rId4
کد شهید : 6617860
نام : محمدتقی
نام خانوادگی : مددیقالیباف
نام پدر : رمضان
تاریخ تولد :
محل تولد : مشهد
تاریخ شهادت : 1366/08/27
مکان شهادت : ماووت
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت :
شغل : یگان خدمتی : لشکر 21 امام رضا
گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است .
نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : فرماندهتوپخانه
گلزار : بهشترضا
خاطرات
تولد و کودکی
موضوع : تولد و کودکي
راوی : محسن مددی قالیباف
متن کامل خاطره
در زمان کودکی محمد تقی یک روز او وبرادرش آشپز خانه را آتش زده بودند و داخل آتش گرفتار شده بودند در همین هنگام محمد تقی از پشت آتشها به جای اینکه گریه کند می خندید .
پیش بینی شهادت
موضوع : پيش بيني شهادت
راوی : بتول رستگار مقدم
متن کامل خاطره
یک شب خواهران و برادرم به طور همزمان به خانة ما آمدند . پسر کوچکم (محمّد) گفت : مادر امشب خانة ما چه خبر است که همه آمده اند ؟ مگر چه شده است ؟ گفتم : مادرجان چیزی نشده ، فکر کنم یکی از برادرانت (تقی ، رضا ، محسن) به شهادت رسیده اند . امّا امشب سؤال نمی کنم شاید صبح خودشان همه چیز را بگویند . صبح برادرم گفت : خواهر ، تقی مجروح شده است . گفتم : نه او شهید شده است . دیشب متوجّه شدم امّا می خواستم خودتان این مطلب را بگویید . بعد عکسهایش را دادم که ببرند و بزرگ کنند .
لحظه و نحوه شهادت
موضوع : لحظه و نحوه شهادت
راوی : رضا علیپور
متن کامل خاطره
شب قبل ازشهادت حاج محمد تقی مددی ، من از ماشین پرت شدم و پایم شکست بطوریکه نمی توانستم راه بروم (در آن زمان از توپخانه به گردان ادوات رفته بودم) شب بعد (یکی دو ساعت قبل از شهادت حاج محمد تقی مددی بود) داخل سنگر ادوات در کنار بقیة بچه ها نشسته بودم . برادر مددی داخل سنگر آمد و گفت : برادر علیپور سنگر ما خلوت تر است بیا آنجا برویم . گفتم : نه ، حالا که در جمع دوستان هستیم و می خواهم همین جا بمانم . حاج محمد تقی مددی بعد ازاینکه زیاد اصرار کرد و من همراهش نرفتم رو به من کرد و گفت : پس من می روم ، چون جلوی سنگر ما را توپخانه دشمن می زند و ماشین را با ید به داخل سنگر ببرم بعد می آیم . سریع کفشهایش را پوشیدو رفت . بعد از یک ساعت گلوله خمپاره به بالای سنگر حاج محمد تقی خورده و ایشان مجروح شده بودند . زمانیکه خبر شهادت ایشان را به من دادند دو دستی به سرم زدم و با همان پای آسیب دیده ام خودم را به بیمارستان رساندم در آنجا گفتند : به علت کوهستانی بودن منطقه ایشان را با هلیکوپتر انتقال داده اند . بعداً فهمیدم که ایشان در حین انتقال به شهادت رسیده اند .
خبر شهادت
موضوع : خبر شهادت
راوی : محمود قاضی خانی
متن کامل خاطره
یک شب برادرم قربان زاده به منزل ما تلفن زد و بعد از احوالپرسی گفت : می خواهم با شما در رابطه با برادر مددی مصاحبه کنم . گفتم : برای چه ؟ مگر برادر مددی خودشان کجا هستند؟ - در آن زمان نمی دانستم برادر مددی شهید شده اند . گفت : برادر مددی شهیدشده اند . پشت تلفن جا خوردمو دز یک لحظه به خودم گفتم : اینجا مانده ای که بار گناهانت را زیاد کنی . به این طریق از شهادت برادر مددی اطلاع یافتم .
تولد و کودکی
موضوع : تولد و کودکي
راوی : بتول رستگار مقدم
متن کامل خاطره
در زمانیکه محمدتقی را باردار بودم به یک مجلس عروسی رفتیم . البته از قبل وضع آنها را نمی دانستم چطور است . وقتی می خواستیم به باشگاه (تالار) وارد شویم چون همه ما چادر مشکی و رو گرفته بودیم . گفتند : کلاغ سیاهها آمدند . از پله های تالار که در حال پایین رفتن بودم به پایین پله ها سر خوردم . همه اطرافم را گرفتند و گفتند : چکار شده ای؟ گفتم : هیچ کارم نشده است و حالم خوب است . وقتی به داخل تالار رفتم یکی از آشنایان گفت : علت افتادن شما چه بود . گفتم : وقتی در حال پایین رفتن از پله ها که بودم دیدم عروس وسط مردهای نامحرم است و تعداد دیگری از خانمها هم در کنار او با بی حجابی تمام هستند . در همین هنگام پایم سر خورد و از پله ها افتادم .
خبر شهادت
موضوع : خبر شهادت
راوی : محسن مددی قالیبافت
متن کامل خاطره
یکی از دوستان برادرم تقی را که به اتفاق هم ناهاری می خوردیم، دیدم . ایشان با یک حالت خاصی به ما نگاه می کرد . اما چیزی به ما نگفت . مثل اینکه ما را شناخته بودند که برادر تقی هستم . اینها قصد داشتند بروند با ستاد لشکر صحبت کنند، سپس بیایند و به من خبر بدهند . برادر رضایی آن موقع معاون دیده بانی توپخانه لشکر 21 امام رضا (ع) بودند . ما هم به هر حال چون بیکار بودیم به اتفاق چند نفر از بچه های دانشجویی که اسم بردم بالای کوههای ایلام پایگاه ظفر رفتیم و در هنگام برگشتن متوجه شدیم که کار اشتباهی کردیم . چون بدون اجازه مسئول رفته بودیم . نزدیکیهای غروب جلسه قرآن داشتیم، دیدیم که برادر رضایی دوباره پیدایشان شد . بعد از این که جلسه و صحبت تمام شد در حال خوردن چای، ایشان خبر شهادت برادرم را در جمع نیروها به ما دادند و اینگونه مطلع شدیم .
تولد و کودکی
موضوع : تولد و کودکي
راوی : انسیه گرزین
متن کامل خاطره
محمد تقی در زمان کودکی به خاطر ترس از صاحبخانه مان جرأت نمی کرد زنگ خانه را بزند به همین دلیل همیشه دهانش را جلوی درب حیاط می گذاشت و با صدای بلند می گفت در را باز کنید . من هم وقتی صدای تقی را می شنیدم به دو می رفتم و درب حیاط را برایش باز می کردم .
تشییع جنازه
موضوع : تشييع جنازه
راوی : محمود مشکی
متن کامل خاطره
منزل ما چون در خیابان امام هادی و نزدیک معراج شهدا بود . روزهای ملاقاتی قبل از اینکه به محل کار بروم به معراج می رفتم . یک روز صبح طبق معمول به معراج رفتم . روی تابوتی نوشته شده بود، درب تابوت را باز کردم دیدم پیکر پاک و مطّهر شهید مددی است ._ هنور خانواده اش جنازه اش را ندیده بودند _ تازه برادران جنازه شهید مددی را غسل داده و کفن کرده بودند به همین دلیل پنبه های داخل دهان و بینی جنازه خارج نشده بود . بعد به کمک بچه های معراج پنبه های داخل دهان و بینی شهید مددی را خارج کردیم و مقداری به سرو وضع پیکر ایشان رسیدیم .
آخرین وداع با خانواده
موضوع : آخرين وداع با خانواده
راوی : محسن مددی قالیبافت
متن کامل خاطره
روزی که پسرم محمّدتقی می خواست به جبهه برود مادرش وضع حمل نموده و در بیمارستان بود و دختری بدنیا آورده بود . محمّدتقی جهت عیادت مادرش به بیمارستان آمد موقع خداحافظی پسرم گفت : اکنون که ما می خواهیم به جبهه برویم خرّمشهر آزاد شده ، امّا باید آهن پاره های آن را جمع کنیم .
خبر شهادت
موضوع : خبر شهادت
راوی : علی مجیدی
متن کامل خاطره
یک روز صبح حدود ساعت 7/30 رادیو را روشن کردم . بعد در حالیکه لباس می پوشیدم تا برای انجام کاری از خانه بیرون بروم . در همان هنگام رادیو اعلام کرد فرمانده توپخانه 21 امام رضا (ع) به شهادت رسیده اند و امروز هم پیکر پاک ایشان تشییع می شود . یک دفعه دچار شک و تردید عجیبی شدم . اصلاً باورم نمی شد . با خودم گفتم : عملیاتی انجام نشده، شاید اشتباه شده است . بلافاصله با دفتر ستاد جنگ خراسان برادر نسیم ضیایی تماس گرفتم و گفتم از طریق رادیو شنیدم که فرمانده توپخانه 21 امام رضا (ع) برادر مددی به شهدت رسیده اند . این خبر راست است یا نه؟ گفتند : بله، متأسفانه ایشان در اثر اصابت ترکش گلوله توپ شهید شده اند . تلفن را که قطع کردم نشستم و بلند گریه کردم . اطرافیانم وقتی دیدن من گریه می کنم . گفتند : چی شده؟ من نمی توانستم هیچ حرفی بزنم . فقط گریه می کردم . بعد از دقایقی با حالت بغض گرفته گفتم : فرمانده مان شهید شده و امروز هم اعلام کرده اند که تشییع جنازه اش است