شهید محمد محمودی: تفاوت بین نسخهها
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
+ | {{جعبه اطلاعات افراد نظامی | ||
+ | |نام فرد = محمدمحمودی | ||
+ | |تصویر = | ||
+ | |توضیح تصویر = | ||
+ | |ملیت = [[پرونده:پرچم ایران.png|22px]] ایرانی | ||
+ | |شهرت = | ||
+ | |دین و مذهب = [[مسلمان]]، [[شیعه]] | ||
+ | |تولد =[[بیرجند]] | ||
+ | |شهادت = [[حاج عمران، 1365/02/31]] | ||
+ | |وفات = | ||
+ | |مرگ = | ||
+ | |محل دفن =[[شهداء]] | ||
+ | |مفقود = | ||
+ | |جانباز = | ||
+ | |اسارت = | ||
+ | |نیرو = | ||
+ | |یگانهای خدمت = [[لشگر ویژه شهدا]] | ||
+ | |طول خدمت = | ||
+ | |درجه = | ||
+ | |سمتها =[[قائممقاممعاونتاط]] | ||
+ | |جنگها = [[جنگ ایران و عراق]] | ||
+ | |نشانهای لیاقت = | ||
+ | |عملیات = | ||
+ | |فعالیتها = | ||
+ | |تحصیلات = | ||
+ | |تخصصها = | ||
+ | |شغل = | ||
+ | |خانواده = نام پدر:اسداله | ||
+ | }} | ||
+ | |||
کد شهید: 6533712 | کد شهید: 6533712 | ||
سطر ۲۹: | سطر ۵۹: | ||
==خاطرات== | ==خاطرات== | ||
− | آخرین وداع با خانواده | + | * آخرین وداع با خانواده |
− | راوی خواهر محمودی | + | آخرین مرحله ای که محمد قرار بود به جبهه اعزام شوند، قرار بود که به همراه دوستانش ساعت 3 بعد از ظهر حرکت کنند. بنابراین محمد لحظه شماری می کرد و دوست داشت که سریعتر ساعت 3 بشود، و حرکت کند و برود. من حدوداً ساعتهای 3 بود که دیدم محمد خواب است، بنابراین رفتم و ایشان را صدا کردم و گفتم: محمد بلند شو، که دیده شده و ساعت 3 بعد از ظهر است. محمد چشمایش را باز کرد و دید که ساعت 3 است بنابراین از خواب بلند شد و وسایلش را برداشت، و قبل از ساعتت 3 بود که درب را باز و چونکه داخل خاکی بود داخل حیاط از ما خداحافظی کردند، و از پله ها که رفتند پائین من قرآن و آب را آوردم که ایشان از زیر قرآن رد بشوند. محمد از زیر قرآن که رد شد من می خواستم که پشت سر ایشان آب بریزم که محمد گفت: آبها را نریز چونکه ممکن است لباسهایم کثیف شود. در کل تمیزی یکی از خصایص و خصلتهای ایشام بود و خیلی تمیز و مرتب بودند، و همیشه گفشهایش برق می زد. محمد زمانیکه می خواست برود یک نورانیت عجیبی سر تا سر چهره اش را گرفته بود، و یک حالت خاصی داشت. پس از رفتن محمد یک هفته طول کشیر تا اینکه خبر مفقودیت ایشان را دادند، و کم کم اعلام کردند که محمد شهید شده است، و جنازه ایشان در همانجا مانده است و پس از یک سال جنازه ایشان پیدا شد و آوردند. راوی خواهر محمودی |
+ | * خبر شهادت | ||
− | آخرین | + | من در آخرین سفری که از بندر می آمدم، در مسیر بین کرمان و زاهدان، ناخودآگاه به من الهام شد که محمد [[شهید]] شده است. بنابراین با خودم فکر می کردم که اگر من به بیرجند بروم، بگویند: محمد [[شهید]] شده و یا مفقود است، چه کار کنم، بنابراین تا خود بیرجند در همین فکر بودم، که حتی خود خانواده هم همراهم بودند زمانیکه از من می پرسیدند چه شده، که در فکر فرو رفته ای، نمی توانستم جوابشان را بدهم، تا اینکه به بیرجند رسیدیم. در مرحله اول که وارد بیرجند شدیم وضعیت عادی به نظر می رسید، ولی بعد از ظهر همان روز با یکی از دوستانم روبرو شدم، و سراغ محمد را از او گرفتم و گفتم، شما محمد محمودی را می شناسید، که او هم گفت: بله ایشان یا [[شهید]] شده و یا مفقود هستند. من در اینجا بود که متوجه شدم، الهامی که به من شده بی دلیل نبوده، و من از 10ـ12 ساعت قبل می دانستم، که ایشان [[شهید]] شده اند. راوی ابوتراب محمودی |
− | + | ||
+ | حُسن برخورد | ||
+ | برادر محمودی آنقدر با نیروهای همکارش که با هم کار می کردند، اُنس داشت که هیچکس فکر نمی کرد که ایشان با همکار و یا همرزمش برادر است و یا همکار هستند. زمانیکه من تازه وارد نیروهای اطلاعات شدم برادر محمودی و برادر ابوترابی با همدیگر دو برادر از یک پدر و مادر هستند یعنی اینها تا این حد با یکدیگر اُنس داشتند. که حتی شب که می شد من تحت هیچ شرایطی ندیدم که اینها از هم جدا باشند و یا با فاصله و بدون نماز شب بخوابند و هر مأموریتی که پیش می آمد اینها با هم دیگر می رفتند به عنوان مثال یک روز ما را به جبهه اعزام کردند و ما می خواستیم از مشهد به وسیله قطار به سمت جبهه حرکت کنیم آن زمان آقای حمیدیان مسئول اطلاعات مشهد و آقای کاهنی هم مسئول مستقیم ما بودند ما سه نفر سوار قطار شده بودیم که برویم که آقای کاهنی و آقای حمیدیان جلوی ریل راه آهن ایستاده بودند ما سه نفر را صدا کردند که برویم پایین ما هم ساکهایمان را داخل قطار گذاشتیم و به عنوان این آمدیم پایین که با آقای حمیدیان خداحافظی کنیم زمانی که ما از قطار پیاده شدیم آقای کاهنی گفت: که شما سه نفر باید برگردید و نمی خواهد به جبهه بروید. ولی من وبرادر محمودی و برادر ابوترابی اصرار به رفتن داشتیم و می گفتیم نه ما می خواهیم به جبهه برویم که در همین حین که داشتیم با هم صحبت می کردیم قطار حرکت کرد و رفت و ساکهای ما هم که داخل قطار بود همان جا ماند و آقای حمیدیان با ایستگاه قطار نیشابور تماس گرفتند که ساکهایمان را در نیشابور از داخل قطار بردارند ولی در نیشابور هم موفق نشده بودند که ساکهایمان را بردارند بنابراین ساکهایمان به تهران رفته بود که [[شهید خالقی]] و [[شهید دوستی]] که آن زمان [[بسیجی]] بودند و ما با آنها در یک کوپه بودیم ساکهایمان را از تهران به مشهد برگردانند و ما هم به خاطر ضرورت کار موافق نشدیم که به جبهه برویم آن زمان افغانستان دست روسیه بود و آقای حمیدیان ما را از راه آهن برگرداند و به [[سپاه]] بردند و به داخل اتاق ایشان رفتیم و آقای حمیدیان گفت: ما شما را به این دلیل برگرداندیم که قرار است [[سپاه]] مانوری را در مرز انجام دهد. و این اولین مانوری بود که نیروهای سپاهی داشتند. که فکر می کنم مانور قدس بود در مانوری که داشتیم ما به همراه تعدادی از [[بسیجی]] ها و پاسداران [[سپاه]] به سمت جیرفت رفتیم و از آنجا به نهبندان رفتیم و یک دوری زدیم و برگشتیم در همین زمانها بود که شوروی هم همزمان می آمد و توی مرز مانور می داد ما به اتفاق برادر محمودی به سمت بیرجند رفتیم و از آنجا هم به سمت مرز حرکت کردیم و گفته بودند که در سمت مرز پاسگاهی را زده اند و آن زمان سه شب به ازدواج من مانده بود که محمد گفت: بیا تا با هم برویم و از پاسگاهی که زده اند دیدن کنیم و یک کورکی از منطقه تهیه کنیم و بیاییم بنابراین ما سه گروه شدیم و به سمت مرز به راه افتادیم یک گروه آقای حظی بود، یک گروه برادر محمودی بود و یک گروه هم برادر ابوترابی بود که به سمت نوار مرزی حرکت کردیم که خط را شلوغ کرده اند و دو [[گلوله]] [[خمپاره]] به سمت ایران زده بودند و تعداد زیادی از [[گلوله]] ها هم به سمت افغانستان خورده بود که مجاهدین اینها را زده بودند و من هم در آن لحظه اولین نفری را که دیدم در مرز حتی قبل از اینکه نیروهای انتظامی که خط را محافظت می کردند در مرز مستقر شوند در خط حاضر بود برادر محمودی و پس از آن برادر ابوترابی بودند برادر محمودی اینقدر با نیروها و بچه های نیروی انتظامی صمیمانه برخورد می کرد که بچه های نیروی انتظامی اکثراً فکر می کردند که ما و آنها عضو یک ارگانیم یا نیروی انتظامی هستیم یعنی طوری بود که هر وقت ما به آنجا می رفتیم دیگر احتیاج نبود که دژبان از ما سئوال کند که شما چکار دارید و می خواهید چکارکنید اینها فکر می کردند که ما نیروهای حفاظت اطلاعات و از خود نیروی انتظامی هستیم بنابراین هر کجا که می خواستیم برویم ما را مستقیماً راهنمایی می کردند. راوی یزدانیان | ||
− | + | * مهارت نظامی و فردی | |
− | راوی | + | یک زمانی بود که نیروهای روسی در سمت مرز آمده بودند، و یکسری مینهایی را که من تا آن زمان ندیده بودم، به طرح عروسکی و اسباب بازی درست کرده بودند، مثلاً مثل جعبه سیگار، فندک، عروسک، گوشی تلفن، و یا رادیو ضبط بود که روسیه آمده بود، و اینها را از طریق هوایی روی نوار مرزی ریخته بودند. به یاد دارم که من به اتفاق برادر محمودی برای سرکشی از مرز رفته بودیم، که محمد یک نمونه از این [[مین]]ها را که به شکل فندک بود را در دستش گرفته بود و می گفت: تنها راه نابودی این [[مین]]ها اینست که یا اینها را آتش بدهند، و یا اینکه گوسفندها را در این مسیر عبور دهند که این [[مین]]ها منفجر شوند، و چاشنی و ماسوره ای که می توانست عمل نکند نداشت. بنابراین برادر محمودی مجاهدینی را که در جبهه می توانستند کار کنند را دعوت کرده بودند تا مسیر و راههایی را که می خواستند به سمت جبهه خودشان بیایند پاکسازی کنند و [[مین]]ها را جمع کردند و آتش زدند. و این [[مین]]ها هم آتش که می گرفت دیگر منفجر نمی شد و حالت انفجار و ترکش را نداشت چونکه تماماً از پلاستیک ساخته شده بودند. راوی یزدانیان |
+ | * فکاهی شوخ طبعی | ||
− | + | زمانیکه فرزند دوم ایشان " زینب" کوچک بود خیلی گریه و بی قراری می کرد مخصوصاً شبها دائماً گریه می کرد، و مزاحم استراحت دیگران می شد. بنابراین می بایست یکنفر دائماً در کنارش می بود و او را ساکت می کرد. شب که محمد خیلی خسته به خانه آمد، به این شکل برنامه ریزی کرده بودیم که شب هر چندساعت یک نفر از ما بیدار بماند، و از زینب مراقبت کند. بنابراین قرار شد که هر دو ساعت یک نفر از ما بیدار باشد، و اولین نفر قرار بود که مادرش از زینب مراقبت کند، و شیفت دوم نوبت پدر زینب بود و شیفت سوم که نزدیک صبح بود، نوبت من بود که از ساعت 4 به بعد مراقب زینب باشم. شیفت اول را مادر زینب از او مراقبت می کند، و پس از ساعت2 که نوبت او تمام می شود پدرش را بیدار می کند. محمد هم از خواب بیدار می شود، و ساعت را 2 ساعت جلو می برد و ساعت را 4 می کند و کنار من می گذارد، و من را بیدار می کند و می گوید:" بلند شو که نوبت تو شده." من هم از خواب بیدار می شوم و به این خیال که ساعت 4 است و چون در زمستان بود و شب طولانی بود، هنوز اذان نداده بودند نماز خواندم، ولی دیدم هنوز هوا تاریک است، و هوا روشن نمی شود. در هر حال از زمانیکه من نماز خواندم مدت زمان زیادی گذشت تا اینکه اذان صبح را گفتن. بنابراین من هم محمد را بیدار کردم که نماز بخواند، که دیدم محمد نگاهی به ساعت کرد و خندید و گفت:" همان موقعی که نوبت من بود، و من برای نگهبانی بیدار شدم ساعت را 2 ساعت جلو بردم و شما را بیدار کردم، و می خواستم این یک خاطره ای باشد برای زمانیکه زینب بزرگ می شود، برایش تعریف کنیم." راوی زهره محمودی | |
− | + | ||
+ | * اسارت | ||
− | + | یک روز به قصد حضور در مرز افغانستان رفتند و گفتند: دو روزه بر می گردیم اما این ماموریت هجده روز به طول انجامید و ما هم هیچ گونه اطلاعی از ایشان نداشتیم وقتی ایشان پس از هجده روز تشریف آوردند گفتند: مدتی به اسارت نیروهای افغانی در آمده بودم تا این که توسط یکی از مجاهدین افغانی آزاد شدم. راوی صغری رجبی | |
− | + | * شجاعت و شهامت | |
+ | به یاد دارم که به اتفاق برادر رضوی و برادر محمودی به پاسگاه یزدان رفته بودیم که همزمان هم درگیری شروع شده بود و چند روز قبل از آن هم یک [[گلوله]] ی [[خمپاره]] از سمت مرز افغانستان به قسمت مرز ایران آمده بود که همزمان این [[گلوله]] را پیگیری کرده بودند و از ایران نمایندهای را دعوت کرده بودند که ایشان هم آمده بود و در همان پاسگاه یزدان بود و نماینده نیروهای شوروی هم از افغانستان آمده بود و آن طرف مرز حضور داشت ما هم در آنجا بودیم که یکی از برادران نیروی انتظامی به ما گفتند: که اگر آنها با خبر شوند که شما پاسدار هستید شما را راه نمی دهند و نمی گذارند که به آن طرف مرز بروید. آن زمان یکی از نیروهای سرباز شوروی در نقطه مشخصی از مرز آمده بود و قرار بود که یکی از سربازهای ماهم به آنجا برود و دو نامه از طرفین را ردو بدل کنند و برگردند. در این فاصله برادر محمودی خیلی تلاش کردند که اگر بشود ما هم به عنوان محافظ همان یک سرهنگ نیروی انتظامی که از تهران آمده بود و نماینده جمهوری اسلامی ایران بود برویم و از آن طرف یک سری اطلاعاتی را بیاوریم بنابراین در مورد این مطلب برادر محمودی خیلی صحبت کردند و من هم به برادر محمودی خیلی اصرار کردم که من هم با شما بیایم ولی فقط منظور [[شهید محمودی]] این بود که به آنجا برود و ببیند در آنجا چه اطلاعات و امکاناتی را دارند. در هر حال با مشکلات فراوان بچه های نیروی انتظامی را که می گفتند شما را قبول نمی کند راضی کردیم و نهایتاً سه دست لباس درجه داری از نیروهای انتظامی آن زمان در مرز گرفتیم و به اتفاق برادر محمودی و برادر رضوی و آن سرهنگ نیروی انتظامی که جمعاً چهار نفر می شدیم به سمت پاسگاه نیروهای روسی حرکت کردیم. زمانیکه ما به آنجا رسیدیم ظهر را در آنجا ماندیم و نیروهای شوروی برای نهار ظهر ما گوسفندی را کشتند و ما را برای نهار دعوت کردند که در آنجا باشیم در این فاصله ای که ما تا عصر در آنجا بودیم، برادر محمودی شاید تا عصر نزدیک به صد مرتبه به بهانه دستشویی که می خواهم به دستشویی بروم در اولین فرصت به داخل اتاقها سرکشی می کرد و به تمام کمدها و فایلها و اطلاعات کامل ساختمان دسترسی پیدا کرد و کانهایی دقیق نفر برها و ضد هوایی ها و توپها را یادداشت کرد و اطلاعات را برای مجاهدین می برد و می گفت: مثلاً روسها چه امکاناتی دارند و این امکانات در کجا مستقر هستند حتی برادر محمودی در روسیه چند نفر از این نیروهایی را که تقریباً می توانستند فارسی صحبت کنند را به کناری می کشید و از آنها می پرسید که شما غذا از کجا می آورید و نیروهایتان از کجا تامین می شود و چند نفر سرباز هستید و چند نفر نیروی کادر دارید. در کل برادر محمودی اطلاعاتی از نیروهای روسی گرفته بود که اگر این اطلاعات را از راه دور و طریقهای دیگر می خواستند به دست آورند مدتها طول می کشید ولی محمد تمام این اطلاعات را در عرض نصف روز به دست آورده بود و در اختیار مجاهدین قرار داده بود. برادر محمودی از شجاعت بالایی برخوردار بودند و روحیه [[شهادت]] طلبی خاصی داشتند و همیشه و در همه کار پیش قدم بودند. راوی صغری رجبی | ||
− | + | * تشییع جنازه | |
− | + | ||
+ | شب پرده سیاه خود را بر شهر ساکت و خاموش کشیده بود و ستاره ها در پهنه ی آسمان برق می زدند و نور نقره ای ماه بر کوچه های شهر می تابید و در فضای اتاق بوی معطر گلهایی را که برایش جمع کرده بودند پخش شده بود. تمامی اتاق نگاه بود ولی من از این نگاهها چیزی را نمی فهمیدم و کلماتی نا آشنا نوازشگر گوشهای کوچکم بود، کلماتی که تا آن زمان نشنیده بودم یا برایم مانوس نبود. کلماتی همچون مفقود الاثر و [[شهید]]. من به عمه ام گفتم: مگر نگفتی پدرم می آید جوابم داد: با امام زمان خواهد آمد. مادرمی گفت: پدر همیشه با ما است دیگر نباید برایش دلتنگ شویم. یک سال گذشت تا اینکه یک روز لحظه های انتظار پایان یافت بویش را احساس کردم جسم استخوانیش را دیدم ولی او را نشناختم زیرا مدتها در زیر برفها و یخهای [[کردستان]] به انتظار پیروزی آن منطقه نشسته بود. حاضر نبود تا آزادی شهر تا پاکیزگی وطنش حتی جسم بی روح خود را به دیارش رساند. شاید هم انتظار دوستش را می کشید و می خواست جسمش در کنار دوست باوفایش آرامش گیرد. شاید می خواست آنگاه بیاید و وارد دلهایی شود که گرد و غبار غفلت و فراموشی بر ذهن آئینه ها نشسته باشد. بالاخره پس از مدتها دوری آمد او آمد تا عاشقان بر مزارش تجدید پیمان بندند. او آمد و با آمدنش دانستم که آن سبز جامه چون کبوتری سبک بال با خدا پیمان بست و از دنیا با تمام زیباییها و تعلقاتش گذشت با سیمرغ به آسمانها پرکشید و از خود افتخار آفرید و برای نسلهای آینده رسالتی عظیم بر جای گذاشت. دیگر واژه [[شهادت]] برایم کلام نا آشنایی نیست. [[شهادت]] جام هجران نوشیدن و بر مرکب عشق سوار شدن است. [[شهادت]] واژه ای به پاکی آب است و به روشنایی آسمان. خوشا به حال آنان که آسمانی شده اند. پدر جان: به تو راز می گویم به زبان بی زبانی زتو راه جویم به نشان بی نشانی چه شوی زدیده پنهان که چه روز می نماید رخ همچو آفتابت ز نگاه آسمانی زتو دیده چون ببازم که تو بی چراغ دیده زتو کی کناره گیرم که تو در میان جانی پدر جان با تو پیمان می بندم که با وحدت و ایثار و همت خویش تا خرابیهای جغد شوم شب را ویران ساختیم و تا کاخ دیو زشت خوی را از ریشه بر نکنیم و زمین را خالی از صیادان دیو صفت نگردانیم ، آرام نخواهیم گرفت. راوی زهره محمودی | ||
+ | |||
+ | * عشق به جهاد | ||
− | + | یک روز من خطاب به محمد گفتم که لباسهای [[سپاه]] شما خیلی کهنه شده چرا عوضشان نمی کنید؟ محمد گفت: از طرف [[سپاه]] لباس نو آورده اند و من هم لباس نو گرفته ام و از امروز هم می خواهم این لباسها را بپوشم. من فقط به یاد دارم که ایشان یک روز این لباسها را پوشیدند و دیدم که دیگر این لباسها بر تنشان نیست بنابراین جویای قضیه شدم و گفتم: جریان چیست؟ محمد گفت: حقیقتش را بخواهید دیروز یکی از دوستانم به طرف جبهه های جنگ تشریف می بردند با خودم فکر کردم و گفتم: من با همین لباس کهنه هم می توانم کارهایم را در [[سپاه]] بیرجند انجام دهم و چونکه حالا لیاقت بودن در جبهه نصیب من نشده می توانم از طریق دادن این لباسم به این برادر، اندکی از این حالت حضور خودم را در جبهه اعلام کنم. راوی صغری رجبی | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | یک روز من خطاب به محمد گفتم که لباسهای سپاه شما خیلی کهنه شده چرا عوضشان نمی | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
− | راوی صغری رجبی | + | |
− | + | ||
− | + | ||
− | + | ||
+ | * پیش بینی شهادت | ||
+ | قبل از اینکه ایشان برای آخرین بار به جبهه اعزام شدند ما در منزلی استیجاری زندگی می کردیم، که محمد چهار الی پنج روز قبل از رفتن به جبهه جنگ آمدند و گفتند: حالا که ما خانه داریم بهتر بود که امکانات و وسایل را به منزل جدید می بردیم که دیگر فکر من از نظر شما راحت باشد. حقیقتاً آن زمان من با خواهر محمد در یک منزل زندگی می کردیم. در هر حال وسایل را آوردند و بعد به طرف جبهه حرکت کردند، و درست بعد از چهار رو زکه در منطقه بودند حمله ای از سمت نیروهای عراقی صورت می گیرد و اینها برای دفع حمله دشمن حرکت می کنند که ایشان در آنجا به درجه رفیع [[شهات]] نائل می شوند و به آرزوی دیرینه خود می رسند. ولی جنازه ایشان به مدت یک سال در زیر برفهای [[کردستان]] بوده است و پس از یک سال برادران [[بسیجی]] رفته بودند و پیکر این [[شهید]] بزرگوار اسلام را پیدا کرده بودند و توسط یکی از برادران سپاهی خبر [[شهادت]] ایشان را برای ما آوردند. پس ا زیک سال و یک ماه بعد از [[شهادت]] ایشان جنازه شان را آوردند، و تا آن زمان من از [[شهادت]] ایشان خبر نداشتم. چون اینکه خود محمد قبل از اینکه به جبهه برود به من گفته بود که می خواهم به جبهه بروم بنابراین اگر از نظر شما اشکالی ندارد بهتر است که چون که پدر و مادرم تنها هستند شما را به آنجا ببرم که هم پدر و مادرم تنها نباشند و هم اینکه شما در این مدت تنها نباشید. البته آن زمان خواهر ایشان سال چهارم دبیرستان بودند، بنابراین گفتند که مراقب باشم که خدای نکرده بچه ها مزاحم درس ایشان نباشند. در هر حال ما آنجا بودیم و اصلاً از [[شهادت]] ایشان هیچ خبری نداشتیم، ولی خواهر ایشان حدوداً یکماه از این جریان مطلع بودند و سعی می کردند که این جریان را از من پنهان کنند و حاضر نمی شدند که به من بگویند محمد [[شهید]] شده است. من فقط به یاد دارم که خواهر ایشان مدتی بود که زیاد گریه می کردند ولی زمانیکه من از ایشان سوال می کردم به چه دلیل شما گریه می کنید، شما که اینجور اخلاقی نداشتید؟ ایشان در جواب می گفتند: من برای برادرم گریه نمی کنم، من فقط به خاطر اینکه امتحان را خراب داده ام دارم گریه می کنم. البته اول من فکر می کردم که ایشان به خاطر دوری از محمد گریه می کند ،ولی زمانیکه ایشان گفتند به خاطر امتحانات بوده من گفتم که مشکلی نیست من مجدداً به شهر باز می گردم که شما راحت تر بتوانید درستان را بخوانید، و حقیقتا ین بود که می خواستند من در آنجا نباشم و از جریان [[شهادت]] محمد مطلع نشوم که ناراحت شوم. خواهر ایشان یکه و تنها این جریان را می دانستند و به تنهایی غمخوار ایشان بودند و می توانم بگویم که من صبری را که در زندگی داشتم از خواهر [[شهید]] باد گرفتم، چون که خواهر ایشان از روحیه حقیقت پذیری بالایی برخوردار بودند. من به اتفاق فرزندانم به شهر باز گشتیم، و دختر بزرگ متا نیمه های شب مقداری گل جمع کرده بود و به من می گفت: مادر حالا که ما به شهر آمده ایم بابا می آید؟ من هم گفتم: ان شاءالله حتماً می آید. من از این جریان هیچ خبری نداشتم و فقط می دیدم که دوستان ایشان [[شهید]] ابو ترابی، [[شهید نقیبی]] و [[شهید درویشی]] که آن زمان [[شهید]] نشده بودند دور هم جمع می شدند و با هم صحبت می کردند و با هم می گفتند: هنوز نه وقتش نیست. صحبت اینها راجع به این بود که چگونه خبر [[شهادت]] محمد را به من بدهند، تا اینکه ساعتهای 10 شب بود که دخترم مقداری گل را جمع کرده بود و می گفت: مادر بابا کی می آید؟ و رفت به عمه اش گفت: عمه من این گلها را برای بابا جمع کرده ام که به او بدهم. عمه اش هم که از جریان [[شهادت]] محمد خبر داشت گلها را از دست دخترم گرفت و گفت: گلها را در گلدان بگذار که وقتی که بابا به همراه امام زمان (عج) آمد حتماً گلها را به او بدهی. من آن زمان بود که متوجه [[شهادت]] ایشان شدم، البته آن زمان هم گفتند: که مفقود شده است ولی بعداً متوجه شدم که [[شهید]] شده اند. راوی صغری رجبی | ||
==وصیتنامه== | ==وصیتنامه== | ||
− | + | ولنبلونکم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبته قالوا انا لله و انا اليه راجعون سپاس وستايش مخصوص خداوندي است که حضرت ختمي مرتبت را براي هدايت بشر فرستاده و دين اسلام را براي مسلمين زنده وجاوداني نمود. قرآن را جهت هدايتهاي بشر قرار داد و ائمه معصومين را مربياني قرار داد براي چند صد سال نور اسلام در زير ابر استعمار و استنسار و ناداني ها بود. عزيزان و بزرگ مردان درگهاني [[شهيد]] شدند و بر سر دو راهي زيارتگاه و در جوار ستايي در افتاده مزار [[شهيد]] گمنامي بود. تا اينکه به عنايت خاص [[حضرت امام زمان (ع)]] اسلام حيات ديگري يافت مردم از برکت وجود [[امام زمان]] و نايب برحق ايشان آ[[قاي امام خميني]] متحول شدند و مزه لقاء الله را چشيدند و بقول حضرت آقاي دستغيب اين ملت عزيز الهي شده است و اينک در اين درياي بي کران و اين اقيانوس انسانها الهي بنده اي سر تا پا گناه چگونه ادعا کند که من هم [[شهيد]] مي شوم اگر رحمت خدا نباشد و خداوند بخواهد با عدالت خود با من رفتار کند واي از آن روزي که فرياد رسي جز خدا نيست سبحانک اني کنت من اظالمين خدا مان مبر مي کند بدرستي که من بر حقم: [[شهيد محمد محمودي]] وصيت نامه سال 63 سخني با برادران پاسدار: اي سربازان [[امام زمان]] اين دنيا مي گذرد همچنان که بر ديگران گذشت تا مي توانيد نوشته آخرت برداريد راه درازي در پيش داريد اين دنيا بوده و خواهد بود در راه خود سازي گام برداريد از امام امت جدا نشويد رحلت را همراه خودتان با امام بسوي پروردگار بريد از روحانيون متعهد خط امام جدا نشويد. چند کلامي با والدين رنجيده ام: من شرم دارم از شما چون شنا خيلي برايم زحمت کشيده ايد من نتوانستم براي شما در اين دنيا جبران کنم اميدوارم خداوند بشما پاداش بدهد و صبر کنيد که خدا صابران را دوست دارد. از خانواده ام هم طلب مغفرت مي نمايم زيرا همسر خوبي نبودم اميدوارم مرا ببخشيد طلب اجابت. راوی صغری رجبی | |
− | + | <ref>[http://yaranereza.ir/ShowSoldier.aspx?SID=18872 سایت یاران رضا]</ref> | |
− | + | ==پانویس== | |
− | + | <references /> | |
− | + | ||
==رده== | ==رده== | ||
{{ترتیبپیشفرض:محمد محمودی}} | {{ترتیبپیشفرض:محمد محمودی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ساعت ۱۵:۳۹
محمدمحمودی | |
---|---|
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | بیرجند |
شهادت | حاج عمران، 1365/02/31 |
محل دفن | شهداء |
یگانهای خدمت | لشگر ویژه شهدا |
سمتها | قائممقاممعاونتاط |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:اسداله |
کد شهید: 6533712
نام : محمد
نام خانوادگی : محمودی
نام پدر : اسداله
محل تولد : بیرجند
تاریخ شهادت : 1365/02/31
مکان شهادت : حاج عمران
تحصیلات : نامشخص
یگان خدمتی : لشگر ویژه شهدا
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است.
نوع عضویت : سایر شهدا
مسئولیت : قائممقاممعاونتاط
گلزار : شهداء
محتویات
خاطرات
- آخرین وداع با خانواده
آخرین مرحله ای که محمد قرار بود به جبهه اعزام شوند، قرار بود که به همراه دوستانش ساعت 3 بعد از ظهر حرکت کنند. بنابراین محمد لحظه شماری می کرد و دوست داشت که سریعتر ساعت 3 بشود، و حرکت کند و برود. من حدوداً ساعتهای 3 بود که دیدم محمد خواب است، بنابراین رفتم و ایشان را صدا کردم و گفتم: محمد بلند شو، که دیده شده و ساعت 3 بعد از ظهر است. محمد چشمایش را باز کرد و دید که ساعت 3 است بنابراین از خواب بلند شد و وسایلش را برداشت، و قبل از ساعتت 3 بود که درب را باز و چونکه داخل خاکی بود داخل حیاط از ما خداحافظی کردند، و از پله ها که رفتند پائین من قرآن و آب را آوردم که ایشان از زیر قرآن رد بشوند. محمد از زیر قرآن که رد شد من می خواستم که پشت سر ایشان آب بریزم که محمد گفت: آبها را نریز چونکه ممکن است لباسهایم کثیف شود. در کل تمیزی یکی از خصایص و خصلتهای ایشام بود و خیلی تمیز و مرتب بودند، و همیشه گفشهایش برق می زد. محمد زمانیکه می خواست برود یک نورانیت عجیبی سر تا سر چهره اش را گرفته بود، و یک حالت خاصی داشت. پس از رفتن محمد یک هفته طول کشیر تا اینکه خبر مفقودیت ایشان را دادند، و کم کم اعلام کردند که محمد شهید شده است، و جنازه ایشان در همانجا مانده است و پس از یک سال جنازه ایشان پیدا شد و آوردند. راوی خواهر محمودی
- خبر شهادت
من در آخرین سفری که از بندر می آمدم، در مسیر بین کرمان و زاهدان، ناخودآگاه به من الهام شد که محمد شهید شده است. بنابراین با خودم فکر می کردم که اگر من به بیرجند بروم، بگویند: محمد شهید شده و یا مفقود است، چه کار کنم، بنابراین تا خود بیرجند در همین فکر بودم، که حتی خود خانواده هم همراهم بودند زمانیکه از من می پرسیدند چه شده، که در فکر فرو رفته ای، نمی توانستم جوابشان را بدهم، تا اینکه به بیرجند رسیدیم. در مرحله اول که وارد بیرجند شدیم وضعیت عادی به نظر می رسید، ولی بعد از ظهر همان روز با یکی از دوستانم روبرو شدم، و سراغ محمد را از او گرفتم و گفتم، شما محمد محمودی را می شناسید، که او هم گفت: بله ایشان یا شهید شده و یا مفقود هستند. من در اینجا بود که متوجه شدم، الهامی که به من شده بی دلیل نبوده، و من از 10ـ12 ساعت قبل می دانستم، که ایشان شهید شده اند. راوی ابوتراب محمودی
حُسن برخورد
برادر محمودی آنقدر با نیروهای همکارش که با هم کار می کردند، اُنس داشت که هیچکس فکر نمی کرد که ایشان با همکار و یا همرزمش برادر است و یا همکار هستند. زمانیکه من تازه وارد نیروهای اطلاعات شدم برادر محمودی و برادر ابوترابی با همدیگر دو برادر از یک پدر و مادر هستند یعنی اینها تا این حد با یکدیگر اُنس داشتند. که حتی شب که می شد من تحت هیچ شرایطی ندیدم که اینها از هم جدا باشند و یا با فاصله و بدون نماز شب بخوابند و هر مأموریتی که پیش می آمد اینها با هم دیگر می رفتند به عنوان مثال یک روز ما را به جبهه اعزام کردند و ما می خواستیم از مشهد به وسیله قطار به سمت جبهه حرکت کنیم آن زمان آقای حمیدیان مسئول اطلاعات مشهد و آقای کاهنی هم مسئول مستقیم ما بودند ما سه نفر سوار قطار شده بودیم که برویم که آقای کاهنی و آقای حمیدیان جلوی ریل راه آهن ایستاده بودند ما سه نفر را صدا کردند که برویم پایین ما هم ساکهایمان را داخل قطار گذاشتیم و به عنوان این آمدیم پایین که با آقای حمیدیان خداحافظی کنیم زمانی که ما از قطار پیاده شدیم آقای کاهنی گفت: که شما سه نفر باید برگردید و نمی خواهد به جبهه بروید. ولی من وبرادر محمودی و برادر ابوترابی اصرار به رفتن داشتیم و می گفتیم نه ما می خواهیم به جبهه برویم که در همین حین که داشتیم با هم صحبت می کردیم قطار حرکت کرد و رفت و ساکهای ما هم که داخل قطار بود همان جا ماند و آقای حمیدیان با ایستگاه قطار نیشابور تماس گرفتند که ساکهایمان را در نیشابور از داخل قطار بردارند ولی در نیشابور هم موفق نشده بودند که ساکهایمان را بردارند بنابراین ساکهایمان به تهران رفته بود که شهید خالقی و شهید دوستی که آن زمان بسیجی بودند و ما با آنها در یک کوپه بودیم ساکهایمان را از تهران به مشهد برگردانند و ما هم به خاطر ضرورت کار موافق نشدیم که به جبهه برویم آن زمان افغانستان دست روسیه بود و آقای حمیدیان ما را از راه آهن برگرداند و به سپاه بردند و به داخل اتاق ایشان رفتیم و آقای حمیدیان گفت: ما شما را به این دلیل برگرداندیم که قرار است سپاه مانوری را در مرز انجام دهد. و این اولین مانوری بود که نیروهای سپاهی داشتند. که فکر می کنم مانور قدس بود در مانوری که داشتیم ما به همراه تعدادی از بسیجی ها و پاسداران سپاه به سمت جیرفت رفتیم و از آنجا به نهبندان رفتیم و یک دوری زدیم و برگشتیم در همین زمانها بود که شوروی هم همزمان می آمد و توی مرز مانور می داد ما به اتفاق برادر محمودی به سمت بیرجند رفتیم و از آنجا هم به سمت مرز حرکت کردیم و گفته بودند که در سمت مرز پاسگاهی را زده اند و آن زمان سه شب به ازدواج من مانده بود که محمد گفت: بیا تا با هم برویم و از پاسگاهی که زده اند دیدن کنیم و یک کورکی از منطقه تهیه کنیم و بیاییم بنابراین ما سه گروه شدیم و به سمت مرز به راه افتادیم یک گروه آقای حظی بود، یک گروه برادر محمودی بود و یک گروه هم برادر ابوترابی بود که به سمت نوار مرزی حرکت کردیم که خط را شلوغ کرده اند و دو گلوله خمپاره به سمت ایران زده بودند و تعداد زیادی از گلوله ها هم به سمت افغانستان خورده بود که مجاهدین اینها را زده بودند و من هم در آن لحظه اولین نفری را که دیدم در مرز حتی قبل از اینکه نیروهای انتظامی که خط را محافظت می کردند در مرز مستقر شوند در خط حاضر بود برادر محمودی و پس از آن برادر ابوترابی بودند برادر محمودی اینقدر با نیروها و بچه های نیروی انتظامی صمیمانه برخورد می کرد که بچه های نیروی انتظامی اکثراً فکر می کردند که ما و آنها عضو یک ارگانیم یا نیروی انتظامی هستیم یعنی طوری بود که هر وقت ما به آنجا می رفتیم دیگر احتیاج نبود که دژبان از ما سئوال کند که شما چکار دارید و می خواهید چکارکنید اینها فکر می کردند که ما نیروهای حفاظت اطلاعات و از خود نیروی انتظامی هستیم بنابراین هر کجا که می خواستیم برویم ما را مستقیماً راهنمایی می کردند. راوی یزدانیان
- مهارت نظامی و فردی
یک زمانی بود که نیروهای روسی در سمت مرز آمده بودند، و یکسری مینهایی را که من تا آن زمان ندیده بودم، به طرح عروسکی و اسباب بازی درست کرده بودند، مثلاً مثل جعبه سیگار، فندک، عروسک، گوشی تلفن، و یا رادیو ضبط بود که روسیه آمده بود، و اینها را از طریق هوایی روی نوار مرزی ریخته بودند. به یاد دارم که من به اتفاق برادر محمودی برای سرکشی از مرز رفته بودیم، که محمد یک نمونه از این مینها را که به شکل فندک بود را در دستش گرفته بود و می گفت: تنها راه نابودی این مینها اینست که یا اینها را آتش بدهند، و یا اینکه گوسفندها را در این مسیر عبور دهند که این مینها منفجر شوند، و چاشنی و ماسوره ای که می توانست عمل نکند نداشت. بنابراین برادر محمودی مجاهدینی را که در جبهه می توانستند کار کنند را دعوت کرده بودند تا مسیر و راههایی را که می خواستند به سمت جبهه خودشان بیایند پاکسازی کنند و مینها را جمع کردند و آتش زدند. و این مینها هم آتش که می گرفت دیگر منفجر نمی شد و حالت انفجار و ترکش را نداشت چونکه تماماً از پلاستیک ساخته شده بودند. راوی یزدانیان
- فکاهی شوخ طبعی
زمانیکه فرزند دوم ایشان " زینب" کوچک بود خیلی گریه و بی قراری می کرد مخصوصاً شبها دائماً گریه می کرد، و مزاحم استراحت دیگران می شد. بنابراین می بایست یکنفر دائماً در کنارش می بود و او را ساکت می کرد. شب که محمد خیلی خسته به خانه آمد، به این شکل برنامه ریزی کرده بودیم که شب هر چندساعت یک نفر از ما بیدار بماند، و از زینب مراقبت کند. بنابراین قرار شد که هر دو ساعت یک نفر از ما بیدار باشد، و اولین نفر قرار بود که مادرش از زینب مراقبت کند، و شیفت دوم نوبت پدر زینب بود و شیفت سوم که نزدیک صبح بود، نوبت من بود که از ساعت 4 به بعد مراقب زینب باشم. شیفت اول را مادر زینب از او مراقبت می کند، و پس از ساعت2 که نوبت او تمام می شود پدرش را بیدار می کند. محمد هم از خواب بیدار می شود، و ساعت را 2 ساعت جلو می برد و ساعت را 4 می کند و کنار من می گذارد، و من را بیدار می کند و می گوید:" بلند شو که نوبت تو شده." من هم از خواب بیدار می شوم و به این خیال که ساعت 4 است و چون در زمستان بود و شب طولانی بود، هنوز اذان نداده بودند نماز خواندم، ولی دیدم هنوز هوا تاریک است، و هوا روشن نمی شود. در هر حال از زمانیکه من نماز خواندم مدت زمان زیادی گذشت تا اینکه اذان صبح را گفتن. بنابراین من هم محمد را بیدار کردم که نماز بخواند، که دیدم محمد نگاهی به ساعت کرد و خندید و گفت:" همان موقعی که نوبت من بود، و من برای نگهبانی بیدار شدم ساعت را 2 ساعت جلو بردم و شما را بیدار کردم، و می خواستم این یک خاطره ای باشد برای زمانیکه زینب بزرگ می شود، برایش تعریف کنیم." راوی زهره محمودی
- اسارت
یک روز به قصد حضور در مرز افغانستان رفتند و گفتند: دو روزه بر می گردیم اما این ماموریت هجده روز به طول انجامید و ما هم هیچ گونه اطلاعی از ایشان نداشتیم وقتی ایشان پس از هجده روز تشریف آوردند گفتند: مدتی به اسارت نیروهای افغانی در آمده بودم تا این که توسط یکی از مجاهدین افغانی آزاد شدم. راوی صغری رجبی
- شجاعت و شهامت
به یاد دارم که به اتفاق برادر رضوی و برادر محمودی به پاسگاه یزدان رفته بودیم که همزمان هم درگیری شروع شده بود و چند روز قبل از آن هم یک گلوله ی خمپاره از سمت مرز افغانستان به قسمت مرز ایران آمده بود که همزمان این گلوله را پیگیری کرده بودند و از ایران نمایندهای را دعوت کرده بودند که ایشان هم آمده بود و در همان پاسگاه یزدان بود و نماینده نیروهای شوروی هم از افغانستان آمده بود و آن طرف مرز حضور داشت ما هم در آنجا بودیم که یکی از برادران نیروی انتظامی به ما گفتند: که اگر آنها با خبر شوند که شما پاسدار هستید شما را راه نمی دهند و نمی گذارند که به آن طرف مرز بروید. آن زمان یکی از نیروهای سرباز شوروی در نقطه مشخصی از مرز آمده بود و قرار بود که یکی از سربازهای ماهم به آنجا برود و دو نامه از طرفین را ردو بدل کنند و برگردند. در این فاصله برادر محمودی خیلی تلاش کردند که اگر بشود ما هم به عنوان محافظ همان یک سرهنگ نیروی انتظامی که از تهران آمده بود و نماینده جمهوری اسلامی ایران بود برویم و از آن طرف یک سری اطلاعاتی را بیاوریم بنابراین در مورد این مطلب برادر محمودی خیلی صحبت کردند و من هم به برادر محمودی خیلی اصرار کردم که من هم با شما بیایم ولی فقط منظور شهید محمودی این بود که به آنجا برود و ببیند در آنجا چه اطلاعات و امکاناتی را دارند. در هر حال با مشکلات فراوان بچه های نیروی انتظامی را که می گفتند شما را قبول نمی کند راضی کردیم و نهایتاً سه دست لباس درجه داری از نیروهای انتظامی آن زمان در مرز گرفتیم و به اتفاق برادر محمودی و برادر رضوی و آن سرهنگ نیروی انتظامی که جمعاً چهار نفر می شدیم به سمت پاسگاه نیروهای روسی حرکت کردیم. زمانیکه ما به آنجا رسیدیم ظهر را در آنجا ماندیم و نیروهای شوروی برای نهار ظهر ما گوسفندی را کشتند و ما را برای نهار دعوت کردند که در آنجا باشیم در این فاصله ای که ما تا عصر در آنجا بودیم، برادر محمودی شاید تا عصر نزدیک به صد مرتبه به بهانه دستشویی که می خواهم به دستشویی بروم در اولین فرصت به داخل اتاقها سرکشی می کرد و به تمام کمدها و فایلها و اطلاعات کامل ساختمان دسترسی پیدا کرد و کانهایی دقیق نفر برها و ضد هوایی ها و توپها را یادداشت کرد و اطلاعات را برای مجاهدین می برد و می گفت: مثلاً روسها چه امکاناتی دارند و این امکانات در کجا مستقر هستند حتی برادر محمودی در روسیه چند نفر از این نیروهایی را که تقریباً می توانستند فارسی صحبت کنند را به کناری می کشید و از آنها می پرسید که شما غذا از کجا می آورید و نیروهایتان از کجا تامین می شود و چند نفر سرباز هستید و چند نفر نیروی کادر دارید. در کل برادر محمودی اطلاعاتی از نیروهای روسی گرفته بود که اگر این اطلاعات را از راه دور و طریقهای دیگر می خواستند به دست آورند مدتها طول می کشید ولی محمد تمام این اطلاعات را در عرض نصف روز به دست آورده بود و در اختیار مجاهدین قرار داده بود. برادر محمودی از شجاعت بالایی برخوردار بودند و روحیه شهادت طلبی خاصی داشتند و همیشه و در همه کار پیش قدم بودند. راوی صغری رجبی
- تشییع جنازه
شب پرده سیاه خود را بر شهر ساکت و خاموش کشیده بود و ستاره ها در پهنه ی آسمان برق می زدند و نور نقره ای ماه بر کوچه های شهر می تابید و در فضای اتاق بوی معطر گلهایی را که برایش جمع کرده بودند پخش شده بود. تمامی اتاق نگاه بود ولی من از این نگاهها چیزی را نمی فهمیدم و کلماتی نا آشنا نوازشگر گوشهای کوچکم بود، کلماتی که تا آن زمان نشنیده بودم یا برایم مانوس نبود. کلماتی همچون مفقود الاثر و شهید. من به عمه ام گفتم: مگر نگفتی پدرم می آید جوابم داد: با امام زمان خواهد آمد. مادرمی گفت: پدر همیشه با ما است دیگر نباید برایش دلتنگ شویم. یک سال گذشت تا اینکه یک روز لحظه های انتظار پایان یافت بویش را احساس کردم جسم استخوانیش را دیدم ولی او را نشناختم زیرا مدتها در زیر برفها و یخهای کردستان به انتظار پیروزی آن منطقه نشسته بود. حاضر نبود تا آزادی شهر تا پاکیزگی وطنش حتی جسم بی روح خود را به دیارش رساند. شاید هم انتظار دوستش را می کشید و می خواست جسمش در کنار دوست باوفایش آرامش گیرد. شاید می خواست آنگاه بیاید و وارد دلهایی شود که گرد و غبار غفلت و فراموشی بر ذهن آئینه ها نشسته باشد. بالاخره پس از مدتها دوری آمد او آمد تا عاشقان بر مزارش تجدید پیمان بندند. او آمد و با آمدنش دانستم که آن سبز جامه چون کبوتری سبک بال با خدا پیمان بست و از دنیا با تمام زیباییها و تعلقاتش گذشت با سیمرغ به آسمانها پرکشید و از خود افتخار آفرید و برای نسلهای آینده رسالتی عظیم بر جای گذاشت. دیگر واژه شهادت برایم کلام نا آشنایی نیست. شهادت جام هجران نوشیدن و بر مرکب عشق سوار شدن است. شهادت واژه ای به پاکی آب است و به روشنایی آسمان. خوشا به حال آنان که آسمانی شده اند. پدر جان: به تو راز می گویم به زبان بی زبانی زتو راه جویم به نشان بی نشانی چه شوی زدیده پنهان که چه روز می نماید رخ همچو آفتابت ز نگاه آسمانی زتو دیده چون ببازم که تو بی چراغ دیده زتو کی کناره گیرم که تو در میان جانی پدر جان با تو پیمان می بندم که با وحدت و ایثار و همت خویش تا خرابیهای جغد شوم شب را ویران ساختیم و تا کاخ دیو زشت خوی را از ریشه بر نکنیم و زمین را خالی از صیادان دیو صفت نگردانیم ، آرام نخواهیم گرفت. راوی زهره محمودی
- عشق به جهاد
یک روز من خطاب به محمد گفتم که لباسهای سپاه شما خیلی کهنه شده چرا عوضشان نمی کنید؟ محمد گفت: از طرف سپاه لباس نو آورده اند و من هم لباس نو گرفته ام و از امروز هم می خواهم این لباسها را بپوشم. من فقط به یاد دارم که ایشان یک روز این لباسها را پوشیدند و دیدم که دیگر این لباسها بر تنشان نیست بنابراین جویای قضیه شدم و گفتم: جریان چیست؟ محمد گفت: حقیقتش را بخواهید دیروز یکی از دوستانم به طرف جبهه های جنگ تشریف می بردند با خودم فکر کردم و گفتم: من با همین لباس کهنه هم می توانم کارهایم را در سپاه بیرجند انجام دهم و چونکه حالا لیاقت بودن در جبهه نصیب من نشده می توانم از طریق دادن این لباسم به این برادر، اندکی از این حالت حضور خودم را در جبهه اعلام کنم. راوی صغری رجبی
- پیش بینی شهادت
قبل از اینکه ایشان برای آخرین بار به جبهه اعزام شدند ما در منزلی استیجاری زندگی می کردیم، که محمد چهار الی پنج روز قبل از رفتن به جبهه جنگ آمدند و گفتند: حالا که ما خانه داریم بهتر بود که امکانات و وسایل را به منزل جدید می بردیم که دیگر فکر من از نظر شما راحت باشد. حقیقتاً آن زمان من با خواهر محمد در یک منزل زندگی می کردیم. در هر حال وسایل را آوردند و بعد به طرف جبهه حرکت کردند، و درست بعد از چهار رو زکه در منطقه بودند حمله ای از سمت نیروهای عراقی صورت می گیرد و اینها برای دفع حمله دشمن حرکت می کنند که ایشان در آنجا به درجه رفیع شهات نائل می شوند و به آرزوی دیرینه خود می رسند. ولی جنازه ایشان به مدت یک سال در زیر برفهای کردستان بوده است و پس از یک سال برادران بسیجی رفته بودند و پیکر این شهید بزرگوار اسلام را پیدا کرده بودند و توسط یکی از برادران سپاهی خبر شهادت ایشان را برای ما آوردند. پس ا زیک سال و یک ماه بعد از شهادت ایشان جنازه شان را آوردند، و تا آن زمان من از شهادت ایشان خبر نداشتم. چون اینکه خود محمد قبل از اینکه به جبهه برود به من گفته بود که می خواهم به جبهه بروم بنابراین اگر از نظر شما اشکالی ندارد بهتر است که چون که پدر و مادرم تنها هستند شما را به آنجا ببرم که هم پدر و مادرم تنها نباشند و هم اینکه شما در این مدت تنها نباشید. البته آن زمان خواهر ایشان سال چهارم دبیرستان بودند، بنابراین گفتند که مراقب باشم که خدای نکرده بچه ها مزاحم درس ایشان نباشند. در هر حال ما آنجا بودیم و اصلاً از شهادت ایشان هیچ خبری نداشتیم، ولی خواهر ایشان حدوداً یکماه از این جریان مطلع بودند و سعی می کردند که این جریان را از من پنهان کنند و حاضر نمی شدند که به من بگویند محمد شهید شده است. من فقط به یاد دارم که خواهر ایشان مدتی بود که زیاد گریه می کردند ولی زمانیکه من از ایشان سوال می کردم به چه دلیل شما گریه می کنید، شما که اینجور اخلاقی نداشتید؟ ایشان در جواب می گفتند: من برای برادرم گریه نمی کنم، من فقط به خاطر اینکه امتحان را خراب داده ام دارم گریه می کنم. البته اول من فکر می کردم که ایشان به خاطر دوری از محمد گریه می کند ،ولی زمانیکه ایشان گفتند به خاطر امتحانات بوده من گفتم که مشکلی نیست من مجدداً به شهر باز می گردم که شما راحت تر بتوانید درستان را بخوانید، و حقیقتا ین بود که می خواستند من در آنجا نباشم و از جریان شهادت محمد مطلع نشوم که ناراحت شوم. خواهر ایشان یکه و تنها این جریان را می دانستند و به تنهایی غمخوار ایشان بودند و می توانم بگویم که من صبری را که در زندگی داشتم از خواهر شهید باد گرفتم، چون که خواهر ایشان از روحیه حقیقت پذیری بالایی برخوردار بودند. من به اتفاق فرزندانم به شهر باز گشتیم، و دختر بزرگ متا نیمه های شب مقداری گل جمع کرده بود و به من می گفت: مادر حالا که ما به شهر آمده ایم بابا می آید؟ من هم گفتم: ان شاءالله حتماً می آید. من از این جریان هیچ خبری نداشتم و فقط می دیدم که دوستان ایشان شهید ابو ترابی، شهید نقیبی و شهید درویشی که آن زمان شهید نشده بودند دور هم جمع می شدند و با هم صحبت می کردند و با هم می گفتند: هنوز نه وقتش نیست. صحبت اینها راجع به این بود که چگونه خبر شهادت محمد را به من بدهند، تا اینکه ساعتهای 10 شب بود که دخترم مقداری گل را جمع کرده بود و می گفت: مادر بابا کی می آید؟ و رفت به عمه اش گفت: عمه من این گلها را برای بابا جمع کرده ام که به او بدهم. عمه اش هم که از جریان شهادت محمد خبر داشت گلها را از دست دخترم گرفت و گفت: گلها را در گلدان بگذار که وقتی که بابا به همراه امام زمان (عج) آمد حتماً گلها را به او بدهی. من آن زمان بود که متوجه شهادت ایشان شدم، البته آن زمان هم گفتند: که مفقود شده است ولی بعداً متوجه شدم که شهید شده اند. راوی صغری رجبی
وصیتنامه
ولنبلونکم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و بشر الصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبته قالوا انا لله و انا اليه راجعون سپاس وستايش مخصوص خداوندي است که حضرت ختمي مرتبت را براي هدايت بشر فرستاده و دين اسلام را براي مسلمين زنده وجاوداني نمود. قرآن را جهت هدايتهاي بشر قرار داد و ائمه معصومين را مربياني قرار داد براي چند صد سال نور اسلام در زير ابر استعمار و استنسار و ناداني ها بود. عزيزان و بزرگ مردان درگهاني شهيد شدند و بر سر دو راهي زيارتگاه و در جوار ستايي در افتاده مزار شهيد گمنامي بود. تا اينکه به عنايت خاص حضرت امام زمان (ع) اسلام حيات ديگري يافت مردم از برکت وجود امام زمان و نايب برحق ايشان آقاي امام خميني متحول شدند و مزه لقاء الله را چشيدند و بقول حضرت آقاي دستغيب اين ملت عزيز الهي شده است و اينک در اين درياي بي کران و اين اقيانوس انسانها الهي بنده اي سر تا پا گناه چگونه ادعا کند که من هم شهيد مي شوم اگر رحمت خدا نباشد و خداوند بخواهد با عدالت خود با من رفتار کند واي از آن روزي که فرياد رسي جز خدا نيست سبحانک اني کنت من اظالمين خدا مان مبر مي کند بدرستي که من بر حقم: شهيد محمد محمودي وصيت نامه سال 63 سخني با برادران پاسدار: اي سربازان امام زمان اين دنيا مي گذرد همچنان که بر ديگران گذشت تا مي توانيد نوشته آخرت برداريد راه درازي در پيش داريد اين دنيا بوده و خواهد بود در راه خود سازي گام برداريد از امام امت جدا نشويد رحلت را همراه خودتان با امام بسوي پروردگار بريد از روحانيون متعهد خط امام جدا نشويد. چند کلامي با والدين رنجيده ام: من شرم دارم از شما چون شنا خيلي برايم زحمت کشيده ايد من نتوانستم براي شما در اين دنيا جبران کنم اميدوارم خداوند بشما پاداش بدهد و صبر کنيد که خدا صابران را دوست دارد. از خانواده ام هم طلب مغفرت مي نمايم زيرا همسر خوبي نبودم اميدوارم مرا ببخشيد طلب اجابت. راوی صغری رجبی [۱]