفاع مقدس]] | ||
[[رده: شهدای ایران]] | [[رده: شهدای ایران]] | ||
− | [[رده: شهدای استان خراسان ]] | + | [[رده: شهدای استان خراسان رضوی]] |
− | [[رده: شهدای | + | [[رده: شهدای شهرستان مشهد]] |
نسخهٔ ۳ آذر ۱۳۹۷، ساعت ۱۶:۳۲
تاریخ تولد : 1341/07/15
نام : مجتبی محل تولد : مشهد
نام خانوادگی : حسنزادهاصفهانی تاریخ شهادت : 1361/05/02
نام پدر : علیاصغر مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی :
گروه مربوط : سایر شهیدان استان خراسان
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده
گلزار : بهشترضا
خاطرات
- قبل از شهادت مجتبی خواب دیدم که او در یک اتاق کوچک ولی خیلی قشنگ و پرنور و گلهایی که همانند آن را در بیداری ندیده بودم نشسته بود . به او گفتم : مجتبی جان به این قشنگی چرا درش اینقدر کوچک است نمی توانم به راحتی داخل شوم . گفت : نمی شود شما به اینجا بیایید از اینجا بروید . در همان لحظه از خواب بیدار شدم و با خودم گفتم : دیگر مجتبی برنمی گردد و بلند بلند گریه کردم . ماه مبارک رمضان بود و همسرم گفت : ان شاءا... به سلامتی برمی گردد . بعد از چند روز یک نامه فرستاد و تلفن زد و دیگر خبری از او نشد . یکی از دوستانش می خواست که به جبهه برود و من هم مقداری خوراکی گرفتم و به او دادم که به مجتبی بدهد. دوستش مثل اینکه خبر داشت چون به من گفت : ایشان را نمی بینم شاید در منطقه ی دیگری باشد . ولی من اصرار کردم و گفتم شما اینها را ببرید اگر مجتبی را دیدید به او بدهید و اگر هم ندیدید به سربازهای دیگر بدهید آنها هم مثل بچه های من هستند . چهارماه بعد خبر شهادت مجتبی را آوردند .
- در زمان انقلاب یک روز در مدرسه مجتبی شعار ضدشاه می دادند و من هم در کوچه ایستاده بودم که یک دفعه دیدم که ماشین تانک جلوی مدرسه مستقر شد و سر لوله تانک را هم به مدرسه نشانه گرفت . من شروع به گریه کردم و همسایه ها نیز جمع شدند . گفتم : یک وقت به مدرسه تیراندازی نکنند . بچه من هم آنجاست . بعد از حدود نیم ساعت دیدم که مجتبی از دور می آید و می خندد و کتاب هایش نیز در دستش است . شما چرا این قدر ناراحت هستید ؟ گفتم : ترسیم نکند ارتشی ها به مدرسه تیراندازی کنند . گفت : نه آنها هیچ وقت این کار را نمی کنند چون جرات چنین کاری را ندارند .
- دو هفته قبل از اینکه مجتبی به جبهه برود در صندوق قرض الحسنه ده ، دوازده هزار تومان پول داشت . به منزل آیت الله شیرازی رفت و حساب سالش را انجام داد و کارهایش را مرتب نمود . روز نیمه شعبان که می خواست به جبهه برود میهمان داشتیم . به او گفتم : پسرم امروز به جبهه نرو میهمان داریم . ایشان خندید و دستی به شانه ام کشید و گفت : هنوز هم شما می گویی نروم . ما باید به کربلا برویم و از آنجا هم به قدس عزیز تا آنجا را آزاد کنیم. بالاخره خداحافظی کرد و رفت .
منبع سایت یاران رضاhttp://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=A8%