شهید مهدی باکری

نسخهٔ تاریخ ‏۵ آذر ۱۳۹۳، ساعت ۰۹:۴۸ توسط Razavi sw (بحث | مشارکت‌ها)

(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
شهید مهدی باکری

زندگی‌نامه

در سال 1333 خداوند مهدی را به خانواده معتقد و با ایمان باکری در شهرستان «میاندوآب» عطا فرمود. مهدی خردسال بود که از نعمت دستان نوازشگر مادر محروم شد. او تحصیلات خود را در ارومیه آغاز کرد و از سال آخر دبیرستان هم‌زمان با شهادت برادرش «علی» به دست مأمورین ساواک به فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم پرداخت. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم نمود.

او همزمان با تحصیل، مبارزات سیاسی خود را علیه رژیم ظلم و استبداد در تبریز گسترش داد و پس از مدتی برادرش حمید را به منظور ارتباط با سایر مبارزان و تهیه اسلحه و مهمات به خارج از کشور فرستاد. پس از اتمام تحصیلات مهدی به سربازی اعزام شد اما فرمان امام را مبنی بر ترک پادگان‌ها، لبیک گفت و از آن پس زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه در آمد و در سازماندهی این ارگان نقش مؤثری را ایفا نمود.

مدتی نیز در دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد. باکری در پاک‌سازی منطقه از مزدوران شرق و غرب شبانه روز تلاش می‌کرد و خدمات ارزنده ای را ارائه داد. او در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه به عنوان معاونت تیپ نجف اشرف به مقابله با دشمن پرداخت و از ناحیه چشم مجروح شد و پس از آن در عملیات‌هایی چون بیت‌المقدس، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک، دو، سه، چهار و... در سمت‌های مختلف شرکت کرد و عاشقانه از میهن اسلامی دفاع نمود.

او مدتی قبل از عملیات بدر به خدمت رهبر و محبوبش امام خمینی (ره) رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا برایش دعا کنند که شهد شیرین شهادت را بنوشد. چند روز بعد دعای پیر جماران در حق مهدی مستجاب شد. بیست و پنجم بهمن سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله فرماندهی لشگر عاشورا را به عهده داشت که بر اثر اصابت گلوله به دیدار محبوبش شتافت. پیکر پاک این فرمانده 30 ساله چون مرواریدی در صدف پنهان ماند. [۱]

نگارخانه‌ی تصاویر


نگارخانه‌ی ویدئو

شهردار آسمان - مشاهده در آپارات

بسیجی پر کار - مشاهده در آپارات

خاطرات - مشاهده در آپارات


آثار شهید

وصیت‌نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

یا الله یا محمد یا علی یا فاطمه الزهرا (س) یا حسن یا حسین (ع) یا محمد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمد یا علی یا حسن یا مهدی (عج)

و تو ای ولی ما یا روح الله! و شما ای پیروان صادق شهیدان.

خدایا! چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانیم. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم، رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم یا رب العفو خدایا نمی‌رم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روی خواهم بود. خدایا! چه قدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم یا اباعبدالله شفاعت. آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه کنم که تهیدستم خدایا تو قبولم کن ....

عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده، باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیافریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیست و خلوص در عمل تنها چاره ساز ماست. ای عاشقان اباعبدالله (ع) بایستی شهادت را در آغوش گرفت. گونه‌ها بایستی از طراوت شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به جا آورده باشیم. وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل: بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. همیشه به یاد خدا باشید و فرامین دین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلّد امام باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آن‌ها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همان‌گونه تربیت دهید که سربازان با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابالفضل (علیه السلام) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد. خدایا مرا پاکیزه بپذیر.

مهدی باکری[۱]

نامه

... کسی که خود را مؤمن کرد و به خدا سپرد و برای او زندگی کرد و به دنبال راهی رفت که پروردگارش تعیین نمود. دیگر زمان و حالت زنده بودن و مرگش در دست اوست و بنا به حکم خداوند بایستی حمید شهید می‌شد و حمیدها شهید می‌شدند و صدام هم وسیله است. بدانید رسالت با رفتن راه امام حسین (ع) است. قیام و جنگ با دشمنان خدا و یقین داشته باشیم به این که خدا بپذیرد. یقین به قول خداوند داشته باشیم که بهترین مرگ شهادت است نه در بستر پیری و مریضی مردن و یقین داشته باشیم که چه سعادتی نصیب شهداست و چه درجه و مرتبه و ارزشی خداوند برای آن‌ها قائل است که در رده پیامبران از شهدا یاد می‌کند و خوشا به حال خانواده شهدا که خداوند وعده داده: شهید می‌تواند شفاعت کند خانواده‌اش را. پس افتخار کنید و خود را سربلند بدانید و فرزندان شهادت طلب، با ایمان، راهروی حسین (ع)، بزرگ کنید و تربیت کنید و دعا بکنید، عمر و سلامتی امام بزرگوار و شکر به درگاه خداوند و به این که سعادت دهد شهدای بیشتری تقدیم راهش و راه انبیا و امام حسین (ع) و امام زمانش بنماید. انشاء الله. دست بزرگ‌ترها و روی نازنین کوچولوهای آینده ساز اسلام را می‌بوسم و می‌بخشید که نتوانستم برای مراسم چهلم حمید بیایم. چون یکی از وصیت‌هایش گشودن راه کربلاست. انشاء الله به حول و قوه الهی. با خانواده شهدا ارتباط داشته باشید و زینب کبری (س) و فرزندان و بازماندگان امام حسین (ع) برایتان الگو باشد.

برادرتان مهدی 11 فروردین 1363 [۱]

خاطرات

بیت‌المال

در محوطه پد قدم می‌زدیم که آقا مهدی متوجه وضعیت غیربهداشتی سنگرها شد و شروع به جمع آوری آشغال‌های اطراف سنگر کرد. خجالت می‌کشیدیم که فرمانده لشکر زباله‌های ما را جمع کند. می‌خواستیم برویم و نگذاریم؛ اما می‌دانستیم که زیر بار نمی‌رود هیچ، عصبانی هم می‌شود. برای همین آستین‌هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوّطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از میان زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد و گفت: ببینید با بیت‌المال مسلمین چه می‌کنند؟ می‌دانید این‌ها را چه کسانی به جبهه می‌فرستند؟ می‌دانید از پول چه کسانی این‌ها تهیه می‌شود؟ چه جوابی به خدا دارید؟ خیلی عصبانی بود. زیر لب تکرار می‌کرد: نمی‌توانیم جواب خدا را بدهیم. بسته صابون را از جلو چشم آقا مهدی دور کردم. وقتی برگشتم، آقا مهدی به طوری که دیگران هم بشنوند زیر لب زمزمه می‌کرد: ایّها المؤمنون النظافة من الایمان. یک باره مثل آن که چشمش به چیز گران قیمتی خورده باشد، به کنار یکی از سنگرها رفت، یک قوطی حلبی را برداشت و با عصبانیّت گفت: این چه وضعی است؟ چرا کفران نعمت می‌کنید؟ چرا کوتاهی می‌کنید؟ مسئول اینجا را پیدا کنید مسئول اینجا کیه؟ بیاید جواب بدهد. حلب حاوی خرما را به داخل سنگر بردم. این بار وقتی برگشتم، مهدی گفت: «آقا طیب، اگر ما بدانیم که این‌ها را چطوری برای ما می‌فرستند، اگر بدانیم این‌ها را بیوه زن‌ها، مادران و فرزندان شهدا از روزی خود می‌زنند و به جبهه می‌فرستند، این طور نمی‌کنیم. [۱]

پاسخ خدا

یک روز گفتم: آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کاچویی کوچک برای ماشین می‌گیرم و چیزهایی را در آن جا می‌گذاریم تا در مواقعی که به ناهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم. با نگاه نافذش به چشم‌هایم خیره شد که من از شرم سرم را پایین انداختم. گر چه تنها آن یک نگاه کافی بود، ولی با این همه گفت: مؤمن خدا... این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است. آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل آلود محروم باشند؟ نه مؤمن برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کرده‌ایم، کافی است و اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم. خیلی هنر کرده‌ایم.... [۱]


شهادت

مهدی مرا فرستاد سراغ نیروهای سمت شهرک؛ نمی‌خواست من آن جا باشم. اما آن روز مدام نگران مهدی بودم. سریع پیام او را به نیروها رساندم و برگشتم. دوباره گفت: برو به جمشید سری بزن ببین در چه وضعی است؟ خودش هم آرپی‌جی به دست از سیل بند بالا رفت. هنوز چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که صدای گلوله ای بلند شد. برای خودم هم عجیب بودم که در میان آن همه صدای تیراندازی، صدای گلوله ای برجا میخکوبم کند. دلم فرو ریخت. دلواپس آقای مهدی بودم. می‌دانستم که پیشانی بلندش شامه تمامی اسلحه‌ها را تحریک می‌کند. یک لحظه به عقب نگاه کردم. فرمانده لشکر عاشورا با فرقی شکافته در قتلگاه بود. بچه‌ها او را سریع در قایق گذاشتند تا به عقب برگردند. اما آرپی‌جی زن‌های عراقی همزمان به تنها قایق روی آب شلیک کردند و دیگر هیچ نشان و اثری از مهدی باکری، سالار کربلای ایران باقی نمی‌ماند.[۱] - راوی: شهید علی اکبرکاملی

راننده تویوتا

در عملیات بیت‌المقدس، مقر قرارگاه فتح یک، کانتینری بود و شهید احمد کاظمی که آن زمان مسئولیت فرماندهی تیپ نجف اشرف را داشت، فرماندهی آن مقر را هم به عهده داشت، ما برای توجیه نسبت به منطقه و آخرین هماهنگی‌ها به آن‌جا رفته بودیم. داخل کانتینر نشسته بودیم و صحبت‌های احمد کاظمی را گوش می‌کردیم. در همین حین، یک تویوتا جلوی کانتینر توقف کرد و چون درب کانتینر باز بود، من بلند شدم و به راننده‌ی آن گفتم: «ماشین رو خاموش کن، اینجا جلسه است.» راننده گفت: «خدا خیرت بده، بیا این طناب‌ها رو از عقب ماشین خالی کنیم.» بار ماشین طناب‌های کلفتی بود که آن زمان برای عبور از میدان مین از استفاده می‌کردند. به او گفتم: «راننده تویی و وظیفه‌ی خودته که بار ماشین رو خالی کنی، یه مقدار که کمتر بخوری، می‌تونی برای خودت نوکر بگیری.» راننده رفت بالای تویوتا و مشغول خالی کردن طناب‌ها شد، من هم رفتم داخل جلسه. ده دقیقه، یک ربعی گذشت که دیدم همان راننده آمد و توی جلسه نشست.

در جریان عملیات، جنگ تن به تانکی پیش آمده بود و پشت بی‌سیم با احمد کاظمی که فرمانده‌مان بود، وضعیت را شرح می‌دادم که شنیدم یکی به آذری گفت: «سرباز امام زمان (عج)، وایسین که من خودم دارم میام.» مدتی بعد، دیدم همان راننده چند روز پیش سر و کله‌اش پیدا شد و وقتی احمد کاظمی او را معرفی کرد، تازه فهمیدم با چه کسی آن طور برخوردم کردم. احمد کاظمی گفت: «ایشون آقا مهدی باکری، جانشین تیپ هستند.» [۱] - راوی: مصطفی مولوی

ارزش بیت‌المال

صحبت درباره‌ی بیت‌المال پیش آمد، آقا مهدی گفت: «ببینید، من نگرشم نسبت به بیت‌المال اینه که برای یه سوزن ته گرد، به اندازه‌ی یه تانک ارزش قائلم. یه سوزن ته گرد هم بیت‌الماله، یه تانک هم بیت‌الماله.» آنقدر راجع‌به بیت‌المال حساس بود که یک سوزن ته گرد را که ارزش مادی‌اش تقریباً صفر بود، مانند یک تانک که آن زمان 400 _ 500 میلیون تومان ارزش داشت، می‌دانست. یک بار یکی از راننده‌ها که ماشین کهنه و کار کرده‌ای زیر پایش بود، از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین‌هایی که به سپاه می‌دادند، اعتراض می‌کرد، حتی کمی هم ناسزا گفت. می‌گفت: «شما ماشین‌های سالم و تر و تمیز رو می‌دین به کسای دیگه و ما باید با این ابوقراضه‌ها سر کنیم.»

آقا مهدی، وقتی حرف‌های او را شنید، حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت: «می‌دونی چیه؟ بدبختی ما از همین‌جاست که شروع می‌شه. تا دیروز می‌زدیم توی سر طاغوتی‌ها و اسراف‌کارها و زیاده‌خواه‌ها و کسایی که دنبال پول و مادیاتن که چرا مثل ما نمی‌شین، حالا توی سر خودمون می‌زنیم که چرا مثل اونا نمی‌شیم. تا دیروز می‌گفتیم که همه حفظ بیت‌المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار رو سرمشق خودشون قرار بدن، اما حالا توی سر خودمون می‌زنیم و می‌گیم که چرا ما نباید از ماشین‌های مدل بالا استفاده کنیم، یا چرا از بیت‌المال استفاده کافی رو نبریم.» در آخر هم گفت: «برادر جان، این ره که تو می‌روی به ترکستان است. باید با همین ماشین سر کنی و ماشین دیگه‌ای هم نداریم.» آن راننده وقتی حرف‌های آقا مهدی را شنید، سرش را پایین انداخت و رفت پی کارش. [۱] - راوی: قهرمان زارع

سرعت غیرمجاز

به دستور او، روی کیلومترشمار ماشین‌های لشکر، علامتی زده شده بود که برای مشخص کردن سرعت مناسب در حرکت بود. در این علامت‌ها که هنوز هم روی ماشین‌هایی که از آن زمان به جا مانده هست، روی کیلومترشمارها سه رنگ سفید و زرد و قرمز زده شده بود. تا شصت کیلومتر با رنگ سفید، از شصت تا نود با رنگ زرد و از نود به بالا با رنگ قرمز مشخص شده بود. آقا مهدی خیلی روی این قضیه حساس بود.

یک بار که در جاده منتظر ماشین بود، یکی از ماشین‌ها که اتفاقاً از ماشین‌های لشکر هم بود، ایشان را سوار می‌کند. سرعت ماشین بیش از حد مجاز بوده، آقا مهدی به راننده تذکر می‌دهد که «فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرین، شما چرا این‌قدر تند می‌ری؟» راننده می‌گوید: «فرمانده لشکر گفته؟» و بعد از اینکه با زدن دنده چهار، سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. می‌گوید: «این هم به عشق فرمانده لشکر

وقتی نزدیک مقر لشکر می‌شوند، راننده می‌بیند که همه به آقا مهدی احترام می‌گذارند. از او می‌پرسد: «تو کی هستی که این‌قدر همه بهت احترام می‌ذارن؟» آقا مهدی جواب می‌دهد: «همونی که به عشقش زدی دنده چهار.» راننده دستپاچه می‌شود و نمی‌داند چه بگوید و چه بکند که آقا مهدی او را نصیحت می‌کند و از او می‌خواهد که به دستورات احترام بگذارد. [۱] - راوی: قهرمان زارع

جنازه‌های عراقی

مهدی از کشتن نفرت داشت، هدف او پیروزی بر سران عراق بود نه بر مردمشان. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک عراقی برای بچه‌ها ایجاد خطر می‌کرد، هر طوری بود او را می‌زد تا آسیبی به بچه‌ها نرساند.

طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که دشمن در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. همیشه می‌گفت: «تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنین.» دیدن کشته‌های عراقی ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه‌های آن‌ها پا نمی‌گذاشت. پیش می‌آمد که گاهی مجبور بودیم از داخل یک کانال که پر از جنازه‌ی عراقی‌ها بود، عبور کنیم. مهدی به هیچ عنوان روی این جنازه‌ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: «هر کدوم از این‌ها، عزیز یه خونواده هستن. خدا می‌دونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی می‌شن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه‌ی عزیزانشون رد می‌شیم و پا روی اونا می‌ذاریم.»

درصد ایمان او آنقدر بالا بود که حتی به جنازه‌ی دشمن هم احترام می‌گذاشت، می‌گفت: «من نمی‌دونم این کشته سنیه یا شیعه، عربه یا غیرعرب، فقط می‌دونم آدمه و حالا مرده و ما باید به مرده‌ی این‌ها احترام بذاریم و بهشون بی‌احترامی نکنیم. اینا رو صدام با زور به جبهه فرستاده، اگه به خودشون بود، خیلی‌هاشون سر جنگ با ما نداشتن و ندارن. اگه سر جنگ هم داشته باشن. حالا که کشته شدن، باید به جسدشون احترام بذاریم.» [۱] - راوی: محمدجعفر اسدی

دیگر خاطرات

سال پنجاه و شش، پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند؛ گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. بهم گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن جا بود. گفت: «بنزین می‌خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل‌مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولوتف‌هایی را هم که ساخته بودیم، ندیدم. دو – سه روز بعد، شنیدم مشروب فروشی‌های شهر یکی‌یکی دارد آتش می‌گیرد. حالا می‌فهمیدم چرا ازش خبری نیست. [۲]


خواهرش بهش گفته بود: «آخه دختر رو که تا حالا قیافه‌ش رو ندیده‌ای ، چه جوری می‌خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود: «اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!» [۳]


هرچه به عنوان هدیه‌ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم. بهم گفت: «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی ؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه.» گفتم «قبول!» بردمشان در مغازه‌ی لوازم منزل فروشی. همه‌شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم. [۴]


شهردار ارومیه که بود، 2800 تومان حقوق می‌گرفت. یک روز بهم گفت: «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد، بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه‌ی پول را داد؛ لوازم‌التحریر خرید؛ داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می‌دانست محتاجند. گفت: «اینم کفارۀ گناهای این ماهمون.» [۵]


باران خیلی تند می‌آمد. بهم گفت: «من می‌رم بیرون.» گفتم: «توی این هوا کجا می‌خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: «می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا.» با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی‌های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن‌جا. توی کوچه پس کوچه‌هایش، پر از آب و گل و شل[بود]. آب وسط کوچه، صاف می‌رفت توی یکی از خانه‌ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار. می‌گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می‌کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان ! اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می‌کنیم.» پیرمرد گفت: «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟!» از یکی از همسایه‌ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی‌های اذان صبح توی کوچه، راه آب می‌کندیم. [۶]


بهش گفتم: «توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه ؛ می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می‌خوای بنویس؛ بهم بده.» همان موقع، داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه‌ی یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتم‌شان تا چیزهایی را که می‌خواستم، تویش بنویسم. یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت‌الماله.» گفتم: «من که نمی‌خوام کتاب باهاش بنویسم؛ دو – سه تا کلمه که بیش‌تر نیست.» گفت: «نه! » [۷]


== منابع ==
شهید مهدی باکری

زندگی‌نامه

در سال 1333 خداوند مهدی را به خانواده معتقد و با ایمان باکری در شهرستان «میاندوآب» عطا فرمود. مهدی خردسال بود که از نعمت دستان نوازشگر مادر محروم شد. او تحصیلات خود را در ارومیه آغاز کرد و از سال آخر دبیرستان هم‌زمان با شهادت برادرش «علی» به دست مأمورین ساواک به فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم پرداخت. پس از اخذ دیپلم وارد دانشگاه شد و در رشته مهندسی مکانیک کسب علم نمود.

او همزمان با تحصیل، مبارزات سیاسی خود را علیه رژیم ظلم و استبداد در تبریز گسترش داد و پس از مدتی برادرش حمید را به منظور ارتباط با سایر مبارزان و تهیه اسلحه و مهمات به خارج از کشور فرستاد. پس از اتمام تحصیلات مهدی به سربازی اعزام شد اما فرمان امام را مبنی بر ترک پادگان‌ها، لبیک گفت و از آن پس زندگی مخفیانه خود را آغاز کرد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و همزمان با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت سپاه در آمد و در سازماندهی این ارگان نقش مؤثری را ایفا نمود.

مدتی نیز در دادستانی دادگاه انقلاب خدمت کرد. او همزمان با فعالیت در سپاه، مسئولیت شهرداری ارومیه را نیز بر عهده گرفت. با شروع جنگ تحمیلی زندگی مشترک خود را آغاز کرد و بلافاصله پس از ازدواج (روز بعد از ازدواجش) عازم جبهه‌ها شد. باکری در پاک‌سازی منطقه از مزدوران شرق و غرب شبانه روز تلاش می‌کرد و خدمات ارزنده ای را ارائه داد. او در عملیات فتح المبین در منطقه رقابیه به عنوان معاونت تیپ نجف اشرف به مقابله با دشمن پرداخت و از ناحیه چشم مجروح شد و پس از آن در عملیات‌هایی چون بیت‌المقدس، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک، دو، سه، چهار و... در سمت‌های مختلف شرکت کرد و عاشقانه از میهن اسلامی دفاع نمود.

او مدتی قبل از عملیات بدر به خدمت رهبر و محبوبش امام خمینی (ره) رسید و اشک ریزان از ایشان خواست تا برایش دعا کنند که شهد شیرین شهادت را بنوشد. چند روز بعد دعای پیر جماران در حق مهدی مستجاب شد. بیست و پنجم بهمن سال 1363 در عملیات بدر در شرق دجله فرماندهی لشگر عاشورا را به عهده داشت که بر اثر اصابت گلوله به دیدار محبوبش شتافت. پیکر پاک این فرمانده 30 ساله چون مرواریدی در صدف پنهان ماند. [۱]

نگارخانه‌ی تصاویر


نگارخانه‌ی ویدئو

شهردار آسمان - مشاهده در آپارات

بسیجی پر کار - مشاهده در آپارات

خاطرات - مشاهده در آپارات


آثار شهید

وصیت‌نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

یا الله یا محمد یا علی یا فاطمه الزهرا (س) یا حسن یا حسین (ع) یا محمد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمد یا علی یا حسن یا مهدی (عج)

و تو ای ولی ما یا روح الله! و شما ای پیروان صادق شهیدان.

خدایا! چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و سراپا تقصیر و نافرمانیم. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم، رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم یا رب العفو خدایا نمی‌رم در حالی که از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روی خواهم بود. خدایا! چه قدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی. هیهات که نفهمیدم یا اباعبدالله شفاعت. آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش ولی چه کنم که تهیدستم خدایا تو قبولم کن ....

عزیزانم اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده، باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه‌های درونی و دنیافریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیست و خلوص در عمل تنها چاره ساز ماست. ای عاشقان اباعبدالله (ع) بایستی شهادت را در آغوش گرفت. گونه‌ها بایستی از طراوت شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به جا آورده باشیم. وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل: بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست. همیشه به یاد خدا باشید و فرامین دین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب مقلّد امام باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله (ع) و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آن‌ها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همان‌گونه تربیت دهید که سربازان با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابالفضل (علیه السلام) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده‌اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد. خدایا مرا پاکیزه بپذیر.

مهدی باکری[۱]

نامه

... کسی که خود را مؤمن کرد و به خدا سپرد و برای او زندگی کرد و به دنبال راهی رفت که پروردگارش تعیین نمود. دیگر زمان و حالت زنده بودن و مرگش در دست اوست و بنا به حکم خداوند بایستی حمید شهید می‌شد و حمیدها شهید می‌شدند و صدام هم وسیله است. بدانید رسالت با رفتن راه امام حسین (ع) است. قیام و جنگ با دشمنان خدا و یقین داشته باشیم به این که خدا بپذیرد. یقین به قول خداوند داشته باشیم که بهترین مرگ شهادت است نه در بستر پیری و مریضی مردن و یقین داشته باشیم که چه سعادتی نصیب شهداست و چه درجه و مرتبه و ارزشی خداوند برای آن‌ها قائل است که در رده پیامبران از شهدا یاد می‌کند و خوشا به حال خانواده شهدا که خداوند وعده داده: شهید می‌تواند شفاعت کند خانواده‌اش را. پس افتخار کنید و خود را سربلند بدانید و فرزندان شهادت طلب، با ایمان، راهروی حسین (ع)، بزرگ کنید و تربیت کنید و دعا بکنید، عمر و سلامتی امام بزرگوار و شکر به درگاه خداوند و به این که سعادت دهد شهدای بیشتری تقدیم راهش و راه انبیا و امام حسین (ع) و امام زمانش بنماید. انشاء الله. دست بزرگ‌ترها و روی نازنین کوچولوهای آینده ساز اسلام را می‌بوسم و می‌بخشید که نتوانستم برای مراسم چهلم حمید بیایم. چون یکی از وصیت‌هایش گشودن راه کربلاست. انشاء الله به حول و قوه الهی. با خانواده شهدا ارتباط داشته باشید و زینب کبری (س) و فرزندان و بازماندگان امام حسین (ع) برایتان الگو باشد.

برادرتان مهدی 11 فروردین 1363 [۱]

خاطرات

بیت‌المال

در محوطه پد قدم می‌زدیم که آقا مهدی متوجه وضعیت غیربهداشتی سنگرها شد و شروع به جمع آوری آشغال‌های اطراف سنگر کرد. خجالت می‌کشیدیم که فرمانده لشکر زباله‌های ما را جمع کند. می‌خواستیم برویم و نگذاریم؛ اما می‌دانستیم که زیر بار نمی‌رود هیچ، عصبانی هم می‌شود. برای همین آستین‌هایمان را بالا زدیم و به کمکش رفتیم. کمی از محوّطه را تمیز کرده بودیم که آقا مهدی از میان زباله‌ها یک بسته صابون پیدا کرد و گفت: ببینید با بیت‌المال مسلمین چه می‌کنند؟ می‌دانید این‌ها را چه کسانی به جبهه می‌فرستند؟ می‌دانید از پول چه کسانی این‌ها تهیه می‌شود؟ چه جوابی به خدا دارید؟ خیلی عصبانی بود. زیر لب تکرار می‌کرد: نمی‌توانیم جواب خدا را بدهیم. بسته صابون را از جلو چشم آقا مهدی دور کردم. وقتی برگشتم، آقا مهدی به طوری که دیگران هم بشنوند زیر لب زمزمه می‌کرد: ایّها المؤمنون النظافة من الایمان. یک باره مثل آن که چشمش به چیز گران قیمتی خورده باشد، به کنار یکی از سنگرها رفت، یک قوطی حلبی را برداشت و با عصبانیّت گفت: این چه وضعی است؟ چرا کفران نعمت می‌کنید؟ چرا کوتاهی می‌کنید؟ مسئول اینجا را پیدا کنید مسئول اینجا کیه؟ بیاید جواب بدهد. حلب حاوی خرما را به داخل سنگر بردم. این بار وقتی برگشتم، مهدی گفت: «آقا طیب، اگر ما بدانیم که این‌ها را چطوری برای ما می‌فرستند، اگر بدانیم این‌ها را بیوه زن‌ها، مادران و فرزندان شهدا از روزی خود می‌زنند و به جبهه می‌فرستند، این طور نمی‌کنیم. [۱]

پاسخ خدا

یک روز گفتم: آقا مهدی اگر اجازه بدهی یک یخچال کاچویی کوچک برای ماشین می‌گیرم و چیزهایی را در آن جا می‌گذاریم تا در مواقعی که به ناهار و شام نمی‌رسیم، برداریم و بخوریم. با نگاه نافذش به چشم‌هایم خیره شد که من از شرم سرم را پایین انداختم. گر چه تنها آن یک نگاه کافی بود، ولی با این همه گفت: مؤمن خدا... این امکانات برای همه رزمندگان فراهم شده است. آیا درست است که ما آب سیب خنکی در داخل یخچال ماشین داشته باشیم و رزمندگان در خط مقدم حتی از داشتن آب گرم و گل آلود محروم باشند؟ نه مؤمن برای ما همین کوتاهی‌ها که در حق رزمندگان کرده‌ایم، کافی است و اگر بتوانیم جواب این‌ها را بدهیم. خیلی هنر کرده‌ایم.... [۱]


شهادت

مهدی مرا فرستاد سراغ نیروهای سمت شهرک؛ نمی‌خواست من آن جا باشم. اما آن روز مدام نگران مهدی بودم. سریع پیام او را به نیروها رساندم و برگشتم. دوباره گفت: برو به جمشید سری بزن ببین در چه وضعی است؟ خودش هم آرپی‌جی به دست از سیل بند بالا رفت. هنوز چند قدمی از او فاصله نگرفته بودم که صدای گلوله ای بلند شد. برای خودم هم عجیب بودم که در میان آن همه صدای تیراندازی، صدای گلوله ای برجا میخکوبم کند. دلم فرو ریخت. دلواپس آقای مهدی بودم. می‌دانستم که پیشانی بلندش شامه تمامی اسلحه‌ها را تحریک می‌کند. یک لحظه به عقب نگاه کردم. فرمانده لشکر عاشورا با فرقی شکافته در قتلگاه بود. بچه‌ها او را سریع در قایق گذاشتند تا به عقب برگردند. اما آرپی‌جی زن‌های عراقی همزمان به تنها قایق روی آب شلیک کردند و دیگر هیچ نشان و اثری از مهدی باکری، سالار کربلای ایران باقی نمی‌ماند.[۱] - راوی: شهید علی اکبرکاملی

راننده تویوتا

در عملیات بیت‌المقدس، مقر قرارگاه فتح یک، کانتینری بود و شهید احمد کاظمی که آن زمان مسئولیت فرماندهی تیپ نجف اشرف را داشت، فرماندهی آن مقر را هم به عهده داشت، ما برای توجیه نسبت به منطقه و آخرین هماهنگی‌ها به آن‌جا رفته بودیم. داخل کانتینر نشسته بودیم و صحبت‌های احمد کاظمی را گوش می‌کردیم. در همین حین، یک تویوتا جلوی کانتینر توقف کرد و چون درب کانتینر باز بود، من بلند شدم و به راننده‌ی آن گفتم: «ماشین رو خاموش کن، اینجا جلسه است.» راننده گفت: «خدا خیرت بده، بیا این طناب‌ها رو از عقب ماشین خالی کنیم.» بار ماشین طناب‌های کلفتی بود که آن زمان برای عبور از میدان مین از استفاده می‌کردند. به او گفتم: «راننده تویی و وظیفه‌ی خودته که بار ماشین رو خالی کنی، یه مقدار که کمتر بخوری، می‌تونی برای خودت نوکر بگیری.» راننده رفت بالای تویوتا و مشغول خالی کردن طناب‌ها شد، من هم رفتم داخل جلسه. ده دقیقه، یک ربعی گذشت که دیدم همان راننده آمد و توی جلسه نشست.

در جریان عملیات، جنگ تن به تانکی پیش آمده بود و پشت بی‌سیم با احمد کاظمی که فرمانده‌مان بود، وضعیت را شرح می‌دادم که شنیدم یکی به آذری گفت: «سرباز امام زمان (عج)، وایسین که من خودم دارم میام.» مدتی بعد، دیدم همان راننده چند روز پیش سر و کله‌اش پیدا شد و وقتی احمد کاظمی او را معرفی کرد، تازه فهمیدم با چه کسی آن طور برخوردم کردم. احمد کاظمی گفت: «ایشون آقا مهدی باکری، جانشین تیپ هستند.» [۱] - راوی: مصطفی مولوی

ارزش بیت‌المال

صحبت درباره‌ی بیت‌المال پیش آمد، آقا مهدی گفت: «ببینید، من نگرشم نسبت به بیت‌المال اینه که برای یه سوزن ته گرد، به اندازه‌ی یه تانک ارزش قائلم. یه سوزن ته گرد هم بیت‌الماله، یه تانک هم بیت‌الماله.» آنقدر راجع‌به بیت‌المال حساس بود که یک سوزن ته گرد را که ارزش مادی‌اش تقریباً صفر بود، مانند یک تانک که آن زمان 400 _ 500 میلیون تومان ارزش داشت، می‌دانست. یک بار یکی از راننده‌ها که ماشین کهنه و کار کرده‌ای زیر پایش بود، از کوره در رفته بود و نسبت به این ماشین‌هایی که به سپاه می‌دادند، اعتراض می‌کرد، حتی کمی هم ناسزا گفت. می‌گفت: «شما ماشین‌های سالم و تر و تمیز رو می‌دین به کسای دیگه و ما باید با این ابوقراضه‌ها سر کنیم.»

آقا مهدی، وقتی حرف‌های او را شنید، حسابی ناراحت شد و توی جمع شروع کرد با آن راننده صحبت کردن و گفت: «می‌دونی چیه؟ بدبختی ما از همین‌جاست که شروع می‌شه. تا دیروز می‌زدیم توی سر طاغوتی‌ها و اسراف‌کارها و زیاده‌خواه‌ها و کسایی که دنبال پول و مادیاتن که چرا مثل ما نمی‌شین، حالا توی سر خودمون می‌زنیم که چرا مثل اونا نمی‌شیم. تا دیروز می‌گفتیم که همه حفظ بیت‌المال و قناعت و پاکیزگی و ایثار رو سرمشق خودشون قرار بدن، اما حالا توی سر خودمون می‌زنیم و می‌گیم که چرا ما نباید از ماشین‌های مدل بالا استفاده کنیم، یا چرا از بیت‌المال استفاده کافی رو نبریم.» در آخر هم گفت: «برادر جان، این ره که تو می‌روی به ترکستان است. باید با همین ماشین سر کنی و ماشین دیگه‌ای هم نداریم.» آن راننده وقتی حرف‌های آقا مهدی را شنید، سرش را پایین انداخت و رفت پی کارش. [۱] - راوی: قهرمان زارع

سرعت غیرمجاز

به دستور او، روی کیلومترشمار ماشین‌های لشکر، علامتی زده شده بود که برای مشخص کردن سرعت مناسب در حرکت بود. در این علامت‌ها که هنوز هم روی ماشین‌هایی که از آن زمان به جا مانده هست، روی کیلومترشمارها سه رنگ سفید و زرد و قرمز زده شده بود. تا شصت کیلومتر با رنگ سفید، از شصت تا نود با رنگ زرد و از نود به بالا با رنگ قرمز مشخص شده بود. آقا مهدی خیلی روی این قضیه حساس بود.

یک بار که در جاده منتظر ماشین بود، یکی از ماشین‌ها که اتفاقاً از ماشین‌های لشکر هم بود، ایشان را سوار می‌کند. سرعت ماشین بیش از حد مجاز بوده، آقا مهدی به راننده تذکر می‌دهد که «فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرین، شما چرا این‌قدر تند می‌ری؟» راننده می‌گوید: «فرمانده لشکر گفته؟» و بعد از اینکه با زدن دنده چهار، سرعت ماشین را بیشتر می‌کند. می‌گوید: «این هم به عشق فرمانده لشکر

وقتی نزدیک مقر لشکر می‌شوند، راننده می‌بیند که همه به آقا مهدی احترام می‌گذارند. از او می‌پرسد: «تو کی هستی که این‌قدر همه بهت احترام می‌ذارن؟» آقا مهدی جواب می‌دهد: «همونی که به عشقش زدی دنده چهار.» راننده دستپاچه می‌شود و نمی‌داند چه بگوید و چه بکند که آقا مهدی او را نصیحت می‌کند و از او می‌خواهد که به دستورات احترام بگذارد. [۱] - راوی: قهرمان زارع

جنازه‌های عراقی

مهدی از کشتن نفرت داشت، هدف او پیروزی بر سران عراق بود نه بر مردمشان. از کشته شدن کسی خوشحال نمی‌شد. از آن طرف اگر یک عراقی برای بچه‌ها ایجاد خطر می‌کرد، هر طوری بود او را می‌زد تا آسیبی به بچه‌ها نرساند.

طوری طراحی می‌کرد و نقشه می‌کشید که دشمن در محاصره بیفتد و مجبور به تسلیم شود. همیشه می‌گفت: «تا دیدین تسلیم شدن، دیگه شلیک نکنین.» دیدن کشته‌های عراقی ناراحتش می‌کرد طوری که روی جنازه‌های آن‌ها پا نمی‌گذاشت. پیش می‌آمد که گاهی مجبور بودیم از داخل یک کانال که پر از جنازه‌ی عراقی‌ها بود، عبور کنیم. مهدی به هیچ عنوان روی این جنازه‌ها پا نمی‌گذاشت و می‌گفت: «هر کدوم از این‌ها، عزیز یه خونواده هستن. خدا می‌دونه که زن و بچه و پدر و مادرشون الان در چه حالی هستن و چه حالی می‌شن وقتی بفهمن ما داریم از روی جنازه‌ی عزیزانشون رد می‌شیم و پا روی اونا می‌ذاریم.»

درصد ایمان او آنقدر بالا بود که حتی به جنازه‌ی دشمن هم احترام می‌گذاشت، می‌گفت: «من نمی‌دونم این کشته سنیه یا شیعه، عربه یا غیرعرب، فقط می‌دونم آدمه و حالا مرده و ما باید به مرده‌ی این‌ها احترام بذاریم و بهشون بی‌احترامی نکنیم. اینا رو صدام با زور به جبهه فرستاده، اگه به خودشون بود، خیلی‌هاشون سر جنگ با ما نداشتن و ندارن. اگه سر جنگ هم داشته باشن. حالا که کشته شدن، باید به جسدشون احترام بذاریم.» [۱] - راوی: محمدجعفر اسدی

دیگر خاطرات

سال پنجاه و شش، پادگان ارومیه خدمت می‌کردم. آمدند؛ گفتند: «ملاقاتی داری.» مهدی بود. بهم گفت: «باید از این جا در بری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه‌ی عمه‌اش. کلی شیشه‌ی نوشابه آن جا بود. گفت: «بنزین می‌خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل‌مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرون شهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولوتف‌هایی را هم که ساخته بودیم، ندیدم. دو – سه روز بعد، شنیدم مشروب فروشی‌های شهر یکی‌یکی دارد آتش می‌گیرد. حالا می‌فهمیدم چرا ازش خبری نیست. [۸]


خواهرش بهش گفته بود: «آخه دختر رو که تا حالا قیافه‌ش رو ندیده‌ای ، چه جوری می‌خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود: «اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه!» [۹]


هرچه به عنوان هدیه‌ی عروسی بهمان دادند، جمع کردیم کنار هم. بهم گفت: «ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم: «مثلا چی ؟» گفت: «کمک کنیم به جبهه.» گفتم «قبول!» بردمشان در مغازه‌ی لوازم منزل فروشی. همه‌شان را دادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم. [۱۰]


شهردار ارومیه که بود، 2800 تومان حقوق می‌گرفت. یک روز بهم گفت: «بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد، بدیم به یه فقیر.» همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. بقیه‌ی پول را داد؛ لوازم‌التحریر خرید؛ داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می‌دانست محتاجند. گفت: «اینم کفارۀ گناهای این ماهمون.» [۱۱]


باران خیلی تند می‌آمد. بهم گفت: «من می‌رم بیرون.» گفتم: «توی این هوا کجا می‌خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت: «می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا.» با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی‌های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آن‌جا. توی کوچه پس کوچه‌هایش، پر از آب و گل و شل[بود]. آب وسط کوچه، صاف می‌رفت توی یکی از خانه‌ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار. می‌گفت: «آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می‌کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان ! اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می‌کنیم.» پیرمرد گفت: «برید بابا شماهام! بیلم کجا بود؟!» از یکی از همسایه‌ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی‌های اذان صبح توی کوچه، راه آب می‌کندیم. [۱۲]


بهش گفتم: «توی راه که برمی گردی، یه خورده کاهو و سبزی بخر.» گفت: «من سرم خیلی شلوغه ؛ می‌ترسم یادم بره. روی یه تیکه کاغذ هرچی می‌خوای بنویس؛ بهم بده.» همان موقع، داشت جیبش را خالی می‌کرد. یک دفترچه‌ی یادداشت و یک خودکار درآورد گذاشت زمین. برداشتم‌شان تا چیزهایی را که می‌خواستم، تویش بنویسم. یک دفعه بهم گفت: «ننویسی ها!» جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمی عصبانی شده بود. گفتم: «مگه چی شده؟» گفت: «اون خودکاری که دستته، مال بیت‌الماله.» گفتم: «من که نمی‌خوام کتاب باهاش بنویسم؛ دو – سه تا کلمه که بیش‌تر نیست.» گفت: «نه! » [۱۳]


منابع

  1. ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ ۱٫۱۲ ۱٫۱۳ ۱٫۱۴ ۱٫۱۵ ۱٫۱۶ ۱٫۱۷ ۱٫۱۸ ۱٫۱۹ وبگاه صبح www.sobh.org
  2. یادگاران، ج 3، ص 3
  3. یادگاران، ج 3، ص 7
  4. یادگاران، ج 3، ص 10
  5. یادگاران، ج 3، ص 14
  6. یادگاران، ج 3، ص 15
  7. یادگاران، ج 3، ص 23
  8. یادگاران، ج 3، ص 3
  9. یادگاران، ج 3، ص 7
  10. یادگاران، ج 3، ص 10
  11. یادگاران، ج 3، ص 14
  12. یادگاران، ج 3، ص 15
  13. یادگاران، ج 3، ص 23


رده‌ها



رده‌ها

آخرین تغییر ‏۵ آذر ۱۳۹۳، در ‏۰۹:۴۸