قربانمحمدمحمدی | |
---|---|
| |
ملیت | ایرانی |
دین و مذهب | مسلمان، شیعه |
تولد | مشهد |
شهادت | 1362/01/24 |
سمتها | رزمنده |
جنگها | جنگ ایران و عراق |
خانواده | نام پدر:حسن |
کد شهید: 6222509 تاریخ تولد : نام : قربانمحمد محل تولد : مشهد نام خانوادگی : محمدی تاریخ شهادت : 1362/01/24 نام پدر : حسن مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار :
خاطرات
- موضوع توصيه هاي شهيد
یادم می آید آخرین دفعه که آقای محمدی به مرخصی آمده بودند مادرم منزل ما بودند و زمانی که ایشان می خواست عازم جبهه شودند نزد مادرم رفت و صورت مادرم را بوسید و با دستانش دامن ایشان را گرفت گفت: مادر جان، من مادر ندارم، هیچ کس را ندارم اگر بچه های مرا تنها بگذاری روز قیامت جلویت را می گیرم و اگر پیش اینها بمانید مثل این است که همانند یک کوه تکیه گاه من باشید من بچه هایم را اول به خدا و دوازده امام و بعد به شما می سپارم و مادر هم قبول کرد و ایشان عازم جبهه شد و دیگر نیامد.
- موضوع دستگيري از ضعيفان
یادم می آی یک دفعه پدرم یک آقایی را به من نشان داد و گفت: دخترم هر زمان که استطاعت مالی داشتی به این آقا کمک کن ولی اشاره نکرد که خودش به آن آقا کمک می کند تا اینکه یک روز من رفتم و مبلغی پول به آن آقا دادم و هنگام برگشتن آن آقا به من گفت: ببخشید خانم شما دختر آقای محمدی که پاسادار بود نیستید؟ گفتم: چرا؟ بعد شروع به صحبت کردو گفت: پدرت هر موقع که از سپاه می آمد با همان لباس نظامی که بر تن داشت به منزل ما می آمد و برای ما پول و مواد غذایی و هر چه که نیاز داشتیم می آورد و خیلی وقت است که این آقا نیامده و خبری هم از او ندارم او کجاست؟ گفتم: چند سال است که پدرم مفقود الاثر شده است و وقتی این آقا فهمید خیلی ناراحت شد و گریه کرد.
- موضوع پيش بيني شهادت
یادم می آید کلاس اول ابتدایی بودم که پدرم چند دفعه رفت جبهه و وقتی می آمد من نمراتم را به ایشان نشان می دادم و او خوشحال می شد بعد یک روزکه نمره هایم را برایش خواندم دیدم گریه می کند گفتم: چه شده ناراحت شدی که نمره بیست آوردم؟ گفت: نه دخترم دلم می خواهد وقتی شهید شدم وصیت نامه ام را بلند بخوانی ولی از این می ترسم که جنازه ام به دست شما نرسید و شما نتوانید وصیتم را آنجا بخوانی.
- موضوع عشق شهادت
یادم می آید آخرین روزی که پدرم می خواستند به جبهه برومد مادرم صبحانه کله پاچه درست کرده بود و من از زبانش برداشتم و یک مقدار به پدرم دادم پدرم گفت: دستت درد نکند دخترم. بعد گفت: می خواهی به من زبان بدهی که من بخورم بروم عربی یاد بگیرم واگر اسیر شدم با عراقی ها عربی حرف بزنم. وقتی دیدم اینطوری گفت: من زبان را ازش گرفتم و گفتم: نه اگر می خواهی اسیر شوی اصلاً زبان نخور بعد دیدم در حالی که این حرف را تکرار می کرد خندیده و گفتم: من حاضرم شما شهید بشوید اما اسیر نشوید بعد گفت: این همان حرف خودم است خودم هم همین را می خواهم.
- موضوع نوافل و نماز شب
یکی از دوستان پدرم تعریف می کرد که: یک شب هنگام سحر ایشان را دیدم که مشغول گرفتن وضو است هوا هم خیل سرد بود به طوری که از شدت سرما صدای به هم خوردن دندانهایش به گوی می رسید با این حال دیدم وضو گرفت و رفت پشت سنگر و در خلوت خود مشغول خواندن نماز وراز و نیاز با خدا شد.
- موضوع روحيه بسيجي
یادم می آید زمان جنگ که اعلام خاموشی میکردند یک شب ماخیلی ترسیدیم و توی زیر زمین بودیم که پدرم آمد و گفت: که نترسید هواپیماهای دشمن به شهرهای دیگر آمده اند اینجا که نیامده اند جهت احیتاط اعلام می کنند و باید همه جا تاریک باشد و رفت بیرون دیدم با پای برهنه دوید بیرون و بچه هایی که توی میلان آتش روشن کرده بودند ایشان باهمان پای برهنه فریاد می کشید الله اکبر و بعد پیراهن بسیجی اش را درآورد تا آتش را خاموش کند وزمانی که آتش را خاموش کرده بود و آمد منزل لباس بسیجی اش را می بوسید و می گفت: حیف تو بلوز نیست که من تو رابه آتش زدم.
- موضوع عشق شهادت
یادم می آید پدرم بعد از شهادت یکی از دوستانش بنام شهید شمس حجت وقتی به منزل آمد خیلی گریه کرد و گفت: چطور ایشان لیاقت شهادت را داشت ولی من لیاقت شهادت را نداشتم که شهید شوم. خدا این لیاقت را به من نداد که به شهادت برسم و بعد در صفحه ای از دفترش این جمله را نوشت: که من جان می فروشم اما کجاست خریدار، خدایا اگر خریداری جان مرا بخر.
- موضوع توصيه هاي شهيد
در آخرین دیداری که با آقای محمدی داشتیم یادم است که ایشان به من گفت: اگر شهید شدم هر وقت که به منزل ما رفتی تا از بچه ها خبر بگیری یادت باشد که بچه هایـت را با خودت نبری، گفتم: برای چه؟ گفت: چون اگر با بچه هایت بروی، بچه هایم یاد من می افتند و ناراحت می شوند و من هم با توجه به آخرین سفارش آقای محمدی هر وقت که می خواستم به منزل ایشان بروم فقط با همسرم می رفتم و بچه ها را نمی بردم.
- موضوع احساس مسؤليت
علاوه بر درس خواندن قالی می بافتم. یک روز به پدرم گفتم: پدر جان این فرش چند روز دیگر تمام می شود فرش را که تمام کردم بفروشید و با مادر به مکه بروید. گفت: دخترم جبهه الان از مکه واجبتر است. در حال حاضر باید به جبهه برویم و ان شاء الله پیروز شویم تا شما در آسایش باشید اگر ما به جبهه نرویم همانطور که فلسطینیها آواره شده اند شما هم همینجور می شوید پس الان رفتن به جبهه واجبتر از مکه است.
- موضوع عشق به ائمه اطهار
یادم می آید زمانی که به سن تکلیف رسیدم روزه گرفتم و آن موقع روزها خیلی بلند بود، نزدیک ساعت یک بعد از ظهر خیلی تشنه شده بودم و رفتم پیش پدرم گفتم: پدر جان، خیلی تشنه ام پدرم گریه اش گرفت. گفت: دخترم، الان که تشنه هستی یادت از امام حسین "ع" بیاید یادت از اهل بیت امام حسین "ع" بیاید شما بالاخره چهار ساعت دیگه آب می خوری ولی قربان عزیزان امام حسین "ع" و امام حسن "ع" بشوم که با لب بشنه شهید شدند آنها آب نداشتند چکار کردند. دخترم صبر کن، تحمل کن بعد روی سرم دست کشید و مرا بوسید و گفت: دیگه چیزی تا افطار نمانده است. [۱]