خاطرات
یک شب در خواب دیدم که الله یار آمده و یک پرچمی در دست دارد گفت : بابا ببین اگر تا به حال هر گونه بوده ام ، الان خوب هستم و جایم خیلی خوب است . شما هم در راه خدا باشید . من خواستم دستش را بگیرم و او را ببوسم که از خواب بیدار شدم .
یکی از همرزمان فرزندم نقل می کرد و می گفت : ا...یار آرپیجی زن بود و من کمک ایشان بودم . در جریان درگیری ، تیری به پای او خورد و من او را کول کردم و مقداری به عقب بردم اما درگیری شدید تر شد و ا...یار به من گفت :من را رها کن و بر گرد و من او را همانجا گذاشتم و برگشتم. او آنجا جا مانده بود و ما امید وار بودیم که شاید اسیر شده باشد و تا هفت سال هم از او اطلاعی نداشتیم. تا اینکه یک روزخبر شهادت او را آوردند.[۱]