شهید حسن رضوان خواه - بخش دوم
زندگینامه
خوش حال بودیم که یکی از همشهری های ما شده فرمانده و به مان خوش می گذرد و هر کاری بخواهیم توی تدارکات می کنیم. اما این طور نبود. با این که بین خودمان شوخی و خنده به راه بود، اما به مسائل گردان که می رسید، حسن می شد یک فرمانده. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 53 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
داشتیم با چندتای دیگه قدم می زدیم. یک هو جیپی که توپ صدوشش بهش وصل بود با سرعت پیچید جلومان و ترمز زد. خواستیم اعتراض کنیم که راننده با سر و صورت چفیه بسته و عینک به چشم پرید پایین. - حسن جان! تویی؟ انگار نه انگار که فرمانده گردان است. تا مرا دیده بود، ذوق کرد. پرید پایین و در آغوشم کشید. هم محلی اش بودم. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 65 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
قرار بود گردان مان آماده ی عملیات شود. چند روزی که توی نقده مستقر بودیم، حسن ما را می برد کوه پیمایی. صبح اول وقت، خودش اولین نفر بود؛ وقت برگشتن هم آخرین نفر. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 66 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
خیلی راحت گفت: «هر کسی که می خواد، می تونه نیاد. این ماموریت احتمال برگشتنش خیلی کمه. باید بریم توی دل دشمن و برگردیم.» شب عاشورایی شده بود. حسن هم همان جور حرف می زد که باید. کسی پا پس نکشید. پانزده نفر بودیم که خود حسن انتخاب مان کرده بود. رفتیم و برگشتیم. بدون تلفات. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 67 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
هوا گرگ و میش بود. از دور حسن را دیدیم که با چه اشتیاقی منتظر ماست. منتظر مایی که ماموریت سنگینی به مان داده بود و امید به برگشتن همه مان نداشت. تا نزدیکش شدیم، جلو آمد و پیر تا جوان مان را بغل گرفت و بوسید. با آن سن کمش مثل پدر بود برایمان. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 68 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
فقط اسمش چادر فرماندهی بود. جز ساعت هایی که جلسه بود و کاری پیش می آمد، بقیه ی وقت ها باید سراغش را از چادر ما می گرفتند. جمع ما بعد از فرمانده شدن حسن فرقی نکرده بود. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 70 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
سرم روی شانه اش بود که یکی آمد توی چادر. با فرمانده کار داشت. خواستم خودم را جمع و جور کنم که دستش را گذاشت روی سرم و گفت راحت باش. کار آن بنده خدا را هم راه انداخت. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 71 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
فرمانده ها که شهید می شدند، یکی می آمد وصیت نامه شان را توی جمع می خواند. ... توی پایگاه محل، اختلاف کوچکی پیدا کرده بودند. حسن هرچه کرد نتوانست قانع اش کند. این همان طور ماند تا نزدیک عملیات. آمد بهم گفت: «اگه توی این عملیات شهید شدم، وصیت نامه ام را بدهید فلانی توی جمع بچه ها بخونه.» همانی را می گفت که باهاش اختلاف پیدا کرده بود. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 77 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
وسط درگیری احساس کرد نیروهاش کم رمق شدند. می دوید و داد می زد: «هر کی حزب الله ست، با حسن همراه ست.» يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 84 موضوع : اجتماعی ، فرماندهی
آرپی جی زن بودم و اول ستون. سنگرهای دشمن به وضوح دیده می شد. به تک تک نیروها توصیه می کرد تا این که به من رسید: - املشی! اون سنگر رو می بینی؟ دوشکا شون اون جا مستقره، باید از کار بیندازیش. سعی کن بدون این که جانت رو در نظر بگیری، بلند شی و نشونه بگیری. ماشالله، ببینم چی کار می کنی. بلند شدم. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 87 موضوع : اجتماعی ، مبارزه
مدتی بعد از فتح المبین دیدمش، یک ترکش ریز خورده بود به کتف راستش. - چی شد؟ بالاخره درش آوردی؟ - چی رو؟ - همون رفیقت رو دیگه؛ توی فتح المبین؟ - آهان؛ نه. گذاشتم همین طور بمونه، تا توی اون دنیا یه نشونی از جنگ داشته باشم که شفاعتم کنه. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 48 موضوع : اجتماعی ، مجروحیت پشت بی سیم صدایش بی رمق شده بود: «یه پشه نیشم زده.» فهمیدم تیر کلاش بهش خورده. به بچه ها گفتم فوری حسن را ببرید عقب. نتوانستند. نمی رفت. با همان وضعیت یک ساعت و نیم مقاومت کرد و جلو رفت؛ تا این که افتاد زمین. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 91 موضوع : اجتماعی ، مقاومت
سنی ها هم دوستش داشتند. باهاشان خوش و بش می کرد و گرم می گرفت. می رفت نماز جمعه شان. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 47 موضوع : اجتماعی ، وحدت
یکی از روحانیون آمده بود لشگر ما. افکارش کمی فرق می کرد. بعضی ها خواستند ممانعت کنند و یا پشت سرش نماز نخوانند. اما حسن مخالف بود. می گفت: «وحدت مهم تر است.» خیلی سعی کرد بچه ها دو دسته نشوند. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 64 موضوع : اجتماعی ، وحدت
خواستند همان جا توی شهر نگه ش دارند. حتی پاسدار نمونه ی شهرش کردند. نماند. هر طور که بود، خودش را رساند جبهه. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 45 موضوع : اجتماعی ، وظیفه
سن مان کم بود و پدر و مادرهامان اجازه نمی دادند برویم جبهه. خواستیم حسن آقا را واسطه کنیم. گفت: «نمی شه؛ بدون اجازه ی پدر و مادرتون من نمی تونم کاری براتون بکنم.» تا وقتی آن روز توی تلویزیون صحبت امام را پخش کردند: «امروز رفتن به جبهه تکلیف همه است.» تا شنیدیم، معطل نکردیم. رفتیم پیش حسن آقا. گفتیم: «حالا چی؟» گفت: «حرف، حرف ولیه.» رفت پیش پدر و مادرهامان. رفتیم جبهه. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 56 موضوع : اجتماعی ، وظیفه
فرار کنید. حسن رضوان خواه اومد. تا خواستیم جنب بخوریم، از پنجره آمد توی اتاق و سریع رفت در را بست. بساط مان را به هم ریخت و اسلحه کشید. مثل چی ازش می ترسیدیم. مرا خوب می شناخت. بهم می گفت: «توی پیرمرد را که نتونستم آدم کنم؛ اما وای به حالت اگه ببینم یا بفهمم حتی یک جوان رو پای بساطت کشانده ای.» آخرش ترک کردم. به خاطر حسن آقا. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 43 موضوع : اجتماعی ، کار فرهنگی
وقت های بی کاری گردان، مسابقات ورزشی می گذاشت. کلاس های قرآن و حدیث راه انداخته بود. دوست نداشت نیروهایش توی جبهه از کارهای اجتماعی و فرهنگی غافل باشند. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 62 موضوع : اجتماعی ، کار فرهنگی
داشتیم آماده می شدیم برویم. حسن چشمش خورد به یکی از نیروهای گردان که پوتینش پاره بود. فوری رفت پوتین خودش را در آورد؛ کتونی پوشید و رفت پیش آن بنده خدا و جوری که نفهمد پوتینش را داد به او. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 82 موضوع : اجتماعی ، گذشت
زیر بغلش را گرفتیم و کشان کشان بردیم عقب. گذاشتیمش روی یک تخته سنگ تا کمی استراحت کند. ناگهان خمپاره ای بغلمان منفجر شد. خوابیدیم زمین؛ اما ترکش ها فقط حسن را دیدند. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 93 موضوع : متفرقه ، شهادت
حسن در خانه را زد. - نفت آوردیم. - نفت؟ این موقع شب ... شصت شان خبردار شد. خواستند عکس العمل نشان بدهند، اما حسن با آرپی جی در را پرت کرد روی هوا. بعدش پرید توی حیاط. چهار پنج نفر دستگیر شدند و زیر متکاهاشان قطارهای فشنگ و اسلحه و مهمات پیدا کردیم. يادگاران، جلد 21 كتاب شهيد حسن رضوان خواه ، ص 44 موضوع : متفرقه ، هوشمندی
منبع : نرم افزار نشانه ، کانون فاطمه الزهرا شهرضا