کد شهید: 6532230 تاریخ تولد : نام : امیر محل تولد : مشهد نام خانوادگی : لگزی تاریخ شهادت : 1365/10/27 نام پدر : علیاصغر مکان شهادت :
تحصیلات : نامشخص منطقه شهادت : شغل : دانش آموز یگان خدمتی : گروه مربوط : گروهی برای این شهید ثبت نشده است. نوع عضویت : سایر شهدا مسئولیت : رزمنده گلزار : بهشترضا(ع) وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحيم به نام خداوند بخشنده مهربان با سلام و درود به امام امت، اميد مستضعفان جهان و شما امت شهيدپرور من خود را لايق شهيد شدن نميدانم ولي اگر خدايم و معبودم مرا بسوي خود خواست با کمال ميل بسويش ميروم و خونم را در راه اسلام ميدهم تا درخت اسلام بارور گردد و درخت ظلم و فساد جهاني ريشه کن گردد. اگر من شهيد شدم ميدانم که دلتان آرام نخواهد گرفت ولي درخواست من اين است که صبر کنيد چون خداوند در قرآن کريم ميفرمايد :تواصو بالحق و تواصو بالصبر. مادر عزيز و مهربانم اگر نتوانستم حق فرزندي شما را ادا کنم مرا حلال کن من عاشق شهادت هستم. شهادت افتخار من است چون من يک سربازم و خود را خالص و مخلص در برابر خداي خود قرار دادهام و از هيچ چيزي هم باکي ندارم جز خداي خود، تا آخرين نيرو پيش ميروم شهادت افتخار من است. من سربازم وظيفهام نگهباني از مرزهاي اسلام است. امام خميني را پيشواي ديني شناختم و رهبر مستضعفان جهان تا انقلاب شکوفايي مهدي موعود و پيامش ندايي ست و به ندايش لبيک گفتم و شهادت افتخار من است. من سربازم من يک بسيجي ام من يک پاسدارم خدايا شکر عضو خانوادهاي هستم که از پدر حزب الله، از مادر حزب الله هستم من اسلام را به عنوان عاليترين مکتب برگزيدم و بخاطر همين از خداوند تبارک و تعالي ميخواهم تا پاي جان به اسلام وفادار بمانم. خواهران و برادران مسلمان، هنوز صداي هل من ناصر ينصرني امام حسين(ع) از پشت کوههاي غرب در صحراي خونين کربلا بگوش ميرسد و شهداي ما با ريختن خون خود با تکبير و الله اکبر به اين ندا پاسخ ميدهند خواهران و برادران مسلمان از شما ميخواهم که نگذاريد خون شهدايمان پايمال گردد و از امام عزيزمان اطاعت کنيد و امرش را در هر ضمينه مو به مو اجرا کنيد و تا آخرين لحظه عمرتان امام عزيزمان که ذره ذره وجودش براي اسلام و مستضعفين ميتپد پيروي و حمايت کنيد و وحدت خودتان را حفظ کنند و با وحدت خود منافقين و ضد انقلابيون را نابود سازيد که اتحادتان مشت محکمي بر دهان استعمارگران و منافقين و ضدانقلابيون باشد و همچنين به منافقين بگوييد که از سر راه حزب الله کنار روند وگرنه امواج خروشان امت مسلمان و حزب اللهي به هلاکت خواهند رسيد من آرزو داشتم که در اين جنگ پيروزي نهايي را ميديدم و به کربلا ميرفتم و مرقد پاک و مطهر سرور شهيدان امام حسين(ع) را زيارت کنم و سپس به پيش امام عزيزمان برگردم و دست مبارکش را ببوسم ولي به اين آرزو نرسيدم اگر شدم من در راه قرآن شهيد اين پيام را بر امام من دهيد جان فداي راه تو اي روح خدا جاي مستضعفان اي نايب صاحب الزمان خاطرات عشق شهادت موضوع عشق شهادت راوی حوا امامیان متن کامل خاطره
یکی از همرزمانش تعریف می کرد ، در شب عملیات کربلای 4 هیچ کس از افراد ما طوری نشد و شب بعد که قرار حمله کربلای 5 بود ، امیر تنها در سنگر مشغول خواندن نماز بود . نمازش خیلی به طول انجامید و وقتی تمام شد گفتم : چقدر نمازت طولانی وبود وچقدر عارفانه ! گفت : داشتم بهشت را می دیدم ولی بین دو راه مانده ام نه می توانم از مادر بگذرم و نه می توانم از بهشت خدا بگذرم . گفتم بالاخره چه تصمیمی گرفتی ؟ گفت : اگر خداوند بخواهد از مادرم دل می کنم و به سوی معبودم خدای متعال می روم چون مادرم هم روزی پیش من خواهد آمد ولی این فرصت دیگر پیش نخواهد آمد و تکه کاغذی از جیبش در آورد و گفت : این آدرسی که می نویسم آدرس مادرم است . من مطمئن هستم که در این حمله شهید می شوم و مادرم آرزو دارد که عکس رزمی مرا ببیند. این عکس را پیش خودت نگهدار و به مادرم برسان . گفتم : امیر ( لگزی ) منجم شده ای ؟ گفت : او قبل از من شهید می شود و همین طور هم شد او قبل از امیر به شهادت رسید . گفتم به برادر آشنا بده گفت : او هم بعد از من شهید می شود و گفتم : حالت خوب است گفت : بله حال من خیلی خوب است حتی از شما هم بهترم . در همین گفتگو بودیم که دستور حرکت صادر شد ، امیر کوله پشتی را برداشت و باد گیر به تن کرد و از همه جلوتر به راه افتاد . من از گفتار و حرکت امیر متعجب مانده بودم . نزدیک صبح بود که حمله شروع شد و امیر همچون فرشته نجات بر سر مجروحین حاضر می شد و آنها را یاری می کرد . در همین زمان بود که یکی از برادران خود را بداخل سنگر انداخت تا از ترکشها در امان بماند ولی خمپاره ای به سنگر اصابت کرد و او را به شهادت رساند . وی همان فردی بود که امیر گفته بود قبل از من به شهادت می رسد . امیر به طرف سنگر دوید ولی کار از کار گذشته بود . امیر گفت : خوشا به سعادت دوست خوبم من نیز بعد از تو می آیم . امیر وقتی به خود آمد دید که تیر بار چی هم افتاده و خود را به تیر بار رساند و مشغول تیر اندازی به طرف دشمن شد و به من گفت : او را پانسمان کن . مشغول پانسمان بودم که متوجه شدم تیر بار از کار افتاده ، نگاه کردم دیدم امیر سرش را روی تیر بار گذاشته به طرف او رفتم و متوجه شدم که تیری به سرش اصابت کرده ، او را به پایین خاک ریز کشیدم و متوجه شدم که زیر لب زمزمه می کند دقت کردم و شنیدم که ذکر خدا را می گوید و با چشمانش اشاره می کند که مرا به حال خودم بگذار و به دیگران کمک کن . در همین حال دستور عقب نشینی صادر شد و برادر آشنا در آخرین لحظه به آمبولانس منتقل شد ولی آمبولانس را نیر در حال مراجعت زدند و دوست امیر ، آشنا نیز به شهادت رسید . من و بقیه به خاطر آتش زیاد دشمن نتوانستیم پیکر پاک امیر را به عقب بیاوریم . خدای من گواه است که آنچه گفته ام گفته های خود امیر است .[۱]