شهید قدرت الله زر آبادی پور: تفاوت بین نسخهها
Arameshi9706 (بحث | مشارکتها) |
|||
سطر ۳۶: | سطر ۳۶: | ||
خاطرات | خاطرات | ||
− | خواهر شهید: او تنها پسر خانواده ما بود، هرگاه که می خواست به [[جبهه]] برود خانواده با او مخالفت می کردند، در آخرین اعزامش که باز هم با مخالفت خانواده روبرو شد می گفت: مانع رفتن من نشوید، من راهم را پیدا کردم، من خودم را در جبهه ها پیدا کردم، اما باز هم پدرم متقاعد نشد. گفت: استخاره باز کنید، اگر خوب بود من می روم، بد آمد نمی روم. استخاره باز کردیم خوب آمد و دیگر دلیلی برای مخالفت نبود، همه دورش جمع شدیم تا اورا بدرقه کنیم ، در حال رفتن تا به آخر کوچه برسد مرتب بر می گشت، پشتش را نگاه می کرد و خدا حافظی می کرد. ما دیگر مطمئن شده بودیم که این آخرین دیدار ما با اوست، دلمان می خواست که باز او را ببینیم، به خاطر همین بدون اطلاعش به محل اعزامش، سپاه رفتیم، او هیچوقت دوست نداشت که برای بدرقه اش به آنجا برویم، بنابراین همین که ما را دید ناراحت شد و گفت: چرا آمده اید؟ کمی آنجا بودیم سپس برای بدرقه اش تا جلوی اتوبوس رفتیم، خواهر بزرگم پیشانی اش را بوسید و او سوار اتوبوس شد و از داخل اتوبوس با ما خداخافظی کرد. | + | خواهر شهید: او تنها پسر خانواده ما بود، هرگاه که می خواست به [[جبهه]] برود خانواده با او مخالفت می کردند، در آخرین اعزامش که باز هم با مخالفت خانواده روبرو شد می گفت: مانع رفتن من نشوید، من راهم را پیدا کردم، من خودم را در جبهه ها پیدا کردم، اما باز هم پدرم متقاعد نشد. گفت: استخاره باز کنید، اگر خوب بود من می روم، بد آمد نمی روم. استخاره باز کردیم خوب آمد و دیگر دلیلی برای مخالفت نبود، همه دورش جمع شدیم تا اورا بدرقه کنیم ، در حال رفتن تا به آخر کوچه برسد مرتب بر می گشت، پشتش را نگاه می کرد و خدا حافظی می کرد. ما دیگر مطمئن شده بودیم که این آخرین دیدار ما با اوست، دلمان می خواست که باز او را ببینیم، به خاطر همین بدون اطلاعش به محل اعزامش، سپاه رفتیم، او هیچوقت دوست نداشت که برای بدرقه اش به آنجا برویم، بنابراین همین که ما را دید ناراحت شد و گفت: چرا آمده اید؟ کمی آنجا بودیم سپس برای بدرقه اش تا جلوی اتوبوس رفتیم، خواهر بزرگم پیشانی اش را بوسید و او سوار اتوبوس شد و از داخل اتوبوس با ما خداخافظی کرد.<ref>[http://khatesorkh.ir/index.php?martyr_id=1704 پایگاه اطلاع رسانی سرداران و 3000 شهید استان قزوین]</ref> |
− | |||
− | + | ||
+ | ==پانویس== | ||
+ | <references/> |
نسخهٔ کنونی تا ۲ فروردین ۱۳۹۹، ساعت ۰۱:۳۹
بسمه تعالی
نام قدرت الله زرآبادی پور
نام پدر امان الله
نام مادر آئینه خاتون
محل شهادت فاو
محل تولد قزوین - کامان تاریخ تولد ۱۳۴۲/۰۱/۰۲
محل شهادت فاو تاریخ شهادت ۱۳۶۵/۰۲/۱۰
استان محل شهادت بصره شهر محل شهادت فاو
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات دیپلم رشته تجربی
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
�
زندگی نامه
زرآبادیپور، قدرتالله: دوم فروردین ۱۳۴۲، در روستای کامان از توابع شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش امانالله، فروشنده بود و مادرش آئینهخاتون نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی جهادسازندگی در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت ۱۳۶۵، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش قرار دارد.
وصیت نامه
شهید قدرت الله زر آبادی پور: با گفتار امام عزیزمان که گفت: «جبهه ها به نیرو احتیاج دارد و از واجبات شرعی است» و با توجه به این که جبهه را انتظار می کشیدم، بالاخره انتظارم به سر آمد و توفیق رفتن به جبهه را پیدا کردم. دقیقاً یادم می آید که در سال ۶۱ به جبهه رفتم. خودم را عاشق خدا نمی دانستم و این همه نعمت هایی را که خداوند به من داده بود، شُکرگزاری نمی کردم؛ ولی کم کم خودم را شناختم و به این راه آمدم و از آن هم خیلی خوشحال هستم. پدر و مادرم! می دانم که بنده را زیاد دوست دارید. بنده هم شما را دوست دارم؛ ولی این دوست داشتن ها باید روزی از بین برود. بنده عاشق خدا هستم و از ته قلب هیچ چیز نمی تواند جلوی بنده را بگیرد. پدر و مادر! نکند -خدای نکرده- موقع شهادتم داد و بیداد کنید که فردا شما پیش خدا شرمنده شوید. البته نمی گویم گریه نکنید، گریه بکنید؛ اما از شادی و شوق گریه کنید و به یاد فاطمه زهرا(س) -که پهلویش را شکستند- بیفتید و به خاطر مظلومیت زهرا(س) و دخترش -که او را به اسارت بُردند و با صبر در برابر همه ی سختی ها مقاومت کرد- بگریید. این همه مقاومت فقط به خاطر خدا بود. پدر و مادرم! شما هر وقت ناراحت شُدید، به یاد حسین مظلوم(ع) باشید و یک لحظه از یاد خدا غافل نباشید. به کلیه ی دوستان، آشنایان و فامیل که بی تفاوت هستند، سفارش می کنم: کمی به خود آیید! دنبال مقام و جمع آوری مال نباشید. چیزی که برای انسان می ماند، خوبی انسان است که وِرد زبان ها می ماند و دیگری بدی است که همه آن را لعنت می کنند. فقط این را می خواهم بگویم که آیا تا به حال فکری به حال فردای خود کرده اید؟ آیا به هنگام شب یک بررسی کلی کرده اید که چه اَعمال خیر و شری انجام داده اید؟ اگر کار شرّی انجام داده اید، خودتان را اصلاح کنید و اگر کار خیری انجام داده اید، آخر و عاقبت شما در دنیا و آخرت خوب است. قدرت الله زرآبادی پور
خاطرات
خواهر شهید: او تنها پسر خانواده ما بود، هرگاه که می خواست به جبهه برود خانواده با او مخالفت می کردند، در آخرین اعزامش که باز هم با مخالفت خانواده روبرو شد می گفت: مانع رفتن من نشوید، من راهم را پیدا کردم، من خودم را در جبهه ها پیدا کردم، اما باز هم پدرم متقاعد نشد. گفت: استخاره باز کنید، اگر خوب بود من می روم، بد آمد نمی روم. استخاره باز کردیم خوب آمد و دیگر دلیلی برای مخالفت نبود، همه دورش جمع شدیم تا اورا بدرقه کنیم ، در حال رفتن تا به آخر کوچه برسد مرتب بر می گشت، پشتش را نگاه می کرد و خدا حافظی می کرد. ما دیگر مطمئن شده بودیم که این آخرین دیدار ما با اوست، دلمان می خواست که باز او را ببینیم، به خاطر همین بدون اطلاعش به محل اعزامش، سپاه رفتیم، او هیچوقت دوست نداشت که برای بدرقه اش به آنجا برویم، بنابراین همین که ما را دید ناراحت شد و گفت: چرا آمده اید؟ کمی آنجا بودیم سپس برای بدرقه اش تا جلوی اتوبوس رفتیم، خواهر بزرگم پیشانی اش را بوسید و او سوار اتوبوس شد و از داخل اتوبوس با ما خداخافظی کرد.[۱]